🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🍃
رمان { 🌸🍃#حورا 🌸🍃}
💝💝💝💝💝💝💝💝
عرض سلام و ادب خدمت عزیزان باتوجه به علاقه شما به رمان قبلی ما😍😍😍
تصمیم گرفتیم که رمانی مذهبی و بسیار زیبا به نام "حورا" رادرکانال {❤️شهید گمنام ❤️} تقدیم به چشمان زیبایتان کنیم
امیدوارم که لذت ببرید.....
ایدی ادمین و مسئول پارت ها👇👇👇
@Sit_narges_2018
🌸🍃 #رمان_حورا🌸🍃
🌸🍃#قسمت_ششم🌸🍃
_ممنونم.😊
هدی نشست و دستانش را دور فنجانش حلقه کرد.
_حورا؟ 😉😉شد یه بار باهام درد و دل کنی دختر؟😔😔😔 من که همه حرفامو میارم پیش تو اما دریغ از یک کلمه از تو. چرا انقدر خود خوری میکنی تروخدا بهم بگو😭😔. میدونم زندگیت طبق روالت نیست اما چراشو نمیدونم..
کمی مکث کرد و سپس گفت:بابا بی معرفت دوساله با هم دوستیم🙁🙁. از زمانی که پاتو گذاشتی تو دانشگاه تا الان میشناسمت اما از خودت هیچی به من نمیگی. 😠😠فقط اینو میدونم با دایی و زنداییت زندگی میکنی.😟😕
کمی دلخور شد و گفت:حق من از دوستی با تو همین قدره؟😫😩
حورا نگاهش را از بخار فنجان گرفت و دستان هدی را در بین دستانش فشرد.
لبخند کمرنگی به او زد اما سخنی از دهانش خارج نشد.
_حورا جان من قول میدم راز دار خوبی باشم.🤗🤗 اصلا قول میدم حرفاتو به هیچکس نگم. بابا آخه منو تو این دوسال نشناختی؟ 😌😉داریم لیسانس میگیریم اما خانم یک کلمه تاحالا به من حرفی نزده. خیر سرت رشته ات مشاوره است منم مثل خودتم🙂🙂. خب حرف بزن دیگه. میگن بهترین دوست آدم خود ادمه اما نه انقدر. تو باید دردو دل کنی تا از این حال و هوا دربیای.😠😞
خودتم که ماشالله یه پا مشاوره ای برای خودت. تمام مشکلات منو تو حل کردی.😌😌
نمی دانست چه بگوید، از کجا شروع کند، اصلا نمی دانست سخن گفتنش کار درستی است یا نه!؟😞😞
_هدی من.. من همیشه حرفامو با خدا زدم. همیشه میرم حرم تا با امام رضا درد و دل کنم تا سبک شم. هیچوقت به هیچکس هیچی از دردای زندگیم نگفتم چون.. چون نمیخواستم ناراحتشون کنم.😞😭😭
هدی دستانش را بیشتر فشرد و گفت:قربونت برم من به من بگو عزیزدلم😢😢. به خدایی که میپرستی قسم من وقتی میبینم انقدر حال و هوات داغونه بیشتر غصه میخورم. 😞😞همش به فکر تو ام بخدا. چرا اپقدر خودتو عذاب میدی دختر؟😭😭
اشک هایی که سعی در پنهان کردنش را داشت بالاخره روی گونه هایش روان شد.
