eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 نه حرف عقل بزن با کسی ، نه لاف جنون کـه هـر کجا خبـری هست.... ادعـایی نیست #شهیدمحمدحسین_حدادیان #شهیدولایت #داعش_وطنی #دراویش #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 قابل توجه اونی که گفت: "شهدا واسه وطنشون جون دادن، نه بخاطر این چند تار مو...."😏 شهیدابراهیم نژاد: "اگر مےدانستم با هر بار که خونم ریختہ مےشود❣ بےحجابی، آغوش حجاب در بَـر مےگیرد حاضـر بودم☝️ #هزارانـ بار ڪشتہ شومـ"... #شهیدیعقوب_ابراهیم_نژاد #پرستوصالحی #سلیبریتی #روغنفکر #حجاب #حیا #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 چرا گناه فتنه گران سال ۸۸ را فراموش نمےکنیم؟(۱۳) سـر دادن شعارهای انحرافی توسط فتنه گران #
💔 چرا گناه فتنه گران سال ۸۸ را فراموش نمےکنیم؟(۱۴) شهدای فتنه ۸۸ اگـر خون این شهدا نبود... #ادامه_دارد... #اندکی_سیاسی #بصیرت #ولایت #فریب #نفوذ 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 روایتی متفاوت از #شهیدسعید_چشم_براه #قسمت_چهارم مادر حالا از خصوصیات خوبی که در وجود پسرش دید
💔 روایتی متفاوت از مادر از چہره نورانی پسر اینگونه مےگوید: سعید به طور عجیبی چهره‌ای نورانی داشت،😍 آنقدر که هروقت نگاهش می‌کرده بلند ذکر را به زبان می‌آوردم. اصلا انگار سیمای شهدا را خدا از همان بچگی روی صورت سعید نقاشی کرده بود.😇 او حالا با پای خاطرات، به روزی می‌رود که برای دیدن همین چهره نورانی و البته سوخته شده سعید، بالای تابوتش در سردخانه می‌رود و خاطره آن روز را برایمان اینگونه روایت می‌کند:😔 وقتی که در تابوت را برداشتند تا چهره‌ ماه سعید را ببینم، بلند گفتم: "مادر! حیف این چشم‌ها بود که با مرگی غیر از شهادت بسته بشن. اصلا حیف این صورت و سیما بود که نشه!"😘 پدر سعید مثل تمام پدرها خیلی منتظر دیدن سعید در لباس دامادی بود😊 و برای ازدواج او لحظه شماری می‌کرد. بار آخری که از جبهه آمده بود اصفهان، صدایش کردم و گفتم: "بابا! من حسرت دارم و می‌خواهم برایت دست و آستینی بالا کنم."☺️ آن موقع هنوز بیست سالش نشده بود. سعید اما نظرش این بود تا زمانی که آتش جنگ روشن است، زن و زندگی نمی‌خواهد.😅 گفتم: "این چه حرفی است که تو می‌زنی؟"😳 اما سعید حرفش یکی بود؛ "تا وقتی جنگ باشد من هم در جنگ هستم."☝️ گفتم: "خب این دو منافاتی با هم ندارد، تو هم ازدواج کن و هم جبهه را ادامه بده."🙂 وقتی دید من دست بردار این قصه نیست و اصرارهایم ادامه دارد، گفت: "چشم بابا! شما پانزده روز دیگر به من مهلت بدهید، ان‌شاءالله خبرش را به شما می‌دهم" و سعید درست پانزده روز بعد به رسید.😇 ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 نامه شهید حججی به همسرش💌 گلم! من سر قولی که به تو دادم مےمانم... ازت خواهش مےکنم و از ته دل راضےام که .... ص ... 💕 @aah3noghte💕
