eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 واللهُ مَعکمْ👌 سوره محمد / ۳۵ دلگرمی بالاتر از این؟! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 سلام نام خداست و سلام علیکــم یعنی خدا با شماست. چه خوب است که آدمی در همه کس خداوند را ببیند.. مصباح الهدی | مرحوم دولابی سلام...صبح شنبه تون زیبا ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_بیستم  اهل كتاب از كتب آسمانی * وَ مَرَدَةِ أَهْلِ الْكِتابِ پيامبر مبتلا
💔 توجّه مردم به رفاه و راحت‏‌طلبی * وَ أَنْتُمْ فی رِفاهِيَةٍ مِنَ الْعَيْشِ و در همان حال شما در رفاهِ عيش و خوشگذرانی بوديد. يعنی شمايی كه تا قبل از اسلام در بدبختی و ضعف اجتماعی و مادی و معنوی بوديد و توسری‏‌خور شده بوديد و هر كس به شما طمع داشت، با تلاشهای پدرم و كوشش‌های حضرت علی(ع) به امنيت و احترام و رفاه و عزّت رسيديد و به عيش و نوش افتاديد و برای دفاع از همان اسلام كه به شما عزّت داد خود را به زحمت نينداختيد. به اصطلاح اهل فن علّت حدوث اين عزّت برای شما پدر من و شوهر من بودند، پس علّت مبقيه يعنی علّت بقا و تداوم اين عزّت هم حفظ همان مسير و همان راه يعنی امامت علی(ع) است پس چگونه شما آن را رعايت نكرديد. خود شما هم كه به دليل غرق شدن در رفاه و عيش نمی‏توانيد اين راه را حفظ كنيد. * وادِعُونَ فاكِهُونَ آمِنُونَ و شما ساكت و آرام در امنيت بوديد. در اينجا به نظر می‏رسد كه حضرت غير از بيان وضع آن مردم به يك مسئلۀ كلّی هم اشاره می‏كند و آن اين است كه يك انسان ديندار و متدين، بايد درد دين داشته باشد و هنگامی كه حادثه‏‌ای برای دين روی می‏دهد نبايد بی‏ تفاوت بماند و صرفاً به زندگی آرام خودش بچسبد. چرا كه عزّت و احترام مؤمن در سايۀ دين محقّق شده و نبايد زمانی كه به جايی از نظر زندگی معمولی رسيد ديگر فقط به فكر حفظ خود و خانوادۀ خودش باشد. يكی از مربّيان بزرگ من رضوان اللّه تعالی عليه فرمود كسانی كه اين مطالب را قبول نمی‏كنند حمل بر صحّت اين است كه بگوييم نمی‏فهمند و الا اگر بفهمند و عمل نكنند كه شيطان‏اند. اينهايی كه می‏گويند بايد در سايۀ دين وضع امور دنيوی‏مان را تأمين كنيم يعنی صرفاً امور حيوانی و هر وقت هم پای خطر پيش آمد می‏گويند آقا امام زمان (عج) خودشان تشريف بياورند شمشير بزنند؛ اين نوع افراد بنا به حمل صحّت نمی‏فهمند و به قول آن عالم بزرگ حماراند و الا حكم شيطان را دارند و مثل حيوانات سر در آخور خود كرده‏اند. حضرت(س) پس از اين كه بيان كرد زمانی كه حضرت علی(ع) در كوران حوادث و خطرات بود شما در امنيت و رفاه بوديد و پس از اشاره به اين كه همسر ايشان در فكر راحت و آسايش نبود و به فكر دفاع از حق بود و شما بر عكس در سايۀ اسلام به خوشگذرانی مشغول شديد، به بيان وضع گروههای مختلف از همين مردم در مقابل می‏پردازد. وضع گروههای مختلف مردم 👈گروه اوّل: منتظرين شكست اسلام * تَتَرَبِّصُونَ بِنَا الدَّوائِرَ منتظر رسيدن بلاها بر ما بوديد. دستۀ اوّل از شما كسانی بودند كه در واقع منافق بودند و در ظاهر جوّ را رعايت می‏كردند، امّا انتظار می‏كشيدند كه برای ما اهل‏بیت حادثه‏ای رخ دهد و شكست بخوريم و آنها از لاكهايشان بيرون بيايند.   