شهید شو 🌷
💔 تمرین دوم امشب: شکرگزاری بابت وجودِ نازنینی به نام مادر😍🌻 اگر دارید صد هزار مرتبه براش شکر کنید
💔
رفقا،تنبلی نکنیدا...
تمریناتو انجام میدین؟🤔
سلام عزیز دلم❤️
خدایا ممنون بابت داشتن مادری به ایییییینننننن زیبایی😍
مثل مادرم هیچ جا پیدا نمیشه👌
مامان من هم مادره هم پدر
هم بهترین مادره هم بهترین پدر❤️
هیچ کس نمیتونه منو تحمل کنه جز مامانم😍
با اییییینهههمه بدیهای من بازم مامانم دوستم داره،کارامو میکنه تازه به جای اینکه من بگم؛
مامان از من راضی باش ببخش که ایننننننههههمه کوتاهی میکنم،اون میگه منو ببخشید،از من راضی باشید😭😭😭😭
🍃هر موقع من اِشکنه درست میکنم یا بی مزه میشه یا شور و یه قابلمه پر آب که همه بهش میگن دریا درست کردی
ولی مامانم میگه؛اینقدر خوشمزس که میخواین انگشتاتونم بخورین😋
🍃خدایا ممنون بابت این نعمت بزرگ،این فرشته ی مهربون،این تیکه ای از خودت که آوردیش روی زمین تا منو جمع و جور کنه
وگرنه هیچ کس حاضر نمیشد قبولم کنه😘
🍃مادرم تنها کسیه که،بدون توقع و منت همه ی کارامو میکنه
وقتی میگه من هیچی ازتون نمیخوام،وقتی میگه برای روز مادر هیچی برام نخرید واقعا چیزی نمیخواد😔
خدایا تنها کسی که میتونه مثل تو آرومم کنه مادرمه
الحمدالله کما هو اهله
اینم شکر گذاری خودم😍❤️👆👆👆
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
رفقا بیاید ببینید چه گردالوهای رنگی رنگی اوردم😍❤
وااای خدا رنگ هاشونو ببینید؛
این زیبایی چقدر شکر داره 😍🌻
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
تمرین دوم:
نوبتی هم باشه، نوبت تاجِ سرِ هر خونه ست😍❤
امشب برا وجود پر از برکت پدرهامون شکرگزاری کنیم😃
و اگر نداریمشون بابت تمام روزهای گذشته و دعای خیرِ الان که بدرقه ی راهمون میکنند دعا کنیم😍🌻
پدر و مادر هیچ وقت تکرار نمیشن؛ شکرگزاری یادمون نره🤲❤
خدایا شکرت؛ خدایاشکرت؛ خدایاشکرت🌻
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@fhn18632019
شهید شو 🌷
💔 #یامظهرالعجائب اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر کنم #یک
💔
باز دست ما
به خوشههای ضریحت
میرسد پدر؟
#یکشنبه_های_علوی_زهرایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
نام و نام خانوادگي:سيد محمد جواد حسن زاده
نام پدر:نجفعلي
نام مادر:صديقه بگم
استان: خراسان رضوي
مدرک تحصيلي:ديپلم
وضعيت تأهل:متاهل
تاريخ و محل تولد: مشهد
3/12/1358
نام عمليات و محل شهادت:حلب
محل دفن: بهشت رضا (ع)
قطعه مدافعين حرم
تاريخ شهادت:26/07/1395
شغل و آخرين مسئوليت در سازمان:منشي پزشک
وضعيت استخدامي:رسمي
تاريخ و محل استخدام:اسفند 1393 درمان خراسان رضوي درمانگاه شهيد فاتق
ميزان سابقه کار: 1/5 سال
نحوه شهادت / فوت:تير به ناحيه سر
محل و تاريخ اعزام به جبهه:10/05/1395
#شهید_محمدجواد_حسن_زاده
#مدافع_حرم
#معرفی_شهید
سالروز ولادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_سی_و_هشتم گرايش به راحت طلبی، علّت اصلی عدم حمايت از حق * أَلا وَ
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_سی_و_نهم
* وَ لكِنَّهٰا فَيْضَةُ النَّفْسِ وَ نَقْثَةُ الْغَيْظِ وَ خَوَرُ الْقَناةِ
امّا اينها را گفتم بخاطر جوشش روحم، بخاطر سوزش دل من و برای كُند شدن و از كار افتادن سرنيزه.