💔 💔 عکس اول پدرم است... عکس دوم هم عکس سوم هم عکس چهارم هم... مےبینی؟ هیچ غباری نمےتواند چهره اش را بعد از این همه سال، پیر کند پدرم به من آموخت خوب بروی،خوب مےمانی! پدرم ۳۵سال است که از توی قاب به من لبخند مےزند.... حالا من از پدرم، پیرتر شده ام... آی آدم ها! به پیرمردان شهرتان(اگـر مرد دارید)بگویید عکس سه دهه پیش ”که کجا بودند“ و عکس امروز ”که اکنون کجاایستاده اند“را منتشر کنند که اگر مرد، به قدر کفایت در این شهر بود امروز و دیروزِ هیچ کس فرق نداشت... ... 💕 @aah3noghte💕 📛
💔 (مهدی) آنیلی تازه مسلمان ایتالیایی شهید راه اسلام پسر کارخانه دار بزرگ ایتالیایی... ... 💕 @Aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 . . . اینہــا فرماندهان نظامی جنگ سخت بودند... فرماندهان اقتصادی در جنگ تحریم چه کسانی هستند؟؟؟ فرماندهان جنگ نرم چه کسانی هستند؟ اون روزی که امام خمینی فرمان نظامی دادند، عده ای رفتند آیـا الان من و تو جزء آن عده هسـتیم که فرمان امام خامنه ای را بشنویم و افسر جنگ نرم باشیم؟؟؟ ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشن
✨ سال 1990 سال 1967 ... پس از برگزاری یک رفراندوم بزرگ ... قانون ... بومی ها را به عنوان یک انسان پذیرفت 😏... ده سال طول کشید تا علیه تبعیض نژادی قانون تصویب شد ... و سال 1990 ... قانون اجازه استفاده از خدمات بهداشتی - پزشکی و تحصیل را به بومی ها داده شد 😒... هر چند ... تمام این قوانین فقط در کتاب قانون ثبت گردید😏 ... . برابری و عدالت و حق انسان بودن ... رویایی بیشتر باقی نماند ... اما جرقه های معجزه، در زندگی سیاه من زده شد😬... زندگی یک بومی سیاه استرالیایی 😢... سال 1990 ... من یه بچه شش ساله بودم ... و مثل تمام اعضای خانواده ... توی مزرعه کار می کردم😕 ... با اینکه سنی نداشتم ... اما دست ها و زانوهای من همیشه از کار زیاد و زمین خوردن، زخم بود😖 ... آب و غذای چندانی به ما نمی دادند ... توی اون هوای گرم... گاهی از پوست های سیاه ما بخار بلند می شد♨️ ... از شدت گرما، خشک می شد و می سوخت ... و من پا به پای خانواده و سایر کارگرها کار می کردم😢 ... اگر چه طبق قانون، باید حقوق ما با سفید پوست ها برابر داده می شد ... اما حقوق همه ما روی هم، کفاف زندگی ساده بردگی ما رو نمی داد😑... اون شب، مادرم کمی سیب زمینی با گیاه هایی که از کنار جاده کنده بود پخت ... برای خوردن شام آماده می شدیم که پدرم از در وارد شد😃... برق خاصی توی چشم هاش می درخشید ... برقی که هنوز اون رو به خاطر دارم ... با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد ... - بث ... باورت نمیشه الان چی شنیدم ... طبق قانون، بچه ها از این به بعد می تونن درس بخونن😄 ... . مادرم با بی حوصلگی و خستگی ... و در حالی که زیر لب غرغر می کرد به کارش ادامه داد😒 ... . - فکر کردم چه اتفاقی افتاده ... حالا نه که توی این بیست و چند سال ... چیزی عوض شده ... من و تو، هنوز مثل مدفوع سگ، سیاهیم ... هزار قانون دیگه هم بزارن هرگز شرایط عوض نمیشه 😏... چشم های پدرم هنوز می درخشید ... با اون چشم ها به ما خیره شده بود ... "نه بث ... این بار دیگه نه ... این بار دیگه نه"😊... . ... 💕 @aah3noghte💕