eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 #ارباب_جانم قسمٺ نشد دوباره بیایَم بہ. ڪربـلا دیگر ڪنار آمــده ام با دلِ. خـودم از راه دور، پر زده ام سوے گنبدٺ با یڪ.سـلام، از تهِ دل زائرت شدم #حراره_فی_قلوب ♥️ #حب_الحسین_یجمعنا #آھ‌ارباب #آھ‌زینب #آھ_ڪربلا #اربعین #جامانده #اللهم‌ارزقنازیارت‌الحسین‌علیه‌السلام #صلے‌الله‌علیڪ‌یااباعبدالله #السلام‌علیڪ‌دلتنگم💔 💕 @aah3noghte💕 #انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
💔 خیلی خراب کردم...😔 میبخشمت😍 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 یاد آنهایی بخیر که با عمل ثابت کردند در پای #حسین ایستاده اند... #سرم_فدای_حسین #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_صد_و_سیزدهم ‌ خانوم مسنی کنارمون نشسته بود و حرفهامونو میشن
💔 ‌ باورم نمیشد نسیم برای انتقام از من چنین دروغ هایی به اون گفته باشه. گفتم:😳😧😡 _چیییییی؟؟ منننننننن؟؟؟ مهری اشکاشو پاک کرد _به روح آقات اگه دروغ بگم. گفتم _خب حالا چرا اینا رو به من میگی؟ گفت _هیچی دارم میگم که جمعش کنید تا بیشتر از این آبروریزی نکرده. اون از بی کسی به این روز افتاده مراقبش باشید. من گفتم _منو سننه؟! ما خیلی وقته باهم کار نداریم. اون گفت: _هرچی باشه پای آبروی چندین ساله تون در میونه..اسمش رو شماست.بدنام میشید. بعد کبری دختر رباب ازش پرسید این که اینقدر وضعش خرابه مسجد واسه چی میاد؟ اون فتنه هم گفت واسه تور کردن پیش نماز مسجد.. گفت پیش نمازه پولداره، خرش میره… تو خودتو بزار جای من..چی باید میگفتم؟! خب رفیق چندین ساله ت بود گفتم لابد راست میگه..با اون سر وشکل وحرفهایی هم که قبلا درموردت شنیده بودم خب چاره ای نداشتم جز باور کردن.. 🍃🌹🍃 سعی کردم خودمو کنترل کنم.گفتم: _ولی اون زن گفت که تو بهش گفتی.. مهری با عجز و لابه گفت: _بخدا دروغ گفته..من فقط وقتی نسیم رفت درجواب رباب خانوم که پرسید نسیم راست میگه گفتم که منم قبلنا دیدم که تو اونطوری میگشتی و مثل قبلت نبودی…همین والا. دلم میخواست اون لحظه🔥 نسیم🔥 مقابلم بود و گیسهاشو یکی یکی میکندم.چقدر پست بود…چقدر ناجنس بود…پیش چه کسی هم رفته بود. او خوب میدونست که مهری چقدر از من کینه داره و چقدر خبرچینه! این اطلاعاتی بود که خود احمقم به او داده بودم. کاش هیچ وقت نقاط ضعف زندگیمو زمان دردودل بهش نمیگفتم که حالا برعلیهم استفاده کنند.مهری داشت هنوز التماسم میکرد که نفرینم رو پس بگیرم. حال خوبی نداشتم. گفتم: _مهری کاش اونقدر که از نفرین میترسیدی از خدا میترسیدی! میگذرم ازت ولی فراموش نمیکنم.چون فراموش شدنی نیست..تمام ظلمهایی که در حقم کردی از یاد نرفتنیه. اگه منم حلالت کنم آه واشکی که اون لحظات بواسطه ی تو به جون چشم وقلبم افتاد شهادت اون لحظه هارو میدن و یه روزی پای کاراتو میخوری.. بروخداروشکر کن دختر نداری وگرنه شک نکن دخترت تاوان کاراتو پس میداد.. مهری هق هقش بلند شد.😫😭قبل از اینکه دوباره حرفی بزنه از پایگاه بیرون رفتم ومنتظر شدم بیرون بیاد تا دروقفل کنم. قلبم تیر میکشید.. او بدون حرفی خداحافظی کرد و رفت. 