خَور يعنی شكستگی، ضعف و كندی.
اشاره به اين كه اگر انسان عملاً نتواند از حق دفاع كند و از دستش كاری برنيايد آنجاست كه بايد با زبان گويايش حق را آشكارا مطرح كند گر چه توان به پا داشتن آن را نداشته باشد و نبايد ساكت بنشيند و تماشاگر باشد. بنابراين حضرت میگويد دستم از مبارزه با ظالم و طرفداری از حق خالی بود ولی زبانم كه از كار نيفتاده است.
اين مطلب به مراتب نهی از منكر هم اشاره دارد كه مؤمن حداقل به صورت زبانی بايد اقدام به نهی از منكر كند هر چند از نظر عملی نتواند كاری انجام دهد.
* و بثّة الصّدر
و چون ديدم غصّه سينه ام را دارد میتركاند.
دقت كنيد علی(ع) هم همينطور بود سر در چاه میكرد و درد دل میگفت. حضرت زهرا(س) میگويد آمدم در ميان مهاجر و انصار حرفهايم را زدم. پس حضرت دو مسئله را مطرح میكند اوّل از جنبۀ روانی كه درد دل است و دوّم:
* وَ تَقْدِمَةُ الْحُجَّةِ
و گفتم تا اتمام حجّت كرده باشم، يعنی ثانيا برای اينكه اگر عملاً نتوانستم اقامۀ حق كنم، حجّت را به صورت زبانی بر شما تمام كردم.
در اينجا به صورت خلاصه مطالب حضرت(س) را مرور میكنم:
1ـ اين حرفها را زدم تا كسی عذر نياورد كه نمیدانستم
2ـ شنوندگان هم قادر بودند كه از ظلم و خيانت جلوگيری كنند هم از نظر عِدّه و هم عُدّه
3ـ از آنان هم خواسته شد كه كمك كنند
4ـ راحت طلبی و دنياطلبی آنان مانع آنان در دفاع از حق شد،
5ـ من با اين كه توان عملی برای جلوگيری از ظلم نداشتم ولی با زبان طرفداری از حق كردم كه آخرين حربۀ من بود.
نتيجه:
ای موجودين و ای آيندگان در تاريخ بدانيد و ثبت كنيد كه زهرا آنی از حق غفلت نكرد و از طرفداری نسبت به حق كوتاهی نداشت.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٢۴ حالا یک نفر را می خواستند که آن ها را بغل کند و دو
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت٢۵
همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کفش و چتر. کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده بود، اصرار می کرد و می گفت: «قدم! تو هم برو سوغاتی هایت را بیاور ببینیم.»
خجالت می کشیدم. هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم: «بعداً.» خواهرشوهرم فهمید و دیگر پی اش را نگرفت.
وقتی به اتاق خودمان رفتیم، صمد اصرار کرد زودتر ساک را باز کنم. واقعاً سنگ تمام گذاشته بود. برایم چند تا روسری و دامن و پیراهن خریده بود. پارچه های چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاق سر هم خریده بود.
طوری که درِ ساک به سختی بسته می شد. گفتم: «چه خبر است، مگر مکه رفته ای؟!»
گفت: «قابل تو را ندارد. می دانم خانه ما خیلی زحمت می کشی؛ خانه داری برای ده دوازده نفر کار آسانی نیست. این ها که قابل شما را ندارد.»
گفتم: «چرا، خیلی زیاد است.»
خندید و ادامه داد: «روز اولی که به تهران رفتم، با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم. این ها هر کدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
همه چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود.
نمی توانستم بگویم مثلاً این از آن یکی بهتر است. گفتم: «همه شان قشنگ است. دستت درد نکند.»
اصرار کرد. گفت: «نه... جان قدم بگو. بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
دوباره همه را نگاه کردم. انصافاً پارچه های شلواری توخانه ای که برایم خریده بود، چیز دیگری بود. گفتم: «این ها از همه قشنگ ترند.»