👈گروه دوّم: بی‏‌تفاوتها * وَ تَتَوَكَّفُونَ الْأَخْبارَ و منتظر اخبار بوديد. دستۀ دوّم كسانی كه از دور حوادث را دنبال می‏كردند و منتظر شنيدن اخبار و وقايع بودند. اين گروه خود كاری به امور ندارند، فقط نشسته‏‌اند و اخبار حوادث را گوش می‏كنند تا بفهمند چه شده، خود در حوادث وارد نمی‏شوند و فقط دستی از دور بر آتش دارند.   👈گروه سوّم: واردين در صحنه * وَ تَنْكُصُونَ عِنْدَ النِّزالِ و دستۀ سوم آنها كه هنگام پيش‏‌آمد كردن حوادث عقب‏ نشينی می‏كرديد. اين گروه در حوادث تا حدودی وارد می‏شدند امّا به محض اينكه كار سخت می‏شد خود را كنار می‏كشيدند. نِزال در اصطلاح عرب يعنی موقعيت بحرانی مثل جنگ تن‏به‏تن. * وَ تَفِرُّونَ مِنَ الْقِتٰالِ و از صحنۀ جنگ فرار می‏كرديد. حضرت(س) می‏فرمايد شما كه اينجا در اين مسجد نشسته‏‌ايد از اين مردم و اين گروه‌ها هستيد. مطلب را خلاصه می‏كنم، گويی حضرت می‏فرمايد: ای منافق ها، ای بی‏ تفاوتها، ای بزدل ها، ای فرصت‏ طلبها، حال كه دور دست شما افتاده بر خلاف دستور پيغمبر، خليفه‏‌تراشی می‏كنيد و خليفۀ خدا را كنار می‏گذاريد   ... 💕 @aah3noghte💕
💔 یک نیم رخت اَلستُ منکم بِـبَعید یک نیمِ دگر اِنَّ عذابی لَـشدید بر گِرد رخت نبشته یُحی و یُمیت مَن ماتَ مِن العشق فقد مات شهید ابوسعید ابوالخیر ... 💕 @aah3noghte💕
💔 #‏محمد ما عاشق عطر بوده و خدا می‌داند چند شیشه عطر برای نبی ما خریده‌است ... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #‏محمد ما عاشق عطر بوده و خدا می‌داند #خدیجه چند شیشه عطر برای نبی ما خریده‌است ... #حامد_عسکری #
💔 ‏خدایا امتحان های مارا ازجاهایی که هنوز درس نداده ای نگیر، ضعیفیم،خراب میکنیم،مضحکه فرشته هایت میشویم.
💔 آیت‌الله‌بهجت‌رحمه‌الله‌علیـه اگـر این دو کـار را انجام دهید خیلی در معنویتــ پیشرفت می کنید
💔 خبرنگار خارجی از سرلشکر جعفری پرسیده بود: اگر هواپیمای اسرائیلی وارد خاک ایران شود و ۱۰ بمب خود را بر روی شهر شما بریزد با چه می خواهید این هواپیما را منهدم کنید؟ سرلشکر جعفری در پاسخ می گوید: مهم نیست هواپیما چند عدد بمب و کجا می ریزد؛ مهم این است که موقع برگشت این هواپیما، اسرائیلی وجود نخواهد داشت که در آن فرود بیاید.💪✌️ . ✌️🇮🇷✌️🇮🇷✌️ . سأل مراسل اجنبي الجنرال جعفري: إذا وصلت الطائرة الإسرائيلية إلى إيران ورمت 10 قنابل في مدينتك، فماذا تريد تدمير هذه الطائرة. الجنرال جعفاري أجاب أيضا: بغض النظر عن عدد القنابل وأين؛ المهم أن عند عودة هذه الطائرة لن تكون إسرائيل موجودة عند الهبوط ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_هشت - میشه اگه ناراحت نمیشید، بگید سر چه چیزایی باهاشون اختلاف