🍃🌹🍃 چند دقیقه همانجا روی پله ها نشستم و به حرفهای مهری و گذشته م در اون خونه فکر کردم. مشتم رو روی قلبم گذاشته بودم تا کمی دردش تسکین پیدا کنه ولی بی فایده بود. این درد نشات گرفته ازسالها عذاب و بی کسی بود. دستم با تسبیح الهام برخورد کرد.تسبیح رو از گردنم درآوردم و دور مچم چرخوندم. گنبد سبز مسجد مقابلم بود.دلم درد دل میخواست. بجای گله دوست داشتم مناجات کنم و از خدا کمک بخوام. چشم به گنبد سبز رنگ آهسته نجوا کردم:😢 افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد در مسجد رو داشتند میبستند. از پله ها پایین آمدم و داخل محوطه ی حیاط شدم.حاج آقا احمدی وحاج مهدوی کنار در باهم صحبت میکردند به محض دیدنم حاج احمدی خیلی گرم و صمیمانه سلام کرد.قلبم هنوز درد میکرد. آهسته گفتم _سلام. حاج مهدوی یک تسبیح دیگه دستش بود.با حجب وحیا سلام داد. حاج احمدی گفت: _رفیق شفیقت رفته سادات خانوم؟! دیگه شوهر کرد دورت زد هان؟! به زور خندیدم. _من پایگاه بودم حاج آقا… باتعجب پرسید: _این وقت شب؟! ناله زدم:_بله.. کلید رو از کیفم در آوردم و به طرف حاج مهدوی دراز کردم. تسبیح الهام دور مچم خودنمایی کرد. _حاج آقا این کلید خدمت شما.من فردا تا نماز مغرب نیستم.شما اگه زحمتی نیس به دست خانوم بخشی برسونیدش. 🍃🌹🍃 او دستش رو باز کرد و کلیدرو کف دستش انداختم. قسمتی از تسبیح به دستش برخورد کرد.حالت صورتش تغییر کرد. ضربان قلبم تند ترشد..برای یک لحظه نگاهم کرد.. نگاهی پرمعنا و خاص!!… ادامه دارد… نویسنده: 💕 @aah3noghte💕
💔 ⁉️ نماز را اول وقت و به جماعت بخوانید كه منشاء‌ همه سعادت‌ها نماز است. 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا دکتر #شھیدسیدشمس‌الدین_حسینی_نائینی:
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدایرج_شهسواری: در سال 1325 در بیجار متولد شد.  تحصیلات خود را در بیجار و سنندج تا پایان سیکل ادامه داد و بیجار به عنوان معلم روزمزد به تدریس مشغول شد. پس از اخذ دیپلم، تحصیلات دانشگاهی را تا اخذ فوق لیسانس زبان و ادبیات فارسی ادامه داد. پس از پیروزی انقلاب و در شهریور 1358 ابتدا معاون آموزش و پرورش منطقه 12 و سپس رییس ناحیه 13 شد. اندکی بعد به معاونت اداری مالی #وزارت_آموزش_و_پرورش منصوب شد و در هفتم تیر 1360 در انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسید. #خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت❣ #شھیدترور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_ڪانال_آھ... پست معرفی شھدای ۷تیر را بخوانید تا متوجه شوید امام راحل ره در یک روز چه یارانی را از دست دادند و منافقان، چه آدم نماهای خبیثی هستند یکی از دلایل #بےبصیرتی، ناآگاهی است‼️
💔 یکی از شهدای روز ۷تیر سال ۶۰ خانمی است خانه دار!!😳🤔 تعجب نکنین😉 رزق کسی اگر شهادت باشد شهید خواهد شد حتی اگر مثل این خانم، اصلا در دفتر حزب نباشند جریان شهادتشون،طلب شما باشه از ما بعد از تموم شدن زندگی شهدای دفتر حزب، به قید حیات جریان شهادتشونو میذارم ...