از خوشحالی از جا بلند شد و گفت: «اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچه ها را خریدم! آن روز خیلی دلم برایت تنگ شده بود. این ها را با یک عشق و علاقه دیگری خریدم. آن روز آن قدر دلتنگت بودم که می خواستم کارم را ول کنم و بی خیال همه چیز شوم و بیایم پیشت.»
بعد سرش را پایین انداخت تا چشم های سرخ و آب انداخته اش را نبینم.
از همان شب، مهمانی هایی که به خاطر برگشتن صمد بر پا شده بود، شروع شد. فامیل که خبردار شده بودند صمد برگشته، دعوتمان می کردند. خواهرشوهرم شهلا، شیرین جان، خواهرها و زن برادرها.
صمد با روی باز همه دعوت ها را می پذیرفت. شب ها تا دیروقت می نشستیم خانه این فامیل و آن آشنا و تعریف می کردیم. می گفتیم و می خندیدیم.
بعد هم که برمی گشتیم خانه خودمان، صمد می نشست برای من حرف می زد. می گفت: «این مهمانی ها باعث شده من تو را کمتر ببینم. تو می روی پیش خانم ها می نشینی و من تو را نمی ببینم. دلم برایت تنگ می شود. این چند روزی که پیشت هستم، باید قَدرَت را بدانم. بعداً که بروم، دلم می سوزد. غصه می خورم چرا زیاد نگاهت نکردم. چرا زیاد با تو حرف نزدم.»
این خوشی یک هفته بیشتر طول نکشید. آخر هفته صمد رفت. عصر بود که رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه اشک ریختم.
به گوشه گوشه خانه که نگاه می کردم، یاد او می افتادم. همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصله هیچ کس و هیچ کاری را نداشتم. منتظر بودم کسی بگوید بالای چشمت ابروست تا یک دل سیر گریه کنم.
حس می کردم حالا که صمد رفته، تنهای تنها شده ام. دلم هوای حاج آقایم را کرده بود. دلتنگ شیرین جان بودم. لحافی را روی سرم کشیدم که بوی صمد را می داد. دلم برای خانه مان تنگ شده بود. آی... آی... حاج آقا چطور دلت آمد دخترت را این طور تنها بگذاری؟! چرا دیگر سری به من نمی زنی. آی... آی... شیرین جان چرا احوالم را نمی پرسی؟!
آن شب آن قدر گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم تا خوابم برد.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٢۵ همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت٢۶
صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم. زودرنج شده بودم و انگار همه برایم غریبه بودند. دلم می خواست بروم خانه پدرم؛ اما سراغ دوقلوها رفتم.
جایشان را عوض کردم و لباس های تمیز تنشان کردم. مادرشوهرم که به بیرون رفت، شیر دوقلوها را دادم، خواباندمشان و ناهار را بار گذاشتم. ظرف های دیشب را شستم و خانه را جارو کردم. دوقلوها را برداشتم و بردم اتاق خودم.
بعد از ناهار دوباره کارهایم شروع شد؛ ظرف شستن، پختن شام، جارو کردن حیاط و رسیدگی به دوقلوها. آن قدر خسته شده بودم که سر شب خوابم برد.
انگار صبح شده بود. به هول از خواب پریدم. طبق عادت، گوشه پرده را کنار زدم. هوا روشن شده بود. حالا چه کار باید می کردم. نان پخته شده و درِ تنور گذاشته شده بود. چرا خواب مانده بودم. چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم. حالا جواب مادرشوهرم را چه بدهم. هر طور فکر کردم، دیدم حوصله و تحمل دعوا و مرافعه را ندارم. به همین خاطر چادرم را سر کردم و بدون سر و صدا دویدم طرف خانه پدرم.
با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود، بغضم ترکید.
پدرم خانه بود. مرا که دید پرسید: «چی شده. کی اذیتت کرده. کسی حرفی زده. طوری شده. چرا گریه می کنی؟!»
نمی توانستم حرفی بزنم. فقط یک ریز گریه می کردم. انگار این خانه مرا به یاد گذشته انداخته بود. دلم برای روزهای رفته تنگ شده بود. هیچ کس نمی دانست دردم چیست.
