💔
خواهرم!
محجوب باش و باتقوا
که شمایید که دشمن را با چادر سیاهتان و تقوایتان میکشید...
حجاب تو، سنگر تو است،
تو از داخل حجاب، دشمن را مےبینی و دشمن تو را نمےبیند
#شهید_رحیم_آنجفی
#شهدا_و_حجاب
#حجاب_و_عفاف
#خاطره
#عکس_نوشته
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
💔
روحانی یجوری گفته "در مسکن، عقب ماندگی داشتیم"
انگار تو بقیه زمینه ها "گشایش و پیشرفت" داشتیم😏
حاجی بردن مملکت به دوران حمله مغول که این حرفها رو نداره
#تلخند
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#شهید_محسن_حججی:
مبادا تار مویی از شما، نظر نامحرمی را به خود جلب کند...
پرواز:
#شهید_محسن_حججی
📚موضوع مرتبط:
#شهدا_و_حجاب
#حجاب_و_عفاف
#خاطره
#عکس_نوشته
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_41 انگار مهربانی عثمان واگیر دار بود و هر انسانی در همنشینی با او
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_42
دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین، سختترین کار دنیا بود و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان.
مادر در تمام مسیر، تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی، لب از لب باز نکرد. گاهی دلم برای صدایش تنگ میشد. صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه میکرد.
آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم؛ بی توجه به صوفی و حرفهایش. کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانهای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمیگذشت و آن را سهمی از تمام دنیا برای من میگذاشت.
هر چه به ایران نزدیکتر میشدیم. تپشهای قلبم کوبنده تر میشد. هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم اما.. حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور میترسیدم. ایرانِ حال، قصاب تر از ایرانِ گذشته بود زشتتر و کریه تر!
ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد. زنان بی حجاب یک به یک روسری و شال از کیفهایشان بیرون میآورند و علی رغم میل باطنی، با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پر اعتراض آن را سر میکردند. چقدر عقب ماندگی بر این دیار حاکم بود.
به مادر نگاه کردم. مثه همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت، تسبیح می انداخت محض رضایِ خدایش.
حالا نوبت من بود.. بی میل، به اجبار و از فرط ترس. روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم.
ابلهانه بود! القا تحکمانه ی افکار مذهبی، آن هم در عصرِ شکوفایی فکری انسان. انگار ایرانی با فکر کردن میانه ایی نداشتند.
به ایران رسیدیم! با ترس از هواپیما پیاده شدم.
مادر لبخند زد. نفس گرفت، عمیق.
چشمانش حرف میزد اما زبانش نه.
گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم. این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟
وارد سالن فرودگاه شدیم. کمی عجیب به نظر میرسد. تمیز بود و شیک، بدون حضور شتر و اسب.
با تعجب به اطراف نگاه کردم. فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازیِ اخبارهای مورده علاقه ی پدر نداشت.
چشم چرخاندم تا جایی که مردمکهایم یاری میکرد. اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت، شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد. آخر دکورِ چهره و لباسِ زنان و مردان گویایِ چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود.
با قدمهایی بهت زده از دیدنِ جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدِل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت، آرام آرام به سمت خروجی رفتم با چمدانی در دست و مادری حیران مانده در فضا.
نه… بیرون از در هم نه درشکه ایی بود و نه خرابه ایی. همه چیز زیبا بود! درست مانند داخل.
ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند.
دو دختر جوان با روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود، سیاهی چادر را به رخ هر بیننده ایی میکشیدن و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند.
اینجا ایران بود؟
سرزمینِ زشتی و کشتار؟
شاید هواپیمایی در خاکی دیگر به زمین گیر شده بود!
سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم. نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم. مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست. آدرسِ خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم، به پیرمرد راننده دادم.
پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد (اوه.. اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده.. این آدرسو از کجا آوردین؟) از درون آیینه نگاهش کردم. لغتی مناسب برای پاسخگویی نمی یافتم.
پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد (پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین. آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن اما نگران نباشین من میرسونمتون)
یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت؟ و این آدرس، خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود؟
هر چه بیشتر در خیابانها دور میزدیم، تعجب من بیشتر میشد. انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود. پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید؟
خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک.
زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی، خبر میداد و گاه چادرپوشان و ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه میکردند از وجب کردنِ خیابان.
فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکیم و چیزی که قرار بود خاطره شود.
صدای پیرمرد بلند شد(تا حالا ایران نیومدی دخترم؟)
آمده بودم اما انگار نیامده بودم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_42 دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین، سختترین کار دن
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_43
پیرمرد سری پر لبخند تکان داد (ظاهرا فارسی بلد نیستی. اشکال نداره من مسافرایی مثه شما زیاد دیدم. یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید. غصه ات نباشه بابا جان.)
بابا؟ چه مهربانی عجیبی در باباگفتنش موج می زد، حسی غریبی...که هیچ وقت تجربه اش نکردم.
چشمم به مادر افتاد. صورتش برق میزدو چشمان ش اپرایی پر شور اجرا میکردند..
نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان، ناباورانه ترین ممکنِ دنیا بود ..
بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیلتری در دنیایِ سازمانی اش گذشت و نفهمید که خلق ایران در گیرو دار ِ روزمرگی فراموششان کرده اند.
خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود. پر از هجوم زندگی. ریتمی ِاز هالیوود زده گی و سنت گرایی.. که در ظاهرِ عجیبِ مردم و صفِ غریبِ نانوایی هایشان کاملا مشهود بود..
حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن..
چقدر تاسف داشت٬ حال این مردم..
در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم.. دلهره ایی مَلَس به وجودم چنگ میزد. پیرمردِ راننده سری تکان داد ( هی.. یادش بخیر..این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد.. چه روزایی بود.. الانمو نبین.. تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم.. اعلامیه میذاشتیم زیر لباسامو ده برو که رفتیم.. مامورای ساواک خودشونو میکشتن هم به گردِ پامم نمیرسیدن..)
آه کشید٬ بلند و پر حزن ( داداشم واسه این انقلاب شهید شد.. خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر.. به قول نوری گفتنی: ما برای آنکه ایران.. خانه ی خوبان شود.. رنج دوران برده ایم.. اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچه مونو باهاش میدیم..
اما بازم خدارو شکر.. راضیم.. امنیت باشه٬ ما به نونِ خشکم راضی هستیم..)
خدا.. خدا.. خدا.. بختکی که برای تمام زندگیم نقشه داشت.. و حالا از زبان این پیرمرد آتش میشد و سینه ام را میسوزاند.. باید عادت میکرد.. خدا وِردِ زبانِ این جماعت ایرانی بود..
بالاخره بعد از ساعتها ترافیکِ سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم..
چشمان مادر دو دو میزد. پیرمرد چمدان ها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسمایی جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد ( اینو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری.. راستی٬ به ایرون هم خوشی اومدی باباجان.. ان شالله کنگر بخوری و لنگر بندازی.. اینجا یه تیکه نون بربریش میارزه به کل فرنگستون و آدماش)
چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود٬ درست مثله تمام مسلمانان ترسو..
در کنار مادر٬ رو به روی خانه ایستادم..
درش بزرگ بود و تیره رنگ..
کلید را به طرف در برم.. اما نه.. این گشایش٬ حق مادر بود..
کلید را به دستش دادم..
در را باز کرد با صورتی خیس از اشک..
و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود..
با باز شدن در٬ عطری از گذشته بر مشام خزید.. کهنه گی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند.. خانه ایی عجیب.. درست شبیه همان فیلمهایِ ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید..