💔 با خود فکر کنید آیا واقعاً قصدش را دارید...!؟ #تصویر_باز_شود👆 #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 همه رفتند و دل بی سر و پا جا مانده از هوای حرم کرب و بلا جا مانده....😭🌷 برای همه اربعینی ها ارسال کنید میلاد حیدری ... 💕 @aah3noghte💕
💔 محشری به پا شده است... مردم به گونه ای دارند به می روند، که گویی «بازگشت همه به سوی اوست». "یدخلون فی دین الله افواجا" که قرآن میگوید همین روزها است. ♥️ 💔 💕 @aah3noghte💕
💔 اگر من به آرزویم رسیدم و دل از این دنیا کندم،بدانید که نالایق تربت بنده ها هم می توانند به خواست او به بالاترین درجات دست یابند. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 بعد از ۶سال بحران ورود زنان به استادیوم فوتبال حل شد👏👏👏 نوبتی هم که باشه دیگه نوبتِ 👈رسیدگی به اشتغال ۶میلیون جوان 👈کمبود۸میلیون واحد مسکونی 👈تعطیلی۶۰درصدی کارگاههای صنعتی 👈فشار تورمی بر ۸۰درصد مردم است... آقای دکتر!😏 جناب پرزیدنت! اولویت ها را بفهم دیگه!!! 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_صد_و_چهاردهم ‌ باورم نمیشد نسیم برای انتقام از من چنین دروغ
💔 ‌  نگاهی پرمعنا و خاص!!…گفت: _به روی چشم. حاج احمدی گفت: _وسیله داری دخترم؟ لبخند زدم:_نه خودم میرم. حاج احمدی گفت: _اینطور که درست نیست دخترم.روزا کوتاه شده هوا زود تاریک میشه. 🍃🌹🍃 همانطور که ازشون جدا میشدم گفتم: _من عادت دارم ..التماس دعا. . حاج احمدی دوباره اصرار کرد: _بیا دخترم بیا من میرسونمت. چقدر این مرد شیرین ومهربون بود! گفتم:😊 _ممنونم!خودم میرم حاج آقا..شما خونتون دوقدم فاصله داره با مسجد،  من راهم دوره مسیرمون به هم نمیخوره. حاج مهدوی به حرف اومد: _ان شاءالله از اون محل دل بکنید بیاین همین ور..شما در اصل برای این محله هستید. آه کشیدم: _ان شالله..تو فکرش هستم. حاج مهدوی خطاب به حاج آقا احمدی گفت: _میدونید ایشون دختر کی هستن حاج آقا؟ حاج احمدی با تعجب پرسید: 😟 _نه…دختر کی هستن؟ حاج مهدوی گفت: _دختر مرحوم سید مجتبی ..همون بنده خدا که خیلی سال پیش تصادف کردن به رحمت خدا رفتن.. حاج احمدی دستش رو مشت کرد و مقابل دهانش گرفت:😧😊 _عههههه؟!!!! جان کمیل راست میگی؟؟!! آسد مجتبای خودمون..که تو بازار حجره ی پارچه داشت؟ من به جای حاج مهدوی گفتم: _بله حاج آقا..شما میشناسیدشون؟!! او با اشتیاق از نسبت من با سید مجتبی گفت:😌 _کیه که نشناسه اون مرحومو؟الهی نور به قبرش بباره..من رفیقش بودم دختر جان.چطور منو یادت نمیاد؟ 🍃🌹🍃 با شرمندگی نگاهی گذرا ومعنی دار به حاج مهدوی کردم و بعد خطاب به حاجی احمدی گفتم: _من مسجد نمیومدم حاج آقا ..دوستای مسجدی ایشونو نمیشناسم. حاج احمدی هنوز درشوک این نسبت بود.گفت: _خداشاهده از روز اول یک ارادت خاصی نسبت بهت داشتم..پس تو یادگار اون مرحومی رحمت به اون پدرو مادر که چنین ذریه ای ازخودشون به یادگار گذاشتن..