eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 وسط جاذبه این همه رنگ نوکرت تا به ابد رنگ شماست بیخیال همه‌ے مردم شهر دلم آقا به خدا تنگ شماست💔 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. قال تعالی . "سبحان الذي أسرى بعبده ليلا من المسجد الحرام إلى المسجد الأقصى الذي باركنا حوله " . صهیونیستا بدونید که خونتون بسته به اذن ... 🏷 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 "فادرءو عن انفسكم الموت ان كنتم صادقين" عده ای گفتند اگه برادران ما اینجا می ماندند و به جنگ نمیرفتند نمیمردند.. خدا گفت: اونها نمردند شهیدند و زنده.. شما اگه راست میگی مرگ رو از خودت دور کن..! (آل عمران ۱۶۸ و ۱۶۹) پ.ن: "قرآن" بر "ما" نازل شده.. ... 💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_16 در فکر بودم و بی خبر از دنیای اطراف. چند قدم بیشتر به محل تجمع
باز هم باران… و شیشه های خیس.. زل زده به زن، بیحرکت ایستادم ( این زن کیه؟؟ ) و عثمان فهمید حالِ نزارم را، و میان دستانش گرفت مشتِ یخ زده ام را.. نمیدانم چرا، اما حس کسی را داشتم که برای شناسایی عزیزش، پشت در سرد خانه، میلرزد.. عثمان تا کنار میز، تقریبا مرا با خود میکشید، آخر سنگ شده بودند این پاهای لعنتی..  زن ایستاد.. دختری جوان با چهره ایی شرقی و زیبا.. موهایی بلند، و چشم و ابرویی مشکی، درست به تیرگی روزهایی که سپری میکردم.. من رو به روی دختر.. و عثمان سربه زیر، مشغوله بازی با فنجان قهوه اش؛ کنارمان نشسته بود.. چقدر زمان ،کِش می آمد.. دختر خوب براندازم کرد.. سیره سیر.. لبخند نشست کنار لبش، اما قشنگ نبود. طعنه اش را میشد مزه مزه کرد. (خیلی شبیه برادرتی.. موهای بور.. چشمای آبی.. انگار تو آب و هوای آلمان اصالتتون، حسابی نم کشیده..) چقدر تلخ بود زبانِ به کام گرفته اش.. درست مثله چای مسلمانان.. صدای عثمان بلند شد (صوفی؟؟!!) چقدر خوب بود که عثمان را داشتم.. صوفی نفسی عمیق کشید (عذر میخوام. اسمم صوفیه..اصالتا عرب هستم، قاهره.. اما تو فرانسه به دنیا اومدم و بزرگ شدم. زندگی و خوونواده خوبی داشتم.. درس میخووندم، سال آخر پزشکی.. دو سال پیش واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم و با دانیال آشنا شدم.. پسر خوبی به نظر میرسید. زیبا بود و مسلمون، واما عجیب.. هفت ماهی باهم دوست بودیم تا اینکه گفت میخواد باهام ازدواج کنه.. جریانو با خوونوادم در میون گذاشتم اولش خوشحال شدن..  اما بعد از چند بار ملاقات با دانیال، مخالفت کردن، گفتن این به دردت نمیخوره.. انقدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشونو نپرسیدم.. شایدم گفتنو من نشنیدم.. خلاصه چند ماهی گذشت، با ابراز علاقه های دانیال و مخالفهای خوونواده ام. تا اینکه وقتی دیدن فایده ایی نداره، موافقتشونو اعلام کردن. و ما ازدواج کردیم درست یکسال قبل..) حالا حکم کودکی را داشتم که نمیداست ماهی در آب خفه میشود، یا در خشکی.. او از دانیال من حرف میزد؟؟؟ یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی، راه خانه  گم میکرد، برادرم بیخیال از من و بی خبریم، عشقبازی میکرد؟؟ اما ایرادی ندارد.. شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود و کمی عاشقانه میخواست.. حق داشت.. دختر جرعه ایی از قهوه اش را نوشید و عثمان انگشتان دستم را در مشتش فشرد.. ( ازدواج کردیم.. تموم.. نمیتونم بگم چه حسی داشتم.. فکر میکردم روحم متعلق به دوتا کالبده.. صوفی و دانیال.. یه ماهی خوش گذشت با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم. که یه روز اومدو گفت میخواد ببرتم سفر، اونم ترکیه.. دیگه روز زمین راه نمیرفتم.. سفر با دانیال.. رفتیم استانبول.. اولش همه چی خوب بود اما بعد از چند روز رفت و آمدهای مشکوکش با آدمای مختلف شروع شد.. وقتیم ازش میپرسیدم میگفت مربوط به کاره.. بهم پول میداد و میگفت برو خودتو با خرید و گردش سرگرم کن.. رویاهام کورم کرده بود و من سرخوشتر از همیشه اطمینان داشتم به شاهزاده زندگیم.. یک ماهی استانبول موندیم.. خوش ترین خاطراتم مربوط به همون یه ماهه، عصرا میرفتیم بیرون و خوشگذرونی.. تا اینکه یه روز اومد و گفت بار سفرتو ببند.. پرسیدم کجا؟؟ گفت یه سوپرایزه.. و من خامتر از همیشه..موم شدم تو دست این حیوون صفت..) دانیال مرا حیوان صفت خواند..؟؟ ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_17 باز هم باران… و شیشه های خیس.. زل زده به زن، بیحرکت ایستادم (
صدای عثمان سکوتم را بهم زد ( سارا.. اگه حالتون خوب نیست.. بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه) با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم.. دختر آرامشی عصبی داشت (بار سفر بستم.. و عجب سوپرایزی بود.. رفتیم مرز. از اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم.. مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه و تمام سوالهام از دانیال بی جواب میموند.. ترسیده بودم، چون نه اون جاده ی خاکی و جنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست.. میدونستم جای خوبی نمیریم.. و این حس با وجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت.. چند روزی تو راه بودیم.. حالا دیگه مطمئن بودم مقصد، جایی عرب زبان مثله سوریه ست.. و چقدر درست بود و من دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم را نمیفهمیدم.. بالاخره به مقصد رسیدیم.. جایی درست روی خرابه های خانه ی مردم در سوریه..  نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ایی برای زنانگی هام داره.. اون شب دانیال کنار من بود و از مبارزه گفت.. مبارزه ای که مرد جنگ میخواست و رستگاری خونه ی پُرش بود.. اون از رسالت آسمانی  و توجه ویژه خدا به ما و انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت. اما من درک نمیکردم. و اون روی وحشی وارشو وقتی دیدم که گفتم: کدوم رسالت؟ یعنی خدا خواسته این شهر رو اینطور سر مردمش خراب کنید؟؟ و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره، وقتی مزه دهنم شه..  منه کتک نخورده از دست پدر.. از برادرت کتک خوردم.. تا خود صبح از آرمانهاش گفت از شجاعت خودشو و هم ردیفاش، از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه.. اون شب برای اولین به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم.. ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی، نه راه پیش؟؟ طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟؟ که دست هیچ کس واسه نجات، بهت نمیرسه؟؟ که بگی چه غلط کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری..؟؟ من تجربه اش کردم.. اون شب برای اولین بود مثله یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده.. اما مکان نداشت. صبح وقتی بیدار شدم، نبود.. یعنی دیگه هیچ وقت نبود.. ساکت و گوشه گیر شده بودم، مدام به خودم امید میدادم که برمیگردو از اینجا میریم.. اما..) نفسهایم تند شده بود.. دختره روبه رویم، همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟؟ در دل پوزخند میزدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام اینها دروغهایی ست عثمانی تا از تصمیمم منصرف شوم.. عثمان از جایش بلند شد ( صوفی فعلا تمومش کن..) و لیوانی آب به سمتم گرفت (بخور سارا.. واسه امروز بسه..) اما بس نبود.. داستان سرایی های این زن نظیر نداشت.. شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید.. ای عثمان احمق.. چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟؟؟ خالی تر این هم میشد که بود؟؟ ( من خوبم.. بگو..) لبهای مچاله شدن صوفی زیر دندانهایش، باز شد ( زنهای زیادی اونجا بودن که….) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞 بنا به درخواست زیاد اعضا روزی دو قسمت از رمان میذاریم
💔 "بزرگی هرکس به بزرگی غمی است که در دلش پنهان کرده است.." .. غمت چیه؟.. همونقدر ارزش داری..! غم عشقت بیابون پرورم کرد هوای وصل تو، بےبال و پرم کرد ... 💞 @aah3noghte 💞
ترور.mp3
13.91M
💔 🎼 ترور 🎤حامد زمانی تقدیم به شهید بهشتی و تموم ۱۷ هزار شهید ترور ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 به شوخی به یکی از دوستانم گفتم: من ٢٢ ساعت متوالی خوابیده ام! گفت: بدون غذا؟! همین سخن را به دوست دیگرم گفتم: گفت: بدون نماز؟! و این گونه خدای هرکس را شناختم... ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 ایران کشور عاشقان است نه عاقلان... پاسداران آگاهانه انتخاب میکنند؛ شجاعانه میجنگند؛ غریبانه زندگی ‌میکنند؛ مظلومانه شهید میشوند و بیشرمانه مورد توهین قرار میگیرند... اگر شهادت نبود، دست دین به جایی نمی رسید... دکترای فلسفه داشت و در کنارش حوزه هم درس خوانده بود اما انگار از دانشگاه عاشقی، فارغ التحصیل شده بود که اینگونه عاشقانه گفتن هایش، به دل می نشیند... وقتی پای عشق در میان باشد، تمام زخم زبان ها را به جان میخری تا خم به ابروی مراد دلت (امام خمینی) نیاید... بهشتی یک امت بود و خدا می داند چه غمی بر قلب امام صبور ما به خاطر از دست دادن او نشسته بود.... 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 آمريكا بدان ايران كشور عاشقان است، و نه كشور عاقلان؛ اين ره عشق است، راه عقل نيست. 🌹سی‌ و‌ نهمين سالگرد شهادت شهيد مظلوم آيت‌الله دکتر بهشتى و همراهان عزیز دفتر حزب جمهوری اسلامی گرامی‌باد شهدایی همچون دیالمه... ✍من مانده ام چطور بعضی مردم آن زمان به بهشتی مظلوم، فحش و ناسرا میگفتند.... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 میفرمایند: جبهه‌ی انقلاب را گسترش بدهید؛ یارگیری کنید؛ حذف نکنید. بعضی‌ها که به اسلام و انقلاب معتقدند، در فلان مسئله با شما موافق نیستند؛ این موجب طرد نشود.☝️ البتّه منظور، جذب و آدم نیست. ۱۳۹۹/۰۲/۲۸ سربازای سیدعلی بسم الله ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ایران کشور عاشقان است نه عاقلان... پاسداران آگاهانه انتخاب میکنند؛ شجاعانه میجنگند؛ غریبانه زندگ
💔 همسر شهید نقل می کنند: شبی مرحوم شهید بهشتی (ره) را در خواب دیدم که سالم تشریف آوردند ولی جراحتی در سینه دارند؛ پرسیدم: این جراحت چیست؟ گفتند: این زخم زبانهایی هست که در زنده بودنم به من می زدند.💔 خیلی حرفِ هااا ۷۲‌تن‌ازیاران‌خمینی 🖤 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خبر رسید که باران داریم از طرف بانوی دمشق مهمان داریم.. 🍃🌸 مسئول ایثارگران سپاه از شناسایی و منطقه سوریه در عملیات تفحص خبر داد پس از انجام آزمایش های DNA توسط مرکز ژنتیک سپاه ، هویت پیکر شهدای گرانقدر و جمشیدی جمعی سپاه کربلای استان مازندران احراز شد. 