با حیاتی بزرگ و مدفون در برگهای چندین ساله که محصولِ درختان بلند و تنومندِ باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد.. و خانه ایی بزرگ که بی شباهت به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدیدِ داخلش سراغت را نمیگرفت..
نمیدانستم حسم چیست؟؟ نفرت یا علاقه..؟؟
اما هر چه بود، عقل ماندن را تایید نمیکرد..
پس بی ورود از در خارج شدم..
پیرمرد کنار ماشین اش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد.
(هتل)..
پیرمرد ایستاد (میخواین برین هتل باباجان..) با سر تایید کردم..
مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم.
با گامهایی تند به سراغش رفتم. دستش را کشیدم. تکان نمیخورد. درست مانند کودکی لج باز. کنار گوشش زمزمه کردم (بیا بریم هتل. این خونه الان قابل سکونت نیست) مسرانه سرجایش ایستاد. کلافه شدم. (اگه بیای بریم هتل. قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه.. بعد میتونیم اینجا بمونیم..) انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
🍃کسی که ذخیره شادی و آرامش (که از عبادت کسب کرده) چیزی ازش کم نمیکنه!
چون دائماً در حال جوشش و تولیده!
میدونید از کجا؟؟🤔
از نماز هاش!😇
تا میاد ذخیرش تموم بشه، ظهره روحشو انصال میده و پر میشه.
باز عصر میشه، و بعد مغرب ....
دائما آرامش داره.👍
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
به #نماز خیلی اهمیت می داد یه روز که از بهشت زهرا با دوستانش برمی گشت توی یه ترافیک سنگین گیر کرده بودن، اکبر به ساعتش نگاه می کرد ونگران بود صدای اذان رو که شنید با خوشحالی گفت: مثل اینکه مسجد نزدیکه من رفتم نماز بخونم..
#شهید_علی_اکبر_حسینی
#نماز
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
کارے که انجام می دید، حتی نایستید که کسی بهتون
بگه خسته نباشید!
از همون درِ پشتی بیرون برید.
چون اگه تشکر کنند، تو دیگه اَجرت رو گرفتی
و چیزی برای اون دنیات
باقی نمیمونه...
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
وداع سخت...
👈وقتی یک جوان را غسل میدهیم که به خاطر کرونا جان داده است، خیلی سختی میکشیم!
#من_ماسک_میزنم
پ.ن: از اینکه با انتشار این ویدئو ناراحتتون میکنم، عذر میخوام ولی برای اینکه #کرونا رو جدی بگیریم چنین تلنگرهایی لازمه...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
هے زمین میخورند
ولی آخرِ ڪار
عاشقان، ایستاده میمیرند...
#پروفایل😍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
تفاوت ویژه #سربازان امام حسین(ع) و امام زمان(عج)
♦️کارکرد اصلی #یاران_مهدی در #حکومت_داری است نه شهادت طلبی!
🎙استاد پناهیان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
شمایِگناهبذارڪنار
واساتوروےخدابگوبراۍرضایتوانجامدادم :)!
ببینقلبتپرازنورمیشہیانہ🌙✨!
#استادرائفیپور :)
#امتحانکن
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
💔
#قرار_عاشقی
در دیدهی من
جمله خیالند و تو نقشی ...
بر خاطر من
جمله فراموش و تو یادی ...
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#نجوای_عاشقانه_منو_خدا 💔
🥀خدایا
درماندهام در برابر شکوه و جلالت...😔
با من از آمرزش و رحمت آنگونه کن که شایسته آنی و نه آنگونه که سزاوار عذاب و انتقامم...🤲
به مهربانیات ای مهربانترین مهربانان.🌿🥀
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
تا چشم گشودم
به دلم مهر تو افتاد
زان روز، چو آهوی بیابان تو بودم
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @aah3noghte💞
💔
پنج ویژگی برجسته شخصیت ”حاج قاسم سلیمانی“:
اول اینکه سردار سلیمانی، انسانی از دنیا بریده و آخرت گرا بود.