آقات میگفت مادرت بدون وضو شیرت نمیداد..دختر جان تو که خونه ی آقات اینجاست پیروزی چیکار میکنی؟؟ اشک در چشمم جمع شد. اینبار بخاطر احساس افتخار بابت داشتن چنین پدرو مادری که بعد از مرگشون هم برام عزت آوردند. گفتم: _مفصله حاج آقا… حاج احمدی گفت: _پس دیگه محاله بزارم تنها برگردی.. خودم میرسونمت و درمقابل مقاومت من به سمت ماشینش که یک پژوی معمولی بود رفت. به حاج مهدوی نگاه کردم.لبخند زیبایی روی لبش بود.گفتم: _فکر میکردم بعد از آقام یتیم شدم… او هنوز لبخند به لب داشت.. یک قدم جلو اومد وبالحنی خاص گفت: _مثل من که بی اون تسبیح عین یتیما هستم.. تسبیح رو از مچم باز کردم. حاج احمدی کنار ماشین صدام زد: دختر آسد مجتبی بیا دیگه عموجون.. تسبیح رو مقابلش گرفتم گفتم: _دلم نمیخواد به زور داشته باشمش! او سرش رو مظلومانه خم کرد. _مگه نگفته بودید خودش ازتون خواسته…اگه براش تسبیحات میفرستید پس داشته باشیدش. عشق او به الهام چقدر بود که اینگونه مثل مادرمرده ها سرخم کرده بود و صداش نوای حزین به خودگرفته بود؟! خوش به حال الهام!گفت: _حاجی رو منتظر نذارید..یاعلی گفتم: _بخاطر همه چیز ممنونم…خوب میفهمم که دارید آبروی رفتمو بهم برمیگردونید.. گفت: _خدا آبرو میده..نگران نباشید. .اونی که اون بالاست یه روزی به شما منزلتی میده که استحقاقشو دارید. گفتم: _ان شالله.. 🍃🌹🍃 واز او جداشدم. حاج احمدی داخل ماشین نشسته بود. با کم رویی سوارشدم. او از حاج مهدوی خداحافظی کرد و راه افتاد.گفت: _خب دختر آسد مجتبی.یک کم از خودت بگو..چی کار کردی؟ زندگیت چطوره؟ گفتم: _به لطف خدا خوبم..زندگیمم بالا وپایین زیاد داشته ولی گذشته.. او برام از خاطرات آقام تعریف کرد. او هم یادش بود که من با آقام صف اول نماز میخوندم!ازم پرسید: _فعلا خونه ی بخت نرفتی دخترم؟😊 با روی سرخ گفتم: _نه😊🙈 گفت: _خب حالا سنی هم ندارید..بیست و سه چهارسال بیشتر دارید؟ خندیدم.. _نه حاج آقا خیلی سنم بیشتره! ظاهرم کم نشون میده! گفت: _ان شالله عاقبت بخیر شی دختر.از فردا میسپرم واست تو بنگاههای محلمون خونه زندگیتو بلند کنی بیای ور دل خودمون .آقات رفته به رحمت خدا ما که زنده ایم.هواتو داریم. رسیدیم به مقصد.با شرمندگی گفتم: _نمیدونم چطوری تشکر کنم؟! واقعا زبونم قاصره حاج آقا..ممنونم بخاطر این لطف بزرگتون.. حاجی پرسید: _اینجا تنها زندگی میکنی.؟ گفتم: _بله. ناراحت شد: _این که خیلی بده عموجان..مراقب خودت باش. ان شالله به زودی از تنهایی هم درمیای. سرم رو پایین انداختم و پیاده شدم. اگرنقل قول مهری از زبون نسیم رو نادیده میگرفتم امشب شب خوبی بود. ادامه دارد… نویسنده؛ 💕 @aah3noghte💕
