eitaa logo
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
1هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
6.7هزار ویدیو
86 فایل
•بسم‌رب‌الشهداء• زنده نگه داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست تازنده ایم‌رزمنده ایم✋ 🌷إن‌شاءالله‌شهادت🌷 #شهید_گمنام 🌹خوش‌نام‌تویی‌گمنام‌منم 🌹کسی‌که‌لب‌زد‌برجام‌تویی 🌹ناکام‌منم😔✋️ 🌹گمنام‌منم😔✋ ⛔کپی ممنوع⛔ بیسیمچی: @shahidgomnam313
مشاهده در ایتا
دانلود
2173883.mp3
7.74M
#میلاد_حضرت_زینب مبارک 🔷 عُلیا مُخَدَره... اُنظُر عَلَینا 🔸 کربلایی سیدرضا نریمانی 🌹 🕊️ 🌹 🕊️ 🌹 🕊️ 🌹 🕊️ 🌹 @Shahidgomnam
4_532583400767289432.mp3
4.15M
#میلاد_حضرت_زینب 🔷 به اسم هو... قسم بانو 🔸 حاج حسین سیب‌سرخی @Shahidgomnam
4_5890833880264475625.mp3
3.27M
دستهـ دستهـ میـرَن رهـروان زینـب(س) 😊😋 🎤 ولادت حضرت زینب چه کرده حاج‌ #محمود_کریمی😘😋 #مدافعان_حرم لبیکــ یا زینبــ لبیکـــ یا حسین @Shahidgomnam
بح❤️بح❤️ این یک جمله خیلی حال دلمو خوب کرد: قائم مقام #فاطمه آمد ادب کنید.... و چه ادبی کردند مدافعان حــــــــــــــــــرم😍😍😍😍 @Shahidgomnam
🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🍃 رمان { 🌸🍃#حورا 🌸🍃} 💝💝💝💝💝💝💝💝 عرض سلام و ادب خدمت عزیزان باتوجه به علاقه شما به رمان قبلی ما😍😍😍 تصمیم گرفتیم که رمانی مذهبی و بسیار زیبا به نام "حورا" رادرکانال {❤️شهید گمنام ❤️} تقدیم به چشمان زیبایتان کنیم امیدوارم که لذت ببرید..... ایدی ادمین و مسئول پارت ها👇👇👇 @Sit_narges_2018
🌸🌸🌸{ به امید خدا و حضرت مهدی(عج) }🌸🌸🌸 ❤️❤️شروع میکنیم ❤️❤️
_رضا معلوم هست تو چی میگی؟😱😱یکم عقلتو به کار بنداز بفهم چی میگم بودن اون تو این خونه مثل سم میمونه.😠😠 همسرش صدایش را بالا برد و گفت:بس کن زن این چه حرفیه نمیتونم بیرونش کنم که.😡😡 _من نمیدونم یه کاریش بکن خودت بچه هاتم دارن ازش الگو میگیرن یعنی نمیفهمی؟😟😟 رضا چند قدمی را طی کرد و به ریش و سیبیل بلندش دستی کشید. 😤😤این روزها عرصه بر او تنگ شده بود. دلش یک خواب راحت و زندگی بی دردسر میخواست.😩😩 بالا آوردن بدهی ها و خرابکاری های شرکت یک طرف و غر زدن های همسرش یک طرف. نمیتوانست با هیچ کدام کنار بیاید.😖😖 _هه دلم خوشه بچه بزرگ کردم. یک کدومشون نمیان بگن باباجان چیکار داری چیشده انقدر پریشونی؟😡😡 کمی مکث کرد و سپس گفت:به دخترات کاری ندارم اما اون پسر خرس گنده نمیاد دو دقیقه تو شرکت بشینه چهارتا کار از رو دوش من بدبخت برداره. تازه طلبکارم هست چرا بهش ماهیانه نمیدم.😤😤😤 صدایش را بالا برد طوری که بچه هایش بشنوند.😨😨 _آخه پسره بی عرضه نه کار داری نه کاسبی پولم میخوای؟😤😤 رو کرد به همسرش و انگشتش را به نشانه تهدید تکان داد:👋خوب گوش کن خانم من انقدر مشغله فکری دارم که غرغرای تو برام ارزشی نداره.😪😪 مریم خانم بیشتر عصبی شد و گفت:یعنی چی رضا؟😖😖پنبه و آتیش میدونی یعنی چی؟😤😤 این ماریه که خودت انداختی تو دامن ما خودتم باید برش داری مگرنه...😡😡 حرفش تمام نشده بود که پسرش از اتاق بیرون آمد و گفت:چه خبرتونه باز؟😤😤😤 بس نیست جنگ و دعوا؟