eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_هفتم احمد کاظمی بود، #سردار_شهید_احمد_کاظمی. ق
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) بندر عباس یک جلسه بود برای ثبت نام و اعزام نیرو به جبهه های مقاومت ! جلسه دیر وقت تمام شد و قرار شد که شب را بمانند! خانه ما شد پراز نور حاج قاسم. چون دیر وقت بود ، من یک پذیرایی مختصری کردم و بعد هم رختخواب آوردم تا سردار بخوابد. حاج قاسم نگاهی به تشک و پتو کردند. سری تکان داده و گفتند: _اینا چیه ؟! یعنی من روی تشک وپتو نرم بخوابم؟ شما اینا رو جمع کنید ، من روی زمین میخوابم. همین بالش کافیه! ✨اتاقی پر از وسایل راحتی؟ خانه ای پر از امکانات رفاهی؟ حاج قاسم اگر دل ها تسخیر کرد چون خودش، راحتی اش ، امکاناتش و لذتش، اولویتش نبود! ✨جانش برای خدا! توانش برای خدا! دارایی اش در راه خدا.. ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شهید دوران در سحرگاه روز ۳۰ تیر ماه سال ۱۳۶۱ که فرماندهی دسته پرواز را به عهده داشت، به قصد ضربه زدن به شبکه دفاعی و امنیتی نفوذناپذیر مورد ادعای صدام، با پنج نفر از زبده‌ترین خلبان نیروی هوایی در حالی که هنوز ستیغ آفتاب ندمیده بود، با اراده‌ای پولادین به پالایشگاه الدوره یورش بردند و چندین تُن بمب هواپیماهای خود را بر قلب دشمن جنگ افروز عراق ریختند و پس از نمایش قدرت و شکستن دیوار صوتی در آسمان بغداد، هنگام بازگشت، هواپیمای لیدر مورد اصابت موشک دشمن واقع شد و شهید دوران اگر چه اجازه ترک هواپیما را به همرزم خلبانش، ستوان‌یکم منصور کاظمیان در عقب کابین داد، اما خود به رغم این که می‌توانست با استفاده از چتر نجات سالم فرود آید، صاعقه‌وار خود و هواپیمایش را بر متجاوزان کوبید و بدین ترتیب مانع از برگزاری اجلاس سران غیرمتعهدها به ریاست صدام در بغداد شد. سرانجام پس از سالها انتظار در تیرماه ۱۳۸۱، بقایای پیکر شهید خلبان عباس دوران توسط کمیته جستجوی مفقودین به میهن منتقل گردید و در پنجم مرداد ۱۳۸۱ طی مراسمی رسمی با حضور مسئولان کشوری و لشکری و خانواده شهید در میدان صبحگاه ستاد نیروی هوایی، بر دوش همرزمان خلبانش تشییع و پیکر مطهر آن شهید تیزپرواز برای خاکسپاری به زادگاهش شیراز منتقل شد. شهید دوران به هنگام شهادت ۳۲ سال داشت. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🥀مادری که عاشق بچه‌شه، مدام دوست داره بچه رو ببوسه؛ از بوسیدن خسته میشه؟😕 تکرار بوسه واسش خوشایند نیست؟ نه...!😘 نماز هم همینطوره... هرچی تکرار بشه، باز یه موضوع تازه و قشنگه:)❤️ ... 💕 @aah3noghte💕
‏نمیدونم به سمت چی یا کجا داریم میریم، هرچی هست سرعتمون خیلی زیاده *پینادو*
شهید شو 🌷
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_61 صوفی با صورتی غرق در خون و متلاشی، چند سانت آن طرف تر پخشِ زمین بو
