شهید شو 🌷
💔 #گذری_کوتاه_بر_زندگی_شھدا #شهیدمحمودرضابیضائی قسمت پنجم بسیار پرکار و تلاشگر بود . تا دیر وقت
💔
#گذری_کوتاه_بر_زندگی_شھدا
#شھیدمحمودرضابیضائی
قسمت ششم
خیلی شوخ طبع بود☺️
در محیط کار با بچه ها شوخی می کرد و اصطلاحا همکارانش را سر کار می گذاشت ولی نسبت به من یک احترام خاصی می گذاشت .
هیچ وقت با من شوخی نکرد . حتی این اواخر وقتی با هم معانقه می کردیم شونه ام را می بوسید .
این کارش خیلی خجالتم می داد .
بارها شده بود که ازش پول قرض گرفته بودم و محمود رضا هم هرطور شده بود ، حتی با قرض گرفتن از دیگران بهم پول را می رساند و دیگه به رویم نمی آورد .
این اواخر یک بار بهم گفت پول لازم دارم و سریع بر می گردونم .
گفتم : لازم نیست برگردانی ، من به تو بدهکارم اول باید بدهیم را صاف کنم . گفت : صافیم .
یادم می آید نوجوان که بودیم تقریبا به حد رکوع خم می شد دست پدر و مادر را می بوسید .
طوری که پدرم گفت دیگه این کار را نکن...
#ادامه_دارد
اختصاصی کانال #آھ...
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےبراےغیراعضا📛
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ... 37 اما گوشی که روشن شد قبل اینکه بخوام هرکاری کنم، شماره مرجان افتاد رو صفحه! -الو...
🔹 #او_را ...38
از ترس نمیدونستم چیکار باید بکنم...
اگر درو باز نمیکردم هم آبروریزی میشد.
دست لرزونمو بردم سمت آیفون و درو باز کردم...😥
هیکل درشت عرشیا که تو چارچوب در قرار گرفت،کم مونده بود از ترس سکته کنم....
ولی تمام توانمو جمع کردم...
نباید میترسیدم...!
اگر میفهمید ترسیدم دیگه نمیتونستم جمعش کنم!😥
یه قدم اومد جلو،منم یه قدم رفتم جلو،
سعی کردم اخم کنم و جدی باشم...😠
درو بست...
دوباره بدنم یخ زد...
میدونستم رنگ به روم نمونده!
بغضی که داشت خفم میکرد،با قدم بعدی عرشیا ترکید...😭
-چرا اینجوری میکنی؟؟
اخه مگه مریضی؟؟
چرا اذیتم میکنی😭
-تو داری اذیتم میکنی ترنم😡
گریه نکن😡
چرا جوابمو نمیدی؟
چرا همش منو از سر خودت باز میکنی؟؟
-عرشیا خواهش میکنم برو...
ولم کن...
خواهش میکنم😭
من نمیخوام با هیچکسی باشم...
من حال روحی خوبی ندارم...
تنهام بذار...
-من که دفعه پیشم داشتم برای همیشه میرفتم...
چرا پس اومدی بیمارستان؟؟
چرا نذاشتی تموم کنم؟؟
-تو دیوونه ای...
اگه چنددقیقه دیرتر میرسوندنت مرده بودی!
صداشو برد بالا
-خب میذاشتید بمیرم...😡
من که تو این دنیا دلخوشی ندارم
-عرشیا بس کن...
خواهش میکنم
من خودم به اندازه خودم مشکلات دارم،
تو دیگه بیشتر اذیتم نکن😣
-ترنم😢
چرا نمیفهمی ؟؟
نمیخوام بی تو باشم...
اگه با من نباشی،بمیرم بهتره...
-بسسسسه😫
تو چرا اینقدر احمقی؟؟؟
ما دو ماه هم نیست باهمیم
همون اولشم گفتم این رابطه امتحانیه!
چرا اینقدر جدی گرفتیش؟؟
چشماش سرخ شد و چند ثانیه فقط نگام کرد...
آروم نشست رو سرامیکای ورودی خونه و سرشو به دستاش تکیه داد.
-باهام نمیمونی؟؟
-ببین عرشیا....
-ساکت شو...
فقط بگو اره یا نه😡
سکوت کردم...
از جواب دادن میترسیدم.
دلم میسوخت براش و میگفت بگو باشه،
اما عقلم میگفت بگو نه!
نفسمو تو سینه حبس کردم،
چشمامو بستم و آروم گفتم نه....!
بعد چندلحظه چشمامو باز کردم
از ترس نفسم بند اومد😰
-عرشیا....😥
این چیه....
چیکار کردی😨
به سرعت رفتم طرفش،
چندلحظه فقط نگاش میکردم...
نمیدونستم چیکار کنم
هول شده بودم...
دست چپش مشت شده بود،
دستشو گرفتم و مشتشو باز کردم،
نالش رفت هوا😖
تیغی که تو کف دستش فرو رفته بودو دراوردم...