روی آن را نداشتم بگویم دلم برای شوهرم تنگ شده، تحمل تنهایی را ندارم، دلم می خواهد حالا که صمد نیست پیش شما باشم.
یک هفته ای می شد در خانه پدرم بودم. هر چند دلتنگ صمد می شدم، اما با وجود پدر و مادر و دیدن خواهرها و برادرها احساس آرامش می کردم.
یک روز در باز شد و صمد آمد. بهت زده نگاهش کردم. باورم نمی شد آمده باشد. اولش احساس بدی داشتم. حس می کردم الان دعوایم کند یا اینکه اوقات تلخی کند چرا به خانه پدرم آمده ام اما او مثل همیشه بود. می خندید و مدام احوالم را می پرسید.
از دلتنگی اش می گفت و اینکه در این مدت، چقدر دلش برایم شور می زده، می گفت: «حس می کردم شاید خدای نکرده، اتفاقی افتاده که این قدر دلم هول می کند و هر شب خواب بد می بینم.»
کمی بعد پدر و مادرم آمدند. با آن ها هم گفت و خندید و بعد رو به من کرد و گفت: «قدم! بلند شو برویم.»
گفتم: «امشب اینجا بمانیم.»
لب گزید و گفت: «نه برویم.»
چادرم را سر کردم و با پدر و مادرم خداحافظی کردم و دوتایی از خانه آمدیم بیرون. توی راه می گفت و می خندید و برایم تعریف می کرد.
روستا کوچک است و خبرها زود پخش می شود. همه می دانستند یک هفته ای است بدون خداحافظی به خانه پدرم آمده ام. به همین خاطر وقتی من و صمد را با هم، و شوخ و شنگ می دیدند، با تعجب نگاهمان می کردند. هیچ کس انتظار نداشت صمد چنین رفتاری با من داشته باشد. خودم هم فکر می کردم صمد از ماجرای پیش آمده خبر ندارد.
جلو در خانه که رسیدیم، ایستاد و آهسته گفت: «قدم جان! شتر دیدی ندیدی. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. خیلی عادی رفتار کن، مثل همیشه سلام و احوال پرسی کن. من با همه صحبت کرده ام و گفته ام تو را می آورم و کسی هم نباید حرفی بزند. باشد؟!»
نفس راحتی کشیدم و وارد خانه شدیم. آن طور که صمد گفته بود رفتار کردم. مادرشوهر و پدرشوهرم هم چیزی به رویم نیاوردند. کمی بعد رفتیم اتاق خودمان. صمد ساکی را که گوشه اتاق بود آورد. با شادی بازش کرد و گفت: «بیا ببین برایت چه چیزهایی آورده ام.»
گفتم: «باز هم به زحمت افتاده ای.»
خندید و گفت: «باز هم که تعارف می کنی. خانم جان قابل شما را ندارد.»
دو سه روزی که صمد بود، بهترین روزهای زندگی ام بود. نمی گذاشت از جایم تکان بخورم. می گفت: «تو فقط بنشین و برایم تعریف کن. دلم برایت تنگ شده.»
هر روز و هر شب، جایی مهمان بودیم. اغلب برای خواب می آمدیم خانه.
ادامه دارد....
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٢۶ صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم. زودرنج شده بودم
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت٢۷
کم کم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف درآمدند که: «خوش به حالت قدم. چقدر صمد دوستت دارد.»
دلم غنج می رفت از این حرف ها؛ اما آن دو سه روز هم مثل برق و باد گذشت.
عصرِ روزی که می خواست برود، مرا کشاند گوشه ای و گفت: «قدم جان! من دارم می روم؛ اما می خواهم خیالم از طرفت راحت باشد. اگر اینجا راحتی بمان؛ اما اگر فکر می کنی اینجا به تو سخت می گذرد، برو خانه حاج آقایت. وضعیت من فعلاً مشخص نیست. شاید یکی دو سال تهران بمانم. آنجا هم جای درست و میزانی ندارم تو را با خودم ببرم؛ اما بدان که دارم تمام سعی ام را می کنم تا زودتر پولی جمع کنم و خانه ای ردیف کنم. من حرفی ندارم اگر می خواهی بروی خانه حاج آقایت، برو. با پدر و مادرم حرف زده ام، آن ها هم حرفی ندارند. همه چیز مانده به تصمیم تو.»