سریع اشکهایش را پاک کرد و گفت: بهت میگم عزیزم.. حتما میگم.😊😔
سپس از جا برخواست و رفت. نمیخواست غرورش جلو دختری که همیشه لبخندش را دیده بود، شکسته شود.🏃♀🏃♀😔😭
برگشتن به خانه برایش عذاب آور بود اما بالاخره باید بر میگشت.😓😓
🌸🌸🌸#نویسنده_زهرا_بانو🌸🌸🌸
🍃🍃🍃#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا🌸🍃
🌸#قسمت_هفتم🌸🍃
در خانه را که با کلید باز کرد دوباره صدای غرغرهای زن دایی اش را شنید.😟😟
_دختره پررو خجالت نمیکشی با پسر مردم تو خیابون میچرخی؟😡😡 باید آبروی ما رو جلو در و همسایه ببری؟😡😡 با خودشون میگن این دختره ننه اش هرجایی بوده یا باباش. خجالت بکش حیا کن.😩😩 یکم از حورا یاد بگیر داییت میگه تا دانشگاه دنبالش کردم سرشو بالا نیاورده نگاه به کسی بکنه. تنها وجهه خوبش فکر کنم همین باشه اما تو همینم نداری.😏😏
_بسه مامان عه!مگه من زندونی شمام که هرچیزی بگین اطاعت کنم؟😳🤔
_نخیر زبونتم دراز شده جلو مادرت ادب و حیا حالیت نمیشه. دختره چشم سفید رفتی با اون پسره ولگرد..😠😠
_ساسان..اسمش ساسانه مامان ولگرد نیست.😤😤
_حالا هر کوفتی هست. ازش دفاع نکن دختره پررو. یکم جلو مادرت حیا کن من نمیدونم چه گناهی به درگاه خدا کردم که تو افتادی تو دامن من..😡😡
حورا دیگر صبر نکرد و وارد خانه شد.🚶♀🚶♀
_سلام.😊
مریم خانم باز هم با عصبانیت جوابش را داد:علیک سلام.😪😪 به به چه وقت اومدنه زود برو تو آشپزخونه سالاد درست کن. ناهارم که من درست کردم خجالت بکش یکم.😤😤
حورا بدون حرفی بعد از تعویض لباس هایش رفت تا سالاد براب ناهار درست کند.
فکرش مشغول حرف زندایی اش شد.🤔🤔
"یکم از حورا یاد بگیر داییت میگه تا دانشگاه دنبالش کردم سرشو بالا نیاورده نگاه به کسی بکنه. تنها وجهه خوبش فکر کنم همین باشه اما تو همینم نداری"🤗🤗
_چه عجب یکم ازم تعریف کرده بود.☺️☺️
_چی میگی با خودت دیوونه هم شدی!😤😤
نگاهی به زندایی اش نکرد و به کارش ادامه داد.
_داییت گفته امتحانات شروع شده باید بیشتر درس بخونی، کمتر کار کنی. 😩😩منم مجبور شدن قبول کنم اما فکر نکن راحتی از صبح تا شب تو اتاقت باشیا.😠😠من دست تنهام کمکم میکنی اما بیشتر به درست میرسی که باز بعد امتحانات نری چغلی منو به دایی جونت بکنی.😏😏😏 در ضمن اینم بگم که مهرزاد بخاطر جنابعالی همش تو اتاقش حبسه بچه ام شبا بعد شامت میری تو اتاق تا مهرزاد یکم بیاد پیش خانوادش. همه که مثل تو بی خانواده نیستن.😪😏😏
حورا به تک لبخند سردی اکتفا کرد و حرفی نزد. دلش میخواست همانجا جان بسپارد اما این توهین ها را از زبان زندایی اش نشنود.
کاش نمی آمد به آن خانه..کاش...😣😣
"کاش گذر زمان دست خودمون بود! از بعضی لحظات سریع میگذشتیم و توی بعضی لحظه ها میموندیم"😞😞
کار درست کردن سالاد که تمام شد، ظرفش را روی اپن گذاشت و گفت:من ناهار نمیخورم موقع ظرف شستن صدام بزنید.😟😟
مریم خانم لبخند خبیثی زد و چیزی نگفت. حورا درون اتاقش رفت و یک گوشه نشست. کتابش را به دست گرفت و شروع کرد به خواندن.
لحظاتی بعد دیگر متوجه چیزی نشد و بیهوش شد.
با صدای زنی عصبانی، از خواب پرید:😰😰مگه نگفتی ظرفت رو میشوری؟ 😠😠بعد گرفتی خوابیدی؟ خواب به خواب بشی دختر پاشو برو ظرفا رو بشور.😤😤
حورا با چشمانی سرشار از خواب سرش را از روی کناب بلند کرد و برخواست.
