eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 #قرار_عاشقی . گاهے زندگے فقط چارھ اش علے بن موسے الرضاست...! #اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی #امام_رضآی_دلم #دلتنگ_حرم #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 با هر بهانه، مےخواست من را برای شهادتش آماده کند ولی من نمےخواستم قبول کنم. او مےگفت: "انسان باید بعضی چیزها را از دست بدهد تا به چیز بهتری دست یابد". همیشه موقع تشییع شهدا، من را با خود مےبرد... یادم هست تشییع شهدای گمنام زیار بود، ایشون از صبح برای برنامه شهدا رفته بودن؛ شب زنگ زدن و گفتن که "فردا را بیا تشییع شهدا". من قبول نمےنکردم و او آن شب را آمد خانه. صحبت کرد و دلم را راضی کرد به رفتن. مےگفت: "دلم مےخواهد محکم باشی! وقتی خبرشهادت من را شنیدی افتخارکن که پذیرفته شدم"... من فقط گریه مےکردم ولی او با حرف هایش آرومم مےکرد. من بیشتر خودم را به بی خیالی مےزدم. دوست داشتم آقاجواد پیشم باشه چون حرف هاش آرام بخش بود برای من... حالا که رفته و شهید شده تاثیر حرفهای آن روزهایش را تو زندگیم مےبینم.... روایتی از همسر معزز شهید به وقت وداع خانواده با پیکر شهیدجواد ... 💕 @aah3noghte💕
💔 💞 زیبا خدای من❤️ تويى كه هنگام بيچارگى دعوت مرا اجابت كردى، و هنگام لغزش دست مرا گرفتى، و حق مرا از دشمنان من باز ستاندى. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 حنای دست مادری هم مےشود خون به ناحق ریخته پسرش وداع مادر ـ پسری ... 💕 @aah3noghte💕
💔 شما یادتون نمیاد یه روزایی بود که دشمن بیرحمانه شهرها را بمباران میکرد و زن و بچه ها را به خاک و خون میکشید اینجا آبادان است ۳کودک نشسته اند بر مزار کودک ۳ساله پیراهن قرمز شما یادتون نمیاد ولی یه روزهایی بود که چون نام شهدا معلوم نبود با مشخصات ظاهرےشان، شناخته میشدند آبادان، ۱۳۶۱ عکاس قاسم غضبانپور ... 💔 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنجم با تعجب پرسیدم:😳 _یعنی اون دوتا رو پلیس گ
💔 با حسرت گفتم: _حاج کمیل من فکر میکردم میتونم نسیم رو کمک کنم فکر میکردم شاید او هم مثل من شانسی برای هدایت داشته باشه. حاج کمیل سری با تاسف تکون داد: _واقعیت اینکه که همه در دنیا نمیشن.بعضی مورد قرار میگیرند و بعضی نه!البته این به این معنی نیست که خداوند نمیخواد اون یک عده رو هدایت کنه بلکه اونها خودشون در درونشون یک چیزی رو کم دارند.و اون هم انسانیته! پرسیدم: _حاج کمیل پس شما چطور به من اعتماد کردید؟ خندید وگفت:😄 _دختر خوب بالاخره مشخصه کی اهل حرف راسته کی نیست.کی دوست داره آدم باشه کی نه!نباید هرکسی رو به سرعت باور کرد.کسی با پیشینه ی نسیم که لاقیدی و بی اخلاقی رو سرمنشأ زندگیش کرده بعیده دنبال هدایت باشه.شما نباید بهش اعتماد میکردید. من چندبار به طور غیر مستقیم بهتون گفتم ولی متاسفانه.. حرفش رو قطع کردم:😒 _کاش بهم مستقیم میگفتید. او آهی کشید: _نمیشد.بعضی چیزها رو باید خود فرد درک کنه اگه من بهتون میگفتم همیشه با اون عذاب وجدان و حسرت که مبادا نسیم هدایت میشد ومن کمکش نکردم رو به رو میشدید.