شهید شو 🌷
💔 گفتم "حسین" ... قفل دلم ناگهان شکست بغض گلوی مأذنه وقت اذان شکست در راه ِعشق اَنگ ِهوس خورد و خُ
💔
بـاگریـہروبـہڪربوبلامـیدهم #سلآم
دور؎زِتـوامـانمرابـریـدهاست #حـسین...♥️
آه از دوری ...
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#ڪربلالازممدلمتنگاست
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله ‹وَكَفَىٰبِاللَّهِعَلِيمًا› همینبسکهخدااِحوال بندگانشرامیداند💛 #با_من_بخوان.
💔
#بسم_الله
وَلَا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضًا أَيُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتًا
و از یکدیگر غیبت ننمایید، آیا یکی از شما دوست دارد گوشت برادر مرده ی خود را بخورد؟
سوره حجرات، آیه ۱۲
#با_من_بخوان.
#یک_حبه_نور✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
⭐️ بچّههای مؤمن تواصی به حق و صبر کنند.
#امام_خامنهای :
بچّههای مؤمن، مسلمان، علاقهمند، هیئتی و به معنای واقعی کلمه قرآنی و اسلامی سعی کنند در محیط #دانشگاه، در محیطهای گوناگون تأثیر بگذارند💪
محیط را به همان رنگی که خودشان به آن معتقد هستند منوّر کنند و ملوّن کنند.
و این تواصی بر شما لازم است، برای ما لازم است. 👌
امروز، هم به #حق ، تواصی کنید، هم به #صبر.
نگذارید محیط، محیط خستهای بشود، محیط ازکارافتادهای بشود.
#فداےسیدعلےجانم ❣
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و چهارم» وسط کیا؟ وسط
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت بیست و پنجم»
مرد گفت: تحت تعقیبی؟
هادی جا خورد. چیزی نگفت. مرده وقتی سکوت هادی رو دید گفت: پس حدسم درسته. اما یه چیزی دیگه ... خب حالا به فرض از این مرز رد شدی ... مگه اون طرف کسی منتظرته؟ بعدش کجا میخوای بری؟
هادی چیزی نگفت.
سرشو انداخت پایین. بعد از چند لحظه گفت: نمیدونم ... ولی یه راهی پیدا میکنم.
مرد گفت: نمیتونی. تو تا حالا عراق رفتی؟ میدونی چطوریه؟ میدونی چپ و راستش به کجا میخوره که میگی یه راهی پیدا میکنم؟
هادی گفت: نه ... من تا حالا تخت جمشید که بغل گوشِ شیراز خودمونه نرفتم. چه برسه عراق.
مرد گفت: پس عراق از ایران برای تو خطرناک تر میشه. مگر اینکه ...
هادی گفت: چی؟
مرد در حالی که فکر میکرد و به یه گوشه ای زل زده بود گفت: آهان ... ببین ... یه کاری کن ... من از اینجا ردت میکنم ... بدون مدرک و ویزا و ... یه کمی هم پولت میدم ... دستم تنگه اما شاید این چند دینار و پول ایرانی به دردت خورد.
هادی گفت: دس خوش ... دم شما گرم ... اون طرف چیکار کنم بنظرت؟
مرد گفت: همین ... مشکل اصلی اون طرفه. ببین ... وقتی ردت کردم، میتونی بری و قاطی جمعیت بشی و بالاخره سر ازیه جایی دربیاری ... که البته فکر کنم عاقبت خوشیدر انتظارت باشه ... مخصوصا اگه عراقی ها بفهمند که مدارک نداری و یهو بفهمند که تحت تعقیب هم هستی که دیگه واویلا ... تیکه بزرگت گوشِته ...
هادی گفت: پس چی؟
مرد گفت: یا اینکه ... وقتی ردت کردم، میری اون طرف و یه ماشین میگیری و مستقیم میری مشایه ...