ناگهان صدای مهرزاد آمد:من میشورم مامان بزار حورا خانم بخوابه.😆😄
مریم خانم دست زد به کمرش و گفت:هه حورا خانم!! چه غلطا! لازم نکرده بشوری خودش میاد میشوره.😠😤
_عه مادر من پس چرا ماشین ظرف شویی گرفتی؟🤔🤔
🌸🌸🌸#نویسنده_زهرا_بانو🌸🌸🌸
🍃🍃🍃#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃🍃🍃
🌸🍃 #رمان_حورا🌸🍃
🌸🍃#قسمت_هشتم🌸🍃
_اونش به تو ربطی نداره برو تو اتاقت.😤😤
مهرزاد با نا رضایتی به اتاقش رفت و حورا با قلبی شکسته تمام ظرف ها را شست.😞😞
مارال که از مدرسه برگشت یک راست به اتاق حورا رفت و گفت:حورایی امتحانمو ۲۰شدم.
حورا خوشحال شد و بغلش کرد.😙😙
_آفرین عزیزدلم. خیلی خوبه.😉😉
_اومدم ازت تشکر کنم خیلی زحمت کشیدی همش بحاطر کمکای تو بود.😌😌
_و البته باهوشی خودت گل خوشگلم.☺️☺️
مارال با مظلومیت گفت:امشبم میای باهام علوم کار کنی؟🙃🙃
_فردا امتحان داری؟🙂🙂
_نه اما اگه تو نباشی نمیتونم درس بخونم😟🙁.
_چشم خانمی تا اونموقع درسامو میخونم میام. الانم برو دست و صورتت و بشور، ناهارتو بخور، استراحت بکن.. بیدار که شدی میام عزیزم🙃🙂
_چشم..🤓🤓
گونه حورا را بوسید و گفت:دوست دارم حورا جونی.😚😚
مارال که رفت، حورا دلش قنج رفت برای این دختر کوچولو شیرین که هدیه خدا بود به او در این خانه.🤗🤗
تا شب درس هایش را خواند که بتواند راحت به درس مارال رسیدگی کند.
ساعت۸شب بود که به اتاق مارال رفت و ۱۰بیرون آمد. شام را که خورد بدون فرمایش زندایی اش به اتاق رفت تا مهرزاد از اتاقش بیرون بیاید.
مکالمه آن شب بین خانواده ایزدی چندان جالب نبود. بحث درباره عروسی دختر عمه مریم خانم بود و برای حورا چندان جذابیتی نداشت چون در هیچ مهمانی او شرکت نمیکرد.. یعنی او را نمیبردند.😩😩😩
بین کتابهایش نشست و مشغول درس خواندن شد تا اینکه خوابش برد.😴😴
اولین امتحانش فردا بود برای همین صبح زود برخواست و با عزم و اراده شروع کرد تا شب. شب هم بعد از شستن ظرف ها به تخت خواب رفت تا بتواند۸ساعت قبل امتحان استراحت کند.😌😌
صبح زود برخواست و با صبحانه اندکی که خورد راهی دانشگاه شد. 😊😊در راه آیت الکرسی و صلوات میخواند تا استرسش برطرف شود. 😎😎
دانشگاه حسابی شلوغ بود. همیشه موقع امتحانات میان ترم همین قدر شلوغ میشد. به سختی هدی را پیدا کرد و با او مشغول حرف زدن شد.🙄🙄
ساعت برگزاری امتحان که رسید به کلاس های مربوطه رفتند و امتحان برگزار شد.✍✍
حورا به آسانی هر سوال را با بسم الله الرحمن الرحیم پاسخ میداد و میگذشت.😍😍
۴۵دقیقه که گذشت برگه را به مراقب داد و کلاس را ترک کرد. 🚶♀🚶♀هدی همیشه دیر می آمد و حورا نمی توانست معطل شود. بنابراین سریع راهی خانه شد و پیامکی برای هدی فرستاد تا منتظر او نماند و برود.☺️☺️
🌸🌸🌸#نویسنده_زهرا_بانو🌸🌸🌸
🍃🍃🍃#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃🍃🍃
🍂💔
🍂برمشام جان رسد بويى غريب ازکوچه ها
🍂بوى #سيلى، ياس نيلى، حمله ى آلوده ها
🍂بوى گريه، خاک چادر، بغضى ازجنس #حسين
🍂صبرحيدر، اشک زينب، غنچه اى درشعله ها
السلام اى #فاطميه، ابتداى کربلا
🍂روضه، ماتم، اشک نم نم، آه مادرمرده ها
🍂اهل عالم ،مادرم با قامتى خم ميرسد
🍂از نگاهش بوى ماتم ميرسد
🍂اى حرامى خاطرت باشد،، زدى
🍂عاقبت آدم به آدم ميرسد...
