شهید شو 🌷
#او_را... 130 تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به همه سختی هاش میارزه! هنوزم با تمام وجود احس
#او_را... 131
زهرا با ماشین اومده بود دنبال من!
-خوشحالم برات ترنم.
برای اینکه پا پس نکشیدی!
-راست میگفتی زهرا...
بعد از توبه،تازه امتحانهای خدا شروع میشه!
تازه سخت میشه،ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته،قوت قلبه!
میدونی؟
هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه!وقتی آدما اینقدر ناتوانن،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم.
سرش رو آروم تکون داد.
نمیدونستم کجا میره!
تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم.
دلم آروم نبود.
نمیدونستم چمه!
-ترنم؟؟
با صدای زهرا به خودم اومدم!
-چیزی شده؟چرا اینقدر ساکتی؟؟
-نه. نمیدونم !زهرا؟
-جان دلم؟
-بنظرت عشق،لذت سطحیه؟؟
-تا عشق به چی باشه!!
-چه عشقی سطحی نیست؟
-خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه.
چیشده؟؟خبریه؟؟عشق عشق میکنی!
-زهرا؟اگر عشق،بخاطر خدا نباشه،باید ازش گذشت؟؟
-خب تو که بهتر میدونی،هرچی که بخاطر خدا نباشه،آخر و عاقبتش جالب نیست!
-پس باید گذشت!
-ترنم؟؟
مشکوک میزنیا!نمیگی چیشده!؟
بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم...😔❤️
-دیگه خبری نیست....
حالا دیگه میخوام بگذرم!
من از همه چی بخاطر خدا گذشتم،بجز یهچیز...
میخوام حالا از "اونم" بگذرم!
چشمم تارمیدید!
پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد...
ادامه دادم،
-یه جمله ای چندوقت پیش دیدم،بنظرم خیلی قشنگ بود.
نوشته بود "همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...!"
-چه جمله ی قشنگی! کجا دیدیش؟
پوزخند زدم.
-آخرین شب،زیر برف پاک کن ماشینم!
و دومین قطره ی اشکم هم ،به قطره ی اول،ملحق شد!
-آخرین شب؟؟
-مهم نیست. میخوام برسم زهرا!میخوام بگذرم که برسم!
میخوام مال خدا بشم...
میخوام لمسش کنم با تمام وجود!
باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که تازه به آب رسیده!
😭
من میخوام این جام رو سر بکشم.من میخوام مست خودش بشم!
هرچند این مورد آخر خیلی برام سخته!
-یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد،دست به دامن شهدا شو!؟
یکدفعه مثل فنر از جا پریدم!
"شهدا...شهید..."
-زهرا میشه بری بهشت زهرا؟؟
-چرا اونجا؟؟
-مگه نگفتی دست به دامن شهدا بشم؟برو اونجا!
-خب میرم معراج!
-نه،خواهش میکنم.برو بهشت زهرا...!
زهرا نگاهی به من انداخت و راه رو عوض کرد.
باید دست به دامن باباش میشدم!
یاد روزی افتادم که اونجا نشسته بود و گریه میکرد...
اگر میتونست گره پسرش رو باز کنه،پس میتونست گره دل من به پسرش رو هم باز کنه!
قطعه و ردیفش رو هنوز یادم بود!
از زهرا خواستم تو ماشین بشینه.
نیاز به خلوت داشتم.
از دور که چشمم به پرچم سبز "یا اباالفضل العباس(ع)" افتاد،چشمم شروع به باریدن کرد...😭
از همونجا شروع به حرف زدن کردم!
"دفعه ی پیش که اومدم اینجا،دیدم چجوری پسرت رو آروم کردی!
اومدم منم آروم کنی!
میگن شهدا زنده ان!
میگن شما حاجت میدین...
دلم گیر کرده به پسرت،نمیذاره پرواز کنم!نمیذاره رها شم...😭
چندماهه که نیست اما فکر و ذکرم شده سجاد!