هادی با تعجب پرسید: مشایه کجاست؟
مرد خنده ای کرد و گفت: کجا بگم که بلد باشی؟ کاری به این کارا نداشته باش. وقتی رفتی، میری کیلومتر 12 جاده اصلی کربلا ...
پیاده میشی و میگی با موکب شهدای بنی هاشم کار دارم. اونجا یه مردی هست به نام حاج اصغر. یه کم سفت و دشواره. اما مرد خوبیه.
منم این طرف هماهنگ میکنم که وقتی آبا از آسیاب افتاد و یه کم جو زیارت و اربعین خلوت شد، راهنماییت کنه که از عراق بری کجا و چیکار کنی؟
هادی که جوری به لبای مرد نگاه میکرد که انگار داشت کلمات را از دهانش درمیاورد و میخورد، فورا گفت: بلده؟ مطمئنه؟
مرد بازم لبخندی زد و گفت: خاطر جمع باش. پیش بد کسی نمیفرستمت. ولی مراقب باش اذیتش نکنی. حرمتش حفظ کن. مرد خیلی خوبیه. کمکت میکنه.
هادی گفت: باشه اما ...
مرد گفت: اما چی؟
هادی گفت: چرا داری این کارو میکنی؟
مرد پرسید: کدوم کار؟
هادی گفت: من به کل عالم و دنیا مشکوکم. چرا داری به یه تحت تعقیب کمک میکنی؟
مرد گفت: خب نرو قربونت برم. نرو بمون همین جا تا برادرا بیان سراغت. اعتماد نکن. مگه مجبورت کردم؟
هادی گفت: نه... منظورم اینه که چرا یهو ...
مرد گفت: یا استراحت کن تا سرحال تر بشی یا پاشو آبی به دست و صورتت بزن و یه چرخی بزن. ولی نه. اگه اینجوریه که تو میگی، چرخ نزنی بهتره. یهو عکستو دادن به همه جا و دردسر میشه.
هادی گفت: پس چطور از مرز رد بشم؟ این که بدتره.
مرد گفت: رد نمیشی. ردت میکنیم. بیا ... این چفیه رو بگیر ... ببند دور سرت ... بلدی عراقی ببندی؟
هادی گفت: فارسیش هم بلد نیستم ببندم!
مرد دوباره خندید. به هادی نزدیک تر شد. سرشو گرفت و جلوتر آورد. چفیه رو خوشکل پیچید دور سرش و گفت: وقتی گفتم، اینو اینجوری بذار رو صورتت تا پیدا نباشی.
هادی دید مرده داره خیلی خودمونی و خالصانه کمکش میکنه. دلش گرم تر شد. بعد از این همه روز، نفس راحتی کشید.
هادی از همون اول که توی موکب بچه های ناجا بود، چفیه رو انداخته بود رو صورتش. مردم و چند تا سربازو آخوند و زائر و حتی چند نفر با لباس نیرو انتظامی و... میومدند و رفت و آمد میکردند و کسی کاری به هادی و چفیه ای که به صورتش بسته بود نداشت.
تا اینکه مرده اومد سراغش و گفت: وقتشه. پشت سرم بیا.
ادامه دارد...
💕 @aah3noghte💕
@Mohamadrezahadadpour
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و پنجم» مرد گفت: تحت
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت بیست و ششم»
هادی بلند شد و پشت سر مرد راه افتاد. اینقدر هادی ذهنش درگیر رفتن و رد شدن از مرز بود که حتی برنگشت نگاه کنه ببینه دیشب و اون روز کجا بوده و موکب متعلق به کدوم ارگان بوده؟ هیچ.
فقط سرشو انداخته بود پایین و مثل یه بچه خوب، پشت سر مرده راه میرفت.
رفتند و رفتند و از خیلی از مردم گذشتند. مردم به طرف سالن میرفتند اما هادی با اون مرده از یه مسیر دیگه رفتند. جایی دورتر که بعد از ده دقیقه پیاده روی، سر از پشت سالن درآورد. جایی که تا هادی به خودش اومد، دید دو سه تا افسر عراقی نشستند و دارن چایی میخورن.
