eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 پیام کانال ... از ...؟🤔😉 اینجا منطقه عملیاتی ثرثار استان ،تقریبا شبیه راهیان نور خودمون شده جاتون سبز ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت218 می‌رسیم به
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



جواد را از مقابلم کنار می‌زنم و می‌گویم:
- الان کجاست؟

با دست به یکی از تخت‌های پرده‌دار اورژانس اشاره می‌کند:
- اوناهاش!


از میان دکترها و پرستارها، صورت خونین صالح را می‌بینم که به یک سمت خم شده است. از جواد می‌پرسم:
- به خونواده‌ش اطلاع دادن؟

- نه هنوز.

- خوبه. ولی وقتی خانواده‌ش بیان تو نباید اینجا باشی. چون تو رو توی روضه‌هاشون دیدن و می‌شناسنت.

- پس...

برمی‌گردم به سمت مسعود:
- تو لطفا بمون مواظبش باش. هر اتفاقی افتاد، حتی اگه اطراف تختش پشه هم پر زد بهم خبر بده. از اینجا به بعد مسئولیت جونش با توئه.

مسعود فقط سر تکان می‌دهد و از ما دور می‌شود.
نگاهم را در بیمارستان می‌چرخانم به دنبال یک آدم ؛ یک نفر که از دور حواسش به صالح باشد و حتی ما را زیر نظر گرفته باشد.

در نگاه اول، کسی را پیدا نمی‌کنم. تنها چیزی که دستگیرم می‌شود، آدم‌های بیمار و بی‌حال و درب و داغان است و پرستارهای خسته و بی‌حوصله قسمت اورژانس و سفیدی بیش از حد همه جا و بوی تند مواد ضدعفونی کننده.

به جواد اشاره می‌کنم که برویم. وقتی از در بیمارستان بیرون می‌زنم و پشت موتور جواد می‌نشینم و مطمئن می‌شوم کسی دور و برم نیست، به محسن بی‌سیم می‌زنم:
- محسن، فیلم‌های دوربین‌های اون منطقه و خیابون‌های اطرافش رو توی ساعت تصادف می‌خوام.

- چشم.

جواد پشت فرمان می‌نشیند و من پشت سرش. همان حس بد، مثل یک مار سمی درون سینه‌ام می‌خزد و می‌گوید این حادثه عمدی بوده.😒

از آن بدتر، همان مار سمی دائم وول می‌خورد و زبان دوشاخه‌اش را بیرون می‌آورد تا بو بکشد که چطور فهمیدند صالح را باید بزنند؟

کمیل آرام در گوشم زمزمه می‌کند:
- یادته حاج حسین همیشه می‌گفت همیشه وقتی اوضاع خوبه همه چیز بهم می‌ریزه و از جایی می‌خوری که فکرشو نمی‌کردی؟

جلوی جواد اگر جوابش را بدهم گمان می‌کند دیوانه‌ام و با خودم حرف می‌زنم. فقط آه می‌کشم.

صدای باد طوری در گوش هردومان پیچیده که آهم را نمی‌شنود.

جواد سریع و فرز از میان ماشین‌هایی که در ترافیک پشت سر هم بوق می‌زنند رد می‌شود و می‌گوید:
- آقا باور کنین من حواسم بهش بود. خودش باید حواسشو جمع می‌کرد. یکی نیست بگه مرد حسابی، وقتی از ماشین داری پیاده می‌شی یه نگاه به خیابون بنداز، ببین یه وقت یکی بی‌هوا نیاد بزنه بهت...

ادامه حرفش را نمی‌شنوم چون آن حس سنگین، همان مار سمی که گفتم، دارد در سینه‌ام تکان می‌خورد و می‌گوید به جواد بگو این اتفاق از حواس‌پرتی صالح نبوده.