حضور پیوسته و مداوم او در میدان جهاد و شهادت حاکی از این است که وی از دنیا دل کنده بود و تعلقی به دنیا و آنچه در آن وجود دارد، نداشت و خود را برای حضور در محضر پروردگار از طریق شهادت آماده کرده بود.🕊
دوم اینکه فردی خدامحور و مخلص بود.
اخلاص و صداقت از جمله اکسیرهای این عالم است که هرکس هر مقداری بدست آورد به همان اندازه در این عالم بزرگ میشود.
سوم اینکه حاج قاسم سلیمانی روحیه فداکاری، ایثار و گذشت داشت.
او مجاهدی فداکار بود که قلبش مالامال از عشق و محبت به مؤمنان و مستضعفان بود. او همه زندگی خود را وقف عیال الله یعنی مردم کرده بود.
چهارم شجاعت و بی باکی سردار سلیمانی در برابر قدرتهای عالم و هوس بازان عالم
حاج قاسم وقتی وارد میدان نبرد با استکبار و دشمن میشد، ذرهای ترس به خود راه نمیداد.💪
پنجم اینکه شخصیتی بود که در جایگاه بالای مدیریتی در مسائل نظامی کشور قرار گرفته بود، بدون اینکه کوچکترین فکری برای بهرهبرداری خود و خانوادهاش داشته باشد.
کمتر مدیر ارشدی پیدا میشود که در عرصه مدیریتی با همه مردم همانگونه رفتار کند که با نزدیکان و خویشاوندان خود رفتار میکند. حاج قاسم چنین انسانی بود.
او هرگز از موقعیت اجتماعی خود برای منفعت شخصی استفاده نکرد و زندگی ساده را بر اشرافیگری و رانتخواری ترجیح داد.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست...
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
محسن روی حجاب خیلی تأکید داشت،
به حدی که خیلی ناراحت میشد اگر جایی در بین دوستان میدید که حجاب رعایت نمیشود
و به صراحت اعلام میکرد که حجاب را رعایت کنید،
در حالت کلی میتوان گفت بسیار روی مسئله حجاب حساس بود.
بخشی از وصیت نامه :
از همه ی خواهران عزیزم و از همه ی زنان امت رسول الله می خواهم روز به روز حجاب خود را تقویت کنید، مبادا تار مویی از شما نظر نامحرمی را به خود جلب کند؛ مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان باعث جلب توجه شود؛ مبادا چادر را کنار بگذارید...همیشه الگوی خود را حضرت زهرا و زنان اهل بیت قرار دهید؛ همیشه این بیت شعر را به یاد بیاورید
آن زمانی که حضرت رقیه سلام الله خطاب به پدرش فرمودند:
غصه ی حجاب من را نخوری بابا جان
چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز...
از همه ی مردان امت رسول الله می خواهم فریب فرهنگ و مدهای غربی را نخورید؛ همواره علی ابن ابی طالب امیرالمومنین را الگو و پیشوای خود قرار دهید و از شهداء درس بگیرید...
#شهید_محسن_حججی
#شهید_مدافع_حرم
#عکس_نوشته
#وصیتنامه
#سالروزولادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#martyr
#jihad
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_43 پیرمرد سری پر لبخند تکان داد (ظاهرا فارسی بلد نیستی. اشکال نداره
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_44
در همهمه فکری خودم و مادر،راهی هتل شدیم. ذهنم، میدانی جنگ زده بود برای بافتن و رشته کردن. اینجا هتلهایش هم زیبا بود و من گیج ماندم از آن همه تلاشِ غولهای قدرت برایِ سیاه نمایی.
پیرمرد راننده لبخند زد. دربان هتل لبخند زد. مسئول رزرو لبخند. کاگر ساده که حامل چمدانها بود لبخند زد. اینجا جنس لبخند آدمهایش فرق داشت. اینجا لبریز بود از مسلمانان ترسو.