💔 من از سکوت آثار گرانبهایی مشاهده کرده ام. چهل شبانه روز سکوت اختیار کنید وجز در موارد لازم سخن نگویید و به فکر و ذکر مشغول باشید تا برایتان صفا و نورانیت حاصل شود. #حضرت_علامه_طباطبایی(ره) #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 بابک نوری متولد ۱۳۷۲ در استان گیلان که به جمع مدافعان حرم در سوریه پیوست. این شهید بزرگوار از اعضای سپاه قدس بوده که برای دفاع از حرم مقدس حضرت زینب(س) به سوریه می‌ر‌ود و در۲۱ آبان ۱۳۹۶ روز (ع) توسط نیروهای تکفیری داعش به شهادت رسید ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدایرج_شهسواری: در سال 1325 در بی
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدجواد_سرحدی:  در سال 1317 در سنقر کلیائی متولد شد.  پدری کاسب و خانواده ای مذهبی داشت. او کار و تحصیل را با هم دنبال کرد و پس از اخذ دیپلم مبارزاتش را علیه رژیم آغاز کرد. وقتی تحت تعقیب قرار گرفت به خارج از کشور رفت و در آن‌جا تهدید به مرگ شد. ساواک تمام اموال و دارایی‌اش را در داخل ضبط کرد. به سختی و در حالی که به شدت محدود شده بود، لیسانس اقتصاد را از دانشگاه هوستون آمریکا گرفت و پس از پیروزی، امین دولت جمهوری اسلامی در کنسولگری آنجا شد. در مراجعت به ایران، طی حکمی از سوی نخست وزیر، شهید رجایی به سمت #مدیرعامل سازمان تعاون شهر و روستا منصوب شد و سرانجام در 7 تیرماه 1360 در فاجعه هفت تیر به شهادت رسید. #خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت❣ #شھیدترور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_ڪانال_آھ... پست معرفی شھدای ۷تیر را بخوانید تا متوجه شوید امام راحل ره در یک روز چه یارانی را از دست دادند و منافقان، چه آدم نماهای خبیثی هستند یکی از دلایل #بےبصیرتی، ناآگاهی است‼️
💔 به والدین خود، احترام بگذارید و با آنها به مهربانی فتار کنید تا مرگتان آسان شود ... 💕 @aah3noghte💕
💔 این است دنیای ما زمینی ها... #تصویربازشود #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 تو "سخت کوشیِ" آدمای موفق رو نمیبینی.. فقط موفقیت هاشونو میبینی.. واسه همینه که تو به شانس اعتقاد داری و اونا به پشتکار. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ┄━•●❥ یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهور الحجة ❥●•━┄ صدا می آید.. صدای قدم... همانها که می گفتند《قدم قدم با یه علم ان شاءالله اربعین میام سمت حرم..》حال تک به تک،گروه به گروه،موکب به موکب به سمت حرم می روند! پیر و جوان از جان مایه گذاشته،بی هیچ ترسی به دیدار حسین شتافته اند. هر سال پرشورتر از قبل،خستگی نمی شناسند! ندای لبیک یاحسین.. لبیک یا زینب... لبیک یا مهدی به گوش می رسد..! خبری در راه است... خبری از جنس ظهور...! خیل عظیم جمعیتی که با پای پیاده به راه افتاده اند،نشان دهنده اتفاقیست بی نظیر... زیارت کنندگان اربعین خبر ظهور منجی عالم بشریت را می رسانند،آری اینان منتظرانند..! زیرا که منتظران مهدی عاشورای اند... گفته ها حاکی از آن است که قبل از ظهور همه بشریت از شرق و غرب عالم،حسین را می شناسند. پس خبری در راه است! عالم حسین را شناخته اند،منتقم خون حسین در راه است.قلب گواهی میدهد که او می آید... #خبری_در_راه_است #خبری_از_جنس_ظهور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
