eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #حر_امام۱ دو سال #حبس_انفرادی کشید، به خاطر درگیری با ماموران شهرب
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۲ طیب حاج رضایی در سال ۱۲۹۰ در تهران به دنیا آمد. اهل دعوا بود و همیشه در جیبش اما ... بود. تو یک درگیری بود که با چاقو زدنش و به خاطر خونریزی داخلی، پزشکان از او قطع امید کرده بودند اما ... یک روز از جایش بلند شد و بدون هیچ مشکلی از بیمارستان شد!!! بعدها به همسرش گفته بود: "در عالم خواب، سیدی آمد و گفت طیب بلند شو تکیه ات را آماده کن! محرم نزدیک است"!!!😇 بعد از زندان دیگر دعوا نکرد و به خرید و فروش میوه در میدان میوه و تره بار مشغول شد...🍉 آن روزها کسی جرات نداشت با شاه مملکت غذا بخورد ولی... طیب با شاه همسفره مےشد😌 اما... از سال ۱۳۴۰ بود که برخوردش با رژیم تغییر کرد. مےگفت: "مولایم امام حسین ع را در خواب دیدم که گفت: طیب! بسه دیگه"!!! همان روزها، مردانه توبه کرد... محرم سال ۱۳۴۲ عکس را روی علامت ها نصب کرد و همین شد بهانه دستگیر شدنش... مےگفتند غائله ۱۵ خرداد را طیب به پا کرده است ...🙄 دستگیرش کردند و گفتند باید بگویی از (امام) خمینی پول گرفته ام..☹️ گفت: "من به اولاد امام حسین ع تهمت نمےزنم"!!!😐 گفتند مےکُشیمت!!! گفت: "هر کاری مےخواهید بکنید"... روز ۱۱ آبان بود که توسط ساواک تیرباران شد و به شهادت رسید... نماینده امام در یکی از نهادها به فرزند طیب گفته بود: "بیست سال بعد از شهادت طیب، او را در خواب دیدم که در حرم سیدالشهدا و در کنار مولایش ایستاده، با چهره ای زیبا و جوان و کت و شلواری زیبا"... به او گفتم: "طیب خان! اینجا چه مےکنی"؟؟ گفت: "از روزی که شهید شدم، ارباب مرا به حرم خودش آورده"... ۳نقطه 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_دهم : کابوس های شبانه بع
نوشته شهیدمدافع حرم : اولین شب آرامش من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم … همه جا ساکت بود … حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد … تا اون موقع قرآن ندیده بودم … ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟ … جا خورد 😳… این اولین جمله من بهش بود … ـ نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد … .☺️ ـ موضوعش چیه؟ … . ـ قرآنه … . ـ بلند بخون … . مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه … . ـ مهم نیست. زیادی ساکته … همه جا آروم بود اما نه توی سرم … می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم … شروع کرد به خوندن … صدای قشنگی داشت … حالت و سوز عجیبی توی صداش بود … نمی فهمیدم چی می خونه … خوبه یا بد … شاید اصلا فحش می داد … اما حس می کردم از درون خالی می شدم … . گریه ام گرفته بود … بعد از یازده سال گریه می کردم … بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم … اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم … 😭😭😭 تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در … ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم نوشته شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_یازدهم: اولین شب آرامش من
به قلم شهیدمدافع حرم : من و حنیف صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود … حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد😄 … از خوشحالیش تعجب کردم 😳… به خاطر خوابیدن من خوشحال بود 🙄… ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟😏 نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود … و این آغاز دوستی من و حنیف بود … .🙂 اون هر شب برای من قرآن می خوند … از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم … اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم … توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد … وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم … خیلی زود قضاوت کرده بودم … . حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت … اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده … حنیف هم با اون درگیر می شه … .😔 توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه … اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش … مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده … اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره … و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه … ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #حر_امام۲ طیب حاج رضایی در سال ۱۲۹۰ در تهران به دنیا آمد. اهل دعوا بود