در اتاقم را محکم بستم و برای اطمینان بیشتر یک صندلی پشت آن قرار دادم. من حتی از لبخند مسلمان ترسو هم میترسیدم. دانیال همیشه میخندید.
بعد از چند ساعت استراحتِ نافرجام به سراغ متصدی هتل رفتم. باید چند کارگر برایم پیدا میکرد تا آن خانه ارواح، بازیافت میشد. چند لغت فارسی را کنار یکدیگر چیدم. نمیداستم میتوانم منظورم را برسانم یا نه اما باید تلاشم را میکردم.
متصدی، جوانی خوش چهره بود با رنگی آسیایی. مقابلش ایستادم. با مهربانی نگاهم کردم. جملاتِ از پیش تعیین شده را گفتم. لبخندش پر رنگتر شد. احتمالا نوعی تمسخر! مطمئنا کلماتم معنیِ خاصی را انتقال نداد.
پرسید، میتوانم انگلیسی صحبت کنم؟ و من میتوانستم. این ملت با زبان بین الملل هم آشنا بودند؟ یعنی اسلام جلویشان را نمیگرفت؟ کمی عجیب به نظر میرسید!
ماجرای خانه را برایش توضیح دادم و او قول داد تا چند نفر را برای این کار پیدا کند.
فردای آن روز آدرس را به کارگران دادم و به همراه مادر راهی خانه شدم. این خانه و حیاتش اگر زیرِ خروارها خاک و برگ هم دفن میشد، جای تعجب نبود. دوریِ چندین ساله این تبعات را هم داشت. دو کارگر نظافت حیات و دو کارگر نظافت داخل خانه را به عهده گرفتند. وقتی درِچفت شده را به سختی باز کردم مقداری خاک به سمتم هجوم آورد و من ترسیدم. زنده به گوری کمترینِ لطفِاین دیار و مردمانش است.
خاطراتِ کودکی زنده شد. درست در لابه لای مبلهای تار بسته از عنکبوت و زیر سیگاریِ دفن شده در غبارِپدر. اینجا فقط دانیال میخندید و من می دویدم.. او به حماقتم در دلبستگی و من در پی فرار از وابستگی.
مادر با احتیاطی خاص وسایل را زیرو رو میکرد.
گاه لبخند میزد و گاه میگریست..
با یان تماس گرفتم. آرامشِ چهره اش را از اینجا هم میتوانستم ببینم. (کجایی دختر ایرونی؟) جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عثمان گوشم را آزار داد (هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ آخه تو کی میخوای مثه بقیه آدما زندگی کنی؟)
هیچ وقت! اگر هم میخواستم، خدایِ این آدمها بخیل بود.
حوصله ایی برای پاسخگویی نبود، پس گوشی را قطع کردم.. چندین بار گوشیم زنگ خورد. عثمان بود. جواب ندادم.
ناگهان صدایی عجیب در حیات پیچید. صوت داشت. آهنگ داشت. چیزی شبیه به کلماتِ سجاده نشینِ مادر. انگار خدای این مسلمانان سوهان به دست گرفته بود برای شکنجه ام. درد به معده و سرم هجوم آورد.