5385712_393.mp3
2.42M
💔 "دلم آروم نداره باز میخواد ڪربلاتو ببینه💔 . . . همه رفتن ، جا موندم باز😭 انگار قسمت من همینه" 💕 @aah3noghte💕
💔 در جوار حرمش هر که دعاگوست بگو جای ما... در وسط صحن... فقط گریه کند💔 #اربعین #الحسین_یجمعنا #حراره_فی_قلوب ♥️ #حب_الحسین_یجمعنا #آھ‌ارباب #آھ‌زینب #آھ_ڪربلا #جامانده #اللهم‌ارزقنازیارت‌الحسین‌علیه‌السلام #صلے‌الله‌علیڪ‌یااباعبدالله #السلام‌علیڪ‌دلتنگم💔 💕 @aah3noghte💕 #انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
💔 پروردگارا... برای این حقیر و هر کسی که علاقمند است شهادت را به عنوان آخرین پله ی زندگی قرار بده ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_صد_و_پانزدهم ‌  نگاهی پرمعنا و خاص!!…گفت: _به روی چشم. حاج اح
💔 ‌ باید درس خوبی به نسیم می دادم. اما چطوری نمیدونستم. 🔥نسیم و مسعود 🔥در حق من جفا کرده بودند.اونها با بی رحمی وقساوت تمام  آبروی منو به خطر انداختند. درست نبود که  بعد از شنیدن واقعیت از زبون مهری سراغ نسیم برم و شاید بهتر بود هیچ وقت با او در مورد این خیانت و دشمنی هم کلام نمیشدم. چون او پی میبرد که در کارش موفق بوده واین برای من خوب نبود...وشاید حتی موجب دشمنی بیشتر از ناحیه ی او میشد.صبر کردم…و همه چیز رو به خدا سپردم! من یقین داشتم که مسعود ونسیم روزی سزای کارشون رو میبینند. من همچنان هر شب به مسجد میرفتم و باز  امید داشتم به اینکه در چشم آدمها اعتماد حقیقی و واقعی رو ببینم. گاهی اونها رفتارهایی میکردند که کاملا گواه این بود که حادثه ی اون شب، اثرش رو در اذهان بجا گذاشته. 🍃🌹🍃 چند روز بعد از اعتراف مهری، من وفاطمه بعد از نماز مغرب وعشا طبق روال همیشگی باهم از در مسجد بیرون اومدیم و تا ورودی درب آقایون جایی که  معمولا حامد انتظارش رو میکشید هم قدم شدیم. دیدن اون صحنه اون هم هر شب برای من خیلی لذت بخش بود و در دلم آرزو میکردم یعنی میشه خدا به من هم مردی بده که عاشقانه هامون رو کنار درب مسجد تقسیم کنیم؟!😒 در دلم میگفتم مردی ولی ته ته دلم میدونستم مراد از اون مرد چه کسی بود!همین فکر مشتاقم کرد به داخل حیاط مسجد نگاهی بندازم تا شاید او را ببینم. او گوشه ای ایستاده بود و با خانومی قد بلند و محجبه که فقط چشم و بینیش پیدا بود صحبت میکرد. ظاهر اون زن خیلی شیک بود و چادرش بنظر گرونقیمت میومد. دلم لرزید…نمیدونم چرا به یکباره دلهره گرفتم. از فاطمه پرسیدم: _اون خانوم کیه که داره اون گوشه با حاج آقا حرف میزنه؟ فاطمه نگاهی کرد و گفت: _نمیدونم..