یا بهم برسونش یا راحتم کن..."
رسیدم بالای سر مزارش!
خودم رو روی سنگش انداختم و گریه کردم...
"برام پدری کن...
دلم داره تیکه تیکه میشه!چرا یهو گذاشت و رفت؟چرا از من گذشت؟"
😔
یکم که حالم بهتر شد، بلند شدم و اشکام رو پاک کردم.تازه نگاهم افتاد به نوشته های روی سنگ...
دلم هری ریخت!
سر تا پای سنگ جدید رو نگاه کردم!
"همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...
مقدمه ی او را یافتن،
او را چشیدن،
#او_را...."
مزار شهیدان
صادق صبوری
و...
سجاد صبوری!!
🔶🔷🔶🔸🔹
#پایان_فصل_اول
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
💔
#شھیده_ها...
سال ۱۳۹۵
سفر اربعین
حله عراق
یک مادر
مادرِ ۳ دختر
به دست گروهک تروریستی داعش
شھید شد
لایق شهادت که باشی
شهادت،
خود به سراغت خواهد آمد...
#شھیده_سحر_قائدی
#دڂټۯٵ_ۿم_ۺھێډ_مێشن
#آھ_اےشھادت...
#شھێڋۿ_ۿٲ
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#او_را... 131 زهرا با ماشین اومده بود دنبال من! -خوشحالم برات ترنم. برای اینکه پا پس نکشیدی! -راس
سلام رفقا
شاید شما هم دوست داشتین که ترنم و سجاد ازدواج کنن و خیلی مذهبی و شیک و مجلسی
به زندگیشون ادامه بدن
به نظر من که آخر رمان خیلی متفاوت تموم شد
دوست دارم رمان های کانال واقعی باشن
ولی این رمان خیلی نکته داشت و دلم نیومد تکخوری کنم
از فرداشب
یه رمان خیلی زیبا براتون دارم
واقعی
جذاب
نفســــگیر
فقط مخصوص اونایی هست که دنبال دیدن امام زمانن....
#آنکه_دیرتر_آمد...
خدا کنه سر قرار عاشقی، دیر نرسیم😔
ان شالله از اول ذی القعده
#چله_دعای_توسل داریم...
به نیت فرج مولانا #صاحب_الزمان علیه السلام🌸🍃
به رفقای امام زمانیتون خبر بدین😉
ختم چله میشه روز عرفه
ان شالله زائرای کربلا، دعا جهت تعجیل در فرج مولا یادشون نره💔
💔
چه نیازی به صبح؟...
همین که یادِ #تو هست ؛
خیـــر است ،
که از سر و کولِ لحظههایم بالا میرود !
#شھیدجوادمحمدی
رفیق باید #جواد باشہ✌️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ۶ سال با فرمول روحانی و ظریف رفتیم جلو هیچ تحریمی برداشته نشد😏 کمتر از دو ماهه که با فرمول رهبر
💔
کلید کجاست⁉️🤔
#امام_خامنه_ای:
#کلید حل مشکلات اقتصادی
در لوزان و ژنو و نیویورک نیست،☝️
در داخل کشور است و
همه باید مسئولیتهای متفاوت خود را در #تقویت_تولید_داخلی به عنوان
«تنها راه علاج مشکلات اقتصادی»، انجام دهند.
۱۳۹۴/۰۲/۰۹
رهبر ایران چند سال است که مرتبا مےفرمایند
چشم به خارج نداشته باشید
اما گروهی، هنوز چشم به کدخدا😏 دارن...
#فداےسیدعلےجانم❤️
#اندڪےبصیرت
#اینستکس
#وین
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت سی و دوم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀 تنبیه عمومی علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار
💔
قسمت سی و چهارم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀 دو اتفاق مبارک
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ...
- اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ... هر کاری بتونم می کنم 😉...
گل از گلش شکفت😃 ...
لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد☺️ ...
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود ... موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن 😇...
البته انصافا بین ما چند تا خواهر ... از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود 😍...
حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود ...