می‌پرسم:
- جواد، دقیقاً توضیح بده چی شد؟

- گفتم که آقا... پارک کرد کنار خیابون. فکر کنم می‌خواست بره خرید. از در سمت راننده پیاده شد.
داشت در ماشینشو می‌بست که یه موتوری بی‌کله یهو اومد زد بهش. بعدم ترسید، تا اومدم بجنبم به خودم دررفت نامرد.

- صورتشو دیدی؟

- نه آقا. کلاه داشت.

- سریع تا زد در رفت؟

- نه آقا. یکم وایساد، یه نگاه به پشت سرش کرد و در رفت. ترسید فکر کنم. بایدم بترسه. اونطور که از صالح بیچاره خون می‌رفت، حتما موتوریه فکر کرده زده طرف رو کشته و در دم اعدامش می‌کنن.
 آقا این روزا موتوریا خیلی بی‌کله شدن. نه رعایت چراغ خطر رو می‌کنن، نه فرق کوچه و پیاده‌رو و خیابون رو می‌فهمن. هم برای خودشون خطرناکه، هم...

حوصله حرف‌هایش را ندارم. می‌زنم سر شانه‌اش و می‌گویم:
- خیلی خب، فعلا خودت مواظب باش نزنی به کسی. حواستو جمع رانندگی بکن.


... 
...



💞 @aah3noghte💞
 @istadegi
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت219 جواد را از
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



حوصله حرف‌هایش را ندارم. می‌زنم سر شانه‌اش و می‌گویم:
- خیلی خب، فعلا خودت مواظب باش نزنی به کسی. حواستو جمع رانندگی بکن.

- چشم آقا. من حواسم هست. اصلا دست فرمون من معروفه...

دوباره سر شانه‌اش می‌زنم:
- جواد جان! باشه. آفرین.

بالاخره سکوت می‌کند. می‌دانم نباید توی ذوقش می‌زدم؛ اما خب بالاخره آدم گاهی نیاز به سکوت دارد دیگر!

این سکوت جواد البته، فقط دو سه دقیقه طول می‌کشد فقط و بعد از آن، دوباره موتور فکَش روشن می‌شود و تا برسیم هم از کار نمی‌افتد.🙄

اینجاست که می‌فهمم باید خودم را عادت بدهم به این که با حرف‌هایش تمرکزم بهم نخورد. چاره‌ای نیست!

تا برسیم به خانه امن، یک نم باران کوتاه و لطیف پاییزی هم روی سرمان باریده و کمی خیس شده‌ایم.

دارند اذان مغرب را می‌گویند. کِی شب شد اصلا؟ از همین ویژگی پاییز بدم می‌آید. تا بیایی تکان بخوری شب می‌شود.

محسن دارد نماز مغربش را کنار میز لپ‌تاپش می‌خواند. یاد امید می‌افتم. او هم همین عادت را دارد.

اصلا انگار با یک طناب نامرئی این‌ها را بسته‌اند به سیستمشان.
نیروی سایبری خوب است خبره باشد؛ اما باید در ابعاد دیگر هم قوی باشد و فرز. 

نمی‌دانم اگر لازم بشود محسن را بفرستم برای تعقیب و مراقبت یا حتی عملیات، از پسش برمی‌آید یا نه.

محسن سلام نمازش را می‌دهد و سریع برمی‌گردد به سمت من:
- سلام آقا! فیلم دوربینای شهری آماده ست که ببینید.

آستین‌هایم را بالا می‌زنم که وضو بگیرم و می‌گویم:
- سلام. دستت درد نکنه.

- البته آقا، نمی‌دونم چرا این دفعه بیشتر طول کشید تا بهمون بدن. یکم معطل شدم.🤔

ماری که داشت درون سینه‌ام می‌خزید، هیس‌هیس تهدیدآمیزی می‌کند. اخم‌هایم در هم می‌رود و می‌گویم:
- یعنی چی؟

- نمی‌دونم آقا. کلا حس می‌کنم همه چیز داره کند پیش میره. شایدم مشکل از جای دیگه ست. من به آقای ربیعی گفتم پیگیری کنن ببینن چرا اینطوریه.

