eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت240 تقریباً مطم
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



چهره مرد زیر کلاه کاسکت پنهان است. اسلحه‌اش را تکان می‌دهد و به من می‌گوید:
- برو اونور!

صدایش را می‌شناسم. مسعود است!😟

یک لحظه سکوت سهمگینی مغزم را پر می‌کند. مسعود... اینجا... گفته بود کجا می‌رود؟ این چند وقته گاهی غیبش می‌زد...

به جهت اسلحه‌اش که نگاه می‌کنم، می‌بینم آن مرد را نشانه گرفته نه من را. خودم را از زیر دستان مرد خلاص می‌کنم و سوزش زخمم شدت می‌گیرد. 

مسعود دستبندی از جیبش در می‌آورد و می‌زند به دستان مرد. می‌گویم:
- تو...

- اومدم یه سر مسجد، فهمیدم شلوغ شده و تو رفتی دنبالشون. حدس زدم شاید هدفشون تو باشی.

بچه نیستم که داستان مسعود را باور کنم. یک جای کارش می‌لنگد. چطور انقدر سریع رسید به من؟

اخم غلیظی می‌کنم و دست مسعود را که برای بلند کردن من دراز شده، با تردید می‌گیرم. مسعود می‌گوید:
- چی می‌خواستن؟

زیر لب می‌گویم:
- جونمو.

- هوم... حالا می‌خوای چکار کنی؟
- می‌بریمشون خونه امن.
- مطمئنی؟

مطمئن؟ نمی‌دانم. جای دیگری سراغ ندارم؛ اما مطمئنم اگر اطلاعات مهمی داشته باشند، در اولین فرصت برای حذفشان اقدام خواهند کرد.

به مرد بیهوش دستبند می‌زنم. زخمم تیر می‌کشد. با یک دست روی زخم را می‌گیرم و با دست دیگر، دستبند را دور دستش محکم می‌کنم.

مسعود بالای سرم می‌ایستد:
- جای چاقوئه؟

لحنش چندان دلسوزانه نیست. کوتاه و مختصر جواب می‌دهم: آره.



بدجور رفته روی اعصابم. مسعود دنبال من بوده که انقدر راحت پیدایم کرده. وگرنه امکان ندارد انقدر سریع پیدایم کند و بعد هم بتواند نجاتم بدهد.😒

شاید از اول می‌دانسته قرار است بیایند سراغ من و گیرم بیندازند. بعد هم سایه‌به‌سایه‌ام آمده و توانسته پیدایم کند.😏

خب اگر می‌دانسته، چرا جلوی من را نگرفته؟ چرا زودتر خودش را نشان نداده؟ از کجا می‌دانسته؟

هنوز زود است برای زدن برچسب نفوذی روی مسعود. نباید بگذارم این پیش‌فرض، ذهنم را ببندد و احتمالات دیگر را کم‌رنگ کند.

شاید واقعا راست می‌گوید. در واقع، جور در نمی‌آید که دستش با عاملان ترور من در یک کاسه باشد و بیاید جلویشان را بگیرد.🤨

- ماشینم سر خیابونه. میرم بیارمش که اینا رو ببریم.

ذهنم درگیر تحلیل و تفسیر این اتفاق است و جوابش را نمی‌دهم. مسعود که می‌رود، یقه مردی که روی زمین نشسته و تندتند نفس می‌زند را می‌گیرم: 
- چرا اومده بودین سراغ من؟

همان است که داشت خفه‌ام می‌کرد. مثل موش ترسیده و عرق از شقیقه‌هایش سر می‌خورد. زبانش را روی لبانش می‌کشد و چشمانش از ترس دودو می‌زنند.

سوالم را تکرار می‌کنم و یقه‌اش را دوباره تکان می‌دهم:
- بدبخت! هرکی تو رو فرستاده، حالا که سوخت رفتی می‌کشدت. حرف بزن تا بتونم یه فکری به حالت بکنم! تا همکارم نیومده وقت داری.

لب‌هایش می‌لرزند. احتمالا قیافه‌ام بدجور برزخ و ترسناک شده است. دست خودم نیست. دارم دردِ زخمم و سوزش ریه‌ام را در قورت می‌دهم و از آن بدتر، در انبوهی از مجهولات گیر کرده‌ام.

دوباره زبان روی لب‌هایش می‌کشد و به سختی تکانشان می‌دهد:
- آااا... آآآقا... ببببه خخخدا... غغغلط... کردم...

- کی بهت گفت بیای سراغ من؟

صدایم را می‌برم بالا و شدیدتر تکانش می‌دهم. یک نگاهم هم به دو سوی کوچه است که سر و کله کسی پیدا نشود و استرس آمدن مسعود را هم دارم.

