شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #سید_پابرهنه۵ #بدنی_که_نپوسیده_بود...😳🤔 #حسن_باقری یکی از دوستان #سی
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#محسن۱
#رفتارش با محیط معنوی جبهه سازگاری نداشت...😕
پیشانی بند را #لوله میکرد و دور سرش می بست.☺️
یک قطار فشنگ روی دوش مےانداخت و #تیربار به دست، عکس مےگرفت !!!!😐
موقع #نماز از جمع جدا مےشد و در محوطه مےچرخید .🚶
یک روز که تنها بود رفتم سراغش و بعد از کمی حال و احوال گفتم:
«آقا محسن!! برام سواله که تو برای چی اومدی جبهه؟»🤔
کمی که فکر کرد گفت:
«حاجی ! حقیقتش اینه که من همه چیز رو تجربه کردم الا جبهه! 😌 هر #خلافی بگی انجام دادم. الان هم اینجام چون عاشق « #راکی» و « #رمبو»و « #تیربارم»....😃😅
😳چشمام از تعجب گرد شده بود .
همه جور نیتی برای ورود به جبهه دیده بودم جز #نیت «آرتیست بازی»!☹️
....عکس هایش را که گرفت از محیط جبهه خسته شد و گفت :«میخوام برگردم»!☺️
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
💔
وقتی حمیدآقا نمازشب مےخوند
برگه ای همراهش داشت که اسامی۴۰نفر رو یادداشت کرده بود تا تو قنوت،براشون دعا کنه.
یکبار که کاغذ رو خوندم، دیدم اسم پدرومادرشون، امام خامنه ایی،آیت الله بهجت، گلپایگانی، مطهری، مشکینی و.. شهدا صدر اسلام و... بودند.
وقتی ازشون سوال کردم گفتن من براشون دعا میکنم تا اونا هم برای من دعا کنن
راوے:همسر #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 جوان17ساله ای که یک هفته پس از جنگ، به جبهه رفت یک روز دوره کلاسیکی جنگ ندید،حتی اورا به لحاظ سن
💔
رفتن به دنبال علم تخریب همان و پیدایش حس کنجکاوی، در رشتهی "تخریب"همان.
این جوان تازه وارد، در دل جنگ رشد کرد،
تجربه کسب کرد و مدتی بعد..
فرمانده واحد تخریب قرارگاه خاتم الانبیاء و تیپ ویژه پاسداران شد
او که حالا فرمانده ای قدَر شده بود، عملیات برون مرزی " #کرکوک" را طراحی و اجرا کرد.
#سردارشهیدعلیرضاعاصمی
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
مجلهی نیوزویک(newsweek)باانتشار عکس فوق بر روی جلد مجله نوشت:
"ترامپ بین #۳_ابرقدرت_دنیا محاصره شده است"...
این طرح روی جلد مجلهی صاحبنامِ اقتصادیترین شهر آمریکا و دنیا (نیویورک) است.
با دقت بخوانید: «ایران ابرقدرت جدید جهان»💪
همین جمله امام خمینی(ره)خطاب به کدخدا پرستان کفایت مےکند:
"باید کشور از این مغزهای پوسیده که عاشق آمریکا هستند تصفیه شود."
صحیفه امام،جلد10،صفحه392
@aah3noghte
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی_و_دو جوجه مواد فروش
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_سه
قول شرف
تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن … چسبیده بود به من …😰
– هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ … پرستار کودک شدی؟😏😂😂 … .
و همه زدن زیر خنده … یکی شون یه قدم رفت سمتش … خودش رو جمع کرد و کشید سمت من … .
– اوه … چه سوسول و پاستوریزه است … اینو از کجای شهر آوردی ؟ 😖… .
– امانته بچه ها … سر به سرش نزارید … قول شرف دادم سالم برگردونمش … تمام تیکه هاش، سر هم …😉😬
همه دوباره خندیدن … "باشه، مرد … قول تو قول ماست" … اونم از احد دور شد … .
از کافه که اومدیم بیرون … خودش با عجله پرید توی ماشین… می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید … .
– اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن … اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون … البته زیاد دست به اسلحه نمیشن … یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته … این 60 تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن …🙄
– منظورت چی بود؟ … یه تیکه، سر هم؟🤔😳 …
سوالش از سر ترس شدید بود … جوابش رو ندادم … جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه😑😏 …
مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم 😅… .
اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت…
چشم هاش می لرزید … اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد …
جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه😬😁 …
تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد … درگیری توی مسیر برگشت بود☹️ … .
درگیری مسلحانه بود … با سرعت، دنده عقب گرفتم … توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم
اما از بد بیاری، همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد😱😵 … .
اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین …
شوکه شده بود و کپ کرده بود … سریع چرخیدم سمتش … در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون …
پشت گردنش رو گرفتم … سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره … سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم …
.
.
از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد🤑… براش داروی ضد تهوع خریدم … روی تخت متل ولو شده بود …
روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم😒 …
مراقب بودم حالش بدتر نشه … حالش افتضاح بود … خیس عرق شده بود … دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار … 😡
نیم خیز شد سمتم … توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت …
"چرا با من اینطوری می کنی؟"😡😟 … .
یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من …👊
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#جواد! مےدانی؟....
این روزها عجیب #دلم
به سیم خاردار های دنیا
#گیر کرده است ...
مےشود باز هم
دسٺـم را بگـیری؟ ...
من هم دلم
برای آسمان تنگ شده...
#شهیدجوادمحمدی
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#دوست_شهید
#رفاقتانه
#دلتنگے
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #محسن۱ #رفتارش با محیط معنوی جبهه سازگاری نداشت...😕 پیشانی بند را
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#محسن۲
....عکس هایش را که گرفت از محیط جبهه خسته شد و گفت :
«میخوام برگردم»!😑
گفتیم :
«مگه خونه خاله است؟باید حداقل سه ماه اینجا باشی.»😌😏
گفت:
«برو بابا کی حالش رو داره سه ماه تو این #بیابون بمونه»!😕😒
یه روز دیدم نامه #تسویه به دست اومد و گفت :
«اینم نامه تسویه ما 😜. حاجی از تو خوشم اومده! من #آخوند ندیده بودم که با بچه ها بگه و بخنده. دلم برات تنگ میشه.»😚
گفتم:
«چطوری نامه تسویه گرفتی؟»😳
گفت:
«دستم رو #زخمی کردم و بردم حسابی پانسمان کردم و ...»😄😅
بعد هم خداحافظی کرد و رفت...☹️
فردای رفتن محسن اعلام کردن که کل نیروهای گردان مسلم و نیروهای مستقر در اردوگاه کوزران به مرخصی میروند. ماهم وسائل را جمع کردیم و راهی تهران شدیم ... .
....
چند روز بعد که برگشتیم به منطقه دیدیم #محسن دم در اردوگاه، منتظر ایستاده.😳😳
گفتم :
«محسن!! تو اینجا چکار میکنی؟»😳
گفت:
«بابا شما کجائین؟سه روزه منتظر شمام.😫😩
گفتم:
«مگه دلت برای رفقای خلاف کارت تنگ نشده بود؟مگه نرفتی تهران...؟🙄😒
چیزی نگفت .😶
کاملا مشخص بود رفتارش تغییر کرده... دیگه فحش نمی داد...🤐
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
📚...تاشهادت
💕 @aah3noghte💕