هیچی نمیتونستم بگم...
شوکه شده بودم!
-اخه این چه کاراییه تو میکنی؟؟
اه😭
تو روانی ای
مسخره....
چرا همش خودتو تیکه پاره میکنی😠
-ترنم من از این زندگی سیرم...
دلخوشیم تویی
تو نباشی،زندگی رو نمیخوام...
اخم کردم و گوشیشو برداشتم،
شماره علیرضا رو پیدا کردم و زنگ زدم بهش...
تا علیرضا بیاد که ببریمش بیمارستان نیم ساعتی طول کشید.
کف خونه رو با دستمال تمیز کردم و با کمک هم عرشیا رو سوار ماشین کردیم و رفتیم.
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@Romanearamesh
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#دلشڪستھ_ادمین
دلمـ❤️
مشتـاقـ یڪــ تخـریبــــ استــــ💥
از طرفـــ تو
تا از #نو بسازیـــ
این ویرانھ دل را...💔
#شهیدجوادمحمدی
#آھ_اےشھادت
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 #خاطرات_شهیدزنده #جانبازحمیدداودآبادی #بهمن_هایی_که_سرازیر_شدند! نوجوان بود که همپای سالهای آ
💔
#خاطرات_شهیدزنده
#جانبازحمیدداودآبادی
یادمان شلمچه❤️
عکس: فروردین 1374 شلمچه
بچه های تفحص، برای کشف پیکر شهدای برجای مانده جنگ، در برخی مناطق مثل فکه و شلمچه چادر می زدند و با وجود کمترین امکانات و نداشتن هرگونه حمایت و پشتیبانی ارگانی و دولتی، کار خود را انجام می دادند.😇
هر جا که تعداد شهدای زیادی یافت می شد، #مجید_پازوکی کوله پشتی، کلاهخود، سلاح و تجهیزات شهدا را یک جا جمع می کرد، دور آن را بلوک می چید و چند تایی پرچم بالای سرشان نصب می کرد.😍
این عکس، اولین تصاویر از یادمان شهدای شلمچه است که امروز به این زیارتگاه عظیم تبدیل شده است.
یکی از یادگارهای مجید پازوکی که فقط و فقط چون محل استقرار نیروهای تفحص این جا بود، این یادمان را برپا کرد.
"مجید پازوکی" مسئول گروه تفحص و کشف شهدای لشکر 27 محمد رسول الله (ص)
متولد 1 فروردین 1346 از جانبازان دفاع مقدس،
او در 17 مهر 1380 در عملیات جستجوی پیکر شهدا در فکه جاودانه شد.
مزار: بهشتزهرا (س) قطعه 27 ردیف 16
حمید داودآبادی
💕 @aah3noghte💕
@hdavodabadi
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 #گذری_کوتاه_بر_زندگی_شھدا #شھیدمحمودرضابیضائی قسمت ششم خیلی شوخ طبع بود☺️ در محیط کار با بچه ها
💔
#گذری_کوتاه_بر_زندگی_شھدا
#شھیدمحمودرضابیضائی
قسمت ھفتم
در ایام فتنه علاوه بر اینکه به عنوان یک بسیجی خیلی حضور پر رنگی داشت ، خوب وقایع را مطالعه و رصد می کرد .👌
در آشوب ها گاهی به تنهایی بین جمعیت مخالف می رفت و چند بار هم به شدت خودش را به خطر انداخته بود .😨
در یکی دو هفته اول بعد از اعلام نتایج انتخابات که آشوبگرها خیابان آزادی را شلوغ کرده بودند با او تماس گرفتم و گفتم کجایی ؟
گفت : تو خیابون .
گفتم : چه خبره ؟
گفت : امن و امان .🙂
گفتم : این کجاش امن امانه ؟تو خبرگزاری ها نوشتند که اوضاع اصلا خوب نیست .😧
گفت : نگران نباش ، بسیجی زیاده💪
#ادامه_دارد
اختصاصی کانال #آھ...
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
گفتگو با #حاج_حسین_یکتا در مناطق سیل زده
هرکی اهلشه الان وقتشه
که بیاد تو میدون .😉
♦️اگه میخاستی دفاع از حرم بری ...
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ...38 از ترس نمیدونستم چیکار باید بکنم... اگر درو باز نمیکردم هم آبروریزی میشد. دست لرزون
🔹 #او_را ... 39
دستشو بخیه کردن و بهش یه سرم وصل کردن.
علیرضا سرشو انداخته بود پایین و اخماش تو هم بود...
نمیفهمیدم از دست من عصبانیه یا عرشیا !
دلم میخواست گریه کنم
دلم میخواست زار بزنم
تحمل یه مرد ضعیف برام غیر قابل قبول بود.
-تو چرا اینقدر ضعیفی؟؟
-ترنم...
نمیفهمی چرا؟؟
بیشعور اینا همش بخاطر توعه!
-بخاطر من نیست😡
بخاطر ضعف خودته!
من نمیتونم به مردی تکیه کنم که هر مشکلی پیش میاد خودکشی میکنه!!
-ترنم من دوستت دارم😢
-عرشیا کلافم کردی...
-باهام بمون...
نرو...لطفا😢
دلم براش میسوخت...
خیلی مظلومانه خواهش میکرد!
اونم جلوی رفیقش!
-بعدا باهم صحبت میکنیم عرشیا...
الان باید برم.
مامانینا میرن خونه میبینن نیستم دوباره دردسر میشه.
-باشه،ولی جواب پیامامو بده
خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه.
دیگه نمیدونستم چیکار کنم...
عرشیا دلمو زده بود
نمیخواستم باهاش بمونم
اصلا دیگه دلم هیچی نمیخواست...
کاش زودتر این زندگی تموم میشد...!
بعد خوردن شام به اتاقم رفتم،
گوشی رو که برداشتم،
پیام داده بود.
سعی کردم آرومش کنم،
حوصله دیوونه بازیای بعدیشو نداشتم.
از دستش عصبانی بودم که یواشکی تعقیبم کرده بود و ادرس خونمون رو بلد شده بود.
اون روزا با تمام وجود احساس خستگی میکردم...😢
احساس میکردم یه مترسکم!
من همه چی داشتم،
همه چیو تجربه کرده بودم،
اما چرا حالم اینقدر بد بود😭
چرا هیچی ارومم نمیکرد...
چرا اینقدر همه چی مسخره شده بود؟
اصلا من اینجا چیکار میکنم؟؟
چرا منو آفریدی؟؟
چرا اینقدر زجرم میدی؟؟
اصلا کی گفته تو هستی؟؟
کی گفته خدا هست؟؟
اگر هستی،کجایی؟؟
پس تا کی قراره من زجر بکشم؟؟
چرا هیچی سر جاش نیست؟
چرا هیچکس خوشبخت نیست؟
چرا این آدما نمیفهمن همه کاراشون الکیه؟؟
خدا کجا بود؟
ارامش چیه؟
بسسسسسهههه
چرا تموم نمیشه؟؟😭😭
شاید عرشیا هم حق داره که میخواد خودکشی کنه!
من چرا جلوشو میگیرم؟؟
من جرات خودکشی ندارم
اما اون که داره،چرا نذارم خودشو راحت کنه؟؟
اه😭😭
چرا من نمیتونم خودمو بکشم
چرا؟؟
حالا دیگه قرص آرامبخش،جزو یکی از وعده های غذاییم شده بود‼️
بازم دست به دامنش شدم تا بتونم امشبو هم به صبح برسونم
تا ببینم فردا رو چجوری به شب برسونم...
"محدثه افشاری"
💕 @aah3noghte💕
@romanearamesh
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#دلشڪستھ_ادمین
چه خوش گفت سید شهیدان اہل قلمـ که
" شھدا یاران آخرالزمانیِ سیدالشہدا علیه السلام هستند"...
مگر نه اینکه
خود امام ع، محمدابراهیم را گلچیـن کرد، برای روزی که در رکاب مهدے موعود به شهادت رسد؟!🌹
نوزادی که کسی به زنده به دنیا آمدش امیدی نداشـت
اما به اذن خدا متولد شد
و شد چراغ راه برای آنانی که به دنبال سنگ نشانی از راه شھدا هستند😌
و حجتِ تمام، برای آنها که امروز بر صندلی ریاستی تکیه دارند که از برکت خون امثال محمدابراهیـم هاست☝️....
#شهید_محمدابراهیم_همت مـ🌙ـــاھ
#سالروزولادت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
⚡ خاطره رهبر انقلاب از روز یازدهم فروردین ۱۳۵۸
🔻 «من در روز رأیگیری، کرمان بودم. از طرف امام یک مأموریتی به من محول شده بود که بروم بلوچستان و سر بزنم و پیام امام را برای آن مردم ببرم. در راه بلوچستان، به کرمان رسیده بودم که روز رأیگیری بود، در فرودگاه بچههای حزبالهی و داغ کرمان آمدند، صندوق را آوردند. چند تا صندوق بود، هر کدام میخواستند که بیاورند من تویش رأی بیاندازم. آنها هم من را میشناختند. یعنی سابق که کرمان رفته بودم و مردم کرمان با من آشنا بودند. خیلی لحظهی شیرینی بود برای من، آن لحظهای که این رأی را من میانداختم توی صندوق و میدیدم آن شور و هیجانی را که مردم کرمان از خودشان نشان میدادند در رأی دادن. بعد هم نشان داده شد که خب نودونه درصد آراء به جمهوری اسلامی، آری بود.» ۱۳۶۴/۱/۱۰
📝 ادامه👇
http://farsi.khamenei.ir/memory-content?id=6175