با چشمانی که دارد از حدقه بیرون می‌زند، می‌گوید:
- ممما... شششممما رو... نننمممی‌شناسیم... فففقط... گگگفتن... بببیایم... بببکششی...

- کی؟
- نمی‌دونم!

گریبانش را رها می‌کنم و هلش می‌دهم به عقب. لبش را می‌گزد:
- آقا ... خوردم...
- فعلا ساکت باش.

علائم حیاتی مردِ بیهوش را چک می‌کنم. آسیب جدی ندیده، فقط به لطف من، بینی‌اش شکسته است.

مسعود می‌رسد و دو مرد را عقب ماشین سوار می‌کنیم. کنار مسعود می‌نشینم. می‌گوید:
- موتورت جلوی مسجد مونده...


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت241 چهره مرد زی
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



- مهم نیست. بریم خونه امن.
- میریم درمونگاه...

تندتر از همیشه می‌گویم:
- نه!

خودش را از تک و تا نمی‌اندازد و حرفی نمی‌زند. نمی‌خواهم از کنار این دونفری که دستگیر کردیم تکان بخورم؛ حداقل فعلا.

زخمم زق‌زق می‌کند؛ اما خونش بند آمده. همان‌طور که فکر می‌کردم، زخم چندان عمیقی نیست.

دردش را به روی خودم نمی‌آورم؛ دوست ندارم مسعود احساس کند حالم بد است. زیادی به مسعود بدبین شده‌ام...

مار سیاهِ درون سینه‌ام هم دائم دارد زبانِ دوشاخه‌اش را نزدیک می‌کند به مسعود و با حالت تهدید‌آمیزی، دُمِ زنگی‌اش را تکان می‌دهد.🐍

می‌رسیم به خانه امن و دو مهاجم را می‌برم به اتاقی دقیقا کنار اتاق خودم.

قفل و بست اتاق را چک می‌کنم؛ خود اتاق را هم. 

محسن که از مرخصی برگشته، با دیدن دو تازه‌وارد، مثل بقیه موقعیت‌ها، سرخ می‌شود و به مِن‌مِن می‌افتد:
- اینا کی‌ان آقا؟
- دوتا آدمِ بازداشت شده.

اعتراف می‌کنم جوابم به محسن بیشتر از این که برای دادن اطلاعات باشد، برای دادن این هشدار بود که: سرت به کار خودت باشد و فضولی اضافه هم نکن.
محسن هم منظورم را می‌گیرد:
- آهان!

می‌گویم:
- به ستاد اطلاع بده اینا اینجا هستن. جعبه کمک‌های اولیه رو هم بیار.

محسن به عادت همیشه، سرش را پایین می‌اندازد و چشم می‌گوید. 

جعبه کمک‌های اولیه را که می‌دهد دستم، با صدای لرزان می‌گوید:
- آقا لباستون خونیه...
- می‌دونم. چیزی نیست.

با گاز استریل و بتادین و چسب، زخمِ مرد بیهوش را تمیز می‌کنم و از اتاق بیرون می‌آیم.

الان جز من و مسعود و محسن، کسی اینجا نیست. قطعا اگر ریگی به کفششان باشد هم، امشب نمی‌روند سراغ دو متهم که تابلو بشود.

می‌روم داخل سرویس بهداشتی و پیراهنم را بالا می‌زنم.

یک زخم نه چندان عمیق است؛ حتی شاید زخم هم نشود اسمش را گذاشت. یک خراشِ هفت هشت سانتی‌متری.

کمی بتادین روی پنبه می‌ریزم و روی جای زخم می‌گذارم. زخمم انگار آتش می‌گیرد. لبم را می‌گزم و چند ثانیه نفسم را در سینه حبس می‌کنم. 

آشنایی من و بتادین، از همان بچگی آشناییِ آتشینی بود. مادرم وقت‌هایی که روی خراش‌ها یا بریدگی‌های حاصل از بازیگوشی‌ام بتادین می‌مالید، می‌گفت:
- داره میکروبا رو می‌کُشه، برای همین می‌سوزونه.

طوری می‌سوزاند که درد خود زخم از یادم می‌رفت.

می‌دانید، پاکسازی یک سازمان از نفوذ هم مثل بتادین زدن به زخم سوزاننده و دردناک است.
مثل عمل جراحی ست.
 کسی که تا مدت‌ها کنارش بوده‌ای و به عنوان برادرت دوستش داشتی، تبدیل می‌شود به دشمن خونی خودت و کشورت؛ آن وقت باید روی رفاقت چشم ببندی و تحویلش بدهی به قانون.😔

وقتی داری دستبند به دستش می‌زنی، وقتی خیانتش برایت آشکار می‌شود، دردش وجودت را می‌سوزاند و مجبوری مثل الان من، دردت را در سینه حبس کنی و ناله‌ات را قورت بدهی.



... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #فاطمه دوست داشت هر شب برایش دو تا کتاب بخوانیم، #آقاجواد حرف زدن هر شخصیتی را با لحن و صدای مت
💔 برای اربعین رفته بودند عراق، همانجا یک سیم کارت عراقی خریده بود و انداخته بود روی گوشی‌اش. به دوستانش هم گفته بود اگر خواستید به خانواده هایتان زنگ بزنید از همین گوشی استفاده کنید.... حتی اسم دوستانش که تماس نمی‌گرفتند را به من میداد و می‌گفت به خانواده هایشان خبر سلامتی‌شان را بده .... راوی: همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ... ‌میگفت:زنمو،بچمو،همہ‌هف‌جدوآبادم... ؎یھ‌ڪاشیہ‌...! آدم‌بایــداینطوࢪ؎عاشق‌باشہ ڪہ‌بࢪا؎معشوقش... ازهمه‌داࢪونداࢪش‌بگذࢪه حالاخدایےماهاڪدوممون‌ اینطوࢪ؎عاشقیم...؟! ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 دلم گرفته بهانه! سلام شاه نجف كه قبله گاه دلم گشته بارگاه نجف تمام صحن علی بوی فاطمه دارد شمیم س
💔 ‏ما غُباریم، غُباری ز خیابانِ نجف.. السَّلامُ عَليکَ يا اَميرالمؤمنين علي ابن ابى طالِب عليه السلام. السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا سلام اللّه عَليها. #مولاعلی‌جانم #یکشنبه_های_علوی_زهرایی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #لوگوعکس‌پاڪ‌نشه
💔 ❣فَاصْبِرْ إنَّ وَعْدَ اللهِ حَق🌱 صبر کن که وعده خدا حق است... روم، ۶۰ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 اجرای سرود زیبا و آسمانی سلام فرمانده توسط یکی از هموطنانمان در خیابانهای آمریکا* ✌️قابل توجه دشمنان داخلی و خارجی جمهوری اسلامی ایران ؛ به قول : *از دست ما عصبانی باشید و از این عصبانیت بمیرید ...* ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏صبحِ عاشق دیدنِ روی علیست ..... السلام علیک یاامیرالمومنین علیه السلام ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 به نام خدا #فرمانده_و_دختر_خبرنگار ✨ قسمت ۱ کمتر کسی هست که فیلم «چ» را دیده باشد و #شهید_اصغر
💔 امروز یه خبر خوندم خیلی متاثر شدم.... البته مربوط به ۴خرداد بود و خبر، لابلای دعوای گم شد.... "انا لله و انا الیه راجعون" خانم مریم کاظم‌زاده عکاس سال‌های انقلاب و جنگ تحمیلی در ۶۵ سالگی درگذشت؛ او اولین عکاس زن جنگ بود که مهر سال ۵۹ به مناطق جنگی رفت و خاطرات بسیاری از حضور رزمندگان و فرماندهان در مناطق جنگی ثبت کرد. خانم مریم کاظم‌زاده، همسر فرمانده دستمال سرخ‌ها در زمان دفاع مقدس بود. این پست رو ریپلای کردم به پست ایشون و همسر بزرگوارشون، دوست داشتین بخونین👌 هدیه به روح خانم کاظم زاده و شهید اصغر وصالی صلوات ... 💞 @aah3noghte💞
💔 حالِ نفستو بگیر تا خدا بهت حال بده... بندگے کن رفیق ... 💕 @aah3noghte💕
💔 در آخرین توئیت خود جمله ای از امام خامنه‌ای نوشته بود: "انسان بدون در دنيا و آخرت به چیزی نخواهد رسید". ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت242 - مهم نیست.
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



می‌دانید، پاکسازی یک سازمان از نفوذ هم مثل بتادین زدن به زخم سوزاننده و دردناک است.
مثل عمل جراحی ست.
 کسی که تا مدت‌ها کنارش بوده‌ای و به عنوان برادرت دوستش داشتی، تبدیل می‌شود به دشمن خونی خودت و کشورت؛ آن وقت باید روی رفاقت چشم ببندی و تحویلش بدهی به قانون.😔

وقتی داری دستبند به دستش می‌زنی، وقتی خیانتش برایت آشکار می‌شود، دردش وجودت را می‌سوزاند و مجبوری مثل الان من، دردت را در سینه حبس کنی و ناله‌ات را قورت بدهی.

خون‌های دور زخم را پاک می‌کنم و با گاز استریل می‌بندمش.

می‌شود با دردش کنار آمد و فکر نکنم خیلی دست و پا گیرم بشود.
 برمی‌گردم به اتاقم و لباسم را عوض می‌کنم.

 ساعت دوازده شب است و دارم از کوفتگی و خستگی بیهوش می‌شوم؛ اما نمی‌خواهم بخوابم.