از طرفی من زیاد این دختر رو نمیشناختم.فکر میکردم حتما در ایشون چیزی دیدید که من بی اطلاعم. البته گمونم من هم کوتاهی کردم.باید به نصیحت پدرم گوش میکردم. لبخند تلخی زد: _در حیرتم از این دنیا که هرچه جلوتر میری میبینی کم تر میدونی و بیشتر اشتباه میکنی! حاج کمیل پرسید:😧 _ببینم راسته که شما خودت بازوت رو به این روز انداختی نگاهی به بازوم انداختم و لبخند رضایت آمیزی به لب آوردم! تو دلم گفتم:این همون بازویی بود که دست نامحرم بهش خورد.شاید فقط خون پاکش میکرد!گفتم: _اگه این تنها راه بود برای جلوگیری از دست درازی اون نامرد حاضر بودم خودمو شرحه شرحه کنم. خندید!☺️ از همون خنده ها که دیوانه م میکنه ریز و محجوب!😍🙈 من هم از خنده اش خنده م گرفت!میون خنده گفتم: _حاج کمیل من معنی معجزه رو فهمیدم! معجزه یعنی یقین قلبی به اینکه خدا قادر مطلقه و میتونه همه کاری برات انجام بده.من امروز با همین یقین نجات پیدا کردم.دعا کنید این یقین ذره ای ازش کم نشه! او پیشونیم رو بوسید.😘_الهی امین! زیر لب خدا روشکر کردم ونفس راحتی کشیدم.یاد این آیه افتادم( و یدالله فوق ایدیهم..)حاج کمیل بلند شد و برام آبمیوه ریخت و با عشق بهم خورانید! چند وقتی بود که آرامش نداشتم.حالا چقدر آروم بودم.انگار یک بار سنگین از رو دوشم برداشته شده بود..دوباره اون صدای خوش یمن و زیبا در درونم بهم نوید داد:دیگه در آرامش هستی! خدا تو رو از ایستگاههای تاریک و خطرناک پروازت داده و از حالا میفتی تو مسیر جاده های سبز و روشن!چشمهام رو بستم و در زیر نوازشهای حاج کمیل با خدا حرف زدم  و شکرش گفتم. 🍃🌹💞🍃🌹💞🍃🌹💞🍃🌹 تا اذان مغرب یک ساعتی زمان باقی بود. پیاده روی و دنبال 👦آقا مهدی👦 دویدن حسابی خسته ام کرده بود.این 🌙ماههای آخر بارداری 🌙واقعا سنگین شده بودم.وارد میدان قدیمی شدم و چشمم افتاد به اون نیمکت همیشگی! رو کردم به آقا مهدی و گفتم:😊 _مامان بریم اونجا بشینیم که هم من یک خستگی در کنم هم شما آقا مهدی با زبان کودکانه گفت: _نه مامانی من میخوام با فواره ها⛲️بازی کنم و دستم ورها کرد وبه سمت حوض میدون دوید. ✨دختری هفده هجده ساله روی نیمکت نشسته بود و با صورتی پکر و بغض آلود سرش گرم گوشیش بود. تا منو دید خودش رو کنار کشید و با احترام گفت: _بفرمایید بنشینید. لبخندی دوستانه😊 به صورتش زدم و کنارش نشستم.چقدر چهره ی معصوم و دوست داشتنی ای داشت.دوست داشتم باهاش هم کلام شم.گفتم: _عجب هوا گرم شده.! او به سمتم چرخید و به زور لبخند غمگینی به لب آورد و گفت:_بله.😒 گفتم: _اوووف! البته من چون باردارم هستم دیگه گرما خیلی اذیتم میکنه.. 🍃🌹🍃 او انگار حوصله ی حرف زدن نداشت. دستش رو زیر چونه ش گذاشت و با چهره ای غمگین به گلدسته های مسجد نگاه کرد.👈یاد خودم افتادم👉 که شش سال پیش با حالی خراب روی این نیمکت مینشستم و به گذشته ام فکر میکردم. هر از گاهی چشمم به آقا مهدی میفتاد که  با دوپای کودکانه ش در کنار حوض می دوید و میخندید! دوباره صورت دختر جوان رو نگاه کردم که با نوک انگشش اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد.نمیدونستم مشکلش چی بود؟ نمیدونستم دلش از کجا پر بود ولی واقعا دلم براش سوخت.از ته دلم براش طلب خیر و آرامش کردم.او خبر نداشت که من در سکوت، دارم براش آهسته دعا میکنم.کسی چه میدونه؟ شاید شش سال پیش هم یک رهگذر با دیدن اشک من روی این نیمکت برام دعای خیر کرد و الان از تاریکی گذر کردم. آقا مهدی به طرفم دوید. _مامانی من تشنه مه.از همین آب حوض بخورم؟ گفتم:_نه نه مامان. .اینکارو نکنی ها.اون اب کثیفه. ادامه دارد.. نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ⭕️ پدر ۶ شهید در آستانه شهادت 🔺طبق اخبار واصله وضعیت شیخ زاکزاکی خوب نیست و طبق گفته سهیلا زاکزاکی دختر ایشان در شرایط جسمی نامناسبی به سر برده و در آستانه شهادت می باشند. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 خواهرم بیداری...؟! بی قرارم اینک، پشت خطم❗️ وصلی؟! خواهرم باتوسخن میگویم؛ اگر آقای غریبم آید🌱 وبگوید دختر... سالها پشت در غیبت اگر من ماندم😔 این همه ندبه ی غربت خواندم، همه اش وصل به گیسوی تو بود😓 چه جوابی داری؟!!😰 اگر آقا گوید... از سر عشق خیالی که توکردی آواز من ندارم سرباز💔 چه جوابی داری؟! دختر هنوزم وصلی؟! تو رو ارباب قسم قطع نکن❌ سالها منتظرم ارباب بی یاورم... یاریم کن... ♥️💫 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع ڪرد و با صدای بلند گفت: ڪی خسته است؟ گفتیم: دشمن صدا زد: ڪی ناراضیه؟ بلند گفتیم: دشمن دوباره باصدای بلندصدازد: ڪی سردشه؟ ما هم با صدای بلندتر گفتیم:دشمن بعدش فرماندمون گفت: خوب دمتون گرم، حالا ڪه سردتون نیست می‌خواستم بگم ڪه پتو به گردان ما نرسیده !!!😐😂 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥سالروز شهادت شهید مدافع حرم مهدی ایمانی 🔻شهیدی که برای پیدا شدن پیکر مطهر شهید جواد محمدی ختم صلوات گرفته بود 🔹قبر مطهر این شهید بزرگوار در جوار حرم حضرت معصومه سلام الله علیها میباشد. 👈 *شادی روح این شهید بزرگوار صلوات* ... 💕 @aah3noghte💕
💔 #قرار_عاشقی .. آقـآ جـآڹـمـ.. خـیـلـے حـرفـآ دارمـ.. امـآ اگـہ بـغـضـمـ بـزآرهـ.. #اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی #امام_رضآی_دلم #دلتنگ_حرم #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 مثل شهدا بودن سخت نیست یه کم عاشقی میخواد اصلا شاید همین عشق است که انسان را لایق شهادت میکند... نمےدانم... ولی مطمئن هستم شهید مےسوزد از شدت عشق قلبش از اشتیاق، لبریز است و بر لبش جز ... نیست اگر کسی به این مرحله رسید شک نکند که شهید شده حتی اگر هنوز، نفس مےڪشد ...💔 ... 💕 @aah3noghte💕
💞 خدا جونم❤️ سپاس تو را که تاریکی های برزخ در پرتونورت برمن روشن شد، و راه رستاخیز را برما هموار ساختی و منزل من را در پیشگاه گواهان از فرشتگان و پیغمبران و امامان بلند گرداندی ،در ان روز که هرکس به سزای عمل خود میرسد و به مردم ستم نمیشود،روزی که به هیچ وجه دوستی به کار دوستی نمیخورد و کسی ایشان را یاری نمیکند . ی عزیز سجادیه ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ای‌کاش‌که‌من‌یارشوم‌،خوارنباشم جز بر در این‌خانه گرفتارنباشم افسوس‌بران‌عمر‌گران‌مایه‌که‌یکدم بهر تـو شَــهـا لایـق دیـدار نباشم درفاصله غیبت تا صبح ظهورت حق‌است‌که‌یک‌ثانیه بیکارنباشم ای‌کاش‌که دروسعت عشاق تومولا سـرباز شوم عاشـق سـربار نباشم... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_هفتاد_و_ششم با حسرت گفتم: _حاج کمیل من فکر میکردم میتونم