به ما چه! همان لحظه حاج مهدوی متوجه ما شد و اشاره کرد به سمتشون بریم. من که تردید داشتم با ما باشه به فاطمه گفتم: _حاجی داره به ما اشاره میکنه؟ فاطمه گفت:_انگاری.. من با اطمینان گفتم _حتما تو رو کار داره برو بسلامت.. او هم با من هم عقیده بود سریع باهام خداحافظی کرد و به سمت اونها رفت. 🍃🌹🍃 ناگهان صدای حاج مهدوی بلند شد: _خانوم حسینی! برگشتم به عقب. اشاره کرد: -تشریف بیارید. اون خانوم هم حواسش به من بود. با خودم گفتم یعنی چه کارم دارند؟! کنارشون رفتم. زن تقریبا هم قد خودم بود ولی ما با اینکه قامتمون نسبتا بلند بود باز یک سر وگردن از حاج مهدوی کوتاه تر بودیم. حاج مهدوی سلام محترمانه و گرمی کرد و زن که صدا وچهره اش خیلی آشنا بنظر میرسید نیز با همان گرمی ومحبت باهام احوالپرسی کرد. من وفاطمه گیج و مات به هم نگاه میکردیم. حاج مهدوی گفت: _چقدر خوب شد که  خودتون پیداتون شد..اینو باید به فال نیک گرفت..ایشون مادر همون بنده ی خدایی هستند که قبلا درباره شون صحبت کردیم. در تاریکی به چهره ی زن دقت کردم. چطور از همون اول با دیدن اون یک جفت چشم زیبا که شبیه کامران بود او را نشناخته بودم؟ مادر کامران اینجا چی کار میکرد؟ با حاج مهدوی چه میگفت؟ چرا قصه ی من و کامران تمومی نداره؟ مبادا کامران بلایی سرش اومده بود؟! ولی نه! در اون صورت مادرش اینقدر عادی و مهربان اینجا نمی ایستاد! حاج مهدوی خطاب به مادر کامران گفت: _اینم خانوم حسینی. فک کنم بهتر باشه خودتون باهاشون صحبت کنید. مادر کامران گفت: _پس لطفا شما هم حضور داشته باشید حاج آقا. ان شالله از برکت حضور شما ما هم به جواب برسیم. مادرکامران به طرفم چرخید: _عزیزم چقدر خوب که موفق شدم دوباره ملاقاتتون کنم. داشتم با حاج آقا درمورد شما حرف میزدم..حاج آقا فرمودند شما تمایلی به ازدواج با کامران ندارید در حالیکه کامران به من اطمینان داده بود که قصدش برای ازدواج با شماکاملا جدیه! کامران اصلا حالش مناسب نیست. مدتیه تو خونست..محل کارش نمیره. تو دلم گفتم:مشروب میخوره..احتمالا سیگار میکشه... او ادامه داد: _خیلی ریخته به هم بچم..و بعد از پیگیری ما گفت ظاهرا همه چیز بین شما تموم شده..من میخوام بدونم علت اینکه پسر منو رد کردید چیه؟ 🍃🌹🍃 روم نمیشد در حضور حاج مهدوی چیزی بگم. چرا این قصه تموم نمیشد؟ چرا سایه ی کامران همیشه دنبال زندگیم بود.؟؟ حکمت این اتفاقات چی بود؟! فاطمه کارم رو راحت کرد.با وقار واحترام بی اندازه خطاب به مادر کامران که کمی ناراحت و دلواپس به نظر میرسید گفت: _عذر میخوام خانوم معظمی ولی گمون کنم اینجا جای مناسبی برای صحبت نباشه. این یک بحث مفصله. مادر کامران که حالا فهمیده بودم فامیلیش معظمیه گفت: _بله حق با شماست ولی شما بفرمایید بنده کجا باید صحبت کنم وقتی تنها جاییکه میشه به دخترمون دسترسی داشته باشم مسجده. ادامه دارد… نویسنده: 💕 @aah3noghte💕
💔 راهیان آزادگی کجا و قربانیان آزادی کجا #هیهات_منا_الذله 💕 @aah3noghte💕