بی اختیار شروع به جیغ زدن کردم. نمیدانستم دلیلش چیست؟ مظلومیتِ حسام یا ترسِ بی حد و حسابِ خودم! چند مردی که از همراهانِ عثمان بودند از پنجره به بیرون پریدند. صدایِ تیراندازی در نقاطِ مختلف شنیده میشد. عثمان دستانش را بر گوشهایش فشار داد و به سمتم هجوم آورد (خفه شو.. دهنتو ببند..) آنقدر ترسیده بودم که مخلوطی از درد و وحشت، معجونی بی توقف از جیغهایِ بی اراده تحویلم داده بود. عثمان گلویم را فشار میداد و من نفس به نفس کبودتر میشدم. ناگهان حسام با تمام توانِ تحلیل رفته اش، با او درگیر شد. عثمان محکوم به مرگ بود. چه دستگیر میشد. چه فرار میکرد. پس حسودانه، همراه میطلبید برایِ سفرِ آخرتش. تازه نفسیِ عثمان بر تن زخمی حسام چربید و ناامید از بردنِ منِ جنازه شده از ترس با خود، فرار را بر قرار ترجیح داد. حسام نیمه هوشیار بر زمین میخ شده بود. کشان کشان خود را بالایِ سرش رساندم. شرایطش اگر بدتر از من نبود، یقین داشتم که بهتر نیست.  نفسهایم به شماره افتاده بود. صدای فریادها و تیراندازی ها، مبهم به گوشم میرسید. صورتِ به خون نشسته ی حسام ثانیه به ثانیه مقابل چشمانم تار و تارتر میشد. چشمانِ بسته اش، هنوز هم مهربان بود. ناخواسته در کنارش نقشِ زمین شدم.. تاریک و بی صدا... نمیدانم چقدر گذشت.. چند ساعت؟؟ یا چند روز؟؟ اما اولین دریافتیِ حسی ام، بویِ تندِ ضدعفونی کننده ی بیمارستان بود و نوری شدید که به ضربش، جمع میشد پلکهایِ سنگینم. و صدایی که آشنا بود. آشنایی از جنسِ چایِ شیرین با طعم خدا.. باز هم قرآن میخواند.. قرآنی که در ناخودآگاهم، نُت شد و بر موسیقاییِ خداپرستیم نشست. در لجبازیِ با دیدن و ندیدن، تماشا پیروز شد. خودش بود، حسام. قرآن به دست، رویِ ویلچر با لباسِ بیمارانِ بیمارستان.. لبخند زدم. خوشحال بودم که حالش خوب است، هم خودش، هم صدایش... باز دلم جایِ خالیِ دانیال را فریاد زد. صدایم پر خش بود و مشت شده (دا.. دانیال کجاست؟) تعجب زده، نگاهم کرد، اما تند چشمانش را دزدید.. راستی چشمانش چه رنگی بود؟؟ هرگز فرصت شناساییش را نمیداد این جوانِ با حیا... لبخند به لب قرآنش را بوسید و روی میز گذاشت (الحمدالله به هوش اومدین.. دیگه نگرانمون کرده بودین.. مونده بودم که جوابِ دانیالو چی بدم؟) با موجی بریده دوباره سوالم را تکرار کردم و او با تبسم سرش را تکان داد (همه ی خواهرا اینجورین یا شما زیادی اون تحفه رو دوست دارین؟؟ آخه مشکل اینجاست که هر چی نگاه میکنم میبینم که چیزی واسه دوست داشتن نداره. نه تیپی ... نه قیافه ایی... نه هنری... از همه مهمتر، نه عقلی...) دوست داشتم بخندم. دانیال من همه چیز داشت. تیپ، قیافه، هنر، عقل و بهترین مهربانی هایِ برادرانه یِ دنیا. صندلی اش را به سمت پنجره هل داد. پرده را کنار زد (ایران نیست.) نگران به صورتِ ریش دارش خیره شدم. (اما اصلا نگران نباشید.. جاش امنه.. من تمام ماجرا رو براتون تعریف میکنم.) مردی چاق و میانسال وارد اتاق داشت (آقا سید، میشه بفرمایید من و همکارام چه گناهی کردیم که تو بیمارِ این بیمارستانی؟) حسام با لبهایی جمع شده از شدت خنده، دست در جیبش کرد و موزی درآورد (عه.. نبینم عصبانی باشیا.. موز بخور.. حرص نخور.. لاغر میشی، میمونی رو دستمون.) این جوان در کنارِ داشتنِ خدا، طبع شوخ هم داشت؟ خدا و شوخ طبعی منافات نداشتند؟ پرستار سری تکان داد (بیا برو بچه سید.. مادرت در به در داره دنبالت میگرده. آخه مریضم انقدر سِرتِق؟؟ بری که دیگه اینورا پیدات نشه.) حسام خندید (آمینشو بلند بگو.) سرش را پایین انداخت و با صدایی پر متانت مرا خطاب قرار  داد (سارا خانووم. الان تازه بهوش اومدین. فردا با اجازه پزشکتون میامو کلِ ماجرا رو براتون تعریف میکنم.. فعلا یا علی..) نام علی غریب ترین، اسم به گوشم بود.. چون تا وقتی پدر بود به زبان  آوردنش در خانه، فرقی با هنجارشکنی نداشت. دو پرستار زن وارد اتاق شدند  و حسام کَل کَل کنان با آن پرستار چاق از اتاق خارج شد. و من خوابِ زمستانی را به انتظار کشیدن تا فردا ترجیح میدادم... ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_62 بی اختیار شروع به جیغ زدن کردم. نمیدانستم دلیلش چیست؟ مظلومیتِ حسام یا تر