💔 گفتم:😊 _صبر کن یک کم نفس تازه کنم با هم میریم از مغازه آب میخریم. آقامهدی👦دست ازبهانه گیری برنمیداشت.دختر جوان دستش رو سمت کیفش برد.حدس زدم بخاطر سروصدای ما قصد داره نیمکت رو ترک کنه.ما خلوت او را به هم زده بودیم. او از کیفش بطری آبی بیرون آورد و رو به آقا مهدی گفت: _بیا عزیزم.اینم آب.مامامت گناه داره نمیتونه زیاد راه بره.☺️ آقا مهدی نگاهی به من انداخت! من از اون دختر خانوم تشکر کردم😊 و لیوانی از کیفم در آوردم و به آقا مهدی  دادم. دختر جوان با لبخند سخاوتمندانه ای برای او آب ریخت و سرش رو نوازش کرد.نتونستم خودم رو کنترل کنم دستش رو گرفتم.😊جا خورد!آب دهانم رو قورت دادم و با لبخندی دوستانه پرسیدم: _اگه ما مزاحم خلوتت هستیم میریم یک جای دیگه..انگار احتیاج داری تنها باشی.. 🍃🌹🍃 او لبخند تلخی زد و به همراه لبخند، چشمهاش خیس شد. _نه مهم نیست. من به اندازه ی کافی تنها هستم! دلم میخواد از تنهایی فرار کنم. چقدر دلش پر بود.کلمات رو با اندوه و بغض ادا میکرد..پرسیدم:😊 _چرا تنها عزیزم؟ حتما مادری پدری خواهرو برادری داری که باهاشون بگی بخندی. درد دل کنی.. او با پوزخند تلخی حرفم رو قطع کرد!_حتما نباید خونواده داشته باشی تا بی غصه باشی.من در کنار اونها تنهاوغصه دارم.😞 دستهای سرد و لرزونش رو در دستم گرفتم و با مهربونی نگاهش کردم. گفتم: _نمیدونم دلت چرا پره.حتما دلیل موجهی داری..ولی یادت باشه همه ی مشکلات یه روزی تموم میشه. پس زیاد خودتو درگیرشون نکن و فقط نگاه کن!! شش سال پیش یکی یه حرف قشنگ بهم زد زندگیم و متحول کرد.حالا همونو من بهت میگم!اگه تو بحر حرف بری حال تو هم خوب میشه.😊 اون اشکش رو پاک کرد و منتظر شنیدن اون جمله بود.گفتم:😊👌 _ما تو آغوش خداییم.وقتی جای به این امنی داریم دیگه چرا ترس؟! چرا نا امیدی؟! چرا گلایه و تنهایی؟! ازمن میشنوی تو این آغوش مطمئن فقط اتفاقات وحوادث ناگوار رو تماشا کن و با اعتماد به اونی که بغلت کرده برو جلو!او نگاهش رو روی زمین انداخت و با بغض گفت:این حرفها خیلی قشنگه. .خیلی ولی تو واقعیت اینطوری نیست. بعد سرش رو بالا آورد و پرسید:😕 _شما خودت چقدر این حرفتو قبول داری؟ من با اطمینان گفتم:😊😌 _من با این اعتقاد دارم زندگی میکنم!! با همین اعتقاد شاهد معجزات بودم. مشکل ما سر همین بی اعتقادیمونه.از یک طرف میگیم الله اکبر  از طرف دیگه بهش اعتماد نمیکنیم.اگر اعتماد کنی هیچ وقت غم درخونت رو نمیزنه.هیچ وقت نا امید نمیشی.به جرات میگم حتی هیچ کدوم از دعاهات بی جواب نمیمونه. او مثل مسخ شده ها به لبهای من خیره بود.زیر لب نجوا کرد:_شما..چقدر..ماهید! خندیدم.😃گفت: _حرفهاتون دل آدم رو میلرزونه..