eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #حرف_آخر همه ی ما ها چراغ قوه معرفت الهی هستیم 🔦میتونی فقط با یک کلید، چراغ قوه رو روشن کنی ، ه
💔 هرچه آمد بر سر ما از بلای شام بود قتلگاه اصلی ما کوچه‌های شام بود... ایام بُردن اسرا به سمت شام هست چه شدر در شهر شوم شام که سیدالعابدین و ساجدین دلش اینقدر پُر بود از شام ... ... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 سلام پگاه تون زیبا
شهید شو 🌷
💔 بچه شیعه باید همه شهدای کربلا رو بشناسه.. و راز و رمز حسینی شدنشونو یاد بگیره..👌 از شهید ایر
💔 🏴 چند تن از شهدای کربلا را میتونید نام ببرید و میشناسید؟ 🤔 چند پسر ام البنین در کربلا شهید شدند؟ ... 💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از شهید شو 🌷
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت پنجم» هادی هر روز حوالی ساع
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت ششم» هادی با جدیت و صدای بلندتر گفت: خلاصه اش کن نظر! همون کچله که اسمش نظر بود گفت: رو چِشَم هادی خان ... تهش آره ... به این رسیدیم که اگه بین ساعت هشت تا هشت و ده دقیقه صبح باشه و باباهه نتونه بیاد و پسره کرکره رو بکشه بالا و با اون دختره تنها باشن، بهترین فرصته و کار تمومه! هادی نگاش کرد و گفت: نظر تو چند ساله با منی؟ نظر به لکنت افتاد و گفت: هفت هشت سالی میشه. چطور هادی خان؟ هادی گفت: هنوز نمیدونی که کار ما احتمال و اگر و شاید برنمیداره؟ میخوای بچه ها رو بفرستی جلوی چرخ گوشت؟ اینا گوسفندن یا خودتو گوسفند فرض کردی نفله؟ نظر با بهت و ترس گفت: ببخشید ... کجاش خطا رفتم؟ هادی گفت: گفتی اگر بین ساعت فلان تا فلان باشه ... و اگر باباهه نیاد ... و اگر پسره کرکره بکشه بالا ... و اگه فقط خودش باشه و دختره ... خب این شد سه چهار تا اگر! اومدیم و یکیش نشد ... باباهه با زنش قهر کرد و سحرخیز شد ... پسره هوس کرد اون روز با دوستش بیاد ... یا اصلا شبِ قبلش دختره با یکی دیگه ریخته بودن رو هم و مکان نداشتن و همونجا رو کرده بودن مکان! اینو که گفت همه زدند زیر خنده. هادی با جذبه و عصبانیت گفت: زهر مار! هرهر و کرکر میکنین؟ کجاش خنده داشت؟ همه سرشون انداختن پایین! هادی ادامه داد: حالا اینا به کنار ... دو سه روزه فسفر سوزوندین تا اینا رو تحویل من بدین؟ چک کردین چه اسلحه ای تو دخلشون گذاشتن؟ چند تا فشنگ داره و کدومشون حکم حمل اسلحه داره؟ نظر با شرمندگی گفت: نتونستیم ... نشد ینی ... هادی گفت: ساعتِ انتقالِ ارز ، هر هفته با کجا تنظیم میشه و کدوم کانالا بازه؟ نظر: اینو در آوردیم ... هفته دیگه با پکن تنظیم میشه. هادی: چه عجب! خسته نباشی. ولی چشم بسته میگم غلطه! چون فعلا تمام کانالهای پکن مسدوده! نظر هیچی نگفت. هادی اعصابش خرد شد و از کنار میز رفت کنار. قدم قدم راه می‌رفت و بقیه هم نگاش میکردند. گفت: نظر من بزرگت کردم. نظر من توقع ندارم که بعد از سه روز با این لاشخورا اینارو تحویل من بدین! اینطوری نمیشه. راستی ... نظر و بقیه دقیق تر به هادی نگاه کردند. هادی یه استکان برداشت. ته عرق تهِ استکان را وارنداز کرد و گفت: کی اسمِ پکن آورده؟ از کجا اینقدر مطمئنی که هفته دیگه با پکن ... نظر گفت: موتی گفت هادی خان. (نظر رو کرد به طرف همون که رو پلکش خال درشت داشت و در رو روی هادی باز کرده بود.) مگه نه موتی؟ موتی هم گفت: ها هادی خان! خاطر جمع. هادی گفت: دختره بهت گفت؟ موتی گفت: آره. دیشب بردمش یه وری و شامی و دودی و پیکی و خلاصه جای شما خالی و ... اونم آماری و پالسی و سیگنالی و پکنی! هادی: چقدر بهش اعتماد داری؟ موتی: بهش اعتماد ندارم. به تیغ خودم زیرِ گلوش بیشتر اعتماد دارم. هادی: ینی تیغ گذاشتی رو خرخره اش و اونم این سیگنالا ریخت تو گوشِت و والسلام؟ بعد از پیک و مستی و کوفت و زهر مار؟ موتی: خب ... اگه بگم ازش تضمین گرفتم چی؟ هادی: چه تضمینی؟ موتی: امروز پنجشنبه است. پس فردا شنبه است. گفتم اگه تا پس فردا آمارت اشتباه بود، اشتباهی میفرستم قبرستون! اما اگه درست بود، با پرواز برمیگردی شیراز! هادی چشماش شد صدتا! زل زد به موتی. موتی هم یه لبخندِ چندشِ خلاف، کنج لبش. هادی گفت: ینی ... دختره ... ؟؟ موتی گفت: ها هادی خان! پیش خودمه ... جاشم اَمنه ... اگه راستشو گفت، مثلا از قشم برمیگرده شیراز. اگه هم دروغ گفته باشه که دیگه فاتحه! ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
💔 از شام بلا شهید آوردند... در دفاع از حریم عمه سادات به شهادت رسید از شهر درچه اصفهان ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 سجــاده‌ے سجّــاد پُر از اشڪِ روان بود چھل‌سال خودش پاے دلش مرثیہ‌خوان بود.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شهادت سیدالساجدین تسلیت باد ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله + سپاس و ستایش مخصوصِ خداوندی است که پروردگار جهانیان است... سوره مبارڪ‌حمد #با_من_بخ
💔 هر روز صبح را با یک آغاز کنیم. هرکه به قسمتی که خدایش داده قانع باشد، بی‌نیازترین مردم است. امام سجاد (ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 همیشه به همه می گفت که یک روزی می رسد من می روم و شهید خواهم شد و شما اسم کوچه را به نام من تغییر خواهید داد!😉 ولی همه می خندیدند و حرفش را باور نمی‌کردند!! ولی همه‌ دیدند که آن روز فرا رسید و همانطور شد که می‌گفت... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 یَا مَن تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ وَ یَا مَنٰ یُفثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ. برای ما خجالت زده ها، برای ما که واسطه میخواهیم برای دعا.
