eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 خیابان عبدالرزاق،سال ۱۳۶۴ اعزام نیروها به جبهه... هر روز ،روز شماست .... کاش بودید و میدید چه خیانت ها به خون شما میشه... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 بغض آمده و حال مرا بد کرده😭 بدجور دلم هوای مشهد کرده...!💔 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_چهاردهم... من هم سریع به طرفشان رفتم
💔 🌷 🌷 ... من نیز با گریه گفتم : "اگر احمد شک کند من شک نمی کنم."😭😭 و بعد خم شدم و دستانشان را بوسیدم . دستی بر سرم کشیدند و من مـِهری را که تا آن زمان بیهوده از پدر و مادرم درخواست میکردم چشیدم .😔 جوان گفت : "نمی خواهید حنظل بخورید؟" احمد گفت : "هرچه از شما رسد نیکوست." جوان دو حنظل را با دستانش نیمه کرد و به ما داد و گفت : "من اینک می رم اما خیالتان آسوده باشد تا ساعتی دیگر از اینجا نجات پیدا خواهید کرد". حنظل را در دهانم گذاشتم با آنکه شیرین و خنک بود ولی به من مزه ی تنهایی و جدایی میداد. 😢 گریان گفتم : "باز هم شما را خواهیم دید؟"😭 احمد بر روی پایش افتاد و گفت : "نمی شود ما را هم با خود ببرید؟"😭😭 سرور موی او را نوازش کرد و گفت : "هر وقت مرا از ته دل بخوانید می بینید. . احمد زودتر و محمود دیرتر ..." نرم و سبک برخاست . مرد سپیدپوش هم . نالیدم : "آقا !..." خواستم پارچه ی مخمل را چنگ بزنم اما دیگر بر سوار اسب بودند و داشتند از نظر پنهان میشدند . فریاد زدم : "ما را فراموش نکنید😭😭 ......... ما مرده هایی بودیم که زنده شده بودیم . این را خارکنی میگفت که ما را پیدا گرده بود . میخواست از کارش بزند و ما را به خانواده هایمان تحویل دهد تا یک مژدگانی حسابی بگیرد . به شیار خیره شدم. با آن که حالا دیگر پیدا شده بودیم ولی دلتنگ بودیم خم شدم و برای آخرین بر بر روی شیار بوسه زدم ، شیاری که شاید پناهگاه نفرات دیگری نیز میشد .... ... 💕 @aah3noghte💕
شب رویا کربلا.mp3
3.25M
💔 شور شب جمعه کربلا التماس دعا ، کسی که رفته میگه... بهشته😭 ... 💕 @aah3noghte💕
❁﷽❁ 💔 چشمم شده از بهار، بارانی‌تر خاکم شده در هوای طوفانی؛ تر از روزِ وصالِ یار ، تبعید شدم هر هفته به جمعه‌های طولانی‌تر #اللهّمَ‌عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_ادمین... #حاج_حسین_‌یکتا: ما پشت دیوارهای بیت المقدس نماز جماعتی اقامه خواهیم‌کرد که
💔 ... میگن: "تو این خیمه هر کی سرباز نشه، سربار میشه..." و شک ندارم نمےخواست سربار کسی باشد مخصوصاً سربار امام زمان بودن را عار مےدونست.... شاهدم، بےخوابےهاشه... چشمان سرخ از بےخوابی جواده فعالیتهای خستگےناپذیرشه... جواد یه مبارز بود💪 یه مبارز که هدفش رو مشخص کرده بود و نمےگذاشت چیزی او را از هدفش دور کند و عاقبت پای نامه زندگےش، با شهادت مُھر خورد... عج الله تعالی فرجه ... 💕 @aah3noghte💕
💔 او بر سر عهد خود ماند به دنیا دل نبست آسمانی شد دستنوشته #شھیدمرتضی_کارچانی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 قسمت پنجاه و ششم #بےتوهرگز ❤️ 🌀دزدهای انگلیسی    وضو گرفتم و ایستادم به نماز … با یه وجود خست
💔 قسمت پنجاه و هشتم ❤️ 🌀 حس دوم     درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم … باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران … هر چند، حق داشتن … نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن … گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد … اونقدر قوی که ته دلم می لرزید …☹️   زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم … اول که فکر کرد برای دیدار میام … خیلی خوشحال شد اما وقتی فهمید برای همیشه است … حالت صداش تغییر کرد … توضیح برام سخت بود … – چرا مادر؟ … اتفاقی افتاده؟ 😒… – اتفاق که نمیشه گفت … اما شرایط برای من مناسب نیست … منم تصمیم گرفتم برگردم … خدا برای من، شیرین تر از خرماست …😅 – اما علی که گفت …  پریدم وسط حرفش … بغض گلوم رو گرفت … – من نمی دونم چرا بابا گفت بیام … فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم … بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم … گریه ام گرفت … مامان نمی دونی چی کشیدم … من، تک و تنها … له شدم !😞…   توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم … دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست … چه می کنم … و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم… چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم😔 … – چطور تونستی بگی تک و تنها … اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ … فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ 😠… غرق در افکار مختلف … داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد … دکتر دایسون … رئیس تیم جراحی عمومی بود … خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه … دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده … برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد … اما یه چیزی ته دلم می گفت … اینقدر خوشحال نباش … همه چیز به این راحتی تموم نمیشه😏 …     و حق، با حس دوم بود …  قسمت پنجاه و نهم ❤️ 🌀هوای دلپذیر . برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها … شیفت های من، از همه طولانی تر شد … نه تنها طولانی … پشت سر هم و فشرده 😥… فشار درس و کار به شدت شدید شده بود … گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم … از ترس واریس، اونها رو محکم می بستم … به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد …     سخت تر از همه، از راه رسید … حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم😢 … عمل پشت عمل … انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره … اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود…💪     از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم … کل شب بیدار … از شدت خستگی خوابم نمی برد … بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک … رفتم توی حیاط … هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد … توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد … و با لبخند بهم سلام کرد …  – امشب هم شیفت هستید؟ – بله … – واقعا هوای دلپذیری شده … با لبخند، بله دیگه ای گفتم … و ته دلم التماس می کردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره😕 … بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم … اون هم سر چنین موضوعاتی …   به نشانه ادب، سرم رو خم کردم … اومدم برم که دوباره صدام کرد … – خانم حسینی … من به شما علاقه مند شدم … و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه … می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم😍 … ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مبتلایم کرده ای... درمان نمےخواهم که ... بےگمان شیرین ترین بیماری دوران ماست!❣ #۲۱تیرسالروزولادت🍃 ...💓 ... 💕 @aah3noghte💕