کمی فکر کردم و گفتم: «دلم می خواهد بروم پیش حاج آقایم. اینجا احساس دلتنگی می کنم. خیلی سخت می گذرد.»
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، گفت: «پس تا خودم هستم، برو ساک و رخت و لباست را جمع کن. با خودم بروی، بهتر است.»
ساکم را بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی کردم و رفتیم خانه پدرم.
صمد مرا به آن ها سپرد. خداحافظی کرد و رفت.
با رفتنش چیزی در وجودم شکست. دیگر دوری اش را نمی توانستم تحمل کنم. مهربانی را برایم تمام و کمال کرده بود. یاد خوبی هایش می افتادم و بیشتر دلم برایش تنگ می شد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت.
هر جا می نشستم، تعریف از خوبی هایش بود. روزبه روز احساس علاقه ام نسبت به او بیشتر می شد. انگار او هم همین طور شده بود. چون سر یک هفته دوباره پیدایش شد. می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای! پنج شنبه صبح که می شود، دیگر دل توی دلم نیست. فکر می کنم اگر تو را نبینم، می میرم.»
همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام را از خانه مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاق های پدرم. آن شب اولین شبی بود که صمد در خانه پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانه پدرزنش بخوابد. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد.
صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب که شد، لباس پوشید و گفت: «من می روم. تو هم اسباب و اثاثیه مان را جمع کن و برو خانه عمویم. من اینجا نمی توانم زندگی کنم. از پدرت خجالت می کشم.»
همان روز تازه فهمیدم حامله ام. چیزی به صمد نگفتم.
فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بنده خدا تنها زندگی می کرد. زنش چند سال پیش فوت کرده بود. گفتم: «عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری کن. می خواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف کردم.»
عمو از خدا خواسته اش شد. با روی باز قبول کرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با کمک آن ها وسایل را جمع کردیم و آوردیم. بنده خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. کلیدش را داد و رفت خانه مادرشوهرم و تا وقتی که ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت.
چند روز بعد قضیه حاملگی ام را به زن برادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یک لحظه تنهایم نمی گذاشتند.
یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت. چند روزی که پیشم بود، نگذاشت از جایم تکان بخورم.
همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومان.
هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد می گفت: «تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام می شود. دیگر کار نمی گیرم. می آیم با هم خانه خودمان را می سازیم.»
اول تابستان صمد آمد. با هم آستین ها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم. او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد کمکمان.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
توصیهی دقیق و جالب امام خامنه ای
#روز_جهانی_زبان_مادری
لذت یه جمله،یه شعر به زبان مادری تون رو باما به اشتراک بزارید.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
ماجرای شهادت حمید باکری
از زبان سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
#شهید_حمید_باکری
#شهید_دفاع_مقدس
#نحوه_شهادت
#کلیپ
سالروزشهادت🥀
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
💔
روحانی که وقتی میره بین مردم کشورش سه لایه محافظ داره، مردم رو از رئیسی میترسوند که اینطور رفته بین زلزله زدههای یاسوج!
دیوارکش کی بودی روحانی؟
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
✅ برکت بی نظیر جوانی
🏷خاطرهی رهبر انقلاب از روایت مرحوم آیتالله خوشوقت درباره مکاشفهی یکی از علما
خدا رحمت کند، مرحوم آقای خوشوقت میگفت یک عارفی در #مکاشفه دید که آنجا یک سکوی بلندی است، این جوانها همین طور میآیند و با یک جست میپرند روی آن سکو.
این عارف مکرر پرید و هر کار کرد نتوانست و افتاد زمین. بعد ملتفت شد که آنها #جوان هستند و این پیر است.
در عالم معنویت هم همین است،
در سلوک هم همین است،
در مشاهدهی رؤیت الهی و جمال الهی هم همین است؛
آنجا هم آمادگی جوان بیشتر است، بهتر میتواند پرواز کند و میتواند راههای بلند را بپرد.