4_428830309589452797.mp3
2M
💔 روضه کوتاه امام سجاد علیه السلام ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ♥️ خدای مهربونم ممنونم‌برای صبری که بهم دادی
هدایت شده از شهید شو 🌷
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت ششم» هادی با جدیت و صدای ب
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هفتم» موتی گفت: ها هادی خان! پیش خودمه ... جاشم اَمنه ... اگه راستشو گفت، مثلا از قشم برمیگرده شیراز. اگه هم دروغ گفته باشه که دیگه فاتحه! هادی به موتی نزدیک شد. گفت: دیگه چیا ازش درآوردی حروم زاده؟ موتی با همون لبخند چندشش گفت: این که می‌تونه بابای صاب صرافی رو بکشونه پیش خودش تا روزی که ما کار داریم، فقط پسره باشه و سایه اش! این دختره قاپِ بابای پسره رو هم دزدیده! هادی چشماشو بست. نفس عمیق کشید. لبخندی گوشه لباش ظاهر شد. همونطوری که چشماش بسته بود گفت: بنازم موتی ... بنازم بچه کفِ دروازه سعدی! اینه ... کار درست ینی همین ... بنازمت. چشماشو باز کرد و رو به نظر گفت: نظر ... صبح شنبه ... ساعت هشت ... تا اون روز کسی خونه نمیره ... همه همینجا ... همه گفتند: چشم هادی خان! هادی گفت: نظر یه کار دیگه هم بکن. حواست به موتی باشه. موتی جیم نشه. نره پیش دختره. نظر: حواسم جَمعه هادی خان! موتی: هادی خان میخوای اصلا برم و دختره رو بیارم اینجا تا ... هادی: خفه شو! بین این همه گرگ و کفتار؟ موتی سرش انداخت پایین و گفت: ببخشید. منظور بدی نداشتم. هادی گفت: بی پولیم ... اما بی ناموس نیستیم. اینو تو گوشِت فرو کن. *** پنجشنبه بود. عصر هادی با خستگی رفت خونه. آبجی مرضیه طبق معمول، در رو باز کرد و هادی هم گاز داد و رفت وسط حیاط. مرضیه همیشه از این کار هادی به وجد میومد. هادی کلاهشو برداشت و به مرضیه گفت: کو سلامت آبجی گل؟ مرضیه به هادی و موتورش نزدیک شد و گفت: سلام دا خادی. هادی با خنده گفت: دا خادی دورت بگرده. میخوای سوار شی یه دور بزنیم؟ بیرون نمیریم. همین جا. مرضیه یه قدم عقب رفت. کف دستاشو به هم می‌مالید و این پا و اون پا می‌کرد. هادی گفت: بیا آبجی گلم. بیا. حواسم بهت هست. بیا. نترس. هادی دستشو به طرف مرضیه دراز کرد. مرضیه هم سانت به سانت به هادی نزدیک و نزدیک تر شد. هادی دست مرضیه رو گرفت و آروم به طرف خودش کشید. گفت: نترس قربونت برم. بشین پشت سرم و محکم منو بگیر. مرضیه که چهره اش انگار بغض داشت، رفت پشت سر هادی. میترسید. آروم پای چپش بلند کرد و نشست پشت سر هادی. همون اول، هادی رو محکم گرفت. هادی خنده ای کرد و گفت: هر وقت ترسیدی، فقط کافیه بهم بگی. باشه؟ مرضیه هم نه گذاشت و نه برداشت، فورا گفت: میتلسم دا خادی! هادی گفت: هنوز که حرکت نکردم. ولی ترس نداره. خیلی هم کیف داره. اینو گفت و زد دنده یک و آروم آروم راه افتاد. اولش مرضیه خیلی منقبض بود و محکم هادی را از پشت بغل کرده بود. اما یکی دو دقیقه نگذشت که کم کم شل شد اما هنوز دستش پشت کمر و شکم هادی بود و صورتش گذاشته بود وسط کمر هادی. اوس مصطفی تو اتاق بود و موتور سواری و لبخندهای دخترش رو میدید. میدید که چطوری باد، موهای لَخت و لاسِ مرضیه رو تو هوا میرقصونه و آروم آروم موها داره میاد تو صورتش. و مرضیه چقدر آروم و خوشحال، پشت سر داداشش نشسته و لبخند کوچکی بر لب داره. کم کم صدای خنده های مرضیه و هادی تو حیاط خونه پیچید. هادی یه کم سرعتش رو بیشتر کرد. گاهی الکی گاز میداد. گاهی یهو تک ترمز میزد. گاهی مارپیچ میرفت. همه اینا برای این بود که مرضیه به وجد بیاد و خوشحال تر بشه. تا جایی که ... ایستاد ... روبروی اتاق اوس مصطفی ... و مرضیه وقتی پیاده شد، آروم صورتش به صورت دا خادی گل نزدیک کرد و یه بوس کوچولو رو صورت داداشش نشوند. هادی هم که دلش برای آبجی مرضیه میرفت ازش پرسید: خوش گذشت آبجی؟ مرضیه هم جواب داد: ها ... خیلی خوش بود ... بازم سوارم می‌کنی؟ هادی همینجوری که داشت موتور رو می‌ذاشت کنار دیوار گفت: آره ... اما به یه شرط! ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour