eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 شعر گفتن کار سختی نیست وقتی حرف توست تـــو خـــودِ شعری که هــر دَم بر زبـــانم مےتَپی... سالروز پـــ🕊ــــر کشیدنت مبارک بسیار دعایم کن ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🔴 هر ۱۰۰ تا مشتری پنج تای بعدی نذر امام زمان یه بنده خدایی می‌گفـت : 🔵 چند وقت پیش کیف مدرسه‌ای پسر و دخترم رو دادم برای تعمیر. نو بودند ولی بند و یکی از زیپ‌های هرکدوم خراب شده بود. کاغذ رسید‌ رو از تعمیرکار تحویل گرفتم و قرار شد یکی دو روزه تعمیرشون کنه و تحویلم بده. 🔹 دو روز بعد، حدود ساعت 11 شب برای تحویل کیف ها مراجعه کردم. هر دو تا کیف تعمیر شده بودند. کاغذ رسید رو تحویل دادم و خواستم هزینه تعمیر رو بپردازم که تعمیرکار به من گفت: «شما میهمان امام زمان هستید! هزینه نمی گیرم، فقط یه تسبیح صلوات نذر ظهورش بخونید!» 🔹 از شنیدن نام مولا و آقایمان، کمی جا خوردم! گفتم: «تسبیحِ صلوات رو حتما می‌خونم، ولی لطفا پول رو هم قبول کنید! آخه شما زحمت کشیده‌اید و کار کرده‌اید.» گفت: «این نذر چند ساله منه. هر صدتا مشتری، پنج تای بعدیش نذر امام زمانه!» 🔹 بعد هم دسته‌ی قبض‌هاش رو به من نشون داد. هر از چندگاهی روی ته‌فیشِ قبض‌ها نوشته شده بود: «میهمان امام زمان!» گفت این یه نذر و قراردادیه بین من و امام زمان و نفراتی که این قبض ها به اونا بیفته؛ هرکاری که داشته باشن، مجانی انجام میشه فقط باید یه تسبیح صلوات نذر ظهور آقا بخونن! 🔹 از تعمیرکار خداحافظی کردم، کیف‌ها رو برداشتم و از مغازه اومدم بیرون. اون شب رو تا مدت‌ها داشتم به کار ارزشمند و جالب این تعمیرکارِ عزیز فکر می‌کردم... 🌕 به این فکر کردم که اگر همه ما ها در همین حد هم که شده برای ظهور قدمی برداریم، چه اتفاق زیبایی برای خودمون و اطرافیانمون میافته! من تصمیمم رو گرفتم. اولین قدم این بود که این عمل خداپسندانه رو برای دیگران هم نقل کنم. ... 💞 @aah3noghte💞
💔   یک پیامبری همـ بود که رحمت بود برای عالمیان .. داشت سر ایمان آوردن ِ ما جانش را همـ می داد 1  یک پیامبری همـ بود اِنقدر روحش لطیف بود گفته بود از دنیای ما فقط سه چیز را دوست دارد ، عطر و زن و نماز را .. فکر کن چقدر می توان ظرافت احساس  داشته باشد ..  چقدر می تواند روح َ ش تلطیف شده باشد .. به قدری که برود آن بالا ، آن بالـای بالـا که دست هیـچکس بهش نمی رسد  .. رفته باشد آن بالا صدای خدا را شبیه صدای علـی شنیده باشد ..  یک پیامبری همـ بود ..که پیامـ آور ما بود.. عزیز ِ دل ِ ما بود ..هنوز همـ هست ، عزیز ِ دل ِ هر مسلمان  .. محمّد َ ش نامـ بود ..  اللّهمـ صلّ علی محمِد و آل محمّد و عجّل فرجهمـ    1 . فَلَعَلَّلکَ باخِعٌ نَفسَکَ عَلی آثارِهِمـ اِن لَمـ یُؤمِنوا بِهذَا الحَدیثِ أَسَفاً.. ای رسول نزدیک است که اگر امت تو به قرآن ایمان نیاورند جان عزیزت را از شدت حزن و تاسف بر آنان از دست بدهی/ 18 کهف . ... 💞 @aah3noghte💞
💔 رحمت للعالمین💓 #عید_مبعث #مبعث #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #کپےبدون‌تغییردرعکس
💔 عید است و باز موسم شادی مردم است روی لب تمامی گل‌ها تبسم است تقویم من دوباره نشان میدهد که باز وقت نماز محضر آقای هشتم است مبعث رسیده است و دلم زائر رضاست در مشت‌های کودکی‌ام باز گندم است هی میشمارم از من و تو ماه مهربان حالا خودت بگو که مرا بار چندم است اینکه دوباره پر زدم و مشهدی شدم اینکه دلم دوباره کجای حرم گُم است 💐 تولد دوباره دینداران مبارک باد.💐
💔 اصلاًدنبال شهرت نبود،به اين اصل اعتقاد داشت که اگه واقعاًکاری برای خودخدا باشه،خودش عزيزت مےکنه همين باعث شدعکس شهادتش اينقدرمعروف بشه برادرش میگفت... سر مزار امير نشسته بودم که يه جوون اومد و گفت: شما با اين شهيد نسبتي دارين؟ گفتم: بله! من برادرش هستم. گفت: راستش من مسلمون نبودم. بنا به دلايلي به زور مسلمون شدم! اما قلباً اسلام نياوردم... ... يه روز اتفاقي عکس برادرتون رو ديدم، حالت عجيبي بهم دست داد. انگار عکسش باهام حرف ميزد. با ديدنش عاشق اسلام شدم ! قلباً ايمان آوردم... ١٢/١۰ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت158 یکی از بچه
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