با ذهن درگیر، اصلا نمی‌فهمم چطور وضو گرفته‌ام...


... 
...



💞 @aah3noghte💞
 @istadegi
قسمت اول
💔 اگہ¹نفر100هزارتومن بهمون‌قرض‌بده تاآخرعمریادمون‌مےمونہ🔍 تاعمرداریمـ‌خودمونو💡 مدیونش‌مےدونیمـ📦 اما‌ ❤️ 'جونشون'رو‌‌برامـۅں دادن خیلےازحرفاشون‌رو‌زمین‌مونده.:)... 🔎⃟🗞¦⇢ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج ... 💕@aah3noghte💕
💔 گاهی‌به‌قبرستانهاسربزنيد! خانه‌دائمى‌خودراببينيد! انسان‌وقتی‌ميخواهدنقل‌مكان‌كند،به‌خانه جديدخيلى‌دقت‌ميكندكه‌كجاميرود.(:!! _شیخ‌حسین‌انصاریان ... 💕@aah3noghte💕
💔 تصویر ازدواج سادہ 🌹شهید سوداگر🌹 که لباس دامادےاش لباس بود ما چقدر حاضریم اینجوری زندگی کنیم؟ دور از تجملات.... ... 💞 @aah3noghte💞
از توبه هایی که شبِ احیاء کردی چه خبر؟🤔 پاش هستی؟
شهید شو 🌷
از توبه هایی که شبِ احیاء کردی چه خبر؟🤔 پاش هستی؟
💔 ڪارمون ؛ تازہ بعدِ ماهِ مبارڪ ، شروع میشھ هــنگامِ رهــایی شیطان از بند دلی را ڪه هـدایت شده‌ۍ شهــداستـ ، خرابش نڪنیم ..... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 به‌قول‌حاج‌قاسم: خدایآ ثروتِ چشمانم گوهرِاشک‌برحسینِ‌فاطمه‌است:)🖤🔗 ببارچشمم.. گریه‌برای‌حسین‌گوهر‌است‌گوهر... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 تولدت مبارک😊🌼🌼🌼 اگر از دولت وصل تو مرا نیست، نصیب گاهگاهی به نگاهی، دل ما را دریاب... شهید سید میلاد مصطفوی یکی از شهدای مدافع و مهندس استان همدان از شهرستان بهار هستن🌼🌺 جهت تعجیل در فرج آقا و شادی روح شهدا 🥀صلوات ... 💞 @aah3noghte💞
13.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 📽 | آقای نادر 🔺نادر طالب زاده در زندگی خود چه کرد که مستحق ترور از طرف دشمنان صهیونیستی شد؟ ➕در این موشن گرافیک نادر طالب‌زاده را بشناسید ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت220 حوصله حرف‌
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



- نمی‌دونم آقا. کلا حس می‌کنم همه چیز داره کند پیش میره. شایدم مشکل از جای دیگه ست. من به آقای ربیعی گفتم پیگیری کنن ببینن چرا اینطوریه.

با ذهن درگیر، اصلا نمی‌فهمم چطور وضو گرفته‌ام...

جواد هم که دارد آماده وضو گرفتن می‌شود، بالای سر محسن می‌ایستد و از پشت سر لگد آرامی به پهلوی محسن می‌زند:
- به! اوباما جان! چه خبر؟

محسن سرخ می‌شود و حرص می‌خورد:
- جواد بس کن دیگه! زشته!

جواد بلند می‌خندد:
- به من چه؟ خودت گفتی اسمتو عوض می‌کنی می‌ذاری اوباما!😛

محسن صدای حرص‌آلودش را پایین‌تر می‌آورد تا مثلا به گوش من نرسد:
- من یه چیزی گفتم، تو چرا جدی می‌گیری؟

- اِ! توی کار ما همه‌چی جدیه!