حالم خوب نبود و انگار قصد برتر شدن داشت. کاش گوشهایم نمی شنید. منبعِ این صداها از کدام طرف بود؟
بی حس و حال، جمع شده در معده، رویِیکی از پله ها نشستم. یکی از کارگران که مردی میانسال بود در حالیکه آستینش را بالا میزد به سمت حوض رفت. شیرِ آبِکنارش را باز کرد.. آّب با فشار و رنگی زرد از آن خارج شد. مرد چه میکرد؟؟ یعنی وضو بود؟ اما مادر و یا عثمان که به این شکل انجامش نمیدادند. روبه رویم ایستاد (خانووم نمیدونید قبله کدوم طرفه؟) مزحکترین سوال ممکن را پرسید آن هم از من. مسیرِ خانه یِ خدایش را از من میخواست؟
پسر جوانی که همراهش بود صدایش زد (مشتی.. این فارسی بلد نیست.. حالا مجبوری الان نماز بخوونی؟ برو خونه بخوون.) مرد سری تکان داد (نمازو باید اول وقت خووند..) پسر جوان سر از تاسف تکان داد. یعنی مسلمان نبود؟
دختری جوان از خانه خارج شد (مشتی قبله اینوره.. سجاده تو یکی از اتاقا پهن بود. اون خانوومه هم رفت روش وایستاد واسه نماز.)
پیرمرد تشکری پر محبت کرد (ممنون دخترم. ببین میتونی یه مهر واسم پیدا کنی) دختر ایستاد (نه ظاهرا از اهل سنت هستن. اون خانوومه نه مثه ما وضو گرفت نه مثه ما نماز خووند. مهرم نداشت.)
پیرمرد با چشمانی مهربان به سمت باغچه رفت. چیزی را در آن جستجو کرد. سپس با سنگی کوچک در گوشه ایی از باغ ایستاد. سنگ را روی چمن ها قرار داد و روبه رویش ایستاد. نماز خواند. تقریبا شبیه به مادر با اندکی تفاوت. سجده رفت. اما به روی سنگ. خدای این مردمان در این سنگ خلاصه میشد؟ چقدر حقیر..
صدای گوشی بلند شد. اینبار یان بود (دختر ایرونی هم انقدر کم حوصله؟ اون دیوونه که گذاشت رفت)
برای کنترل درد معده نفسهایی عمیق کشیدم. صدایش نگران شد (سارا حالت خوبه؟) نه. خوب نبود.. سکوت کردم
(سارا! ما با هم دوستیم. پس بگو چی شده.. مشکل کجاست.. حال مادر چطوره؟)
چشمم به نماز خواندنِ پیرمردِ کارگر بود (از اینجا بدم میاد.)
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھدا
شهید شو 🌷
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_44 در همهمه فکری خودم و مادر،راهی هتل شدیم. ذهنم، میدانی جنگ زد
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_45
حرفهای آن روزِ یان، آرامشی صوری به وجودم تزریق کرد و قول داد تا برایِ پیدا کردنِ پرستاری مطمئن محض نگهداری از مادر و انجام کارهای خانه با آن دوستِ ایرانی اش هماهنگ کند.
عصر برای تسویه حساب و جمع آوری وسایلم به هتل رفتم و با تاریک شدن هوا باز هم آن صوتِ عربی را از منبعی نامشخص شنیدم. انگار حالا باید به شنیدنِ چند وعده یِ این نوایِ مسلمان خیز عادت میکردم.
وقتی به خانه رسیدم کارها تمام شده بود و پیرزنی چادر مشکی پوش، نشسته روی یکی از آن مبلهای چوبی با روکشِ قرمز و قدیمی اش انتظارم را میکشید.
گوشیم زنگ خورد، یان بود. میخواستم اطلاع دهد که دوستش، پیرزنی مهربان و قابل اعتماد را برای کمک و پرستاری از مادر، روانه خانه مان کرده. من در تمام عمر از زنانی با این شمایل فراری بودم حالا باید یکی شان را در دیدار روزانه ام تحمل میکردمو مزحکترین ایده ی ممکن، اعتماد به یک ایرانی.
چاره ایی نبود. من اینجا کسی را نمیشناختم. پس باید به یان و انتخابِ دوستِ ایرانی اش اعتماد میکردم.
مدتی گذشت. مادر همان زنِ بی زبانِ چند ماه اخیر بود و فقط گاهی با پیرزن پرستار چای میخورد و به خاطرات زنانه اش گوش میداد و من متنفر از عطر چای به اتاقم پناه میبرم. اتاقی به سکوت نشسته با پنجره هایی رو به باغ.