شاید الان همان وقتی باشد که مطهره و کمیل به من وعده داده بودند... 
شاید یکی از تیر و ترکش‌هایی که مثل نقل و نبات بر سرمان می‌بارد، سند رهایی‌ام باشد...
صفر با چشم روی زمین دنبال چیزی می‌گردد و تکه پلاستیک زباله بزرگ و پاره‌ای را از روی زمین برمی‌دارد.

آن را روی صورت جنازه می‌اندازد و درحالی که خنجرش را در هوا تکان می‌دهد، به سمت ما می‌آید:
- توی تخریب، دومین اشتباه آخرین اشتباهه.

حامد ابرو در هم می‌کشد:
- دومی یا اولی؟ پس اولی چی؟

صفر که نگاهش روی زمین است و با دقت به تکه‌های سنگ و آجرِ روی زمین نگاه می‌کند، می‌خندد و می‌گوید:
- اولیش اینه که اومدیم تخریب‌چی شدیم!

من و حامد که تازه متوجه شوخی‌اش شده‌ایم، لبمان به خنده باز می‌شود. 

تکیه از دیوار برمی‌داریم و با دیدن اولین خانه‌ای که هنوز تقریباً سالم است، جست و جوی خانه به خانه را شروع می‌کنیم.

از این که مجبوریم وارد خانه‌های مردم شویم حس خوبی ندارم؛ اما چاره‌ای نیست.

با حامد، دو طرف درِ آهنی و زنگ‌زده‌ی خانه می‌ایستیم که احتمالا روزی رنگش کرمی بوده.

صفر، در ورودی را بررسی می‌کند و با سر، به من اشاره می‌کند که بزن.

قفل در را نشانه می‌گیرم و دستم روی ماشه می‌لغزد. با صدای بلند و گوش‌خراشی، قفل از جا می‌پرد و در کمی باز می‌شود.

حامد لگد آرامی به در می‌زند تا در بیشتر باز شود و این‌بار هم صفر، با دقت به آستانه در و حیاط خانه نگاه می‌کند.

زیر لب بسم‌الله می‌گوید و وارد می‌شود. با دست به ما هم چراغ سبز نشان می‌دهد.

خانه حیاط‌دار و کوچکی ست؛ خانه‌ای در حاشیه شهر. با حیاطی که می‌توان حدس زد قبلا پر بوده از بوته‌های گل.

پشت سر بشیر و با اسلحه‌ی آماده به شلیک قدم برمی‌دارم.



حیاط جان‌پناهی ندارد و اگر کسی داخل خانه باشد، می‌تواند به راحتی بزندمان.
برای همین است که سریع خودمان را به دیوار خانه می‌رسانیم و به آن تکیه می‌دهیم.

بوی تعفنی که از گوشه حیاط برمی‌خیزد، باعث می‌شود چهره‌هایمان را درهم بکشیم.

با نگاه به گوشه‌ای از حیاط می‌توان فهمید این بو از لانه مرغ و خروس‌هایی ست که گوشه حیاط است.

جنازه چند مرغ و خروس کف لانه‌شان افتاده که حتما از گرسنگی مُرده‌اند. 

حامد نگاهی به مرغ و خروس‌ها می‌اندازد:
- بیچاره‌ها، اینا نتونستن از دست داعش فرار کنن.

پشه‌ها و مورچه‌ها روی لاشه مرغ و خروس‌ها جشن گرفته‌اند.

یاد بچگی خودم می‌افتم و خانه پدربزرگ که مانند همه خانه‌های قدیمی و سنتی، چند مرغ و خروس داشت و تابستان‌های دوران کودکی من و بقیه نوه‌ها به بازی با آن‌ها می‌گذشت.