خیلی صبور و با ملاحظه بود ... حقیقتا تک بود ...
خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت...😌
اسماعیل، نغمه رو دیده بود ... مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید ...
تنها حرف اسماعیل، جبهه بود ... از زمین گیر شدنش می ترسید ...
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت ...
اسماعیل که برگشت ...
تاریخ عقد رو مشخص کردن ... و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن 😅... سه قلو پسر ...
احمد، سجاد، مرتضی ...👶🙇👼 و این بار هم علی نبود😔 ...
قسمت سی و پنجم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀 برای آخرین بار
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود ... زنگ زد، احوالم رو پرسید ...
گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده ...
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره ... فقط سلامتی شون رو پرسید ...
- الحمدلله که سالمن ...
- فقط همین ... بی ذوق ... همه کلی واسشون ذوق کردن...
- همین که سالمن کافیه ... سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد ... مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست ...
دختر و پسرش مهم نیست😊 ...
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم ... ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود ...
الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ... حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم🙃 ...
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم ... تازه به حکمت خدا پی بردم ...
شاید کمک کار زیاد داشتم ... اما واقعا دختر عصای دست مادره ... این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود ...
سه قلو پسر ... بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک ...
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن😖 ...
توی این فاصله، علی ... یکی دو بار برگشت ...
خیلی کمک کار من بود ... اما واضح، دیگه پابند زمین نبود ... هر بار که بچه ها رو بغل می کرد ... بند دلم پاره می شد ...
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم ... انگار آخرین باره دارم می بینمش ...
نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن😔 ...
برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه ...
هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن ...
موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد ... دوباره برمی گشتن بغلش می کردن🤗 ...
همه ... حتی پدرم فهمیده بود ... این آخرین دیدارهاست ... تا اینکه ... واقعا برای آخرین بار ... رفت ...
#ادامه_دارد...
قسمت های قبل رو از دست ندین
💕 @aah3noghte💕
💔
روزگاری #سینه_ها #سپر بود❤️😔
شادی ارواح طیبه شهدا #صلوات
شهدا سینه هاتون سپر توپ و خمپاره و گلوله شد کاش بودین و میدیدین به اسم اسلام و انقلاب و شهدا چه با خون شما کردن با آرمانهای شما کردن....
راهتان ادامه دارد👌👌👌🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#شهدا
#مردان_بی_ادعا
#آرمان_شهدا
💕 @aah3noghte💕
💔
پروردگارا توفیق ده از سیم خاردار #نفس بگذریم و به نردبان #شهادت برسیم❤️😔
#اللهم_ارزقنا_شهادت
#تخریبچی
#شهدا_انقلاب_چهل_ساله
#ثمره_خون_شهدا_درانقلاب
#اختلاس_فقر_فساد
💕 @aah3noghte💕
💔
قصابي بود که هنگام کار با ساتور ، دستش را بريد و خون زيادي از زخمش مي چکيد. همسايه ها جمع شدند و او را نزد حکيم باشي که دکتر شهرشان بود بردند.
حکيم بعد از ضد عفوني زخم، خواست آن را ببندد که متوجه شد لاي زخم قصاب ، استخوان کوچکي مانده است، خواست آن را بيرون بکشد، اما پشيمان شد، و با همان حالت زخم دست قصاب را بست و به او گفت :
زخمت خيلي عميق است
و بايد يک روز در ميان نزد من بيايي
تا زخمت را پانسمان کنم.
از آن روز به بعد ، قصاب هر روز مقداري گوشت با خود ميبرد و با مبلغي به حکيم باشي ميداد و حکيم هم همان کار هميشگي را مي کرد ، اما زخم قصاب خوب نشد که نشد.
مدتي به همين منوال گذشت، تا اينکه روزي حکيم براي مداواي بيماري،از شهر خارج شد و چند روزي به سفر رفت و از آنجايي که پسرش طبابت را از او ياد گرفته بود، به جاي او بيماران را مداوا مي کرد .
