شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت158 یکی از بچه
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت159 شاید الان همان وقتی باشد که مطهره و کمیل به من وعده داده بودند... شاید یکی از تیر و ترکشهایی که مثل نقل و نبات بر سرمان میبارد، سند رهاییام باشد... صفر با چشم روی زمین دنبال چیزی میگردد و تکه پلاستیک زباله بزرگ و پارهای را از روی زمین برمیدارد. آن را روی صورت جنازه میاندازد و درحالی که خنجرش را در هوا تکان میدهد، به سمت ما میآید: - توی تخریب، دومین اشتباه آخرین اشتباهه. حامد ابرو در هم میکشد: - دومی یا اولی؟ پس اولی چی؟ صفر که نگاهش روی زمین است و با دقت به تکههای سنگ و آجرِ روی زمین نگاه میکند، میخندد و میگوید: - اولیش اینه که اومدیم تخریبچی شدیم! من و حامد که تازه متوجه شوخیاش شدهایم، لبمان به خنده باز میشود. تکیه از دیوار برمیداریم و با دیدن اولین خانهای که هنوز تقریباً سالم است، جست و جوی خانه به خانه را شروع میکنیم. از این که مجبوریم وارد خانههای مردم شویم حس خوبی ندارم؛ اما چارهای نیست. با حامد، دو طرف درِ آهنی و زنگزدهی خانه میایستیم که احتمالا روزی رنگش کرمی بوده. صفر، در ورودی را بررسی میکند و با سر، به من اشاره میکند که بزن. قفل در را نشانه میگیرم و دستم روی ماشه میلغزد. با صدای بلند و گوشخراشی، قفل از جا میپرد و در کمی باز میشود. حامد لگد آرامی به در میزند تا در بیشتر باز شود و اینبار هم صفر، با دقت به آستانه در و حیاط خانه نگاه میکند. زیر لب بسمالله میگوید و وارد میشود. با دست به ما هم چراغ سبز نشان میدهد. خانه حیاطدار و کوچکی ست؛ خانهای در حاشیه شهر. با حیاطی که میتوان حدس زد قبلا پر بوده از بوتههای گل. پشت سر بشیر و با اسلحهی آماده به شلیک قدم برمیدارم. حیاط جانپناهی ندارد و اگر کسی داخل خانه باشد، میتواند به راحتی بزندمان. برای همین است که سریع خودمان را به دیوار خانه میرسانیم و به آن تکیه میدهیم. بوی تعفنی که از گوشه حیاط برمیخیزد، باعث میشود چهرههایمان را درهم بکشیم. با نگاه به گوشهای از حیاط میتوان فهمید این بو از لانه مرغ و خروسهایی ست که گوشه حیاط است. جنازه چند مرغ و خروس کف لانهشان افتاده که حتما از گرسنگی مُردهاند. حامد نگاهی به مرغ و خروسها میاندازد: - بیچارهها، اینا نتونستن از دست داعش فرار کنن. پشهها و مورچهها روی لاشه مرغ و خروسها جشن گرفتهاند. یاد بچگی خودم میافتم و خانه پدربزرگ که مانند همه خانههای قدیمی و سنتی، چند مرغ و خروس داشت و تابستانهای دوران کودکی من و بقیه نوهها به بازی با آنها میگذشت. از صبح تا ظهر، زیر تیغ آفتاب تابستانی با دستان خودم کاهگل درست میکردم و با چوب و کاهگل، برای جوجهها خانه میساختم. خانههای کوچکی که معمولا زیاد دوام نمیآوردند و با یک لگد خروسها، فرو میریختند و باز هم فردایش روز از نو روزی از نو. از ساختن خسته نمیشدم. وقتی از کار دست میکشیدم که مادربزرگ صدایم میکرد برای ناهار و وقتی لباسهای گلیام را میدید حرص میخورد. حامد کنار در ورودی اتاق میایستد و من، با لگدی به در وارد میشوم. خبری نیست جز همان سکوت وهمآلود که صدایش مانند #ناقوس_مرگ است. خانه آسیب زیادی ندیده؛ فقط شیشه پنجرههایش از موج انفجار شکسته است و روی همه وسایل، یک لایه خاک نشسته. گویا ساکنان خانه خیلی وقت است که دار و ندارشان را رها کردهاند و معلوم نیست به کدام ناکجاآبادی گریختهاند از شر #داعش. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