😧😧 آقا رضا جلو رفت و یقه پسرش را گرفت.😰😰 _تو دیگه ساکت شو که هرچی بدبختی میکشم زیر سر تو مفت خوره.🙁🙁 ۲۵سالش شده مثل بختک از صبح تا شب چسبیده به تخت و موبایلش.😤😤 نه کاری،😯 نه کاسبی،😧 نه هنری..😥 مهرزاد خودش را کنار کشید و با طعنه گفت: شمایی که کار و کاسبی و هنر داری طلبکارات فردا پس فردا صف میکشن دم خونه.😟😟 _دِ از بس دادم شماها خوردین و کوفت کردین که این شد وضعم.😤😤 مهرزاد کتش را به تن کرد و گفت:نه پدر من مدیریت میخواد که شما بلد نیستی.😏😏 سپس از خانه بیرون رفت و صدای پدرش در هیاهوی بادی که می وزید گم شد.😶😶 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 از حرف های مادرش سر در نمی آورد. مگر آن دخترک بیچاره چه گناهی داشت که مستحق این همه تهمت و آزار و اذیت بود؟🙁🙁 از زمانی که او پایش را بی خانمان به خانه آن ها گذاشت روز خوش به خود ندیده بود. همش آزار، همش تحقیر، همش توهین..😞😞 چند بار میخواست او را از دست مادر بی رحمش نجات دهد که نمی شد چون خودش تنبیه می شد. کوچه پس کوچه های برفی زمستان را طی میکرد در حالی که فکر و ذهنش همه معطوف دختری معصوم و دل پاکی بود که از کودکی در خانه آن ها زندگی میکرد. روز به روز بزرگ شدنش را می دید و علاقه اش به او بیشتر میشد.😍😍😍 روی سخن گفتن با هیچ کدام از اعضای خانواده اش را هم نداشت تا به آنها بگوید که دل در گرو فردی داده که ذره ای به او اعتنا نمیکند و تمام هدفش از زندگی، درس خواندن و سخن گفتن با خداست. 😌😌 شبها پشت در اتاقش میماند و تلاوت قران و گریه هایش را میشنید. آن دختر دل و دینش را برده بود و او چاره ای جز تحمل نداشت.😭😭😭 دستان یخ زده اش را درون جیبش فرو کرد و به رد پایش روی برف ها خیره شد. چقدر دلش میخواست با دختر رویاهایش اینجا قدم بزند. مهرزاد..پسر بیست و پنج ساله ای که بخاطر تنبلی و کمی بی قیدی هیچ جا نمیتوانست کار پیدا کند، اکنون در این فکر بود که بدون کار نمیتواند همسرش را خوشبخت کند.🤗🤗 و چقدر خوش خیال بود که فکر میکرد دختر قصه ما همسر او میشود.😇😇 بعد از کمی قدم زدن به خانه بازگشت. هوای زمستان برایش دل گیر بود و تنهایی قدم زدن هم سخت و دشوار.😇😇 زنگ را فشرد که در باز شد. پایش را که درون خانه گذاشت، باز هم مثل همیشه صدای غرغر کردنا و‌ داد زدن های مادرش را شنید.😖😖 _چند بار بگم بهت راس ساعت باید با مارال ریاضی کار کنی؟ 😡😡مگه کم پول دادیم خرجت کردیم تا اون درس وامونده رو بخونی؟ 😠باید یه جا به درد بخور باشی یا نه؟ حورا تا صدای در را شنید سمت اتاقش دوید تا چادر به سر کند. از همان جا گفت:چشم زن دایی باهاش کار میکنم. 😞😞 چادرش را که به سر کرد، یک راست از اتاقش خارج شد و سمت اتاق مارال رفت. در زد و داخل اتاقش شد. _سلام مارال خانم چطوری؟🤗🤗 مارال، دختر ۱۰ساله آقای ایزدی پرید طرف حورا و گفت:سلام حورا جونم خوبی؟😊😊 کاش زودتر میومدی.مامان مجبورم کرد تا شب درس بخونم. درس خوندن فقط با تو شیرینه.😇😇😇 حورا، مارال را در آغوش کشید و خدا را شکر کرد که در این خانه لااقل یک نفر هست که او را دوست بدارد.