eitaa logo
شهید شو 🌷
4.5هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
4.1هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_صد_و_پانزدهم ‌  نگاهی پرمعنا و خاص!!…گفت: _به روی چشم. حاج اح
💔 ‌ باید درس خوبی به نسیم می دادم. اما چطوری نمیدونستم. 🔥نسیم و مسعود 🔥در حق من جفا کرده بودند.اونها با بی رحمی وقساوت تمام  آبروی منو به خطر انداختند. درست نبود که  بعد از شنیدن واقعیت از زبون مهری سراغ نسیم برم و شاید بهتر بود هیچ وقت با او در مورد این خیانت و دشمنی هم کلام نمیشدم. چون او پی میبرد که در کارش موفق بوده واین برای من خوب نبود...وشاید حتی موجب دشمنی بیشتر از ناحیه ی او میشد.صبر کردم…و همه چیز رو به خدا سپردم! من یقین داشتم که مسعود ونسیم روزی سزای کارشون رو میبینند. من همچنان هر شب به مسجد میرفتم و باز  امید داشتم به اینکه در چشم آدمها اعتماد حقیقی و واقعی رو ببینم. گاهی اونها رفتارهایی میکردند که کاملا گواه این بود که حادثه ی اون شب، اثرش رو در اذهان بجا گذاشته. 🍃🌹🍃 چند روز بعد از اعتراف مهری، من وفاطمه بعد از نماز مغرب وعشا طبق روال همیشگی باهم از در مسجد بیرون اومدیم و تا ورودی درب آقایون جایی که  معمولا حامد انتظارش رو میکشید هم قدم شدیم. دیدن اون صحنه اون هم هر شب برای من خیلی لذت بخش بود و در دلم آرزو میکردم یعنی میشه خدا به من هم مردی بده که عاشقانه هامون رو کنار درب مسجد تقسیم کنیم؟!😒 در دلم میگفتم مردی ولی ته ته دلم میدونستم مراد از اون مرد چه کسی بود!همین فکر مشتاقم کرد به داخل حیاط مسجد نگاهی بندازم تا شاید او را ببینم. او گوشه ای ایستاده بود و با خانومی قد بلند و محجبه که فقط چشم و بینیش پیدا بود صحبت میکرد. ظاهر اون زن خیلی شیک بود و چادرش بنظر گرونقیمت میومد. دلم لرزید…نمیدونم چرا به یکباره دلهره گرفتم. از فاطمه پرسیدم: _اون خانوم کیه که داره اون گوشه با حاج آقا حرف میزنه؟ فاطمه نگاهی کرد و گفت: _نمیدونم..به ما چه! همان لحظه حاج مهدوی متوجه ما شد و اشاره کرد به سمتشون بریم. من که تردید داشتم با ما باشه به فاطمه گفتم: _حاجی داره به ما اشاره میکنه؟ فاطمه گفت:_انگاری.. من با اطمینان گفتم _حتما تو رو کار داره برو بسلامت.. او هم با من هم عقیده بود سریع باهام خداحافظی کرد و به سمت اونها رفت. 🍃🌹🍃 ناگهان صدای حاج مهدوی بلند شد: _خانوم حسینی! برگشتم به عقب. اشاره کرد: -تشریف بیارید. اون خانوم هم حواسش به من بود. با خودم گفتم یعنی چه کارم دارند؟! کنارشون رفتم. زن تقریبا هم قد خودم بود ولی ما با اینکه قامتمون نسبتا بلند بود باز یک سر وگردن از حاج مهدوی کوتاه تر بودیم. حاج مهدوی سلام محترمانه و گرمی کرد و زن که صدا وچهره اش خیلی آشنا بنظر میرسید نیز با همان گرمی ومحبت باهام احوالپرسی کرد. من وفاطمه گیج و مات به هم نگاه میکردیم. حاج مهدوی گفت: _چقدر خوب شد که  خودتون پیداتون شد..اینو باید به فال نیک گرفت..ایشون مادر همون بنده ی خدایی هستند که قبلا درباره شون صحبت کردیم. در تاریکی به چهره ی زن دقت کردم. چطور از همون اول با دیدن اون یک جفت چشم زیبا که شبیه کامران بود او را نشناخته بودم؟ مادر کامران اینجا چی کار میکرد؟ با حاج مهدوی چه میگفت؟ چرا قصه ی من و کامران تمومی نداره؟ مبادا کامران بلایی سرش اومده بود؟! ولی نه! در اون صورت مادرش اینقدر عادی و مهربان اینجا نمی ایستاد! حاج مهدوی خطاب به مادر کامران گفت: _اینم خانوم حسینی. فک کنم بهتر باشه خودتون باهاشون صحبت کنید. مادر کامران گفت: _پس لطفا شما هم حضور داشته باشید حاج آقا. ان شالله از برکت حضور شما ما هم به جواب برسیم. مادرکامران به طرفم چرخید: _عزیزم چقدر خوب که موفق شدم دوباره ملاقاتتون کنم. داشتم با حاج آقا درمورد شما حرف میزدم..