🍂💔شهادت بانوى دوعالم #حضرت_فاطمه(س)تسليت💔🍂
🌸…..
▪صلی اللَّه عَلَيْك
▪ِ يافَاطِمَةَ الزَّهرَاء
🕯درمجد و شرف
یکه و تنهاهستی
🕯در فخر تو بس
ام ابیها هستی
🕯مریم (ع) که مقدس شده
یک عیسی داشت
🕯تو مـــادر
یازده مسیحاهستی
▪شهادت یاس نبی تسلیت😭
#صلوات خاصه حضرت فاطمه (سلام الله علیها)
اللّهُمَ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ و اَبیها و بَعلِها وَ بَنیها
وَالسِّرِ المُستوَدع فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلمُکَ
"بار پرودگارا، درود فرست بر فاطمه و پدربزرگوارش و همسر گرامی اش و فرزندان عزیزش ،و آن رازی که در وجود او به ودیعه نهادی ، به تعداد آنچه دانش تو بر آن احاطه دارد. "
#فاطمیه🏴
ـــــــــــــــــ
ایام شهادت حضرت فاطمۀ زهرا (س) را محضرحضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و اعضای محترم کانال تسلیت عرض میکنم.
🔴امضای قرارداد #پالرمو به مثابه خلع سلاح و خلع اقدام سپاه علیه تروریستهایی چون داعش، منافقین و… است.
این یعنی بیدفاع کردن کشور در برابر دشمنان قسمخورده نظام
#لوایح_استعماری
#ترکمنچاه
#خودمان_میتوانیم
🇮🇷تاراج🇮🇷
خاڪـــے شدن
عادت_بچه_شیعہ هاست
از وقتے ڪہ مـــادر
چـــــادرش خاڪـی 😔💔
#یازهرا
❤️عشقم مادرم فاطمه(س)❤️
باز باران با ترانه
دارد از مادر نشانه..
بوی باران..
بوی اشک مادرانه
پر ز ناله
کودکی با مادری پهلو شکسته
سمت خانه
کوچه ها و تازیانه
گریه های کودکانه
حمله ی نامرد پَستی وحشیانه
تازیانه تازیانه
پس چرا مادر،
چرا گم کرده راه آشیانه
باز باران
دانه دانه ،حیـدرانه
بی صدا و مخفیانه
آه ، از غسل شبانه
زینبــانه
لرزه افتاده به شانه
پشت تابوتی روانه
بـــــاز بـــاران
بازباران . . .
◾ایام فاطمیه تسلیت⬛
🍂🏴🍂
#دݪنوشٺہ|•🌱°|
ڪݥ ڪݥ عڪسِ پࢪوفایݪ ها تغییࢪ مےڪند...
ڪݥ ڪݥ ݪباس هاۍ مشڪی عَزا
از ڪمد ݪباس بیࢪوݩ آورده مےشۅݩد
فاطمـیہ °•←ڪہ مےرسڋ
بوۍ غریبۍ |•°امام علے؏ °•|در ڪوچه و خیابآݩ مےپیچد ...
فاطمیـه°•←ڪہ مےآید
داغ ساݪها بغض |°•امام حسن؏°•|ٺازه مےشود.
فاطمیـه°•← ڪہ مےآید
و مݩ حیࢪان ٺو ام {مــآدر}😔
مآدِࢪ مَدد ڪݩ خوب نوڪࢪی کنیم...🙌🏻
#مآدر_ســآداٺ
شب شهادت مادر سادات رو خدمت همه اونایی که امشب مادرشون حضرت زهرا رو از دست دادن تسلیت میگم
به جمله ام فکر کنین
خیلی حرف داشتم.....
@Shahidgomnam
🏴🌿🏴🌿🏴
#فاطمیه
میسوزد.....
در.....
دیوار....
مادر....
جگرعلی....
قلب کودکان....
میمیرد.....
امید بچه ها....
آرزوی علی....
لبخند اهل خانه...
و
فاطمه....
✔️ #نفس_عمیق ✔️
@Shahidgomnam