😍😍 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃 با مارال نشستند روی زمین و دفتر کتاب ها را مقابلشان پهن کردند. _خب کتاب ریاضیتو بده.📓📓 مارال کتابش را به دست حورا داد و گفت:حورا جون یه سوال دارم!؟🤔🤔 حورا با خوش رویی گفت:بپرس جونم.😇😇 _مامانم چرا دوستت نداره؟ ☹️☹️ حورا سرش را پایین انداخت و در فکر فرو رفت. چرایش را خودش هم نمی دانست. نمی دانست چه بدی به این خانواده کرده که این همه به او بد میکردند. فکرش پر کشید به سال ها پیش که پایش را درون آن خانه گذاشته بود.😔😔😔 دایی به ظاهر مهربانش او را با خود به خانه آورد و گفت نمیگذارد حورا تنهایی را حس کند.😭😭 بعد از مرگ پدر و مادرش زندگی اش به دست زن دایی بداخلاقش سیاه شده بود. تنها زمان راحتیش زمان رفتن به مدرسه و دانشگاه بود.😞😞😞 _حورا جون؟😇😇 فهمید مدت هاست در فکر فرو رفته و حواسش به مارال نیست. _جانم؟😉 _چیشد یهو؟خوبی؟🙃🙃 حورا لبخندی زد و گفت:هیچی عزیزم. آره خوبم.🙁🙁 مکثی کرد و سپس گفت:خب کجا بودیم؟😉😉 _به سوالم که جواب ندادی!🙄🙄 _نمیدونم عزیزم‌. من هیچ بدی به کسی نکردم و نمیکنم.😰😰 حواس مارال را پرت کرد و مشغول درس دادن به او شد. فکر کردن به گذشته عذابش میداد و به هیچ وجه نمیخواست با ناراحتی خودش مارال را هم ناراحت کند. "ای زندگی ...🤗🤗 بردار دست از امتحانم ! چیزی نه می‌دانم نه می‌خواهم بدانم ...!"😔😔 کارش که با مارال تمام شد رفت به اتاق خودش تا کمی درس بخواند..اما مگر میشد؟! باز هم مونا دختر دایی بزرگش بدون در زدن وارد اتاقش شد. 🤗🤗 _در داره این اتاق.😠😠 مونا پوزخندی زد و گفت:هه فکر کردی خونه خودته که انتظار داری در بزنم بیام تو؟😟 همین یه اتاقیم که داری باید خدا رو شکر کنی.😏😏 چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:خیلخب امرتون؟ 😒😒 _ناخنام شکسته راهی برای ترمیمش نداری؟🤔🤔🤔 هوفی کشید و گفت:نه ندارم مگه من آرایشگرم یا متخصص ناخن شمام؟😠😠😠 مونا جلو آمد و صورت به صورت با حورا شد. _زبون درازی نکن خیلی پررو شدی چند وقته راحت میخوری و میخوابی. مفت خوریم حدی داره. 😡 حورا فقط لبخند مضحکی زد و در دل گفت:مفت خوری؟! کی به کی میگه! 😏😏😏 _باشه ببخشید. 😔😔 مونا که اتاق را با نیش و کنایه هایش ترک کرد، حورا دیگر حواسش برای درس خواندن جمع نشد. کاش میتوانست کمی خیالش راحت باشد. 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃
"فقط دعام کنید نیازدارم به دعاهاتون"😔😔😔
✨هردختری که دخترزهرانمیشود هربانویی که زینب کبری نمیشود دار وندارحضرت حیدر،مجلّله جز توکسی که "زینت بابا" نمیشود ❣ 🌸میلادحضرت زینب(س)شیرزن کربلاوروزپرستارمبارک باد❤️ #صلوات #حضرت_زینب @shahidgomnam
آیین گل‌آرایی ضریح #حضرت_زینب (س) @Shahidgomnam
💥 آغاز ثبت نام آزمون ورودی جامعه‌الزهرا(س) در سطح دو، سه و چهار برای سال تحصیلی ۹۹-۹۸ 👈 طلاب، دانش آموزان و دانشجویان خواهر می توانند جهت اطلاع از مزایای ویژه تحصیلی و شرایط ثبت نام به پایگاه اینترنتی جامعه الزهرا(س) مراجعه کنند. www.jz.ac.ir