حاج آقا فرمودند شما تمایلی به ازدواج با کامران ندارید در حالیکه کامران به من اطمینان داده بود که قصدش برای ازدواج با شماکاملا جدیه! کامران اصلا حالش مناسب نیست. مدتیه تو خونست..محل کارش نمیره. تو دلم گفتم:مشروب میخوره..احتمالا سیگار میکشه... او ادامه داد: _خیلی ریخته به هم بچم..و بعد از پیگیری ما گفت ظاهرا همه چیز بین شما تموم شده..من میخوام بدونم علت اینکه پسر منو رد کردید چیه؟ 🍃🌹🍃 روم نمیشد در حضور حاج مهدوی چیزی بگم. چرا این قصه تموم نمیشد؟ چرا سایه ی کامران همیشه دنبال زندگیم بود.؟؟ حکمت این اتفاقات چی بود؟! فاطمه کارم رو راحت کرد.با وقار واحترام بی اندازه خطاب به مادر کامران که کمی ناراحت و دلواپس به نظر میرسید گفت: _عذر میخوام خانوم معظمی ولی گمون کنم اینجا جای مناسبی برای صحبت نباشه. این یک بحث مفصله. مادر کامران که حالا فهمیده بودم فامیلیش معظمیه گفت: _بله حق با شماست ولی شما بفرمایید بنده کجا باید صحبت کنم وقتی تنها جاییکه میشه به دخترمون دسترسی داشته باشم مسجده. ادامه دارد… نویسنده: 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_پانزدهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے در آن روزها زیاد بن عبید در غیاب ا
💔 ✨ نویســـنده: شبے از منبــر بالا مےرود و خطــاب به مــردم‌ مے گویــد: اے مــردم شجــاع ازد! اگر مـن در میــان قبیلــه ے بنے تمــیم بــودم و ابن الحضرمے در میــان شــما بــود، انتظـار نداشتــم ڪه با وجــود داشــتن پشتیبانانے چون شما، به وے دســت مےیافتم و اڪنــون نیز او نبایــد امیــدوار باشد به من دست یابــد. ما ایستادگــے شما را در روز جمـــل دیدیم؛ حالا باید همــان گونه ڪه بخاطر باطل پایدارے نشان دادید، در راه حق پایدار به خرج دهیــد و از دین رسول خدا ڪه آماج خاندان منفور بن دفاع ڪنید. در ادامـــه، صبـــره نیـــز خطــاب به قبیله اش می گویــد: ما دیــروز عليــه علــــے بودیــم و امروز در ڪنارش هستیم. شما قبیلــه اے هستیــد ڪه میــدان پیڪارتان پایدارے و سرانجامتان وفــادارے است. زیــاد به شـما پنــاه آورده است، پس از پناهنـــده ے خویــش پشتیبانــے ڪنید و دست نوڪران معاویـــه را از سرتـــــان ڪوتـاه نمایید. زیاد در ڪنار قبیله ے ازد آرام مےگیرد و نامه اے به امــام مےنویسد و مسائــل بصــره را شرح مےدهد. امام نامــه را در جمع یارانش مےخواند و با آنان مشورت مےڪند. یڪے از یارانش ڪه از قبیله ے بنے تمیم است بر مےخیزد و مےگوید: "یا امیــــر المؤمنیــــن! مرا به نــزد قبیلـــه ام به ڪوفه بفرست تا آنان را به فرمانبردارے از تو و در بیعت بخوانم و قبیله ے ڪینه توز ازد را بر آنان چیره ساز." یڪے از افــراد قبیلــه ے ازد در پاســخ او مےگوید: "ڪینه توز ڪسانـــے هستند ڪه نافرمانـــے خدا ڪنند و با امیــر المؤمنیــن به مخالفــت برخیزند ڪه افراد قبیله ے تو چنینند." اختلاف بيــن افــراد دو قبيلــه بالا مےگیرد. علـــے آنــان را آرام مےڪند و مےگویـد: "از اختـلاف و تفرقــه ڪنید. روزے را به یاد آورید که همگــے، گروه اندڪے مشرڪ، ڪینه تــوز و پراڪنده بودیــد. اسلام شما را با هم متحــد ساخت. حال پس از این اتحــاد، پراڪنده نشوید و راه دسته پیــش نگیرید. به خدا سوگنــد، نتیجه ے این شیوه ے شما، ریختــن خــون هـــاے فــراوان و باعــث پشیمانــے اســت." ♦️رمان قدیس 👈 شرح اتفاقات حکومت علی (ع) با رویکرد کشیش مسیحے♦️ ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi این رمانی‌ست که هر شیعه ای باید بخواند‼️