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ١ از دبستان تا آخر دبیرستان با هم بودیم. سه تا رفیق که از هم جدا نمےشدیم... درس خواندن و تفریحمان با هم بود. البته از همه باهوش تر بود، کمتر درس مےخواند و بالاترین نمره را مےگرفت... از همه ما هم بود. سال ۱۳۵۲ بود و بعد از گرفتن دیپلم، پدر مهیار، او را به انگلیس فرستاد و در رشته هوافضا مشغول تحصیل شد... سال ۵۶ که مهیار به ایران بازگشت دیدیم شده... بعد از انقلاب زمانی که آیت الله خلخالی با معتادان مواد مخدر برخورد مےکرد، مهیار دستگیر و زندانی شد. در زندان مسابقه ای بین معتادهایی که ترک کرده بودند برگزار شد و نفرات اول آن آزاد شدند و مهیار هم شد... در این فاصله من در جبهه مریوان مشغول فعالیت بودم... روزی به دیدن مهیار رفتم و گفتم: " مےخواهم به جبهه بروم میایی"؟ او که توی حال خودش نبود گفت باشه... خانواده مهیار از او قطع امید کرده بودند و مےخواستند به هر بهانه از دست او راحت شوند!! آنها هم از خدایشان بود مهیار جلوی چشمشان نباشد... صبح روز بعد، به خانه مهیار رفتم.. یک ساعتی طول کشید که از دستشویی بیرون بیاید!!! حسابی خودش را ساخت... پدرش یک شیشه آب سیاه به من داد و گفت: "این شیره سوخته تریاک است. هر روز سه بار به او بده تا ترک کند.... البته این چهاردهمین باره که مےخواد ترک کنه".... ... ۳نقطه 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_دوازدهم : من و حنیف صبح ک
به قلم شهید مدافع حرم : چطور تشکر کنم؟ اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن … ملاقاتی داشتیم … ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود … اما من؟ 😳… من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم … در واقع توی ۸ سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود 😢… تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟ … .🤔 برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم … میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود … شماره میز من و حنیف با هم یکی بود … خیلی تعجب کردم … . همسرش بود … با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد ☺️… حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد … اون هم با حالت خاصی گفت: "پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید" … اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: "۲۵ سالمه" 😅… از حالت من خنده اش گرفت … دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من … .👕 "واقعا معذرت می خوام … من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست … امیدوارم اندازه تون باشه". اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد … من خشکم زده بود … نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم … اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد … اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم … . توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت … اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد … و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت … . مثل فنر از جا پریدم … یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد 🙈 … رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش … . بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم … نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سیزدهم : چطور تشکر کنم؟
به قلم شهید مدافع حرم : خداحافظ حنیف سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه … از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم یکی از دور با تمسخر صدام زد: "هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی"😏… و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم: "آره یه دیوونه خوشحال"😂😂 … در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم … اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود … . تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم … برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود.😍 .یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت … روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود … دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم … .😭😭 بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم … بیرون همون جهنم همیشگی بود … اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم … .😔 پام رو از در گذاشتم بیرون … ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود … تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم …😒 بعد از ۹ سال سر و کله اش پیدا شده بود… با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم … اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد … "همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی"😏 … تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش👊 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مهیار_مهرام١ از دبستان تا آخر دبیرستان با هم بودیم. سه تا رفیق که از
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۲ وقتی راه افتادیم با خودم گفتم عجب اشتباهی کردم!!! اینطوری آبروی خودمو مےبرم...🙄 به مهیار گفتم: "الکی هم شده باید کنار من دولا راست شوی و مثلا نماز بخوونی"!! مےدانستم با آن خانواده بی بند و باری که او دارد نماز خواندن بلد نیست... شب رسیدیم به یکی از مقرها و مهیار هم حسابی خمار بود. ایستادیم به نماز... بعد از نماز به من گفت: "ببین! نمازت اشتباه بود. تو یه بار دولا شدی اما دو بار سرت را روی زمین گذاشتی"!!!😐 فهمیدم او اصلا اعمال نماز را بلد نیست!!! فردای آن روز رفتیم مقر مریوان، به همه هم مےگفتم رفیقم مریضه!!! و تا یک هفته او را جا به جا مےکردم تا کسی از مشکلش باخبر نشود!☹️ از آن روز تا نماز مےخواندم مےپرسید: "توی نماز چی میگی؟ بین نمازات چه دعایی میخونی"؟؟ روز هفتم مهیار گفت: "من دیگه ترک کردم! دیگه خماری ندارم" پدرش گفته بود وقتی ترک کنه اشتهاش زیاد مےشه و به خوراک مےافته... من هم چند تا کارتن تن ماهی و روغن زیتون گرفتم و مهیار بود که ... حسابی مےخورد!!!😋 مهیار را به یکی از مقرهای کوهستانی بردم که چند متر برفـــ نشسته بود و شرایط بسیار سختی داشت. ... ۳نقطه 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_چهاردهم : خداحافظ حنیف
به قلم شهید مدافع حرم : در برابر گذشته با مشت زدم توی صورتش … . آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم … هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم … توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ … .😡 خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم … از پشت سر صدام زد … "تو کجا رو داری که بری؟ … هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون … بین ما همیشه واسه تو جا هست" … اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت … . رفتم متل … دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه … این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ….😔 گریه ام گرفت 😭😭… دستخط حنیف بود … به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم … فردا زدم بیرون دنبال کار … هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده … بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم … رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود … . یه اتاق هم اجاره کردم … هفته ای ۳۵ دلار … به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد … صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم … با ترس عجیبی بهم زل زده بود … یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم … .😒😰 جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم … بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت … بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل … پیدا کردن شون سخت نبود … تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت … "مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما … اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات" ..😉 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_پانزدهم : در برابر گذشت
به قلم شهید مدافع حرم : سال نحس یه مهمونی کوچیک ترتیب داد … بساط مواد و شراب و … . گفت: "وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه" … .😏 حس می کردم دارم خیانت می کنم … به کی؟ نمی دونستم … مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی …🍷 دیگه آدم اون فضاها نبودم … .یکی از اون دخترها دنبالم اومد … یه مرد جوون، این موقع شب، تنها … اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم … دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم 😣… خودم رو کشیدم کنار و گفتم: "من پولی ندارم بهت بدم" … . "کی حرف پول زد؟ … امشب مهمون یکی دیگه ای" … دوباره اومد سمتم😒 … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و گفتم: "پس برو سراغ همون" … و از مهمونی زدم بیرون … . تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم … هنوز با خودم کنار نیومده بودم … وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت که "تو بعد از ۹ سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی … ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و "… . حوصله اش رو نداشتم " عشق و حال، مال خودت … من واسه کار اینجام … پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم"… .😏 با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد … .😞 با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت😫 … زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم … شراب و سیگار … کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد … حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود … هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شدم… ترس، وحشت، اضطراب 😰… زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم … کل ۳۶۵ روز یک سال … سال نحس ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مهیار_مهرام۲ وقتی راه افتادیم با خودم گفتم عجب اشتباهی کردم!!! اینط
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🌹 ۳ بعد از مدتی رفتم سراغ مهیار... با بسیجی های آنجا حسابی جور شده بود و از برخی آنها مسائل دینی اش را مےپرسید... نماز خواندنش را که دیدم وا رفتم😕... انگار عمری نمازخوان بوده ... عاشقانه نماز مےخواند😇 یک ماه که گذشت از پاک بودن مهیار مطمئن شدم، بهش بیسیم زدم و گفتم بیا پایین مےخوایم بریم تهران... توی راه هم بهش گفتم: "تو دیگه پاکی! برو جایی استخدام شو"...☺️ عصر روز بعد مهیار با خانه تماس گرفت و با عصبانیت گفت: "امیر اگه نمیری منطقه من فردا برمےگردم!! این خواهرای من هیچی نمےفهمن!!! یه مشت جوون دارن اونجا جون میدن و نون خشک مےخورن تا اینا توی آرامش باشن اما اینا انگار توی این مملکت نیستن!!! هیچی نمےفهمن"...😡😑 فردا با مهیار برگشتیم منطقه... نماز ترک نمےشد دیگر اهل جبهه شده بود و دور ماندن از آن محیط برایش سخت بود. بعضی شب ها که برای دیدنش مےرفتم شاهد خواندنش بودم حال و هوای عجیبی داشت...🤗 عجیب تر آنکه پسر تازه از فرنگ برگشته چه زیبا و باسوز، دعاهای بین نماز جماعت را مےخواند..😌 آن روزها گذشت تا اینکه قبل از عملیات ۴ بچه ها خبر دادن ظاهرا مهیار شهید شده!!! ... ۳نقطه 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_شانزدهم : سال نحس یه م