آن روز هم طبق معمول هميشه ، قصاب نزد حکيم رفت و حکيم باشي دست او را مداوا کرد و پس از ضد عفوني مي خواست پانسمان کند که متوجه استخوان لاي زخم شد و آن را بيرون کشيد و زخم را بست و به قصاب گفت :
به زودي زخمت بهبود پيدا ميکند .
دو روز بعد قصاب خوشحال نزد پسر حکيم آمد و به او گفت :
تو بهتر از پدرت مداوا مي کني ،
زخم من امروز خيلي بهتر است .
پسر حکيم هم بار ديگر زخم را ضدعفوني کرد و بست و به قصاب گفت:
از فردا نيازي نيست که نزد من بيايي.
چند روزي گذشت و حکيم از سفر برگشت، وقتي همسرش سفره را پهن کرد،
متوجه شد که غذايش گوشت ندارد و فقط بادمجان و کدو در آن است.
با تعجب گفت : اين غذا چرا گوشت ندارد؟
همسرش گفت : تو که رفتي پسرمان هم گوشتي نخريده.
حکيم با تعجب از پسر سوال کرد : مگر قصاب نزد تو نيامد ؟
پسر حکيم با خوشحالي گفت : چرا پدر ، آمد، و من زخمش را بستم و استخواني که لاي آن مانده بود را بيرون کشيدم، مطمئن باشيد کارم را خوب انجام دادهام .
حکيم آهي کشيد و روي دستش زد و گفت : از قديم گفته بودند : "نکرده کار ، نبر به کار " پس به همین دلیل غذاي امشب ما گوشت ندارد. من خودم استخوان را از لاي زخم بیرون نکرده بودم ، تا قصاب هر روز نزد من امده
و مقداري گوشت برايمان بياورد.
حالا حكايت جماعتي است در كشور ما كه مي خواهند استخوان همواره لاي زخم اين ملت باقي باشد، تا آنها به كسب و كار و تجارت خود مشغول باشند
و ملت مظلوم هم مدام زجر و عذاب بكشند.
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی ۲ـ #شھیدعلی_اصغر_آقازمانی: در سال 1331 در قصبه نراق محلات متول
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
۳ـ #شھیدجواد_اسداللهزاده
در سال 1329 در مشهد به دنیا آمد.👶
فوق لیسانس و دکترای مدیریت را در آمریکا دنبال کرد.
با اعلان عزیمت امام به ایران رساله دکترای خود را نیمه تمام رها کرد و به فرانسه رفت تا رهبرش را همراهی کند.✌️
در دوران اقامتش در آمریکا در پنج شهر، انجمن اسلامی دانشجویان را پایه گذاری کرد.
پس از بازگشت امام به ایران او اقامت کوتاهی در سوریه داشت و به همراهی چند دانشجو و یک روحانی، سفارت ایران را در سوریه پاکسازی کرد.💪
پس از ورود به ایران به تدریس اقتصاد اسلامی در دبیرستانهای مشهد پرداخت و اندکی بعد به مدیریت عالی صندوق ضمانت صادرات برگزیده شد و به تهران آمد
و همزمان در مدرسه عالی بازرگانی تدریس را شروع کرد.
در پی فعالیتهای ارزندهاش به #معاونت_بازرگانی_خارجی در دولت شهید رجایی منصوب شد
و عاقبت در هفتم تیر 1360 در بمب گذاری دفتر حزب جمهوری به همراه شهید بهشتی به شهادت رسید...
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
#شھیدجواد_اسداللهزاده
#شھید_ترور
شهیدی که در امریکا، انجمن اسلامی تاسیس کرد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اینستکس چیست؟
ایران به غیر اروپایی ها #نفت میفروشد، آنها پول نفت را به اروپاییها میدهند، اروپا در موارد غیر تحریمی آمریکا به ایران #غذا و #دارو میدهد، بشرطی که شرکتهای خصوصی اروپا این کار را بپذیرند.