پیرها تا بیایند به خودشان بجنبند وقت گذشته و بعد هم توانشان اجازه نمیدهد. الحمدلله این مفاهیم در دل شما جوانها روییده. ۹۵/۸/۱۹
🏴سالگرد رحلت سالک الیالله مرحوم آیتالله خوشوقت گرامی باد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
جوری باش که اگه امام زمان
بیاد گوشیتو بگیره خجالت نکشی:)🌱
💔
#قرار_دلتنگی😔
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#قرار_عاشقی
این منِ کم حرف،
دلش میخواد ساعتها تو حرمت
روبروی گنبدت ، خیره به پرچمت
بایسته و با شما حرف بزنه ...
#امام_رضای_دلم 🌱
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
عشق گاهی در جدایی گاه درپیوندهاست
عشق گاهی لذت اشکی پس از لبخندهاست
عشق گاهی یک اجابت نزد حاجتمندهاست
عشق گاهی بین باباها و تک فرزندهاست
#محمد_بیابانی
#ولادتجوادالائمهمبارک
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
4_5981001856741017124.mp3
5.02M
💔
جونمقربونگلپسرسلطان😍☺️👏🏻
----
کیہڪہازهمہدلبرده
اونعلےسوماربابہ...😍😄👏🏻
----
#حسینطاهرے
#میلادامامجواد
#میلادحضرتعلےاصغر
#صوت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 برای من هیچ کسی مثل #جواد نمی شود. توی همه چیز پای هم بودیم: هیئت،جنوب، تاب خوری، مسافرت و ... ا
💔
نمی دانم جواد چطوری می توانست از همان سوریه، درچه و رفقایش را رصد کند؟!!!🤔😁
از #سوریه زنگ می زد و بد و بیراه می گفت که ...
چرا فلان جا فلان کار را کردی؟🤨
الان بگو کجایی؟🧐
....
از آن طرف دنیا هم مشکلات و مسائل ما را حل می کرد....👌
همنام #جوادِ امام رضا جان!
حالا تو از بهشت
و ما در این سرای دلتنگی
با کلی مشکلات
از آن جا با یک نگاه، مشکلاتمونو حل کن🙏
#شهید_جواد_محمدی
📚 #بی_برادر
#شهادت
#تشییع
#تفحص
#رفیق_مثل_جواد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
یٰا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ
ای که برای هر خیری به تو امید دارم
و شهادت بهترین خیر است ...
#شهیدعلیچیتسازیان 🍃❤️
رزقک شهادت
التماس دعا
📎شبــــتون شهدایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #پیـࢪورآھحسینیموپࢪیشآݩحسن🖐🏻♥️ - نوڪرحݪقہبہگوشیمـ و اسیࢪ حَسنیمـ - گرھـ ڪورنداریمـ ف
💔
ایل و تبار تو همه از سفرهدارها
ایل و تبار ما همه از ریزهخوارها
ایل و تبارت از همه خلق برتر است
قربان خانوادهات ایل و تبارها
ای سبزپوش فاطمه با خاک پای تو
سر سبز میشود همهی شورهزارها
اموال خویش را همگی وقف کردهای
یک بار نه، دو بار نه و بلکه بارها
با دست پر به خانه خود بازگشتهاند
هروقت رو زدند به تو وامدارها
در خانه کریم گدا معتبر شود
داریم از گدایی تو اعتبارها
#اݪحمداللہڪہنوڪرتم:)🍃
#دوشنبه_های_امام_حسنی
#هرگزنمیردآنکهدلشمستمجتباست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#بسم_الله
أَلَا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ
آیا آن کسی
که موجودات را آفرید
از حالِ آن ها آگاه نیست؟
و حال آنکه او لطیف و آگاه است...
ملک- آیه ۱۴
#یک_حبه_نور✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸
بر شادے پیغمبر و زهرا صلواٺ
بـر آینـہ ی علـے اعلـۍ صلـواٺ
هم مولد اصغـر اسٺ و هم روز جواد
بر ڪرب و بلا و طوس یڪجا صلواٺ
#میلاد_امام_جواد علیهالسلام
#میلاد_حضرت_علی_اصغر علیهالسلام
#ماه_رجب
#امام_جواد_ولادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