به قلم شهید مدافع حرم : وصیت داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد "هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره"😏.. "یه خانم؟ کی هست؟"🤔 ... " هیچی مرد"😉 ... و با خنده های خاصی ادامه داد ... "نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه"😂😂 ... . پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ... چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد 😶... زن حنیف بود ... یه گوشه ایستاده بود ... اولش باور نمی کردم ... . یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ... کم کم حواس ها داشت جمع می شد ... با عجله رفتم سمتش ... هنوز توی شوک بودم 😨... " شما اینجا چه کار می کنید؟" ... . چشم هاش قرمز بود ... دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم ... بغض سنگینی توی گلوش بود ... "آخرین خواسته حنیفه ... خواسته بود اینها رو برسونم به شما ... خیلی گشتم تا پیداتون کردم"😞 ... نفسم به شماره افتاد ... زبونم بند اومده بود ... "آخرین ... خواسته ... ؟" " دو هفته قبل از اینکه ... .😭😭😭 بغضش ترکید ... "میگن رگش رو زده و خودکشی کرده ... حنیف، چنین آدمی نبود"... گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده ... مغزم داشت می سوخت ... همه صورتم گر گرفته بود ... چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن ... تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_هفده: وصیت داشتم موادها
به قلم شهید مدافع حرم باور نمیڪنم اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم "با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟"😡😡😡... و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی فهمیدن چطور فرار می کنن ... . سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ... "سوار شو" ... شوکه شده بود 😳... با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم: "سوار شو"😡 ... . مغزم کار نمی کرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم ... آخرین درخواست حنیف ... آخرین درخواست حنیف؟ ... چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می لرزید ... . با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ... "تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ ... اصلا می فهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟" ... . پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد ... دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ... . چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ... "من نمی دونستم اونجا کجاست ... اما شما واقعا دوست حنیفی؟ ... شما چرا اونجا زندگی می کنی؟"😕 ... گریه ام گرفته بود ... نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم ...😣 استارت زدم و راه افتادم ... توی همون حال گفتم "از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم" ... . رسوندمش در خونه ... وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: "اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم" ... . دعا؟😏 ... اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ... اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🌹 #لات_های_بهشتی #مهیار_مهرام۳ بعد از مدتی رفتم سراغ مهیار... با بسیجی های آنجا حسابی
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۴ به ستاد شهدای سنندج رفتم و پرسیدم: "شهیدی به نام مهیار مهرام دارین"؟ گفت: " نه ولی.. چند تا شهید گمنام داریم که قرار است به عنوان گمنام دفن شوند"... رفتم دیدم هفت شهید هستند که تمام پیکرشان گلوله باران شده و با ماشین از روی سر آنها عبور کرده اند... مهیار را بین آنها از روی گردنبند نقره ای که در گردن مےانداخت شناختم😔 پیکر مهیار به تهران منتقل شد اما خانواده اش او را تشییع نکردند و گمنام و غریب دفن شد. در مراسم ختمش ١٣نفر شرکت کردند... ٢٨بهشت_زهرا_ردیف۶_شماره۴ در کنار شهدای گمنام، مزار غریب را خواهی دید... حتما سری به او بزنید ۳نقطه 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #مهیار_مهرام۴ به ستاد شهدای سنندج رفتم و پرسیدم: "شهیدی به نام مهیار