از صبح تا ظهر، زیر تیغ آفتاب تابستانی با دستان خودم کاهگل درست می‌کردم و با چوب و کاهگل، برای جوجه‌ها خانه می‌ساختم.

خانه‌های کوچکی که معمولا زیاد دوام نمی‌آوردند و با یک لگد خروس‌ها، فرو می‌ریختند و باز هم فردایش روز از نو روزی از نو.

از ساختن خسته نمی‌شدم. وقتی از کار دست می‌کشیدم که مادربزرگ صدایم می‌کرد برای ناهار و وقتی لباس‌های گلی‌ام را می‌دید حرص می‌خورد.

حامد کنار در ورودی اتاق می‌ایستد و من، با لگدی به در وارد می‌شوم.

خبری نیست جز همان سکوت وهم‌آلود که صدایش مانند  است. 

خانه آسیب زیادی ندیده؛ فقط شیشه پنجره‌هایش از موج انفجار شکسته است و روی همه وسایل، یک لایه خاک نشسته.

گویا ساکنان خانه خیلی وقت است که دار و ندارشان را رها کرده‌اند و معلوم نیست به کدام ناکجاآبادی گریخته‌اند از شر .

... 
...



💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 برای هزارمین بار، قد و بالایش را برانداز کردم و توی #دلم، #قربان_صدقه‌اش رفتم... با خودم فکر میک
💔 وقتی قرار شد به نطنز برود شنبه ها می رفت و چهارشنبه برگردد، اما وقتی برمیگشت همه ی هایش را برایم می کرد.🌸 نمازها را با هم می‌رفتیم مسجد و بعدش پارک. شام را هم یا توی همان پارک می‌خوردیم یا می‌رفتیم رستوران. شب های جمعه شام را یا مهمان خانواده ی من بودیم یا مهمان خانواده ی . بعد هم با هم میرفتیم 🥀 راوی همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #آھ... امشب تمام عاشقان را دست به سر کن یک امشبی با من بمان با من سحر کن چه زیباست... یکی ا
💔 ... هر کس پیامبری درون خویش دارد فقط باید گوش جان را سپُرد به ندای ملکوتیِ "اقرا" باید گوش جان را نگاھ داشت آن هنگام است که پیامبر درون، مبعوث مےشود ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 سلام همسنگری ها #روز_ششم_چله_زیارت_عاشورا و هر روز به نیت یک شهید🥀 امروز به نیت #شهید_سیدمرتضی_طب
💔 سلام همسنگری ها و هر روز به نیت یک شهید🥀 امروز به نیت این طریق خواندن زیارت عاشورا بسیار مجرب هست برای رسیدن به حاجت و گفته شده تا یک سال مداومت شود ان شالله بعد از چله هم ادامه بدیم تا یک سال طریقه خواندن: ابتدا دعای امین الله را می خوانیم (چون به خاطر گناهانی که از ما سر زده نعوذ بالله دچار ظلم در حق معصومین شده باشیم، شامل لعن زیارت عاشورا نشویم) زیارت عاشورا را با ۱۰ لعن و ۱۰ سلام میخوانیم نماز زیارت دعای علقمه اگر دوست داشتید نام کاربریتونو بفرستید تا بدونیم چند نفریم.... و اینکه میتونید نام ارسال کنید تا به نیت ایشون هم خوانده شود @Emadodin123 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 بابا خودش هم نان‌خور اين آستان بود با ما غلط گفتند که: بابا آب و نان داد " أَلسَّلٰامُ عَلَی
💔 وصل کن این فراق را از دور برکـــــه کن باتلاق را از دور ضربانم رضا رضا شده است بشـنو این اشتیاق را از دور یا رضا گفتم و تو گفتی جان صحـــن کردی اتاق را از دور " أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا" ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏{وَالْآخِرَةُ خَيْرٌ وَأَبْقَىٰ} ‏توی زندگی‌ات دنبال هرچی که باشی اون‌طرفیش بهتره!!! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 باز کن پنجره را، صبح دمید... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 سلام همسنگری ها #روز_هفتم_چله_زیارت_عاشورا و هر روز به نیت یک شهید🥀 امروز به نیت #شهید_امیر_حاج_ا
💔 سلام همسنگری ها و هر روز به نیت یک شهید🥀 امروز به نیت این طریق خواندن زیارت عاشورا بسیار مجرب هست برای رسیدن به حاجت و گفته شده تا یک سال مداومت شود ان شالله بعد از چله هم ادامه بدیم تا یک سال طریقه خواندن: ابتدا دعای امین الله را می خوانیم (چون به خاطر گناهانی که از ما سر زده نعوذ بالله دچار ظلم در حق معصومین شده باشیم، شامل لعن زیارت عاشورا نشویم) زیارت عاشورا را با ۱۰ لعن و ۱۰ سلام میخوانیم نماز زیارت دعای علقمه اگر دوست داشتید نام کاربریتونو بفرستید تا بدونیم چند نفریم.... و اینکه میتونید نام ارسال کنید تا به نیت ایشون هم خوانده شود @Emadodin123 💕 @aah3noghte💕
💔 ‏خدایا هارد و رمِ قلب و روح ما از آنچه تو دوست نداری پرشده، بازیابیِ حالت کارخانه و بازگشت بـه معصومیت ابتدایی لطفا...! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🤲🏻 خدایا شکر که بی منت، فراوان با عشق همیشه بهترین ها رو میبخشی💫 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 دو یار ، دو همراه ، دو همسر عاشق شهادت ، دو شهید #روایت_عشق 📝 هنـوزچند ماه از ازدواج لیلا و احمد نگذشته بود ڪه احـمدتصمــیم گـرفت به زیارت امـام رضـا(ع)برود. قصدش این بود که بعد از آن به جبهه برود و بیشتر نگران این بود که درجبهه شهـید شود، اما همسرش رابه مسافرتی نبرده باشد. لیلا پرسیـد :مگر این مدت که همه جا با هم بـودیم به شـما سخت گذشته که می خواهی تـنها شهـید بشی! احمـد بیـست سـاله تا این سـن همه ی وقـتش را در راه پیـروزے انقـلاب گذاشـتہ بـود و همـین نقـطه ی مشتـرک آنها بود اما تمام حـدیث دلداریشان نبود خندید و گـفت :نه لیلا جـواب داد :پس مامے رویم زیارت آقا امام رضا(ع) و بعـد بر می گـردیم. واگـرقـرارباشـد سعـادت شـهادت نصیـب کسے بـشه هردوے ما باهم شهـید می شیم. درمسـیر برگشت از مشهد، وقتی در مسافـرخانہ اے برای استـراحت ڪوتاه اقامت گزیدند، مـنافقان آن مسافرخانه را برای ضدیت با نظام اسلامی بمـب گذاری کردند. و آن دو روح به هم پیوسته با هم به دیدار معشـوق شتافتند💞🕊 #شهیداحمدکشاورزی شهادت: شب پنجم مهرماه 1366 #شهیده_لیلازارع شهادت ۶۱/۷/۹ #یاد_عزیزشان_با_صلوات 🔰نشر حداکثری با شما #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 ببینید | موهبتی که فقط به مکرم اسلام داده‌اند ♨️ عملی که هیچ فرشته‌ای نمی‌تواند ثواب آن را محاسبه کند 🔶 برشی از سخنرانی حجت‌الاسلام راجی ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت159 شاید الان
`💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