مشخصه از ته دلتون میگید..خوش بحالتون.این ایمان و از کجا آوردید؟ کمی بهش نزدیک ترشدم وگفتم: _منم اولها این ایمان رو نداشتم.خدا خودش از روی محبت و مهربانی ش این ایمان و به دلم انداخت. حالا هر امتحان و ابتلایی سر راهم قرار میگیره با علم به اینکه میدونم آخرش حتما برام خیره صبر میکنم. او دستم رو رها نمیکرد.با نگاهی مشتاق صورتم رو تماشا میکرد.😒 _خوش به سعادتتون..چقدر ایمانتون قویه که وقتی دارید حرف میزنید احساس میکنم حالم رفته رفته بهتر میشه..لطفا بهم بگید چطور به این منطق رسیدید.😟 من با تعجب خندیدم: _وای نه خیلی مفصله.ولی مطمئن باش سختیهایی که من کشیدم یک صدمش هم در زندگی شما نیست! و اصلا به همین دلیله که الان به این اعتقاد رسیدم.هرچی بیشتر سختی بکشی آب دیده تر وناب تر میشی. 🍃🌹🍃
من و او تا غروب🌆 روی نیمکت حرف زدیم و او با اعتمادی وصف ناپذیر از دغدغه ها ومشکلاتش گفت. از دعواهای مکرر پدرو مادرش..از بی معرفتی و بد رفتاریهای دوستانش و چیزی که آخرش گفت و دلم رو به درد آورد این بود که به تازگی فهمیده که مادرش بیماری صعب العلاجی داره و میترسه که او را از دست بده.او با بغض و اشک گفت:😒😢 _شما که اینقدر اعتقادتون قویه برامون دعا کنید. دیگه تحمل ندارم. دستش رو نوازش کردم. صدای اذان🗣 از مناره ها بلند بود.با چشمی اشکبار برای سلامتی مادرش وبرطرف شدن مشکلاتش دعا کردم و او هم آهسته گفت: _آمین! آقا مهدی 👦 دوید سمتم. _مامان مامان اذان میگن..بریم مسجد الان بابایی میاد.. من از روی نیمکت بلند شدم و با لبخندی دوستانه به دختر جوان گفتم: _یادت نره بهت چی گفتم!!تو در آغوش خدایی!! به آغوشش اعتماد کن. او لبخندی زد:😊 _حتمااا…ممنونم چقدر حالم بهتره.. از او خداحافظی کردم.. هنوز چند قدمی دور نشده بودم که تصمیم گرفتم دوباره به عقب برگردم.او با تعجب نگاهم کرد.گفتم:☺️ _مسجد نمیای بریم؟! امشب دعای کمیل داره. برق عجیب و امیدوارانه ای در چشمش نشست.از جا بلند شد و با دودلی گفت: _خیلی دوست دارم ولی من چادری نیستم…😔 دستش رو گرفتم و سمت خودم کشوندم. نگران نباش.من چادر همراهم هست. 🍃وتاریخ دوباره تکرار شد..🍃 🌹پایان🌹 نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اعتقاد شهید صیادشیرازی به ولایتِ امام خامنه‌ای (مدظله العالی). یڪ روز صبح رفته بودم به ملاقاتِ ؛ عصر ڪه رفتم محل ڪار، آقای صیادشیرازی پرسید: ڪجا بودی؟ گفتم: خدمتِ حضرت آقا بودیم، تا این را گفتم، آقای صیاد شیرازی از جای خود بلند شد و آمد پیشانی مرا بوسید♥️ 🔸 با تعجب پرسیدم: اتفاقی افتاده⁉️ ایشان گفتند: این پیشانی بوسیدن دارد، تو امروز از من به ولایت نزدیڪتر بودی💞 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 دوست عزیز! بیکاری را به دولت رئیسی ترجیح میداده وحاضر بوده تا ۱۴۰۰ علاف بچرخد، حالا طلبکار نظام شده که چرا اوضاع چنین است؟! 👈نه برادر عزیز! این ما هستیم که از شما طلبکاریم که چرا با انتخاب ویران کننده تان باعث بوجود آمدن این روزها شدید و کاری کردید که تر و خشک دارند با هم میسوزند!! 💬 امیرحسین ثابتی #اندڪےبصیرت