در تخت دراز می‌کشم و بجای تلاش برای حل معادله چندمجهولی امشب، برنامه‌ای برای احسان می‌چینم...

***

تا گردن سرش را کرده توی صفحه گوشی و نشسته پشت فرمان؛ ز غوغای جهان فارغ.

دو روز است که افتاده‌ام دنبالش تا در یک موقعیت مناسب، گیرش بیاورم.

 کلا آدم گیجی ست. خب می‌دانید، کارش اصلا عاقلانه نیست.
آدم باید حواسش به دور و برش باشد؛ وگرنه ممکن است یک نفر درِ ماشینت را باز کند و ناغافل بنشیند توی ماشین و اسلحه‌اش را روی پهلویت بگذارد و بگوید:
-تکون بخوری من می‌دونم و تو!😠

دقیقا کاری که من الان کردم هم همین بود!😌

 احسان از ترس نفسش بند آمده و دهانش را باز و بست می‌کند برای زدن حرفی؛ اما نمی‌تواند.

- یه طوری بهش درسِ حواس‌جمعی دادی که فکر کنم دیگه شب‌ها هم با چشم باز بخوابه.
کمیل این را می‌گوید و می‌زند زیر خنده.

 احسان به سختی لب‌های خشکش را می‌جنباند:
- آقا هرچی پول می‌خوای می‌دم... اصلا بیا این سوئیچ ماشین... اینم موبایل... این ساعت...

ساعت مچی طلایی رنگش زیر نور آفتاب می‌درخشد.

خنده کمیل که صندلی عقب نشسته شدیدتر می‌شود و بریده‌بریده میان خنده‌هایش می‌گوید:
- انصافا... اگه یکم تلاش می‌کردی... خفت‌گیرِ خوبی می‌شدی...😆

حیف... نمی‌شود الان جوابش را بدهم یا به شوخی‌اش بخندم؛ چون ممکن است احسان که تا الان فکر می‌کرد من یک سارق مسلح هستم، فکر کند من یک سارق مسلح دیوانه‌ام!

 می‌گویم:
- تو چقدر ترسویی پسر! کاریت ندارم. نترس. بدون این که جلب توجه کنی راه بیوفت برو جایی که می‌گم.

فقط سرش را تکان می‌دهد و اطاعت می‌کند. سخت نفس می‌کشد.

فشار اسلحه‌ام را از روی پهلویش برمی‌دارم؛ اما آن را همچنان می‌گیرم به سمتش.

آرام و با صدای گرفته‌ای که شبیه ناله است می‌گوید:
- تو کی هستی؟ چی می‌خوای؟

- راه بیوفت تا بهت بگم. انقدر هم تابلو نباش.

سوئیچ را می‌چرخاند؛ اما یکی دوبار استارت می‌زند و نمی‌تواند ماشین را روشن نگه دارد؛ بس که دستانش می‌لرزند.

کمیل می‌گوید:
- زیادی خوف شدی عباس. یکم بخند خب.

نمی‌دانم اینجور وقت‌ها چه شکلی می‌شوم که طرف مقابلم را کلا به درجه لالی و رعشه و تشنج می‌رسانم!؟

فقط کمی لب‌هایم را کج می‌کنم که شبیه خنده به نظر برسد.

بالاخره با سومین استارت، ماشین روشن می‌شود.

دوباره ساعت طلایی رنگش زیر نور آفتاب برق می‌زند. می‌گویم:
- طلاست؟

نگاه لرزانش بین من و شیشه جلوی ماشین می‌چرخد و با حالتی عصبی سرش را تکان می‌دهد:
- آ...آره... می‌خوایش؟

کمیل می‌زند زیر خنده و من فقط نیشخند می‌زنم:
- حکم طلا برای مرد مسلمون چیه؟

سیبک گلویش تکان می‌خورد. چشمانش قرمز شده‌اند.

لبانش را تکان می‌دهد برای دادن جواب؛ اما صدایش خارج نمی‌شود.

می‌گویم:
- تو که بچه شیعه‌ای، هیئتی هم هستی، هیئت می‌چرخونی، زشت نیست ساعت طلا دستت باشه؟

- تو... اینا رو... از کجا...😰



... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
شهید شو 🌷
💔 برای اربعین رفته بودند عراق، همانجا یک سیم کارت عراقی خریده بود و انداخته بود روی گوشی‌اش. به دو
💔 می‌گفت: من با آخوندها کاری ندارم، اما یک وقت نبینـم پشت سر حرفی بزنی... همینطور راحت حرفش را میزد که به دل می‌نشست. هیچوقت از کوتاه نمی آمد. راوی: همسر برادر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏أَمْ لِلْإِنْسَانِ مَا تَمَنَّىٰ ‏قرار نیست به هر چیزی که دلت خواست، برسی! . ... 💞 @aah3noghte💞