روز بعد به محضِ دیدنِ دنیا، چشم به در دوخته منتظرِ حسام ماندم. امروز گره از تمامِ معماهایِ روزهایِ بی دانیالیم باز میشد. دلشوره ی عجیبی داشتم. میترسیدم حرفهایِ حسام در موردِ سلامتیِ برادرم، دروغی به اصطلاح مصلحتی باشد مِن بابِ مراعاتِ حالِ بیمارم. هر ثانیه که میگذشت توفیری با گذرِ یکسال نداشت و ترسی که آوار میشد بر سرِ ذهنیاتم. من با خدایِ حسام در آن نفسهایِ همدم با مرگ حرف زدم و او خیلی زود جوابم را داد. پس رسم معرفت نبود گذاشتن و گذشتن و من باز صدایش کردم تا باز شود سرِ این غده ی چرکین و رها شوم از نبودنِ برادر و خدایی که حالا میخواستمش. یالله گویی حسام هواسم را به در جمع کرد. آن مرد آمد... با ریشی بلند و موهایی مشکی و نامرتب که خبر میداد از ماندگاریش رویِ تخت بیمارستان. آرام و خمیده راه میرفت و یکی از پاهایش را تقریبا روی زمین میکشید. با هر گام کمی ابروهایش را جمع میکرد و مقداری می ایستاد.  عثمانِ چه کرده بود با جسمِ این جوانِ مهربان و چه خیالی برایِ من داشت؟ ترسیدم. آن شب او گریخت. پس باید هر لحظه انتظارِ آمدنش را میکشیدم و اگر می آمد... حسام روی صندلی کنار تخت نشست. هنوز هم لبخند به لب داشت، با همان، سربه زیریِ همیشگی اش. راستی چرا هیچ وقت به صورتم چشم نمیدوخت؟ با متانت خاصی سلام کرد و حالم را جویا شد. بی مقدمه نام دانیال را بر زبان چرخاندم. با لبخندی محسوس، سرش را تکان داد (چشم.. الان همه ی ماجرا رو خط به خط تعریف میکنم. اما قبلش.. چون میدونم نگرانید و اینکه زیاد به بنده اعتماد ندارین، قرار شد اول با دانیال صحبت کنید) حسی خنک و شیرین در تمامِ وجودم سرازیر شد. دانیال.. دانیال من؟ شنیدن صدایش تنها آرزویِ آن روزهایم بود. از فرط خوشحالی لشکری از بی قراری به قلبم هجوم آورد. نمیدانستم باید بدودم؟ پرواز کنم؟ یا جیغ بکشم؟ به سختی رویِ تخت نشستم. (کو.. کجاست؟) لبخندش عمیق تر شد (عجب خواهری داره این عتیقه! اجازه بدین) یک گوشی از جیب پیراهنش درآورد و دکمه ایی را فشار داد و آن را رویِ گوشش قرار داد (الو، آقایِ بادمجون بم.. تشریف دارین پشت خط؟... بعله.. بعله.. الحمدالله حالشون خوبه.. به کوریِ چشم بعضی از دشمنان، بنده هم خیلی خیلی خوبم. بعدا حالتو رو هم به طور ویژه میگیرم) با چه کسی حرف میزد؟ یعنی دانیال، برادر من، پشتِ همین خط بود؟ گوشی را به سمتم گرفت. دستانم یخ زد. به کندی گوشی را نزدیک صورتم گرفتم. نفسهایم تند بود و نوایی از حنجره ام، یارایِ خروج نداشت. صدایش بلند شد. پر شور و هیجان (الو.. الو.. ساراجان.. خواهر گلم..) نمیتوانستم جوابش را بدهم. خودش بود. همان دانیالِ خندان و پرحرف اما حالا گریه میکرد. در اوج خنده، گریه میکرد. (سارایی.. بابا دق کردم. یه چیزی بگو صداتو بشنوم.) اشک ریختم. برایِ اولین بار اشک ریختم. هق هق گریه هایم آنقدر بلند بود که دانیال را از حالم با خبر کند. و او با تمامِ شیرین زبانی، برادرانه هایش را خرجِ آرامشم میکرد. صدایش زدم نه یکبار که چندین مرتبه و او هربار مثل خودش پاسخم را داد. هر چه بیشتر میشنیدم، حریصتر میشدم و این اشتها پایان نداشت. بعد از مدتی عقده گشایی؛ در آخر از من خواست تا به حسام اعتماد کنم و نمیداست که من نخواسته به این جوانِ محجوب اعتماد کرده بودم، قبل از آنکه خود بخواهم.  دوست نداشتم تماس تمام شود، اما شد و چاره ایی جز این نبود. حسام گوشی را از دستم گرفت (خب الان خیالتون بابتِ سلامتیش راحت شد؟ دیدین که از منو شما سرحالتره. حالا برم سر اصل مطلب؟ البته اگه حالتون خوب نیست میذاریم واسه بعد...) مشتاق شنیدم بودم. خواستم شروع کند. دستی بر محاسنش کشید (حالا از کجا شروع کنم؟ قبلش ما به شما یه عذر خواهی بدهکاریم. که ناخواسته وارد جریانی شدین که فشار زیادی روتون بود. امیدوارم حلال کنید.) حلال؟؟؟ در آن لحظه به قدری خوشحال بودم که حتی از پدر هم میتوانستم بگذرم. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
💔 عبدالله گنجی : ⭕️ چند روز پیش در آمریکا فردی که محکوم به قتل یک خانواده سه نفره بود با حکم دیوان عالی این کشور اعدام شد. بعد اینجا دو نفر که۱۲نفر از جمله چند زن و کودک را شهید و ۴۰نفر را مجروح کرده اند و حکم اعدام گرفته اند از سوی شبکه ملکه زندانی سیاسی معرفی می شوند. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 بخشی از شهید: چه زیباست سیاهی چادر شما، نمی‌دانم این چه حسی بود که چادر شما به من می‌داد اما می‌دانم که با دیدن آن امید، قوت قلب و آبرو می‌گرفتم. باور کنید شما نعمت است، قدر این نعمت را بدانید که به برکت (س) بدست آمده . امیدوارم که هرگز رنگ سیاه چادر شما کم رنگ و پریده نشود و خدا نکند که روزی حجاب شما کم رنگ و کم اهمیت شود که اگر خدای ناخواسته این چنین شود اصلا دوست ندارم به ملاقات من سر مزارم بیایید.❗️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 سلطان طوس است و عشقِ آقا جواد الائمه داده علی اکبرش را یک ماه قبل از محرم.. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 بارها به همکارانش گفته بود: هواپیمایم را بزنند ، بیرون نمی‌پرم اگر هواپیما بال نداشته باشد خودم بال در آورده و بر سر دشمن فرود می‌آیم و هرگز تن به اسارت نخواهم داد ... 💞 @aah3noghte💞
*سلام دوستان تولد داریم چه تولدی* 😍 شهادت هنر است و شهید هنرمند واقعی🌹 *تولدت مبارک قهرمان*💖 *شهید وحید زمانی نیا*🥰 تولد: ۱۳۷۱/۴/۳۰ شهادت: ۱۳ دی ۹۸ محل تولد: تهران محل شهادت: بغداد مزار: در حرم حضرت عبدالعظیم (ع)امروز تولد شهید وحید زمانی نیا محافظ قهرمان سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی هست❤ 🌼بسم الله القاصم‌الجبارین🌼 سلام شهید من✋ می دانم که جواب سلامم را می دهی... آسمان نشین مهربان من،تولدت مبارک...❤ هوای تو کرده دلم... لازم نیست حرفهایم را طولانی و بلند بنویسم تا تو بخوانی...🚆👌 سکوت و چند کلمه کافیست برای دلتنگی ام...😥 تنها تو میدانی که در دل پر دردم چه میگذرد... حرف هایم را با تو به هر شکلی که باشد می زنم... گاهی آرام...  گاهی با چشمان ابری ام...😭 و گاهی با درد دل بی قرارم... و می دانی که چقدر دوستت دارم...😍 دلتنگی هایم برای تو را هم دوست دارم.... آن لحظه که به یاد تو هستم را دوست دارم.... تمام این لحظات را دوست دارم.... چون میدانم که تمام وجودم به یاد توست.... همین... *شادی روح شهید عزیزمون‌صلوات ... 💞 @aah3noghte💞