دیگر به کل‌کل کردنشان گوش نمی‌دهم و به اتاقم می‌روم برای نماز.

سرم درد گرفته است و می‌دانم از سوز پاییزی نیست. خسته‌ام و تصادف صالح، خسته‌ترم کرده.

بعد از نماز، نقاشی سلما را از جیب اورکتم در می‌آورم و نگاهش می‌کنم. دوباره صدای کودکانه سلما که گفت «بابا» را در سرم می‌شنوم و لبخند غریبی روی لبم می‌نشیند.

دختربچه‌ها همینطورند؛ همه‌جای دنیا. که مثل نسیم خنک تابستانی هستند؛ وسط گرما و خستگی می‌آیند و روحت را نوازش می‌کنند.

خوش به حال دختردارها.😍

نقاشی سلما را روی میزم کنار تخت می‌گذارم تا یادم بماند آن را به دیوار اتاق بچسبانم.
می‌خواهم جلوی چشمم باشد که هربار مثل الان خسته بودم، با دیدنش روحم تازه شود و بتوانم لبخند بزنم.☺️

شاید اگر دختر داشتم، همه اتاقم و میز کارم پر از نقاشی می‌شد؛ رنگیِ رنگی.

محسن فیلم‌ها را فرستاده روی سیستم خودم. پشت میز می‌نشینم و در سکوت، فیلم را با سرعت آهسته پخش می‌کنم.

تسبیحم را از سر سجاده برداشته‌ام و دانه‌های تسبیح را یکی یکی با ذکر صلوات، از زیر انگشتانم رد می‌کنم.

نمی‌دانم این صلوات‌ها برای سلامتی صالح ست یا برای این که مطمئن بشوم تصادف عمدی نبوده؛ شاید هم برای هردو.

با این که همه فیلم‌ها با بالاترین کیفیت ضبط و ارسال شده‌اند، اما هرچه جلو و عقب می‌زنم نمی‌توانم پلاک موتور را بخوانم. 

فیلم را نگه می‌دارم و روی پلاکش زوم می‌کنم. مخدوش و گِلی ست و نمی‌شود خواندش.
طبیعی نیست.🤨

سرِ دردناکم نبض می‌زند و ماری که درون سینه‌ام بود دوباره زبان دوشاخه‌اش را نشانم می‌دهد.🐍


... 
...



💞 @aah3noghte💞
 @istadegi
قسمت اول
42.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 📽️ مُحَرَّم 1⃣1⃣ مستند زندگی شهید مدافع حرم شهر دُرچه اصفهان ... 💞 @aah3noghte💞 بسیارتماشایی👌
💔 گل همیشه بهار! ما خوشیم به اخبار رسیده، به روایت‌های مکتوب‌… وقتی بیایی خنده‌های از ته دل بچه‌ها، شیرینی کام بزرگترها تمامی ندارد. باران و نور و شادی ته ندارد. هیچ قلبی نمی‌میرد و هیچ گونه‌ای خیسِ غمی نمی‌شود. حکم تحریم می‌دهی به هرچه ملال. امضای استحباب می‌زنی به هر چه شادی. به اشاره سرانگشتانت زنده می‌شوند شهرها، آد‌م‌ها و بهار می‌شود فصل ابدی جهان. ما دلخوشیم به اخبار رسیده. وَ اعْمُر اللَّهُمَّ بِهِ بِلادَكَ وَ أَحْيِ بِهِ عِبَادَكَ خدایا به دست او‌ سرزمین‌هایت را آباد و‌ بندگانت را زنده گردان. * دعای عهد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏سَلَامٌ عَلَيْكُم بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ ﺳﻠﺎم ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ‌ﭘﺎﺱ ﺻﺒﻮﺭی‌ﺗﺎﻥ. ﺧﻮﺏ ﻋﺎﻗﺒتی ﻧﺼﻴﺒﺘﺎﻥ ﺷﺪ. الرعد (٢٤) . ... 💞 @aah3noghte💞