یعنی #ظریف ۳ بر هیچ از فتحعلی شاه قاجار جلو افتاد!
#تحریم
#INSTEX #SPV #FATF #CFT #پالرمو #برجام
#اندڪےبصیرت
💕 @aah3noghte💕
💔
#بسم_رب_المـھـدی🌹
داستان پیش رو واقعی است
داستانی از یک دیدار...☝️
آرام آرام بخوانید
و به واژه واژه اش، دل بسپارید
تا آن لحظه که حضورش را
با تمام وجود، #حس کنید...
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
نذر ظهورش... #صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #بسم_رب_المـھـدی🌹 داستان پیش رو واقعی است داستانی از یک دیدار...☝️ آرام آرام بخوانید و به واژ
🌷بسم رب المهدی🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_اول
نام من میرزا حسن است و شغلم کتابت.✍
ماه پیش به بیماری سختی دچار شدم که تمام طبیبان شهر از درمانم عاجز شدند. دست به دامان ائمه شدم که اگر از این بیماری نجات یابم در چهارده ماه و هر ماه یک حکایت در وصف ائمه بنویسم.😍
سیزده حکایت رو نوشتم اما چهاردهمین حکایت را که در خور شان ائمه باشد، نیافتم😢
ناامید بودم که چطور نذرم را ادا کنم تا اینکه یک روز مانده به تمام شدن مهلت،
به مجلسی دعوت شدم...
رغبتی به رفتن نداشتم اما رفتم؛
زیرا در جمع بودن مرا از خودخوری باز میداشت
اما در مجلس حکایتی بسیار غریب و جذاب شنیدم که برای مردی به نام #محمود_فارسی رخ داده بود
و چون در جزئیات واقعا اختلاف نظر بود و من که از خوشی یافتن واقعه ی حکایت سر از پا نمیشناختم، عزم جزم کردم که به دیدار محمود فارسی بروم😊
به خصوص که فهمیدم منزلش در نزدیکی ما قرار دارد.😉
پس به اصرار از مـُسلم که حکایت را تعریف کرده بود خواستم مرا به خانه ی او ببرد.
از مسلم انکار که "الان وقت گیر آورده ای؟
ما مثلا مهمان هستیم...
باشد فردا پاهایم رنجور است"😫
ولی...
بالاخره راضی اش کردم و آخر، رضایت داد✌️
و راه افتادیم...
واقعا راست میگفت😑
پاهایش واقعا رنجور بود🙁
دیگر طاقت نداشتم ولی بالاخره رسیدیم...
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید شو 🌷
🌷بسم رب المهدی🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_اول نام من میرزا حسن است و شغلم کتابت.✍ ماه پیش به بیم
🌷 بسم رب المھــدی🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_دوم...
مسلم در زد
پسری خنده رو در را باز کرد و با دیدن مسلم گل از گلش شکفت😃
و سلام کرد و از جلوی در کنار رفت.
اصلا تا آن موقع حواسم نبود به مسلم گفتم سر زده بد نباشد😅
گفت نه نگران نباش محمود همیشه منتظر مهمان است... حالا چه بهتر که شیعه ی #علی باشد.😉
دست در جیب عبا کرد و به پسرک خرمایی داد.
به اتاقی کوچک و تمیز راهنمایی شدیم مردی با عبایی سفید مو و ریشی سیاه نشسته بود و قرآن میخواند. 📖
سلام کردیم سر بلند کرد و با دو چشم آبی و درخشان به ما خیره شد
و با دیدن مسلم تبسمی کرد و خواست از جا بلند شود،
گفتم "خجالتمان ندهید" 😅
جلو رفتم و دست روی شانه اش گذاشتم اما با وجود فشار دستم از جا برخاست
پیش خودم فکر کردم چقدر رشید است.
گفتم : شرمنده ی مان کردید...
با صدای پر طنینی گفت:
دشمنتان شرمنده باشد . چه سعادت و افتخاری بالاتر از دیدن روی مومن.🙂
روبوسی کردیم آهسته گفت
"مخصوصا اگر بوی بهشت هم بدهد"🌸
حرفش به دلم نشست با مسلم هم روبوسی کرد و نشستیم.