💔 در نیروی انتظامی خدمت می کردم و همان جا بازنشست شدم. کارم شیفتی بود. برای همین، بسیاری از، زحمت ها و در واقع سنگینی بار پرورش بچه ها به دوش مادرشان بود. شهروز فرزند دوممان بود. از همان کوچکی او را برای شرکت در با خودم به مسجد محله مان می بردم. همان جا در کلاس قرآن ثبت نامش کردم و قرآن خواندن واحکام را یاد گرفت. درواقع در مسجد تربیت شد.! رفت و امدش به مسجد و انس به نماز جماعت و قرآن تا آخر هم ادامه داشت. دیپلمش را گرفت و رفت سربازی، بعد از سربازی یک روز آمد و از من مشورت خواست. گفت:می خواهم شغل انتخاب کنم و نظر شما برایم مهم است. پرسیدم به چه کاری علاقه دارد؟ گفت: دوست دارم پاسدار شوم. گفتم :به آنچه علاقه داری بپرداز. ما از تو راضی هستیم و مطمانم به خاطر ویژگی های خوبی که داری درکارت موفق خواهی شد. وارد سپاه شد و چند سال پیمانی خدمت کرد. بعد وارد دانشگاه افسری شد و بعد از اتمام تحصیل،استخدام و وارد سپاه قدس شد. ✍پدر بزرگوار ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آفتابِ وجود تو، چشمانشان را می‌زد .... همانها که پلکهایشان را محکم بهم فشردند؛ تا پرتو تو، کابوس تاریک شان را نشکند! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اگر 💚 میخواهید زمانه خود باشید شهادت را به اهل مےدهند یکی مثل این ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 بار خدایا ! ❤️ 🌿از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که در آن معاونت کردم علیه یکی از بندگانت، یا دیگری را به سوی آن راهنمایی کردم🍃 🍃و یا غیر خود را به سوی آن دلالت نمودم، یا با تعمّد در آن اصرار ورزیدم، یا از روی نادانی در آن مقیم شدم🌿 پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!🤲 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 این جوان کیست که سیمای پیمبر دارد بنویسیـد رضــا هـم علـی‌اکبــــر دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 این جوان کیست که سیمای پیمبر دارد بنویسیـد رضــا هـم علـی‌اکبــــر دارد... #شهادت_جوادالائمه_ت
🖤🏴 لب تشنه بود، تشنه ی يك جرعه آب بود مردی كه دردهای دلش، بي حساب بود پا می كشيد گوشه ی حجره به روے خاك پروانه وار غرق تب و التهاب بود ◼️شهادت امام جواد (ع) تسلیت باد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_هشتم بندر عباس یک جلسه بود برای ثبت نام و اعز
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) حاج قاسم تعریف می کرد: حاج احمد کاظمی همیشه می گفت، ما هیچ وقت لطف و عنایت اهل بیت، خصوصاً آقا امام رضا (ع) بی نیاز نیستیم... حاج احمد می خواست هواپیمای✈️ سوخو را رونمایی کند. کجا ؟ تهران، نه ،مشهد امام رضا (ع) اول به ذهنم همه ی سختی های مشهد آمد ، اما وقتی خلبان بر فراز آسمان، هواپیما را چند دور، بلاگردان امام رضا (ع) دور حرم چرخاند، تازه لبخند واقعی برصورت ها نشست! ✨بابی انت و امی و نفسی و اهلی و مالی ...