🕊🌷🕊🌷🕊 🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 ۱ تنها شهید دفاع مقدس یک نفر بود مثل بقیه آدم ها. موهای بور داشت و ریشی کم پشت و نرم و حدودا ۱۷ ساله. پدرش مسلمان بود و از مراکشی و مادرش، فرانسوی مسیحی . با چند نفر از ما ایرانی های کانون پاریس رفت و آمد داشت اما نه زیاد... یک بار که با پدرش به مراکش رفت، مسلمان شد. اوایل انقلاب در نماز جمعه اهل سنت پاریس، یکی از سخنرانی های ترجمه شده امام خمینی را گرفت و خواند... خوشش آمده بود. محال بود زیر بار حرفی برود که مستدل نباشد اما وقتی حق بودن چیزی برایش معلوم می شد محال بود از حق، دفاع نکند... بعد از مدتی رفت و آمدش با ما دانشجویای ایرانی بیشتر شد. غروب شب جمعه ای مسعود لباس پوشید به "دعای کمیل" برود. ژوان پرسید کجا می روی؟ گفت: دعای کمیل پرسید: "دعای کمیل چیه؟ منم میتونم بیام"؟ رفتیم ژوان چون مراکشی بود، عربی را خوب می فهمید. با مسعود آخر مجلس نشستند و معلوم نشد سخنان امیرالمومنین با دل این پسر چه کرد که پنجشنبه هفته بعد، از ظهر آمد و گفت: برویم دعای کمیل!! گفتیم: "باید تا شب صبر کنی"... و او بیقرار، صبر کرد. چند روز بعد دیدیم موقع نماز خواندن دست هایش را روی هم نگذاشته و مـُهر استفاده مےکند. شصتمان خبردار شد که شده... برای شیعه شدنش جشن گرفتیم. وقتی پرسیدیم چه کسی تو را شیعه کرد گفت: "دعای کمیل علے ع. برای همین مےخواهم اسمم را علی بگذارم"... مسعود گفت: "نه بگذار شیعه بودنت یک راز بماند بین تو و خدا و امیرالمومنین ع". گفت: "پس اسمم را مےذارم کمال". چه زیبا... مسیحی بود، مسلمان شد، حالا هم شیعه آن هم در حالی که فقط ۱۷ سال داشت... مادرش از دستمان شاکی بود. مےگفت: "شما پسرم را منحرف مےکنید". بچه ها به کمال گفتند چند وقت مادرش را به کانون ببرد. بلاخره مادرش را آورد و او هم وقتی دید بچه ها اهل انحراف و فساد نیستند، خیالش راحت شد. یک روز کمال به مسعود گفت: "مےخواهم بروم ایران، طلبه شوم"... آن زمان دبیرستانی بود. مسعود گفت: "برو پی کارت. تو اصلا نمےتونی توی غربت زندگی کنی. برو درست رو بخون"... ... ۳نقطه 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🕊🌷🕊🌷🕊 🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #ژوان_کورسل۱ تنها شهید #اروپایی دفاع مقدس یک نفر بود مثل بقیه آ
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 ۲ مسعود وقتی شنید کمال مےخواهد به ایران برود و درس حوزه بخواند، گفت: "برو پی کارت. تو اصلا نمےتونی توی غربت زندگی کنی. برو درست رو بخون"...😒 کمال دیگر چیزی نگفت اما چند ماه بعد یک روز آمد و گفت: "قرار شده برم عراق و از راه کردستان قاچاقی برم قم"....😅 داشتیم شاخ در مےآوردیم!😳 مسعود گفت: "تو که فارسی بلد نیستی، با این قیافه بوری هم که داری، معلومه ایرانی نیستی"...😏 خیلی اصرار داشت برود. بلاخره با سفارت ایران صحبت کردند و آنها هم از مدرسه علمیه ای در قم، برایش پذیرش گرفتند...سال ۶۳ پذیرش شد.😐 ظرف پنج، شش ماه به راحتی فارسی صحبت مےکرد نمےگذاشت یک دقیقه از وقتش ضایع شده و به هدر برود.😇 خیلی راحت مےگفت: "من کار دارم... شما نشستید با من حرف بزنید که چی بشه؟؟ برید سر درستون منم باید مطالعه کنم... چه معنا دارد آدم کارهایش روی نظم نباشد"؟!😌 کتاب "چهل حدیث" و "مساله حجاب" را به زبان فرانسه ترجمه کرد.🙃 همیشه دوست داشت یک نامی از امیرالمومنین ع روی او بماند. مےگفت: "به من بگویید ... این، همان رمز بین علےع و من است"..😉 یک روز از مدرسه زنگـــ زدند که آقا پایش را کرده توی یکــ کفش که "من زن مےخوام" هر چه هم مےگوییم بگذار چند سالی از درست بگذره، قبول نمےکنه!!😩😫 مسعود بهش گفت: "حالا چه زنی مےخوای"؟🤔 گفت: "نمےدونم.... طلبه باشه، سیده باشه، پدرش روحانی باشه، زیبا باشه"😍 مسعود گفت: "این زنی که تو مےخوای، خدا تو بهشت نصیبت کنه"...😜 هر چه توجیهش کردند کوتاه نمےاومد تا اینکه مسعود یاد توصیه امام خمینی افتاد.. حضرت امام خمینی توصیه کرده بودند "طلبه ها چند سال اول تحصیل را اگر مےتوانند، وارد فضای خانوادگی نشوند"... کمال وقتی جمله امام را در کتاب خواند، سرش را پایین انداخت و چند دقیقه سکوت کرد ... و بعد گفت: "باشه"...😶 خیلی به حضرت امام، داشت و معتقد بود دستورات ایشان، در واقع دستورات اهل بیت ع است. هر وقت ما مےگفتیم "امام" مےگفت: "نه! "...😍 آخرای دفاع مقدس بود که به مسعود گفت: "مےخوام برم جبهه".😃 مسعود گفت: "حق نداری. جبهه مال ایرانےهاست.😬تو برو دَرست رو بخوون". گفت: "نه! حضرت امام گفتن واجبه"!! فردای آن روز رفت لشگر بدر و به عنوان بسیجی ثبت نام کرد. مدتی بعد عملیات آغاز شد و بعد از چند هفته خبر شهادتش را آوردند.😔 موقع شهادت حدود #۲۴سال داشت... عمرش طی شد ... حدود هفت هشت سال بیشتر از زمان شیعه بودنش نگذشت ولی... هر روز یک قدم جلوتر از قبل بود ☝️مسیحی بود، ☝️سنی شد، ☝️بعد شیعه، ☝️مقلد امام، ☝️طلبه، ☝️مترجم، ☝️رزمنده و در آخر 🌷 یکی از دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه مےگفت: "شاید اگر شهید نمےشد، امروز با یک دانشمند اسلامی روبرو بودیم"...😔 ۳نقطه 💕 @Aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #عباس_زاغی وضع سوسنگرد وخیم بود. اواسط آبان بود و توی این یک ماه اول
🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۱ اسمش محمد صادق بود. در خانواده مرفه و شلوغی در مشهد به دنیا آمد. بچه سوم بود با قد و هیکلی بلند و ورزیده و هوشی بسیار....☺️ درس نخواند و پیِ مهارتی هم نرفت...😬 هر روز یک جای بدنش را مےکرد. پاتوقش هم کوهسنگی و طبرسی و قهوه خانه عرب بود...🙄 همیشه یک تیزی به مچ پایش مےبست و یک پنجه بوکس، بالای آرنجش...😖 زمانی که مردم در تظاهرات انقلاب، کلانتری کوهسنگی را به آتش کشیدند، محمد مےخندید و مےگفت: "خدارو شکر!!! هفتاد هشتاد تا از پرونده هام سوختـــــ "!!😝 با آن قد و قواره، نقش مهمی در دعواهای گروهی داشت... اما... ☝️اهل دعوای تک به تک نبود و معمولا در مشکلات شخصی، مےکرد. ☝️و اینکه روی ناموس محل بود و مےگفت: "ناموس محل، ناموس منه..."