eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 ڪافےست یک نظر چہ نیازی به گفتگـوست؟ از چشم تو علیڪ و از دل، سلام مـا... #صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
💔 💔 در امنیت بودن ما هزینه اش این اشکها و نگاه ناباورانه توست دلتنگےهای تو را کجا درک مےکنیم؟؟!! این حال است... دختر ۴ساله شهیدمدافع حرم بعد از دیدن تابوت پدر... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #تهرانی۴ قرار بود برویم عملیات . همه به جنب و جوش بودند.😄 تهرانی
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۵ رو به من گفت: "یعنی خدا از ما مےگذره"؟؟😔 بغضمو قورت دادمو گفتم: "حتما... اگه خدا بهت عنایت کنه که بشی، حتما تو رو بخشیده"... بعد گفتم: "حالا اگه واقعا حس مےکنی شهید میشی، مےخوای وصیت کنی"؟😔 گفت: "نمےدونم چی بگم؟... فقط یه مادر پیر دارم که من نان آورش هستم😔، اگه شهید شدم و رفتین پیش مادرم بگین ( !!! آخر هم شیر حلال تو بود که ما رو آورد تو این راه) بگین (ناراحتِ من نباشه! من خودم کردم که اینجوری، شرمندگی اون چند سال رو کنم)😥 نیم ساعت بعد که آفتاب زد از کنار دوشکا آمدم کنار بچه ها تا توجیهشان کنم که یک تیر ، نمےدانم از کجا شلیک شد و درست خورد تهرانی ...😳😢 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 یاد #شهیدمحسن_حججی به خیر... هنوز صدایش در گوشمان هست که می گفت: بعضی وقتا دل کندن از یک سری چیزهای خوب باعث می شه تا یک سری چیزهای بهتری را به دست بیاری، من از تو و مادرت دل ڪَندم! تا بتوانم نوکری حضرت زینب را به دست آورم! ... مواظب خودتون باشید و سعی کنید طوری زندگی کنید که #خدا_عاشقت_باشد که اگه خدا عاشقت بشه، خوب تو رو خریداری می کنه #شادی_روحش_صلوات #شهیدمحسن_حججی #علی #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 #محرمانه از: او که جانش را فدای اسلام کرد (سردار #شهیدعلی_انتقامی) به: ✉️برسد به دست مدیران و مسئولین، حتی در رده های پائین ✉️برسد به دست آنهایی که درس مےخوانند ✉️برسد به دست جوانها ✉️برسد به دست مسئولین سپیدمو #تصویربازشود 💕 @aah3noghte💕
💔 امام خامنه ای: ۴سال برای دولت زمان کمی نیست، امیرکبیر آنهمه کار را در ۳سال صدارت انجام داد... امروز کشور به کارهایی از جنس #امیرکبیر نیاز دارد پ.ن در زمانی که #بعضی معتقدند هر کسی هاشمیِ زمانِ خود باشند😏 و ۶ـ۷سال مردم رو معطل وعده های غیر واقعی کرده اند بهتره به حرف #ولےفقیه مان گوش کنیم و سازنده باشیم.... #فداےسیدعلےجانم #امیرکبیرزمان_خود_باشیم #روحانی😏 #بصیرت #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 بـ👸🏻ـانـو! آن زمان كه👇🏻 جلوي آيينه مي نشيني👈🏻 براي دل خودت ! چهره مي آرايي💄👈🏻 براي دل خودت ! مو پريشان ميكني 💇🏻👈🏻براي دل خودت ! لباسهاي تنگ و بدن نما👗 👈🏻 براي دل خودت ! و قدمــ👠ــ در خيابان ميگذاري👈🏻 آنهم براي دل خودت ! اگر مجالي يافتي... نيم نگاهي هم به دل پسر همسايه بينداز ... 😔 حالي از چشمان آن مرد رهگذر بپرس!😓 تاملي هم بكن  به حال و روز آن پسركِ نوجوان🚶 ! و چه بسيار دلهايي كه بخاطر دلِ تو بانو؛ مي لرزند و ... و چه بسيار ذهن هايي كه بخاطر دلِ تو بانو؛ كج مي روند ... و دل تو سالهاست كه دارد ويران ميكند😔 دلها و فكر ها و زندگي ها را ... و اين تضاد❌ را پاياني نيست كه👇🏻 تو ميگويي : براي دل خودم❣ تيپ ميزنم💅🏻 او نگاه نكند! و او ميگويد: براي دل خودم❣ نگاه ميكنم او تيپ نزند!🚫 و اينجاست كه عدالت نمايان ميشود! 🌟 عدالت 🌟 همان مفهمومي كه مي گويد هرچيزي سر جاي خودش! و اين يعني بـانو👈🏻 نجيب باش و باحيا! آقـا 👈🏻سر به زير باش و با غيرت ! هر چيزي سر جاي خودش👌🏻 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 #آیت_الله_جوادی_آملی: +اشک بر شهید شوق #شهادت را "در انسان زیاد می کند..." #نسئل_الله_منازل_الشهداء #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 چرا گناه فتنه گران سال ۸۸ را فراموش نمےکنیم؟(۷) حمایت ضدانقلاب از فتنه گران #ادامه_دارد...
💔 چرا گناه فتنه گران سال ۸۸ را فراموش نمےکنیم؟(۸) حمله به ماموران نیروی انتظامی #ادامه_دارد... #اندکی_سیاسی #بصیرت #ولایت #فریب #نفوذ 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_چهل_و_یک سرطان سریع از مس
به قلم شهیدمدافع حرم من عمل توئم از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد🔥 ... قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید😰 ... نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود ... از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد😱... توی چشم هام زل زد ... به خدا وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم😰😨 ... با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت: " از بیماری دخترت عبرت نگرفتی؟😡... هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی؟😠 ... ما به تو فرصت دادیم. بیماری دخترت نشانه بود ... ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی😤... ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که خدا هرگز تو رو نخواهد بخشید ... "😡 از شدت ترس زبانم کار نمی کرد😰 ... نفسم بند اومده بود ... این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه🤔... هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد... "من عمل توئم ... من مرگ توئم"😡🔥😤... و دستش رو دور گلوم حلقه کرد ... حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده😫😩... توی چشم هام نگاه می کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد ... ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد ... می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمی خورد ... با حالت خاصی گفت: " دهان نجست نمی تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره ... . "😏😡 زبانم حرکت نمی کرد 🤐... نفسم داشت بند میومد... 😧دیگه نمی تونستم نفس بکشم ... چشم هام سیاه شده بود ... که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا رو صدا بزنم ... "خدا رو به حرمت اهل بیت پیامبر قسم دادم که یه فرصت دوباره بهم بده تا جبران کنم"... گلوم رو ول کرد ... گفت: "لایق این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام فاطمه زهرا این فرصت رو بهت داد ... . . "😏 از خواب پریدم ... گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد ... رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم😞 ... . گریه اش شدت گرفت ... رد دستش دور گلوم، سوخته بود😭... مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن ... جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود ...😩 . جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من ... قسم می داد ببخشمش ...😲😯 حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه ... "بسم الله الرحمن الرحیم ... ان اکرمکم عندالله اتقکم ... به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا، باتقواترین شماست" ... و صدای گریه جمع بلند شد😭😔 ... این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد ... خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن... نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره ... حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم...😔 رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم ... واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه😕 ... . همه چیز رو خلاصه براش گفتم... از خانواده ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و ... 😣😖 حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود ... بدجور چهره اش گرفته بود ... سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت😟☹️ ... سرش رو آورد بالا و گفت: "الان کی هستید؟ ... " - یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه...😔 سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم ... "البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم"😢 ... - خانواده انتخاب ما نیست ... پدر و مادر انتخاب ما نیست ... خودتون کی هستید؟ ... الان کی هستید؟ ... . تازه متوجه منظورش شدم ... یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه ... دوباره مکثی کرد و گفت: " تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته ..."☺️ از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل... من پول زیادی نداشتم ... البته این پیشنهاد حسنا بود ...😍 چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم ... مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود ... همین طور که مشغول بودیم یا تعجب پرسید: " شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ ... "🤔😳 ... 💕 @aah3noghte💕