چشمان درخشان محمود فارسی مانع میشد که مستقیم در چشمانش نگاه کنم و حرف بزنم.
مسلم به گلویی صاف کرد و گفت:
"در مجلسی بودیم صحبت شما شد و ماجرایی که بر شما رفته...
این آقا مشتاق شد که ماجرا را از زبان خودتان بشنود؛
ایشان میرزا حسین کاتب هستند و گویا نذر دارند که روایات ائمه را بنویسند حال اگر صلاح میدانید ماجرا را تعریف کنید."
محمود، نفسش را به آهی بیرون داد و گفت:
"مسلم جان! شما میدانید که من برای هر کسی این ماجرا را نقل نمیکنم! مخصوصا برای غریبه ها.😒
گوش های نامحرمی هستند که از شنیدن این ماجرا نه تنها #اثر نمیگیرن بلکه موجب زحمت هم میشوند".😔
گفتم:
" من غریبه نیستم و اهل ایمانم برادر و اگر برایم ماجرا را تعریف نکنید همینجا بَست می نشینم."
مسلم به کمک آمد گفت:
"شاید کار خدا است که ایشان هم واسطه ی خیر شوند و آنچه که شما میگویید را بنویسند".😊
محمود فارسی بی حرف قرآن را برداشت و روبه قبله نشست، خوشبختانه خوب آمد.😄
محمود گفت:
"من این ماجرا را با زبان الکن خودم میگویم و با شماست که با قلمتان حق مطلب را ادا کنید."😇
و پس از مکثی طولانی گفت:
" اما یک شرط دارم و آن اینکه حقایق مخدوش نشوند."☝️
گفتم:
"حاشا و کلا که چنین شود" به سرعت قلم و کاغذ و جوهر را حاضر کردم و آماده ی شنیدن و نوشتن نشستم.
وقتی محمود فارسی اشتیاقم را دید با لبخند چنین آغاز کرد ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
💔
#ایھاالارباب...
بگذارید که ما... جَلد حریمت باشیم
مستحب است که در خانه، کبوتر باشد
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدلله
#السلامعلیکدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #حاج_حسین_یکتا: رزمندهای که در فضای سایبر و مجازی میجنگی! برای فشردن کلیدها و دکمههای کامپی
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
#حاج_حسین_یکتا:
ما پشت دیوارهای بیت المقدس
نماز جماعتی اقامه خواهیمکرد
که امتدادش
جاده نجف ـ کربلا باشد ...
✍ و #جواد
برای نابودی اسرائیل
سر از پا نمےشناخت...
و #جواد
آرزو داشت
در مسجد الاقصی
گام بردارد...
آاااای مدعیان رفاقت با جواد☝️
برای رسیدن به این آرزوی رفیقتون
چیکار کردین؟؟
#نگاہ_جواد_به_منو_توئه
#شھیدجوادمحمدی
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#رفیق_باید_جواد_باشه
برای آرزوی رفیق شهیدت #یه_کاری بکن....
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 قسمت سی و چهارم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀 دو اتفاق مبارک با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ... - اتفاقا به
💔
قسمت سی و ششم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀اشباح سیاه
حالم خراب بود ...
می رفتم توی آشپزخونه ... بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم😢 ...
قاطی کرده بودم ... پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت🔥 ...
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در ...
بهانه اش دیدن بچه ها بود😏 ... اما چشمش توی خونه می چرخید ... تا نزدیک شام هم خونه ما موند ... آخر صداش در اومد ...
- این شوهر بی مبالات تو ... هیچ وقت خونه نیست ...
به زحمت بغضم رو کنترل کردم ...
- برگشته جبهه ...
حالتش عوض شد ...
سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره...
دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه ...
چهره اش خیلی توی هم بود ... یه لحظه توی طاق در ایستاد ...