💪 سالهای اول پیروزی انقلاب هم با توجه به قدرت بدنےاش، برای کل محل نان و نفت و... جور مےکرد و کار مردم را راه مےانداخت...😊 جنگـــ شروع شد و عباس، برادر بزرگتر محمد به جبهه رفت... اردیبهشـت سال ۶۰ بود که محمد برای دیدن برادرش به جبهه رفت...😑 دم مقر منتظر عباس ایستاده بود که یک جیپـــ جلوی پایش ترمز کرد. مردی از آن پیاده شد و از محمد پرسید: + "اینجا چکار مےکنی"؟؟؟ - "برای دیدن برادرم آمده ام"😇 + "دوست داری بجنگی"؟؟؟ -"دوست دارم ولی بعیده بذارن"...😏 آن مرد که تواضغ از ظاهرش مےبارید، کسی نبود جز دکتر و با لبخند از همراهش خواست تا محمد صادق را راهنمایی کند... شب وارد سنگری شدیم که انگار همه خلافکارهای تهران و اصفهان و مشهد و کردستان آنجا جمع شده بودند!!!😆😅 چه حالی داشت همه سیگاری😑 ... ۳نقطه 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #ممد_سیاه۱ اسمش محمد صادق بود. در خانواده مرفه و شلوغی در مشهد به دنیا آمد.
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۲ شب وارد سنگری شدیم که انگار همه خلافکارهای تهران و اصفهان و مشهد و کردستان آنجا جمع شده بودند!!! چه حالی داشت!!!! همه سیگاری ....😅 به آنها که حدود ۵۰ نفر بودند گفتند: "مےخواهیم به کارون بزنید و عرض رودخانه را طی کنید"!!☝️ کارون! آن هم با آن جذر و مد شدید!😳🤔 از بین ۵۰ نفر تنها ده نفر توانستند تا آن طرف رودخانه بروند و برگردند که یکےشان همین محمد صادق بود...😬✌️ و شد جزء تیم ویژه آبی-خاکی چمران.😌 از ابتدای اردیبهشت که محمدصادق با چمران آشنا شد تا شهادت چمران که آخر خرداد ۶۰ بود لحظه ای از چمران جدا نشد و پا به پای او آموزش دید و شناسایی رفت و ... به نماز و عبادت پرداخت..😇 آری... محمد صادق حسابی عوض شده بود در این مدت فقط یک بار به مرخصی رفت که همان یک روز هم به تعریف کردن از شخصیت لوطی و بامرام و مشتی و باحال چمران گذشت...😍 بعد از شهادت چمران، حال محمد صادق حسابی گرفته بود. چمران شده بود همه او...😭 یک هفته به مرخصی رفت و تمام این مدت را مشغول نماز بود یا زیارت امام رضا ع و شبانه روز اشک مےریخت...😭 از کسانی که مےشناخت حلالیت طلبید و برگشت جبهه... فقط نگرانِ یک چیز بود... !!!!☹️ حوالی شهریور پیکر پاره پاره اش را به مشهد برگرداندند. بدنش تکه تکه شده و دست و پایش قطع شده بودند.... وسایلش را که آوردند، یادداشت های زیبایی درباره چمران در آنها داشت. یادداشت هایی که گمان مےکردی یک عارف نوشته است نه یک 😞 ... ۳نقطه 📚...تاشهادت 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #ممد_سیاه۲ شب وارد سنگری شدیم که انگار همه خلافکارهای تهران و اصفهان و
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۱ آقـا حمیـد قصه ی مـا ، جوون بـود و بـا کله ای پـر از بـاد ....😏 گنده لات هـای محله هم کلی ازش حساب می بردنـد ، خلاصه بزن بهادری بود بـرای خودش!😐 یـه روز مادر ایـن آقـا حمید ، ایـشون رو از خونه بیرون انـداخـت و گـفت : بـرو دیگـه پـسر ِمـن نیستـی ، خستـه شـدم از بـس جـواب ِکـاراتـو دادم ...😖 همه ی همسایه هـا هـم از دستش کلافـه شـده بودنـد ...😫😩 روزی از روزهـا یـک راننـده ی کـامیون کـه از قـضـا ، دوست حمید بـود جلوی پـای حمید ترمز مےزنـه ، ازش می خواد بیـاد باهـاش بـره ، بهش می گه: " حمیـد تـو نمی خـوای آدم شی؟؟! بیـا بـا من بریم جبهه"!🙂 حمیـد میگه: " اونجـا من رو راه نمیدن با این سابقه "😞.. راننده به حمید می گه تو بیا و ناراحت نباش ... راه می افتند به طرف جبهه ؛ بین راه توجه حمیـد بـه یک وانت جلب مےشه ، پشت وانت , زنی نشسته بود که یک نوزاد بغلش بود ؛ حمید تـا بـه خودش می یـاد می بینه زن ، نوزاد رو از پشت وانـت پرتاب مےکنه بیـرون!☹️😱 حمیـد ؛ غیرتش بـه جوش می یـاد . شروع می کنه به دویـدن دنبـال وانـت ، همین کـه می رسه بـه مـاشین ، می پره بـالا ؛ می پـرسه : "چی کار کردی با بچه ت زن...."؟؟!!! زن سرش رو می اندازه پایین و مثـل ابـر بهار گریه می کنه و به حمید مےگه ، من نزدیک یـازده ماه اسیر عراقی ها بودم این بچه مال عراقی هاست"😭😭 حمیـد می افته روی زانوهـاش ، با دست می کوبـه به سرش !! هی مـدام گریه می کنـه ، بـا اشک و ناله به راننده ی کامیون می گه من باید بـرگردم رفسنجـان ؛ یک کـار کوچیکی دارم ... سید حمید مـا بر میگرده رفسنجـان ، اولین جـا هم میره پیش دوستـاش کـه سر کوچه بودن میگه: " بچه هـا من دارم میرم جبهه !! شماها هم بیائیـد!!"😊 می گه:" بچـه هـا خاک بر سر من و شماهـا ؛ پاشیم بریم ناموسمـون در خطـره"...!😱 اومد خونـه از مادر حلالیـت طلبیـد و خداحافظی کرد و رفـت ... بـه جبهـه کـه رسید کفشاشـو داد به یکی ، و دیگـه تو جبهه کسی اونـو با کفش نـدیـد ، می گفت : "اینجا جایی که خون شهدامـون ریخته شده ؛ حرمت داره" ... و معروف شــد به (سید پا برهنه)😍 داستان رو خوندی؟؟؟؟ فهمیدی غیرت چیه؟؟؟؟ یه لات بامرام نتونست اهانت اجنبی به ناموسش رو ببینه حالا تو برای دختر همکلاسیت، دختر همسایه ات، دختر هم شهریت مزاحمت درست مےکنی؟؟؟😏 گیریم اون با بی حجابیش دااااااد مےزنه دنبال ارتباط کثیفه، تو چرا اونو تائید میکنی؟؟؟😐😑 ... ۳نقطه 💕 @Aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #سید_پابرهنه۱ آقـا حمیـد قصه ی مـا ، جوون بـود و بـا کله ای پـر از ب