در این چند وقت از ترسِ خویِ جنگ طلبی مسلمانان ایرانی پای از خانه بیرون نگذاشتم و دلم پر میکشید برای میله های سرد رودخانه. خاطرات دانیال. عطر قهوه. شیشه ی باران خورده و عریضِ کافه ی محلِ کارِ عثمان.
اینجا فقط عطرِ نانِ گرم بود و چایِ مسلمان طلب. گاهی هم پچ پچ کلاغهای پاییززده در لابه لای شاخ و برگِ درختان باغ. اینجا بارانش عطر خاک داشت، دلیلش را نمیدانم اما به دلم می نشست.
یان مدام تماس میگرفت و اصرار میکرد تا برای آموزش زبان آلمانی به عنوان مربی به آموزشگاهی که دوستش معرفی کرده بود بروم، بی خبر از ناتوانیم برای فارسی حرف زدن.
پس محضِ خلاصی از اصرارهایش هم که بود واقعیت را به او گفتم و او خندید. بلند و با صدا.. اما رهایی در کار نبود چون حالا نظرش جهتی دیگری داشت و آنهم رفتن به همان آموزشگاه برایِ یادگیری زبانِ فارسی بود. یان دیووانه ترین روانشناسی بود که میشناختم.
چند روزی به پیشنهادش فکر کردم. بد هم نمیگفت هم زبان مادری را می آموختم هم تنفرم را با زبانشان ابراز میکردم. نوعی فال و تماشا.
یان با دوستش هماهنگ کرد و مدتی بعد از آموزشگاه برایِ دادنِ آدرس، تماس گرفتند و پروین، پیرزن پرستار آن در کاغذی یاد داشت کرد و به دستم داد.
دو روز بعد ، عزم رفتن کردم با شالی مشکی که به زور موهایِ طلاییم را میپوشاند. ماشینِ ارسال شده از آژانسِ محل در هیاهویِ خیابانها مسیر را میافت و من میماندم حیران از این همه تغییر در شکلِ ظاهری مردم. مسلمانان اینجا زیادی با اسلامِ مادر فرق نداشتند؟؟ پس آن ازدحامِ زنانِچادر پوش در خاطرات کودکیم به کجا کوچ کرده بودند؟
وارد آموزشگاه شدم. شیک بود و زیبا با دکوری نسکافه ایی رنگ و عطر قهوه. بو کشیدم عطر قهوه فضا را در مشتش میفشرد و مرا مست و مست تر میکرد.
رو به روی منشی که دختری جوان با موهایی گیر کرده در منجلابی از رنگِ شرابی و صورتی خوابیده در نقش و نگارِ لوازم آرایش بود، ایستادم.
با کلماتی انگلیسی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم. آبرویی بالا انداخت (نازی! نازی! بیا ببین این دختره چی میگه. من که زبان بلد نیستم.)
نازی آمد. با مانتویی که کشیدگیِ دکمه هایش از اجبار برای بسته ماندن خبر میداد و صورتی نقاشی شده تر از منشی. بعد از سلام و خوش آمد گویی خواست تا منتظر بنشینم. نشستم.. بی صدا.. و چشمانی که عدم هماهنگی بیشتری را جستجو میکرد..
عطری تلخ و مردانه در فضا پیچید. درست شبیه همان ادکلنی که دانیال میزد. چشمانم را بستم.
دانیال زنده شد. خاطراتش. خنده هایش. مهربانی هایش. اخمهایش. صوفی اش. خودخواهی اش و خدایی که دست از سر زندگیم برنمیداشت.
سر چرخاندم به طرف منبعِ تجدید کننده ی خاطراتم.
پسری که قد بلند و هیکل تراشیده اش را از پشت سرش دیدم.. با صدا میخندید و با کسی حرف میزد. دراتاقی که دربِ نیمه بازشِ اجازه ی مانور را به چشمانم میداد.