- اگر تلفنی باهاش حرف زدی ... بگو بابام گفت ... حلالم کن بچه سید ... خیلی بهت بد کردم😔 ...
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم😭 ... شدم اسپند روی آتیش ...
شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد ...
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد😫 ...
خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی ...
هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد😫😩 ...
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت ...
سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون ...
بابام هنوز خونه بود ... مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد😨 ...
بچه ها رو گذاشتم اونجا ... حالم طبیعی نبود ... چرخیدم سمت پدرم...
- باید برم ... امانتی های سید ... همه شون بچه سیدن ...
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در ...
مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید ...
- چه کار می کنی هانیه؟ ... چت شده؟😨 ...
نفس برای حرف زدن نداشتم ...
برای اولین بار توی کل عمرم... پدرم پشتم ایستاد ... اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون ...
- برو ...
و من رفتم 😓...
قسمت سی و هفتم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀بیت المال
احدی حریف من نبود ...
گفتم یا مرگ یا علی ... به هر قیمتی باید برم جلو ... دیگه عقلم کار نمی کرد ...
با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا ... اما اجازه ندادن جلوتر برم😔 ...
دو هفته از رسیدنم می گذشت ... هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن ...
آتیش روی خط سنگین شده بود ...
جاده هم زیر آتیش💥 ...
به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه ...
توپخونه خودی هم حریف نمی شد...
حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده 😒...
چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن ... علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن ... بدون پشتیبانی گیر کرده بودن...
ارتباط بی سیم هم قطع شده بود❌ ...
دو روز تحمل کردم ... دیگه نمی تونستم ...
اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود ...
ذکرم شده بود ... علی علی ...
خواب و خوراک نداشتم ... طاقتم طاق شد ... رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم😬 ...
یکی از بچه های سپاه فهمید ... دوید دنبالم ...
- خواهر ... خواهر ...
جواب ندادم ...
- پرستار ... با توئم پرستار ...
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه ...
با عصبانیت داد زد ...
- کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ 😡...
فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ ...
رسما قاطی کردم ...
- آره ... دارن حلوا پخش می کنن ... حلوای شهدا رو ...
به اون که نرسیدم ... می خوام برم حلوا خورون مجروح ها ...
- فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ ... توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و ...
جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست...
بغض گلوش رو گرفت ... به جاده نرسیده می زننت ... این ماشین هم بیت الماله ... زیر این آتیش نمیشه رفت ... ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن ...
- بیت المال، اون بچه های تکه تکه شده ان ...
من هم ملِک نیستم ... من کسےم که ملائک جلوش زانو زدن ...
و پام رو گذاشتم روی گاز ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... حتی جون خودم ...😭
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک ‼️
💔
مصی علینژاد گفته
خیابانهای سوئیس، حریم خصوصی هنرپیشه ها نیست☝️ که بی حجاب راه بروند
و بعدا اعتراض کنند
چرا فیلم مان را منتشر کردید؟! 😏
اتفاقا حرف ما هم همین است که
خیابان های #ایران حریم خصوصی تان نیست
که هرطور خواستید بپوشید
و انتظار داشته باشید مردم و پلیس کاری تان نداشته باشند!
#اندڪےبصیرت
#مسیح_علینژاد
#مصی
#حجاب
#پوشش
#غیرت
#حیا
💕 @aah3noghte💕
💔
#شهادت یک سبک زندگیست....
نه سبک #مرگ😔😭
اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک🕋🌺
بعضی وقتا نیازه بشینیم با خودمون فکر کنیم که جواب خون شهدا رو چطور باید بدیم؟چقد تلاش کردیم راهشونو آرماناشونو ادامه بدیم ؟
این انقلاب به ثمره خون شهدا پابرجا موند اما شهدا فقط اسمی ازشون موند و خیانت هایی که در حقشون شد و و و......
...😔
#شهدا
#شهادت
#شرمنده_ایم
#صلوات #رهبری
💕 @aah3noghte💕