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۲ سید غلامرضا (حمید) میرافضلی سال ۱۳۳۳ در شهر رفسنجان به دنیا آمد 👶و فرزند آخر سید جلالِ مومن و با خدا بود. از همان دوران کودکی، از هر چیزی محدودش مےکرد گریزان بود... و برای همین دوست نداشت درس بخواند اما... با هزار زور و زحمت، دیپلم و بعد فوق دیپلم مکانیک گرفت.🤓 سرکش بود! از هر کسی نصیحتش مےکرد، بیزار بود...😖 از هر کسی خوشش نمےآمد پاپیچش مےشد!!! اهل محل از او گریزان بودند و از رویارویی با او واهمه داشتند...😨😰 حمید مےخواست برای خودش کسی باشد اما راهش را بلد نبود... از خرج کردن های آنچنانی برای تیپ و ظاهرش بگیر تا نشان دادن تیزی و نیش چاقو به بقیه، هیچکدام نتوانست او را صاحب کمالات کند!!!☹️ خانواده اش فقط دعایش مےکردند، نذر کرده بودند روضه پنج تن برایش بخوانند تا آدم شود!!!😑 سال ۵۷ شد و تظاهرات مردم و کشتن مردم توسط گارد شاهنشاهی!!! برادر بزرگتر آرام و سر به راه حمید، شده بود سردسته انقلابیون...😇 یک روز که حمید به خانه آمد جسد غرق به خون برادرش را وسط حیاط دید!!!! نعره کشید و به سر و صورتش زد... آری رضا شهید شده بود و حمید نمےتوانست ساکت شود...😭😩 ... ۳نقطه 💕 @Aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #سید_پابرهنه۲ سید غلامرضا (حمید) میرافضلی سال ۱۳۳۳ در شهر رفسنجان به
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۳ حمید ساکت نمےشد و تنها کسی که توانست آرامش کند، بی بی بود... بی بی ، خودش صبور و آرام بود و از شهادت رضا، راضی و همین آرامشش حمید را آرام کرد و تلنگری شد در وجود حمید....😔 سید حمید که فکر مےکرد بزن بهادر محله است، حیران و درمانده! شاهد شجاعت کسی بود که همیشه او را بزدل و ترسو مےدانست...😭 تا چشم بر هم زدند انقلاب شد و بعد جنگ... حالا دیگر سید حمید با چشمانش مےدید نوجوان هایی که از او بسیار کوچکتر هستند، به جبهه مےروند... سید حمید دیگر در کنار رفقایش هم احساس تنهایی مےکرد، مےخواست به جبهه برود اما آیا در جبهه سید حمید را با آن سابقه اش قبول مےکردند؟؟؟؟😔 یکی از کامیون دارهایی که کمک های مردمی بار زده بود، با اکراه سید حمید را به جبهه برد... جبهه جنوب گویی از ظلمت به نور رسیده بود!!! با حیرتی آمیخته با شوق، به دنیایی رسیده بود که از کودکی به دنبال آن بود.... و سید خیلی زود تغییر کرد....😇 افسوس مےخورد بر عمر از دست رفته اش و همیشه خودش را سرزنش مےکرد... بعد از مدتی شب ها در بیابان، پرسه مےزد و چندی بعد برهنگی پایش همیشگی شد و به مشهور.... ... ۳نقطه 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #سید_پابرهنه۳ حمید ساکت نمےشد و تنها کسی که توانست آرامش کند، بی بی بو
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۴ طبق معمول با پای برهنه در منطقه راه مےرفت. پرسیدم: "سید! چرا با پای برهنه"؟🤔 گفت: "برای پس گرفتن این زمین، خون داده شده... این زمین احترام داره!! خون بچه ها روش ریخته شده، آدم باید با پای برهنه روش راه بره".❣ سید شب ها که مےخواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود مےرفت بیرون سنگر و روی سنگریزه ها مےخوابید... مےگفتم: "چرا تو سنگر نمےخوابی"؟🤔 مےگفت: "بدن من خیلی استراحت کرده! خیلی لذت برده! باید اینجا ادبش کنم"!!!😔 سید با کمک مجاهدین عراقی با کارت جعلی رفت ...😬 از قبل همه بچه ها هماهنگ کرده بودند که حالت طبیعےشان را حفظ کنند که لو نروند... با هر سختی به کربلا مےرسند و به حرم مےروند. سید حمید میرافضلیِ ما هم که عاشق مولایش بود، همین که وارد حرم مےشود و چشمش به ضریح سیدالشهدا مےافتد، پاهایش مےلرزد، مےافتد و بےهوش مےشود....😇 در آن روزها هر لحظه ممکن بود سربازان بعثی، متوجه آنها شوند...😰😨 هر چه رفقایش او را به جدش قسم دادند بلند شود.... نشد... مجبور شدند یکی یکی از حرم خارج شدند و سید ماند توی حرم... حدود بیست دقیقه بعد، سید آرام از حرم خارج شد...😌 ... سید از زبده ترین نیروهای اطلاعات و عملیات شده بود. تا جایی که شد سرانجام در عملیات سال ۶۲ در جزیره با دو تایی سـوار موتـور ،هدف گلوله آر پی جی قرار گرفتن و رفتند پیش سید الشهداء... درست روز شهادت مادرش زهرا سلام الله علیها ... ۳نقطه 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #سید_پابرهنه۵ #بدنی_که_نپوسیده_بود...😳🤔 #حسن_باقری یکی از دوستان #سی
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۱ با محیط معنوی جبهه سازگاری نداشت...😕 پیشانی بند را میکرد و دور سرش می بست.☺️ یک قطار فشنگ روی دوش مےانداخت و به دست، عکس مےگرفت !!!!😐 موقع از جمع جدا مےشد و در محوطه مےچرخید .🚶 یک روز که تنها بود رفتم سراغش و بعد از کمی حال و احوال گفتم: «آقا محسن!! برام سواله که تو برای چی اومدی جبهه؟»🤔 کمی که فکر کرد گفت: «حاجی ! حقیقتش اینه که من همه چیز رو تجربه کردم الا جبهه! 😌 هر بگی انجام دادم. الان هم اینجام چون عاشق « » و « »و « »....😃😅 😳چشمام از تعجب گرد شده بود . همه جور نیتی برای ورود به جبهه دیده بودم جز «آرتیست بازی»!☹️ ....عکس هایش را که گرفت از محیط جبهه خسته شد و گفت :«میخوام برگردم»!☺️ ... ۳نقطه 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #محسن۱ #رفتارش با محیط معنوی جبهه سازگاری نداشت...😕 پیشانی بند را