کمی چرخید. نیم رخش را دیدم.. آشنا بود.. زیادی آشنا بود..
و من قلبم با فریاد تپید...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
مشاهدهی کارت پستال دیجیتال 👇
https://digipostal.ir/cylzupi
یه کم متفاوت🙃
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#کپےباصلوات
💔
بهتره توحید رو از بچه ها یاد بگیریم؛
بچه اگر مامانش دعواش کنه، باز میره تو بغل مامانش که گریه کنه:)
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
خواهرم!
حجابت را حفظ کن؛ چون عزت تو در حجاب است...
همیشه زینب وار باشید
#شهید_حسن_آخرتی
#شهدا_و_حجاب
#حجاب_و_عفاف
#عکس_نوشته
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
💔
#شهدا درباره #حجاب و #عفاف چه وصیتی داشته اند؟؟
🌷«یک دختر نجیب باید باحجاب باشد.»
❤️(شهید صادق مهدی پور)
🥀«خواهرم: حجاب تو مشت محکمی بر دهان منافقین و دشمنان اسلام می زند.»
❤️(شهید بهرام یادگاری)
🍀«تو ای خواهرم... حجاب تو کوبنده تر از خون سرخ من است.»
❤️(شهید ابوالفضل سنگ تراشان)
☘«به پهلوی شکسته فاطمه زهرا(س) قسمتان می دهم که، حجاب را حجاب را، حجاب را، رعایت کنید.»
❤️(شهید حمید رستمی)
🌿«خواهر مسلمان: حجاب شما موجب حفظ نگاه برادران خواهد شد.
برادرمسلمان: بی اعتنایی شما و حفظ نگاه شما موجب حجاب خواهران خواهدشد.»
❤️(شهید علی اصغر پور فرح آبادی)
🌸«شما خواهرانم و مادرانم: حجاب شما جامعه را از فساد به سوی معنویت و صفا می کشاند.»
❤️(شهید علی رضائیان)
🌺«از خواهران گرامی خواهشمندم که حجاب خود را حفظ کنند، زیرا که حجاب خون بهای شهیدان است.»
❤️ (شهید علی روحی نجفی)
💐«مادرم... من با حجاب و عزت نفس و فداکاری شما رشد پیدا کردم.»
❤️(شهید غلامرضا عسگری)
🌻«ای خواهرم: قبل از هر چیز استعمار از سیاهی چادر تو می ترسد تاسرخی خون من.»
❤️(شهید محمد حسن جعفرزاده)
🌹« خواهران ما در حالی که چادر خود را محکم برگرفته اند و خود راهم چون فاطمه و زینب حفظ می کنند... هدف دار در جامعه حاضرشده اند.»
❤️(رییس جمهور شهید محمد علی رجایی)
🔰مجله پاسدار اسلام دی ۱۳۷۷ شماره ۲۰۵
#شهدا_و_حجاب
#حجاب_و_عفاف
#وصیتنامه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
💔
انسان به همان کسی واگذار میشود،
که به او امید بسته است؛
و اگر انسان جز به خدا امید نبندد،
به غیر خدا واگذار نمیشود.
«حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم»
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
پیامش را داد و رفت...
گفته بود: اگر #شهید شود، (در قیامت) یقه بی حجاب ها و مرّوجان بی حجابی را خواهد گرفت...
...
حالا شهید شده
ما ماندیم و سفارش یک شهید....🌸🍃
#شهید_جواد_محمدی
#شهدا_و_حجاب
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#صحنه_تلخ_تاریخی
🌹تیرماه ۱۳۱۴ در مسجد گوهرشاد مشهد، بدستور #رضا_شاه صدها نفر بخاطر اعتراض به #کشف_حجاب کشته شدند.
🗓 بیست و یکم تیر سالروز قیام مسجد گوهرشاد و روز #حجاب_و_عفاف
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