💔 نماز خواندنش را دوست دارم؛ مثل همان شب، اردوی راهیان نور، داخل قبر شهید گمنام. از همان وقت دوست دارم نمازهایش را با نگاهم ببلعم! انقدر نمازهایش را دوست دارم که دلم نمیخواهد حرف بزنم تا تمامش کند. سجاده را که جمع می کند متوجه من میشود؛ دوباره سرش را پایین میاندازد و سجاده را کناری می گذارد. نه من میتوانم حرفی بزنم و نه او چیزی میگوید. پشت میز تحریرش می نشیند و میگوید: جانم؟ امر؟ ناخوش است. هیچ نمیگوییم‌ تا چشمانمان حرف بزنند؛ نمیدانم چند دقیقه میگذرد که حامد میگوید: چیو نگاه میکنی؟ خوشتیپ ندیدی؟ این یعنی بیشتر از این نگاهش را نخوانم؛ همراهش را برمیدارد: برای عید که‌ برنامه نریختین؟ - چطور؟ - میخوام ببرمتون یه جای خوب! و چشمک میزند. - کجا؟ - این دیگه جزو اسناد طبقه بندی شده ست! تا وقتی که دستمان را گرفت و برد فرودگاه هم نفهمیدیم چه خبر است. خودش برید و دوخت و پای پروازی که چندان شبیه پروازهای عادی مسافربری نبود، گفت دارم میبرمتان دمشق! هنوز یک ساعتی تا پایان پرواز مانده. شوق زیارت را در چشمان عمه میبینم؛ میدانم چشمان عمه هم مثل من برق میزند؛ اصلا وقتی حامد گفت میرویم دمشق، دلم میخواست سر تا پایش را ببوسم. هواپیما می نشیند، حال من غریب تر میشود؛ جایی پا گذاشته‌ام که سالها پیش، کاخ خضرای معاویه را دید و خرابه شام را، جایی که آل الله‌ را به‌ مجلس مشروب بردند و آل الله، تزویر را همانجا به مسلخ کشاندند؛ جایی که امروز هم بعد از سالها، دوباره نسل یزید را به خود دیده و مظلومیت اسلام حقیقی را. اینجا نقطه تقابل حزب اموی و حزب علوی ست. چقدر اینجا با ایران فرق دارد! در این جو امنیتی، نفس کشیدن هم برایم سخت است، مخصوصا که بیشتر کسانی که اینجا هستند مردند و نظامی و ما را که میبینند، چپ چپ نگاهمان میکنند که یعنی آمده اید اینجا چکار؟! برای همین پشت سر حامد پنهان شده ایم! دوستش جلوی در فرودگاه منتظرش است، با یک ماشین؛ می‌نشینیم عقب و حامد به جوان میگوید: خانوادم هستن عمه و خواهرم! جوان کمی صورتش را برمیگرداند و لبخند کوچکی میزند: سلام علیکم. عمه بلند جواب سلام میدهد اما من آرام؛ حامد برمیگردد طرفمان: اول‌بریم‌زیارت؟ با این جمله حامد، میتوانم تا خود زینبیه پرواز کنم! حامد خودش جواب را می داند که میگوید: ببرمون زینبیه. دارد... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_نه نماز خواندنش را دوست دارم؛ مثلهمان شب، اردوی راهیان نور، دا
💔 جوان راه میافتد و حامد معرفی اش میکند: ایشون ابوحسام هستن، اصالتا اهل لبنانن و از بچه های حزب الله؛ این یه هفته که اینجایید، هرکار داشتید به ایشون بگید، فارسی هم بلدن. و بعد هم همراه ابوحسام شروع میکنند به خاطره تعریف کردن. میگویند تا یکی دو سال پیش، تک تیراندازهای تکفیری روی پشت بام و بالای تمام این خانه های نیمه ویران مستقر بودند و اگر پایمان را از روی گاز برمیداشتیم، منهدممان میکردند؛ میگویند الان دمشق را نبینید که زندگی جریان دارد، تا چندسال پیش اینجا واقعا خرابه شام بود و برای مردهای جنگی و نظامی هم امنیت نداشت، چه رسد به زن و بچه و مردم عادی؛ از غربت‌ حرم‌ حضرت‌ زینب(س) میگویند که بخاطر ناامنی، زائرانش کم شده بودند و تکفیری ها تا نزدیکی حرم هم آمده بودند. با این حرفها میروم به سال شصت و یک هجری و خرابه های شام؛ الان هم چهره شهر جنگ زده است اما نه به قدری که حامد میگفت، آخر