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۲ ....عکس هایش را که گرفت از محیط جبهه خسته شد و گفت : «میخوام برگردم»!😑 گفتیم : «مگه خونه خاله است؟باید حداقل سه ماه اینجا باشی.»😌😏 گفت: «برو بابا کی حالش رو داره سه ماه تو این بمونه»!😕😒 یه روز دیدم نامه به دست اومد و گفت : «اینم نامه تسویه ما 😜. حاجی از تو خوشم اومده! من ندیده بودم که با بچه ها بگه و بخنده. دلم برات تنگ میشه.»😚 گفتم: «چطوری نامه تسویه گرفتی؟»😳 گفت: «دستم رو کردم و بردم حسابی پانسمان کردم و ...»😄😅 بعد هم خداحافظی کرد و رفت...☹️ فردای رفتن محسن اعلام کردن که کل نیروهای گردان مسلم و نیروهای مستقر در اردوگاه کوزران به مرخصی میروند. ماهم وسائل را جمع کردیم و راهی تهران شدیم ... . .... چند روز بعد که برگشتیم به منطقه دیدیم دم در اردوگاه، منتظر ایستاده.😳😳 گفتم : «محسن!! تو اینجا چکار میکنی؟»😳 گفت: «بابا شما کجائین؟سه روزه منتظر شمام.😫😩 گفتم: «مگه دلت برای رفقای خلاف کارت تنگ نشده بود؟مگه نرفتی تهران...؟🙄😒 چیزی نگفت .😶 کاملا مشخص بود رفتارش تغییر کرده... دیگه فحش نمی داد...🤐 ... ۳نقطه 📚...تاشهادت 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #محسن۲ ....عکس هایش را که گرفت از محیط جبهه خسته شد و گفت : «میخوام
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۳ دیگه وقتی کسی سر به سرش مےذاشت فحش نمےداد!!!😶 و مےگفت: «ولم کنین! بزارید این دهن بی صاحاب شده بسته بمونه!!»🤐 یک روز که دیدم تنهاست رفتم سراغش و گفتم: «چه خبر آقا محسن؟»🤔 نفس عمیقی کشید و گفت: «وقتی از پیش شما رفتم فکر مےکردم دوباره می تونم با همون رفقام خوش باشم اما نشد !!!😕 یکی دو روز با رفقام رفتیم گردش و تفریح اما باهاشون حال نمی کردم ...😟 رفتم خونه و خیلی با خودم فکر کردم و گفتم : «اگه میخوای باید برگردی جبهه... هرچی هست همون جاست. برای همین تصمیم گرفتم دور گذشتم رو خط بکشم و برگردم جبهه».☺️ گفتم: «تو که هنوز ۲۰سالت نشده مگه چیکار مےکردی تو گذشته؟»😳 گفت: «نپرس !!😞 من با این سن، ده تا پرونده تو دارم ...😥 بابام خیلی از دستم اذیت مےشد ! یکبار خودش منو لو داد. 😰😱 یک بار هم گفت : «تو برا من آرزو نذاشتی !خبر مرگت بیاد از دستت راحت شم .» 😞☹️ من اولش برای اومدم جبهه💪 اما اینجا دیدم بچه ها چقدر با مرام هستن!😥 همدیگه رو دوست دارن و برای پول کاری نمی کنن".. ... ۳نقطه 📚....تاشهادت 💕 @aah3noghte💕
💔 اسمش طیب بود از آن گنده لات ها... روی شکمش عکس رضاخان را خالکوبی کرده بود بخاطر ارادتی که به او داشت اما دم مسیحایی امام خمینی، زندگی اش را تغییر داد... 🕊 دو سال کشید، به خاطر درگیری با ماموران شهربانی ... سال ۱۳۱۶ بود که با کفالت آزاد شد. سال ۱۳۲۳ دوباره پنج سال حبس برایش بریدند با اعمال شاقّھ ... و تبعیدش کردند بندرعباس! این بار به اتهام قتل و درگیری در زندان ... چهار سال حبس دیگر در سال های بعد!!! اما بعد از آزادی، جزء مقربان دربار پهلوی شد!!! روز به دنیا آمدن ولیعهـد، چهارراه مولوی را تا جلوی بیمارستان، آذین بست و با سینی اسفند در دست، با خوش و بش مےکرد ... در کودتای ۲۸ مرداد، تلاش زیادی برای برگرداندن شاه کرد و ملقب به از طرف شاه شد! بیشتر تفریحش، حضور در کاباره و خوردن نجسی بود اما 👈 را همیشه مےخواند و 👈سه ماه و و ماه لب به نجاست نمےزد. 👈 داشت و تا مےتوانست به بقیه کمک مےکرد و گره از کار مردم باز مےکرد 👈ارادت عجیبی به ع داشت و 👈تا مےتوانست برای اربابش، خرج مےکرد و دهه اول دسته عزاداری راه مےانداخت که بزرگترین دسته عزاداری تهران بود و مثل آن که هنوز است نیامده... دسته عزادارےاش که راه مےافتاد ابتدا و انتهایش پیدا نبود... روز پای برهنه مےدوید و خدمت مےکرد. از ۲۰ سالگی هم هر سال با مشقت زیاد به مےرفت... آری! اسمش بود سلطان موز ایران و تنها وارد کننده موز. طیب حاج رضایی در سال ۱۲۹۰ در تهران به دنیا آمد. اهل دعوا بود و همیشه در جیبش اما ... بود. تو یک درگیری بود که با چاقو زدنش و به خاطر خونریزی داخلی، پزشکان از او قطع امید کرده بودند اما ... یک روز از جایش بلند شد و بدون هیچ مشکلی از بیمارستان شد!!! بعدها به همسرش گفته بود: "در عالم خواب، سیدی آمد و گفت طیب بلند شو تکیه ات را آماده کن! محرم نزدیک است"!!!😇 بعد از زندان دیگر دعوا نکرد و به خرید و فروش میوه در میدان میوه و تره بار مشغول شد...🍉 آن روزها کسی جرات نداشت با شاه مملکت غذا بخورد ولی... طیب با شاه همسفره مےشد😌 اما... از سال ۱۳۴۰ بود که برخوردش با رژیم تغییر کرد. مےگفت: "مولایم امام حسین ع را در خواب دیدم که گفت: طیب! بسه دیگه"!!! همان روزها، مردانه توبه کرد... محرم سال ۱۳۴۲ عکس را روی علامت ها نصب کرد و همین شد بهانه دستگیر شدنش... مےگفتند غائله ۱۵ خرداد را طیب به پا کرده است ...🙄 دستگیرش کردند و گفتند باید بگویی از (امام) خمینی پول گرفته ام..☹️ گفت: "من به اولاد امام حسین ع تهمت نمےزنم"!!!😐 گفتند مےکُشیمت!!! گفت: "هر کاری مےخواهید بکنید"... روز ۱۱ آبان بود که توسط ساواک تیرباران شد و به شهادت رسید... نماینده امام در یکی از نهادها به فرزند طیب گفته بود: "بیست سال بعد از شهادت طیب، او را در خواب دیدم که در حرم سیدالشهدا و در کنار مولایش ایستاده، با چهره ای زیبا و جوان و کت و شلواری زیبا"... به او گفتم: "طیب خان! اینجا چه مےکنی"؟؟ گفت: "از روزی که شهید شدم، ارباب مرا به حرم خودش آورده"... ۳نقطه ... 💞 @aah3noghte💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از شهادت نیست"