. ایام ولادت تو ای ماه دمشق جای همه مدافعانت خالیست....😔✋ خیلی مدیون خانواده هاشون هستیم...براشون دعا کنید @Shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ بعد زهرا بهترین زن بین زن‌ها است 🍂 لاف نبود گر بگویم عین زهرا است ❤️ گر بپرسی کیست استاد دبیرستان عشق 🍂خیل شاگردان همه گویند تنها است... ✨ولادت با ســعادت سلام الله مبارک باد❤️ 🌸🌸🌸
روےسَنگِ‌قَبرِمَݩ ایݩ‌جُملِھ‌رٰااِنْشا‌‌‌‌ءڪُنید عٰاقِبتْ‌ایٖݩ‌جٰـ‌انِ‌نٰاقٰابِلْ‌ °فَـ‌دٰاےزِینـ‌َبْ‌اَسٺ! @Shahidgomnam
🌹🕊شهادت . . . پایان ڪسانی است ، ڪہ به تڪلیفشان عمل ڪردند 🌷#پاسدار_مدافـع_حـرم #شهـید_مرتضی_کریمی #سالروز_شهادت🕊 @Shahidgomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 ڪــلــنــافــداڪ یــازیــنــب 🌷 📺 ڪــلــیــپ زیــبــاے عــڪــســها ومــداحــے شــهیــد مــرتــضــے ڪــریــمــی 💚سومین سـالگـردت مـبـارڪ فرمانده @Shahidgomnam
🌷🕊#بابا به من بگو در این سن آغوش گرم تو جای من است یا عکس سرد تو هم آغوش من؟؟😔 #شهیدجاویدالاثر_محمد_اینانلو #پدر_عشق_دختر #حلما_بابا #سالروز_شهادت🕊 @Shahidgomnam
🌷🕊#بابا به من بگو در این سن آغوش گرم تو جای من است یا عکس سرد تو هم آغوش من؟؟😔 #شهیدجاویدالاثر_محمد_اینانلو #پدر_عشق_دختر #حلما_بابا #سالروز_شهادت🕊 @Shahidgomnam
❤...شهیــــدگمنـــام...❤
7⃣5⃣9⃣ 🌷 💠خاطره سردار حاج قاسم سلیمانی از سردار شهید حاج احمد کاظمی🌷 🔰هیچ ای، هیچ خلوتی، جلسه رسمی، جلسه دوستانه، جلسه خانوادگی، مسافرتی وجود نداشت🚫 كه او باكری و خرازی و همت و این شهدا🌷 را نكند. 🔰هیچ نمازی📿 ندیدم، كه احمد بخواند و در قنوت یا در پایان نماز گریه نكند😭 وپیوسته این ذكر:⇜«یا رب الشهدا، یا رب الحسین، یا رب المهدی » ورد زبان بود و بعد گریه می كرد. 🔰از دست دادن احمد همه را ناراحت كرد😔 اما آن چیزی كه بچه های جبهه با احمد بودند و با رفتن او غمگین شدند این بود كه، احمد رفتارهای جنگ بود✊ تداعی خلوص، صفا، پاكی، صداقت بود. 🔰وقت سخن با احمد ناخودآگاه آدم را به یاد می انداخت💭 به یاد 🌷 می انداخت حیای احمد آدم را به یاد آن انسان پر از جنگ می انداخت. @Shahidgomnam
💠 #مجروحیت_وتحمل_درد 🌷دفعه دوم که اومده بود سوریه یه #ترکش خورد تو دستش. همه طبق معمول تو این فکر بودن که الان سید مجتبی (شهید حسین معز غلامی) با یه ماشین برمی گرده #عقب که به دستش رسیدگی کنه و خون ازش نره. 🌷ولی دیدیم خیلی #آروم و بدون هیچ ترسی و بدون اینکه درد رو توی چهره اش نشون بده رفت ی گوشه نشست و شروع کرد به بیرون آوردن #ترکش با ناخنگیر ! 🌷می گفت: نمی تونم برم عقب کار رو زمینه؛ بعدشم #خودش دستشو پانسمان کرد و پاشد. 🌷چون #فرمانده بود تمام تلاششو می کرد که حتی ی ذره هم احساس درد و ضعف تو چهره اش معلوم نباشه و روحیه بقیه #تضعیف نشه . #شهید_حسین_معزغلامی🌺 #شهید_مدافع_حرم @Shahidgomnam
👈 چـــادر ٺـو عَلَم این جبهـۂ #جنگ_نرم اسٺ #علمـدار_حــیا 🌸 مــبادا دشمن، چــادر از سـرٺ بردارد گردان #فاطمـی باید با چادرش، بوے یــ🌸ــاس را در شــهر پخش ڪند #بانوی_زینبی این را بدان که #زینب همان کسی ست که در راه #عفتش عباس میدهد. #با_چادرمان_مدافع_حرمیم✌️ @Shahidgomnam