افسرا وقتی اون مرده رو دیدند، بلند شدند و سلام کردند و مرده هم احترامشون گذاشت و جواب سلام داد و خیلی عادی از جلوی اونا با هادی رد شدند و رفتند.
هادی داشت شاخ درمیاورد. یه کم از مرده ترسیده بود. ولی ترسش خیلی ادامه نداشت. چون سه چهار دقیقه بعد از اینکه از اون افسرا رد شدند، به دری رسیدند که یه سرباز عراقی اونجا ایستاده بود. سرباز هم سلام کرد و احترام گذاشت و در را باز کرد.
مرده رو کرد به هادی و گفت: بفرما. اینم خاک عراق. اونجا رو میبینی.
هادی گفت: همین ماشینا رو میگی؟
مرده گفت: آره. هیمن جا. برو یکیشو دربست کن. (دست کرد تو جیبش و یه پاکت سنگین درآورد.) بیا برادر. این هم دینار توشه. هم دلار. هم تومان.
برو یه ماشین دربست کن و برو همون آدرسی که گفتم. البته میتونی هم نری و بری هر جایی که دوست داشتی. برو داداش. خدا به همرات.
هادی اصلا باورش نمیشد. خشکش زده بود. یه نگاهی به پشت سرش کرد. یه نگاهی به جلوی روش. یه نگاهی به دور و برش. داشت به همین راحتی و هلویی از مرز رد میشد. با کلی پول و عزت و احترام و شیک و پیک. نگاهی به مرده کرد و گفت: آقایی کردی.
مرده دست گذاشت رو سینه اش و گفت: برو داداش. تو حتی اسمت هم به ما نگفتی. ولی اشکال نداره.
هادی ...
باورتون میشه گریه اش گرفت ...
نمیدونست چشه ...
دس گذاشت رو سینه اش و گفت: غلام شما ... هادی هستم.
مرده گفت: غلام امیر المومنین باش. برو به سلامت.
مرده بغلشو باز کرد. هادی ساکش انداخت رو زمین و رفت تو بغلش. اصلا گیج شده بود. نمیدونست چه خبره؟ بغض داشت. یه بوس به گردن مرده کرد. مرده هم هادی رو یه فشار داد و به سینه اش چسبوند.
از بغل مرده جدا شد.
دید مرده هم چشماش قرمز کرده...
مرده گفت: سلام برسون ...
هادی هم روش کرد اون طرف و راه افتاد. خجالت میکشید مرده حالشو ببینه.
اما نمیدوست که حال مرده هم دست کمی از حال خودش نداره...
حدودا صد صد و پنجاه متر پیاده روی کرد تا به ماشینا رسید. جمعیت زیادی هم اطراف ماشینا بودند. عراقی ها که کلمات ایرانی را یاد گرفته بودند با همان لهجه عربی به جمع کردن مسافر مشغول بودند: آقا نجف ... آقا نجف ... نجف ... برادر کربلا ... حاج خانم کجا؟ ...
هادی نگاهی به پشت سرش انداخت. خیلی از اون مرد دور شده بود. دید از مرز هم که دیگه گذشته و خرش از پل رد شده. جیبش هم که پر از پول و دینار و دلار است. حداقل تا جایی که خیالش راحت باشه که دست پلیس و ایرانی جماعت بهش نمیرسه، پول داشت و میتونست دور بشه.
نگاهی به پشت ون ها و تاکسی و مینی بوس های عراقی کرد. دید هفت هشت ده تا تاکسی تر و تمیزتر و خشکل تر پنجاه متر آن طرف تر پارک شده. خیلی کسی اطراف آن ماشین های تر و تمیز نمیرفت. مسافران و زائران ترجیح میدادند که با همین ون ها و مینی بوس ها تردد کنند.