؛ یعنی دارایی هایم فدای آن هایی که تمام دارایی شان راخرج ما کردند. ساکن عرش بودند و در فرش هدایت ما را برعهده گرفتند در حقشان کوتاهی کردیم، ندیده گرفتند و باز محبت کردند. دستورات خدا را برایمان فرمودند، ما به فرمان ابلیس زندگی گذراندیم و باز از دعایشان محروممان نکردند. ادب امر امام را هرکس نگه داشت‌شد؛ حاج قاسم.☝️ ادب و امر امام، طاعت از کلامشان است نه تنها به دل و گفتار، که عمل هم باید باشد. نمازمان، حجابمان، حلال و حراممان، کلاممان...خدا ببخشدمان! ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 افشاگری "علی‌اکبر رائفی‌پور" درباره "سعید حجاریان": ‏جناب آقای با واسطه از یک فرد موثق شنیده ام خانواده شما جدید الاسلام هستند و حضرتعالی تبار یهودی دارید بنده نیز مؤیداتی بر این فرضیه یافته ام! در صورت «صحت» بفرمایید چه کسی از شما اول به مذهب حقه تشیع گروید؟ در چه سالی؟ پر واضح است تبار یهودی داشتن هیچ ایرادی ندارد. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 یک شهروند آمریکایی توئیت زده: ژنرال سلیمانی برای ما از ژنرال قاآنی بهتر بود. چراکه با سلیمانی درخاورمیانه میجنگیدیم نه داخل ایالت متحده. نمیدونم چرا اینا فکر میکنن کار سردار قاآنی هست. خب هوا گرمه ناو هاتون آتیش میگیرن!🙄 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥شعر خوانی سید در وصف علیه السلام 🔹باحضورت ستاره ها گفتند/ نور در خانه امام رضاست(علیه السلام) 👌 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 - جوانی خود را چگونه گذراندید؟ +وَ أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ _به دوریت سر کردم ..... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_63 روز بعد به محضِ دیدنِ دنیا، چشم به در دوخته منتظرِ حسام ماندم. امروز گره
صدایی صاف کرد... (والا.. دانیال یکی از نخبه هایِ کامپیوتر تو دانشگاه بود و سازمان مجاهدین خلق از مدتها قبل به واسطه ی پدرتون اونو زیر نظر داشت تا بتونه با دادنِ وعده و امکانات جذبش کنه و واسه انجام ماموریت به داعش بفرسته. پس بعد از یه مدت کوتاه، سازمان وارد عمل میشه و با نشون دادنِ درِ باغ سبز از دانیال میخواد  تا به اونها ملحق شه اما دانیال با شناخت و تنفری که به دلیل زندگی با پدرتون از این سازمان داشت، درخواستشونو رد میکنه. ولی از اونجایی که سازمان نه تو کارش نیست و وقتی چیزی رو میخواد باید بدست بیاره، میره سراغِ اهرام فشار.  همون موقع بچه های ما متوجه میشن که  نقشه یِ سازمان واسه فشار رویِ دانیال و اجبارش به قبولِ این مسئولیت،  تهدیدِ خوونوادشه. پس من مامورِ نزدیکی و رفاقت با برادرتون شدم. اونقدر رفیق که هم ازم تاثیر گرفت، هم یه چیزایی از پیشنهاد و تهدید سازمان بهم گفت.) باورم نمیشد..  جاپای پدر و سازمانش در تمام بدبختی هایمان بود. مبهوت از اتفاقاتی که تا آن لحظه فقط چند خطش را شنیده بودم، خواستارِ بیشتر دانستن، در سکوتی پرهیاهو چشم به حسام دوختم. حسامی که حالا او را فرشته ی نجاتی میدیدم که زندگیم را مدیونش بودم و خدایی که در اوجِ بی خداییم، هوایم را داشت. حسام آرام و متین به حرفهایش ادامه میداد (به وسطه ی نزدیکی به دانیال متوجه شدم که تمایلات مذهبی اش زیاده، هر چند که رو نمیکنه اما زمینه شو داره. پس بیشتر و بیشتر روش کار کردم.) تصویر نمازهایِ پر مایه یِ دانیالِ آن روزها و خنده هایی که میدانستم قشنگتر از سابق است، در خاطراتم مرورشد. خاطراتی که منوط به روزهایِ مانده به بی قراریم برایِ وحشی شدنش بود. حالا که فکر میکنم، میبینم  جنسِ خنده ها و نمازهایش شبیه حسام این روزها بود. حواسم را به گفته هایش دادم (از طرفی خبرچینی که تو داعش داشتیم، تو یکی از بمبارونهایِ سوریه، کشته شد و عملا کسی وجود نداشت تا چیتِ حاویِ اطلاعاتی رو که رابطمون جمع آوری کرده بود، بهمون برسونه.) لحظه به لحظه کنجاوتر میشدم (چه اطلاعاتی؟) لبخند بر لب مکثی کرد (یه لیست از اسماییِ افراد کلیدی که سعی داشتن واسه اهداف داعش تو ایران فعالیت کنن و یه سری اطلاعات دیگه که جز اسرار نظامی محسوب میشه.) تعجب کردم، یعنی ایران تا این حد هشیار بود؟ (شما تویِ داعش رابط دارین؟؟ شوخی میکنید دیگه!) تبسم لبهایش، مخصوصِ خودش بود (نه.. کاملا جدی گفتم..) پدرم حق داشت.. ایرانی ها این توانایی را داشتند تا ترسناکتر از بزرگترین ابرقدرتها باشند. ترسی که در نظر او، اسمی از سپاه پاسداران بود (شما دقیقا چه کاره ایید؟ نکنه پاسدارین..؟) تبسم عمیق اش مهر تاییدی شد بر حدسم. سپاه، کابوسِ اعظمِ پدرم و سازمان کفتار زده اش.. نام ژنرالِ معروف شده از فرط خطرشان را در ذهنم مرور کردم. مردی که اخبار هر روزه ی بی باکی اش، تیتری بود بر هم کیشی اش با مرگ و سر نترسی که غربیها امیدِ به باد دادنش را داشتند. این ژنرال و سربازانِ پاسدارنامش، از سَرِ پیمانی رفاقتی که با مرگ داشتند، هراسی بی حد به جانِ منادیان قدرت انداخته بودند... و حسامی که حسِ خوبش، مشتی بود محض نمونه، از خروارِ آن ژنرال شجاع و لشگریانش. بی صبرانه ادامه ماجرا را جویا شدم. (تهدیدات سازمان رویِ دانیال زیاد شده بود و این جریان حسابی کلافه اش میکرد. پس ما وارد عمل شدیم . باهاش حرف زدیم؛ تمام جریان رو براش تعریف کردیم. از تهدید خوونوادش توسط سازمان منافقین تا نقشه ی داعش که هنوز اجرایی نشده بود و اون متوجه شد که ما از همه چیز باخبریم اما بهش اطمینان دادیم که امنیت خوونوادشو تامین میکنیم.)  به میان حرفش پریدم. کمی عصبی بودم (لابد به این شرط که به درخواست شما وارد داعش بشه و اون اطلاعاتی رو که رابطتون جمع آوری کرده به دستتون برسونه.. درسته؟  پس شما معامله کردین.. جونِ خوونوادش در قباله اون اطلاعات!) در سکوت به جملات تندم گوش داد (نه.. اینطور نیست.. امنیت دانیال یکی از دغدغه های ما بود و هست. ما فقط کل جریانو از جمله دسترسی به اون چیت، که حاوی اطلاعات بود رو، براش توضیح دادیم و اون به دلیلِ تنفر عجیبی که از پدرتون، سازمان و وابستگانش داشت، پیشنهادمونو رو هوا زد. بعد از اون، من بارها و بارها باهاش حرف زدمو خواستم که منصرفش کنم، چندین و چندبار بهش گفتم که حتی اگر اینکارو انجام نده، باز هم امنیت خوونوادش تامینه. اما اون میگفت که میخواد انتقام بگیره. انتقام تمام بدبختی ها وسختی هایی که مادر و خواهرش  از جانب افکارِ سازمانیِ پدرش متحمل شدن. افکاری که حالا پایِ داعش رو به زندگیش باز کرده بود. پس عملیات شروع شد. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