دیگر مثل سال 61 نیست که کسی نباشد آل ابوسفیان را سرجایش بنشاند؛ دلم میگیرد به یاد غربت عمه سادات؛ اصلا انگار شام یعنی غربت، یعنی درد، یعنی داغ این کرب و بلا نیست؛ دمشق است که هربار یک جور شکسته دل هر رهگذرش را. بیخیال جو امنیتی و خلوت بودن حرم شده ام و تا به خودم آمدم، دیدم چنگ انداخته ام در پنجره های ضریح و سرگذاشته ام رویش؛ نفهمیدم کی اینطور صورتم خیس شد و شروع کردم به راز و نیاز، اصلا برایم مهم نیست حامد و عمه کجا هستند و چه میکنند. همانجا مینشینم؛ این حرم حال غریبی دارد. زیارتنامه میخوانم و نماز زیارت؛ بالاخره حامد نمازش را تمام میکند و میگوید باید برویم چون کار مهمی دارد؛ سرمست از زیارت، سوار ماشین میشویم، اما حامد همراه ما نمی آید. - ابوحسام شما رو میرسونه، من باید برم. ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_نود جوان راه میافتد و حامد معرفی اش میکند: ایشون ابوحسام هستن، اصالتا ا
💔 میدانم اعتراض فایده ای ندارد،حتی دلم نمی آید قهر کنم؛عمه برایش دعا میکند و یکدیگر را در آغوش میگیرند اما من دلم میخواهد فقط نگاهش کنم. چقدر این تیپ نیمه نظامی را دوست دارم! تازه میفهمم شیفته نگاه و لبخندهایش هستم و دلم میخواهد لحظه لحظه بودنش را با چشمانم ببلعم! شاید انقدر محو نگاهش شدهام که ناگاه پیشانی ام را میبوسد: حلالمون کن! خجالت زده از رفتارش جلوی ابوحسام، عقب میروم تا در آغوشم نگیرد. میخندد:جانم شرم و حیا! نگاهی میکنم با این مضمون که: حیف که ابوحسام اینجاست وگرنه... انگشتر سبز رنگش را درمی آورد و به‌ طرفم دراز میکند؛ در پاسخ نگاه پرسشگرم میگوید: پیشت باشه، یادگاری! انگشتر را با تردید میگیرم و دست میکشم روی نقش «امیرالمومنین حیدر» روی انگشتر؛ ابوحسام که تا الان با بیسیم صحبت میکرد، رو میکند به حامد:نیروهاتون الان... با نگاه تند حامد ادامه حرفش را به عربی میگوید و چیز زیادی سر در نمی آورم ازحرفش. میدانم نباید سر در بیاورم، ولی کنجکاو شده‌ام که اصلا این حامد نیم الف بچه مگر نیرو دارد؟! حامد برمیگردد طرف من، نگاهم را می دزدم. گردنش را کج میکند؛ خوب بلد است چطور دل ببرد: حالا حلال میکنی؟ اینجا، مقابل حرم ام المصائب، حتی از بغض کردن هم خجالت میکشم؛ برای اینکه خودی به صاحب حرم نشان دهم، محکم میگویم: تو هم حلال کن، مواظب خودتم باش! میتوانم خشنودی را از برق‌ نگاهش‌ بخوانم. به دلم شور افتاده؛ به خود نهیب میزنم که اولین بارش نیست اینطور خداحافظی میکند! با عجله شماره همراهش را میدهد که اگر کاری داشتیم تماس بگیریم.میگویداینجا، بجای همراه اصلی اش از یک به قول خودش «گوشت کوب!» استفاده میکند! بعد هم گوشت کوبش را نشان میدهد: ببین! گوشی ناصرالدین شاهه! صبح به صبح ذغال سنگ میریزم توش که روشن شه! و میخندد؛ دیوانه است این حامد! هیچ برادری در دنیا به دیوانگی حامد من نیست! سوار ماشین دیگری میشود، اینبار روی صندلی راننده، برایمان دست تکان میدهد و بوق میزند؛ دل من هم انگار یواشکی در صندلی عقب پنهان شده و همراهش میرود. ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