چند قدمی به طرف همان ها رفت. میخواست خودش رو خلاص کنه. به خودش گفت من چه میدونم اون مرد کیه و حاج اصغر کدومه؟ من چه میدونم کی هستن و چیکارن؟ راه خودمو میرم. فوقش پشیمون میشم و برمیگردم میرم پیش همون پیری که گفت اسمش حاج اصغر هست و راه و چاه بلده.
تو همین فکرا بود که جمله ای به گوشش خورد. مثل کسانی که یهو یه نفر محکم زده پشت کمرشان و فورا برمیگردن ببینند کی زده و چه کار دارد؟ برگشت به طرف کسی که این حرفو زد. شنید که یه خانمی با لهجه غلیظ اصفهانی به یه راننده عراقی گفت: آقا دربست مشایه!
هادی با شنیدن کلمه مشایه، برگشت و به زنه و راننده ون نگاه کرد. راننده هم شروع کرد با حرکات دست و انگشتان دو دست و کلمات عراقی و فارسی در هم، مبلغ را با زن اصفهانی طی کرد. زن اصفهانی هم نگو، بگو شیر زن ماشاءالله! خانم پخته و حدودا پنجاه و سه چهار ساله. مثلا فکر کنین اگه راننده عراقی میگفت دربست هزار تومانِ ایرانی! اما اون خانم که بعدا معلوم شد اسمش زینت خانم هست، با حداکثر هفتصد و پنجاه و پنج تومان تمامش کرد!! همین قدر حرفه ای و کاربلد و مقتدر!
ادامه دارد...
💕 @aah3noghte💕
@Mohamadrezahadadpour
💔
کاش اربعین تو اروپا بود😏
اون موقع شاید از سخاوت و مهربانی مردمش که صدها میلیون غذا و آب پخش میکنن فیلم جذاب میساختن
عمل ۲۰
رسانه ۲
سهم اربعین از فیلم و سریال=صفر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
و اگر در قیامت بپرسند
برای ماندگاری این #انقلاب
برای نشر #اسلام
چه کرده اید؟؟؟
چه جوابی خواهیم؟
داشت جـز #سکوتی_لبالب_از_شرمساری
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 *🏴 زنی که جانش را فدای عفتش کرد* * چرا برای "شلیر رسولی" یقه پاره نکردن؟!* *شلیر و مهسا هر دو کُ
💔
زن هایی هم هستند که #اجرشهید دارند
زنی که برای حفظ غیرت(دین و حیا) استقامت ورزد و وظیفه خود را بخوبی انجام دهد... خداوند #پاداش_شهید را به او خواهد داد.
حرف #محمد_امین صلی الله علیه و آله است
بحارج۱۰۳ص۲۵۰
#شلیر_رسولی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
° {👀🥀} °
-نمازش ک تمام شد چادر را تا کرد و گذاشت در سجاده
موهایش را پریشان کردسرخاب سفیدابی کرد و وارد مجلس مهمانی شد!
فرشته سمت چپ لبخند تلخی زد و ب فرشته سمت راست گفت:
انگار فقط خدا نامحرمـه🚶🏿♂!.
🌿⃟ ⃟👀| ⇠#تلنگر
🌿⃟ ⃟👀| ⇠#مذهبی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞aah3noghte💞
💔
_ ____اگر خستہ شدیم،
باید بدانیم ڪجاۍ ڪار
مشڪل دارد ؛
وگرنه ڪار براۍ خدا ڪھ
خستگۍ ندارد👌🌿.
ـ شهید باقرۍ:)!
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞@aah3noghte💞
💔
دعابرایوجودِمبارکامامزمان عج ، خیلی
مهماستوقتیشمادعامیکنیدایشان
راایشانهمشمارادعامیکندودعایآن
بزرگواردعایمستجابیست (:
_ حضرتآقا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞@aah3noghte💞