خانه آسیب زیادی ندیده؛ فقط شیشه پنجره‌هایش از موج انفجار شکسته است و روی همه وسایل، یک لایه خاک نشسته.

گویا ساکنان خانه خیلی وقت است که دار و ندارشان را رها کرده‌اند و معلوم نیست به کدام ناکجاآبادی گریخته‌اند از شر .

حامد آشپزخانه را می‌گردد و من می‌روم سراغ تنها اتاق کوچکی که در خانه هست.

اتاق خالی و دست‌نخورده است و نور خورشید خودش را پهن کرده روی فرش رنگ و رو رفته اتاق.

همه چیز کهنه است و بوی مرگ می‌دهد. یک گوشه اتاق، چند رختخواب روی هم چیده شده است و سمت دیگرش، کنار یک کمد چوبی قدیمی، یک گهواره خاک گرفته و خالی مدت‌هاست برای یک نوزاد آغوش گشوده.

نوزادی که اصلا معلوم نیست به دنیا آمده یا نه و الان کجاست؟

دست روی حصار گهواره می‌کشم و آرام آن را تاب می‌دهم.

تشک و پتوی کوچک و صورتی رنگ نوزاد کف آن پهن است و چند عروسک از بالای آن آویزان شده.

لبخند تلخی می‌زنم. حتما این نوزاد دختر بوده. حتماً شیرین بوده و دوست‌داشتنی.

حتماً داخل این گهواره می‌خوابیده و دست و پا می‌زده و پدر و مادرش با دیدنش عشق می‌کردند.

شاید اگر مطهره زنده بود...