🍃🌸کارشناسان مرکز ژنتیک سپاه به صورت بی وقفه مشغول انجام آزمایشهای DNA هستند تا هویت پیکر دیگر شهدا تشخیص و به محض تعیین قطعی هویت، اخبار آن به اطلاع خانواده معظم شهدا و ملت شهیدپرور ایران اسلامی خواهد رسید. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🌿🥀ای که همه نگاه من خورده گره به روی تو تا نرود نفس ز تن پا نکشم ز کوی تو...🌿🥀 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 شهید مدافع حرمی که به 3 خواهر شهیدش پیوست... خدا او را نگه داشته بود تا در راه عقیله بنی هاشم شهادت نصیبش کند.... تصویر باز شود ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 خدایا❤️ ما را از کسانی قرار ده که شیوه‌هاشان آرام گرفتن به درگاه توست در حال زاری😔 و روزگارشان آه و ناله است و پیشانی‌شان در پیشگاه عظمتت بر سجده🙏 و دیدگانشان در خدمتت بی‌خواب گشته است و اشکشان از خشیت تو روان😭 و قلوبشان به عشقت آویخته و دل‌هایشان از هیبتت از جا کنده است❤️🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ﺍﮔﺮ ﺑﻨﺎﺳﺖ ﺩﻣﯽ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺑﮕﺬﺭﺩ ﻋﻤﺮﻡ ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻤﯿﺮﻡ.... ﻧﺒﯿﻨﻢ ﺁﻥ ﺩَﻡ ﺭﺍ 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ماجرای بازگشت سینه سُرخان خانطومان چیست.... در پی دستور مکتوب بود که پیکر برخی شهدای مدافع حرم از جمله پیکر شهید جواد الله کرم در این منطقه کشف شده و بعد از سال‌ها به کشور و آغوش خانواده بازگشت. سردار ابوالقاسم شریفی، رئیس اداره ایثارگران سپاه پاسداران با حضور در منزل شهید الله کرم در برنامه بدون تعارف صدا و سیما، ضمن تقدیر از خانواده این شهید برای نخستین بار به اشاره کرد و از دغدغه او نسبت به پیگیری وضعیت مفقودین سخن گفت. در پایان این دیدار سردار شریفی با اهدای تابلوی لباس شهید الله کرم در هنگام شهادت که با پیکر مطهر او تفحص شده است، یاد این شهید را زنده کرد. ... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 اولین تصاویر از پیکر مطهر شهید مدافع حرم، علی جمشیدی ⚘ زندگی کرد عاشق شد رفت جنگید شهید شد گمنام شد استخوان هایش برگشت.. و ما مشغول بازیچه های خودمانیم.. و ما مشغول خودمانیم.. و ما مشغولیم..😔 ... 💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_18 صدای عثمان سکوتم را بهم زد ( سارا.. اگه حالتون خوب نیست.. بقیه
صدای آرام عثمان بلند شد (کمی صبرکن صوفی..) و دو فنجان قهوه ی داغ روی میزِ چوبی گذاشت. ( بخورید.. سارا داری میلرزی..) من به لرزیدنها عادت داشتم.. همیشه میلزیدم.. وقتی پدر مست به خانه می آمد.. وقتی کمربند به دست مادرم را سیر از کتک میکرد.. وقتی دانیال مهربان بود و میبوسیدم.. وقتی مسلمان شد.. وقتی دیوانه شد.. وقتی رفت..  پس کی تمام میشد؟؟ حقم از دنیا، سهم چه کسی شد؟؟ صوفی زیبا بود.. مشکیِ موهای بلندِ بیرون زده از زیر کلاه بافت و قهوه رنگش، چشم را میزد.. چشمان سیاهش دلربایی میکرد اما نمی درخشید.. چرا چشمانش نور نداشت؟؟  شاید.. صوفی با آرامشی پُرتنش کلاه از سرش برداشت و من سردم شد.. فنجان قهوه را لابه لای انگشتانم فشردم.. گرمایش زود گم شد.. و خدا را شکر که بازیگوشیِ قطرات بارون روی شیشه  بخار گرفته ی کنارم، بود.. و باز صوفی (صبح وقتی از اتاقم زدم بیرون،تازه فهمیدم تو چه جهنمی گیر افتادم.. فقط خرابه و خرابه.. جایی شبیه ته دنیا.. ترسیدم.. منطقه کاملا جنگی بود.. اینو میشد از مردایی که با لباسها و ریشهای بلند، و تیرو تفنگ به دست با نگاههایی هرزه وکثیف  از کنارت رد میشدن ، فهمید.. اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام.. اما نبودم.. تعداد زیادی زن اونجا زندگی میکردن.که یا دونسته و ندونسته با شوهراشون اومده بودند یا تنها و داطلب.. یکی از فرمانده های داعش هم اونجا بود. رفتم سراغش و جریانو بهش گفتم. خیلی مهربون و باوقار مجابم کرد که این یه مبارزه واسه انسانیته و دانیال فعلا درگیره یه ماموریته اما بهم قول داد تا بعد از ماموریت بیاد و بهم سر بزنه.. حرفهاش قشنگ و پر اطمینان بود. منو به زنهای دیگه معرفی کردو خواست که هوامو داشته باشن.. اولش همه چی خوب بود.. یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن تا بپوشم که زیادم بد نبود..  هرروز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن و من یه حسی قلقلکم میداد که شاید راست بگن و این یه موهبت که، برای این مبارزه انتخاب شدم.. کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت.. افتخار میکردم که همسر دانیال، یه مرد خدا هستم.. از صبح تا شب همراه بقیه زنها غذا می پختیم و و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم.. دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه پدرم انجام ندادم رو حالا با عشق و فکر به ثواب و رضایت خدا انجام میدادم. اونجا مدام تو گوشمون میخوندن که جهاد شما کمتر از جهاد مردانتون نیست و من ساده لوحانه باور میکردم.. و جز چشمهای کثیف این مثلا رزمنده ها، چیزی ناراحتم نمیکرد.. هر روز بعد از اتمام کارها به سراغ فرمانده میرفتم تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده.. ) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_19 صدای آرام عثمان بلند شد (کمی صبرکن صوفی..) و دو فنجان قهوه ی د
باز دانیال را گم کردم.. حتی در داستان سرایی های این دختر.. و باز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو میکرد.. و گرمی دستانش که میجنگید با سرمای انگشتانم.. و باز نفس گیری صوفی، محض خیالبافی هایش ( طلاق غیابی).. دنیا روی سرم خراب شد.. نمیتونستم باور کنم دانیال، بدون اطلاع خودم، ولم کرده بود.. تا اینکه دوباره شروع به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمیتونه تو بند باشه و اون ماموره رستگاریت بوده از طرف خدا و ..  و باز خام شدم. اون روز تازه فهمیدم که زنهای زیادی مثل من هستن و باز گفتم میمونم و مبارزه میکنم.. اما چه مبارزه ای؟ حتی اسلوبش را نمیدونستم.. چند روزی گذشت و یکی از زنها اومد سراغم که برو فرمانده کارت داره.. اولش ذوق زده شدم، فکر کردم حتما خبری از دانیال داره.. اما نه.. فرمانده بعد از یه ربع گفتن چرندیات خواست که منو به صیغه خودش دربیاره.. و من هاج و واج مونده بودم خیره، به چشمایی که تازه نجاست و هیزی رو توشون دیده بود. یه چیزایی از اسلام سرم میشد، گفتم زن بعد از طلاق باید چهار ماه عده  نگهداره، نمیتونه ازدواج کنه.. اما اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب که منه بیسواد هیچ جوابی براشون نداشتم.. گفت تو از طرف خدا واسه این جهاد انتخاب شدی.. اما باز قبول نکردم و رفتم به اتاقِ زشت و نیمه خرابه ام. ده دقیقه بعد چند زن به سراغم اومدن و شروع کردن به داستان سرای.. و باز نرم شدم. و باز خودم را انتخاب شده از طرف خدا دیدم.. پس چند شبی به صیغه ی اون فرمانده کریه و شکم گنده دراومدم.. بعد از چند روز پیشنهاد صیغه از طرف مردهای مختلف مطرح شد و من مانده بودم حیرون که اینجا چه خبره؟؟ مگه میشه؟؟ من چند روز پیش هم بالین فرمانده ی مسلمونشون بودم.. و باز زنها دورم رو گرفتن و از جهاد نکاح گفتن.. و احکامی که هیچ قاعده و قانونی نداشت و اجازه چهار صیغه در هفته رو، وسط میدون جنگ صادر میکرد. تازه فهمیدم زنهای زیادی مثل من هستند و من اینجا محکومم.. همین.. بعد از اون، هفته ای چهار بار به صیغه مردهای مختلف درمیومدم و این تبدیل شده بود به عذاب و شکنجه.. و تنها یک ذکر زیر لبم زمزمه میشد.. لعنت به تو دانیال..لعنت.. حالم از خودم بهم میخورد.. حس یه هرزه ی روسپی رو داشتن از لحظه شماری برای مرگ هم بدتره.. هفته ای چهار بار به صیغه های شبی چندبار تبدیل شد و گاهی درگیری بین مردان برای بهم خوردن نوبتشون تو صفِ پشتِ درِ اتاق.. دیگه از لحاظ جسمی هیچ توانایی تو وجودم نبودم و این رو نمی فهمیدن، اون سربازان شهوت.. مدام  به همراه زنان و دختران جدید الورود از منطقه ای به منطقه ی دیگه انتقالمون میدادن.. حس وحشتناکی بود. تازه فهمیدم اون اردودگاه حکم تبلیغات رو داشته و زیادن دخترانی مثل من، که زنانگی شون هدیه شده بود از طرف شوهرانشون به سربازان داعش.. شاید باور کردنی نباشه اما خیلی از مردهایی که واسه نکاح میومدن اصلا مسلمون یا عرب نبودن.  مسیحی.. یهودی.. بودایی..و از کشورهای فرانسه..آمریکا.. آلمان..و.و.و بودن، حتی خیلی از دخترهایی که واسه جهاد نکاح اومده بودن هم همینطور.. یادمه یه شب جشن عروسی دوتا از مبارزین با هم بود، که... ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
💔 بار مجموعه‌های درمانی را سنگین نکنیم 🔻رهبر انقلاب: توفیقات کشور ما در مسئله‌ی مبارزه‌ی با کرونا در دنیا منعکس شده، این اول کار بود. حالا آن مجاهدت اولی سست شده از سوی بعضی از مردم و مسئولین. من نگرانی‌ام از این است که مجموعه‌های درمانی خسته بشوند. بایستی ما کاری کنیم که بار روی دوش اینها این قدر سنگین نباشد. خدای ناکرده اگر اینها خسته بشوند از کار، وضع بدتر خواهد شد... ❤️ ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 فرزند: فضل الله متولد: 1335/07/10 محل تولد: آبادان تاریخ شهادت: 1360/10/26 محل شهادت: شوش محل دفن: کازرون بهشت زهرا توضیحات: این شهیده والا مقام بر اثر واژگونی آمبولانس و خون ریزی داخلی به شهادت رسیده است. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شهید_مرضیه_شیروانی فرزند: فضل الله متولد: 1335/07/10 محل تولد: آبادان تاریخ شهادت: 1360/10/26 م
💔 زندگینامه شهید: اروندرود در کشاکش دشت می خرامید و شور سرودن داشت. مردم آبادان نهال سبز صفا را دردل ها می کاشتند تا یکرنگی و یگانگی فراوان تر شود و گلدان ها را از گل محبت می انباشتند تا هم دردی و همدلی رونق بیشتری گیرد. مرضیه نیز از بطن زمان می آمد تا در سال1335 و در جنجال و غوغای کشتی و سرخی آفتاب ساحل متولد شود. اکنون خانواده ی مذهبی و تلاش گر شیروانی مقدم دومین فرزند را گرامی می دارند و زمینه را برای تعلیم و تربیت او فراهم می کنند. مرضیه تحصیلات ابتدای خود را در آبادان آغاز می کند و با هوش خدادادی که دارد، جزو دانش آموزان موفق به شمار می رود و پشتکار و جدیت او سبب می شود که با رتبه ی بالا دوره ی متوسطه را به پایان رساند. او پس از اخذ مدرک متوسطه، به حرفه ی شریف پرستاری علاقه مند می شود، به توان و استعداد خود در این رشته پی می برد و وارد سازمان شیر و خورشیدسرخ آن زمان می شود و پس از3 سال آموزش مداوم و کسب مهارت های لازم، حرفه ی مقدس و دشوار پرستاری را آغاز می کند مرضیه که از دوران کودکی، صبر و صبوری و مهر ورزیدن را آموخته بود و خلق و خویی پسندیده داشت، در درمان دردمندان و برای شفای بیماران با تعهد و اخلاص، تلاش می کند و با مهر، مرهم جسم و روحشان می شود. او بارعایت نکته های مهم روحی و روانی در درمان بیماران، به زودی نمونه و الگو می شود و از دیگر همکاران خود پیشی می گیرد. سپس مرضیه به بندر دور افتاده و محروم چابهار سفرمی کند و در آن جا با کمترین و سیله و امکانات زندگی به مدت یک سال، صادقانه به پرستاری و مداوای مردم بیمار آن منطقه می پردازد و هرگز شرایط سخت زندگی در چاه بهار، براصالت کار و حرفه اش اثر نمی گذارد. در آستانه ی پیروزی انقلاب اسلامی به شهرستان شوش منتقل می شود و با آغاز جنگ تحمیلی، درآنجا و در شهر شهیدان گمنام، بار دیگرخدمت خالصانه ی خود را باشور و شوق بیشتر ادامه می دهد. مرضیه که کمتر به مرخصی می آمد، تصمیم می گیرد برای استفاده از مرخصی استحقاقی خودبه مدت15روز در کانون گرم خانواده زندگی کند، اما دل بی تابش مانع از آن می شود که یاد جبهه و مجروحان را حتی در اندک مدتی فراموش کند، او در این مدت پیوسته تکرارمی کند: «من باید در بین رزمندگان باشم و خدمت کنم...» و با همین انگیزه ی مقدس است که پیش از به پایان رسیدن زمان مرخصی، به محل کار خود می شتابد. مرضیّه روز26دی ماه 1360، داوطلب می شود تا تنی چند از مجروحان دفاع مقدّس را که به مقصد دزفول اعزام می کنند همراهی کند. او با آگاهی از این که جاده زیر آتش مستقیم دشمن است و هرلحظه امکان دارد، حادثه ای به وقوع بپیوندد قبل از عزیمت، غسل شهادت را به جا می آورد و آنگاه رهسپار سفر می شود، تا وظیفه ی خطیر خود را به انجام رساند. باران گلوله و آتش هم چنان ادامه دارد؛ مرضیّه چون پروانه برگرد جمع مجروحان می گردد. او آرام و قرار ندارد و قامت سفیدپوش او در آفتاب می درخشید. ناگهان خمپاره ای درکنار آمبولانس آنها منفجرمی شود. خون گرم مرضیّه، برسپیدی جامه، جاری می شود... منبع: خبرگزاری دفاع مقدس ... 💞 @aah3noghte💞
💔 👈 دولت همه چیز را مهیای یک تابستان داغ می‌کند ♨️ دولتی‌ها دلار را به نزدیک بیست هزار تومان می‌رسانند. ♨️ هم‌اکنون قیمت دلار با بیش از نوزده هزار تومان معامله می‌شود. پ.ن: سال 96 و 97 مهمترین دلیل اعتراضات گرانی کالا به دلیل گرانی دلار بود. گرانی دلار، گران شدن ناگهانی گازوئیل در آینده توسط وزارت نفت و اختلال در بورس زنگ خطر مهمی است. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 تابوتتــ را به روی دستـ می‌گیـرم سـرم را بـه آسمان بلند می‌کنــم.. و با همان حســـرت همیــشگی میـــگم ازتـــ جاموندم‌ رفیق!!! ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🌿🥀هوس رفتن حج فقرایی کردم هوس پنجره فولاد و گدایی کردم هوس اذن دخول از سوی بست طوسی و خروج از طرف شیخ بهایی کردم هوس خوردن آب یخ سقاخانه داخل کاسۀ برّاق طلایی کردم🥀🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 میگویند اگر کسی تنها گوشه ای مینشست و حرفی نمیزد.. میرفتی کنارش رفیقش میشدی.. آقاجواد..! جز شما رفیق ندارم.. در این دنیا گوشه نشین شدم منتظرم بیایی و بگویی چته رفیق..! من هم آغوشت را بهانه ی اشکهایم کنم آنقدر زار بزنم که تو هم به من بگویی "حلش میکنم نگران نباش" در این تنهایی دلم میخواهد.. ... 💞 @aah3noghte 💞