از ته قلب آه می‌کشم و از اتاق بیرون می‌آیم. حامد وسط سالن ایستاده و می‌گوید:
- کسی این‌جا نیست. بریم.

و قاب عکسی که روی میز عسلی هست را طوری می‌خواباند که تصویرش معلوم نباشد.

قبل از این که علت کارش را بپرسم، خودش توضیح می‌دهد:
- عکس نامحرم بود. یکی ممکنه بیاد چشمش بیفته بهش.

از خانه خارج می‌شویم و سراغ خانه بعدی می‌رویم که درش نیمه‌باز است و کمی تو رفته.

صفر مثل قبل، آستانه در را بررسی می‌کند و بعد از چند ثانیه، از جا بلند می‌شود.

عرقش را پاک می‌کند و می‌گوید:
- تله ست. برید عقب تا خنثی‌ش کنم.

به دستان صفر دقت می‌کنم.

چیز زیادی از تخریب سر درنمی‌آورم؛ اما می‌توانم تشخیص بدهم که حرکت دستان صفر و بازی‌اش با خنجر و سیم، چقدر هنرمندانه و ماهرانه است. 

نگاهی به اطراف می‌اندازم و یک تیم دیگر از بچه‌ها را می‌بینم که درحال پاکسازی آن سوی خیابان‌اند.

دوباره پارچه سپیدی می‌بینم که در هوا تاب می‌خورد؛ دوباره مطهره. با آرامش در خیابان قدم می‌زند.

غرق نگاه به مطهره‌ام که حامد صدایم می‌زند:
- امروز چندمه؟

چند لحظه طول می‌کشد تا سوالش را در ذهنم تحلیل کنم. این وسط جای پرسیدن تاریخ است؟

کمی با حافظه‌ام کلنجار می‌روم و می‌گویم:
- هشتم محرمه.

حامد فکورانه سرش را تکان می‌دهد و به زمین خیره می‌شود. زمزمه آرامش را می‌شنوم:
- فردا تاسوعاست!


طبق یک قانون نانوشته، هر وقت قرار است روضه‌خوانی و سینه‌زنی باشد، حامد برایمان می‌خواند.

برای همین تعجبی ندارد که بخواهد برای مراسم شب تاسوعا و عاشورا برنامه مداحی بریزد.

مطهره دوباره غیبش زده.

صفر هنوز سرگرم خنثی کردن تله انفجاری ست که صدای سوت، رسیدن یک خمپاره را هشدار می‌دهد.

قبل از این که خیز برویم و به حامد بگویم «بخواب روی زمین»، غرش بلند انفجار صدایم را در گلو خفه می‌کند.

زمین می‌لرزد و موج انفجار تعادلمان را بهم می‌زند. همه‌جا پر از خاک می‌شود و به سرفه می‌افتم.

گرد و خاک که می‌خوابد، اول از همه چیز، به صفر نگاه می‌کنم که اگر دستش بلغزد، ممکن است همه‌مان برویم روی هوا.

صفر با نفسی که در سینه حبس کرده، دستانش را بالا نگه داشته و به سمتی نگاه می‌کند که صدای انفجار را شنیدیم.

نفس راحتی می‌کشم. حامد که دستش را به دیوار تکیه داده، چشمانش را تنگ می‌کند و با دست اشاره می‌کند به پنجاه متر جلوتر:
- حیدر! ببین اونجا بود!

و سرفه امانش را می‌بُرد. برمی‌گردم و دود سیاه غلیظی را می‌بینم که به آسمان می‌رود.

در فاصله پنجاه متری‌مان، دو تپه خاکی درست شده که به سختی می‌توان فهمید قبلا خانه بوده است.

پشت صدای انفجار، صدای جیغ گوشمان را می‌خراشد. حامد با چشمان گرد به ویرانه‌ها خیره است:
- آدم توش بود! بدو بریم!

منتظرم نمی‌شود، می‌دود به سمت ویرانه‌ها و روی تکه‌پاره‌های سنگ و آجر سکندری می‌خورد.

دنبالش می‌دوم. چندبار نزدیک است زمین بخورم. موج انفجار گیجم کرده است.

صدای جیغی ریز و ممتد را از پشت سرم می‌شنوم و وقتی سرم را به سمتش برمی‌گردانم، دخترکی را می‌بینم که دویده وسط خیابان. 

پشت سرش، در نیمه‌باز خانه‌ای ست که دیوار به دیوار خانه‌ای که خراب شده.

دخترک یک‌سره جیغ می‌کشد و می‌دود.

از ترس این که تله‌ای سر راهش باشد، با چند گام بلند خودم را به او می‌رسانم و از پشت سر در آغوشش می‌گیرم.


... 
...



💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا