شهید شو 🌷
💔 شهید سید مرتضی آوینی : ما ، روز به روز به آرمان هـای بلند اسلام نزدیکتر می شویم و اکنون آرمانِ ف
💔
آری...
شهادت زیباست، اما ...
مثل مرد💪
پای بیرق انقلاب ایستادن
از آن هم زیبا تر است.
#شهیدسیدمرتضی_آوینی
#جای_شھدا_را_پر_کنید‼️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#اصفهان خیابان عبدالرزاق،سال ۱۳۶۴ اعزام نیروها به جبهه...
هر روز ،روز شماست ....
کاش بودید و میدید چه خیانت ها به خون شما میشه...
#اصفهان
#شهدا
#خیانت_به_شهدا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#ایھاالرئوف
#خودمانیمکسیجزتونفهمیدمرا
بغض آمده و حال مرا بد کرده😭
بدجور دلم
هوای مشهد کرده...!💔
#صلے_الله_علیڪ_یاعلےبن_موسےالرضا
#دهه_ڪرامت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_چهاردهم... من هم سریع به طرفشان رفتم
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_پانزدهم...
من نیز با گریه گفتم :
"اگر احمد شک کند من شک نمی کنم."😭😭 و بعد خم شدم و دستانشان را بوسیدم .
دستی بر سرم کشیدند و من مـِهری را که تا آن زمان بیهوده از پدر و مادرم درخواست میکردم چشیدم .😔
جوان گفت : "نمی خواهید حنظل بخورید؟"
احمد گفت :
"هرچه از شما رسد نیکوست." جوان دو حنظل را با دستانش نیمه کرد و به ما داد و گفت :
"من اینک می رم اما خیالتان آسوده باشد تا ساعتی دیگر از اینجا نجات پیدا خواهید کرد".
حنظل را در دهانم گذاشتم با آنکه شیرین و خنک بود ولی به من مزه ی تنهایی و جدایی میداد. 😢
گریان گفتم :
"باز هم شما را خواهیم دید؟"😭
احمد بر روی پایش افتاد و گفت :
"نمی شود ما را هم با خود ببرید؟"😭😭
سرور موی او را نوازش کرد و گفت :
"هر وقت مرا از ته دل بخوانید می بینید. #شما_از_ما_خواهید_بود . احمد زودتر و محمود دیرتر ..."
نرم و سبک برخاست . مرد سپیدپوش هم .
نالیدم :
"آقا !..."
خواستم پارچه ی مخمل را چنگ بزنم اما دیگر بر سوار اسب بودند و داشتند از نظر پنهان میشدند .
فریاد زدم :
"ما را فراموش نکنید😭😭 .........
ما مرده هایی بودیم که زنده شده بودیم .
این را خارکنی میگفت که ما را پیدا گرده بود . میخواست از کارش بزند و ما را به خانواده هایمان تحویل دهد تا یک مژدگانی حسابی بگیرد .
به شیار خیره شدم.
با آن که حالا دیگر پیدا شده بودیم ولی دلتنگ بودیم خم شدم و برای آخرین بر بر روی شیار بوسه زدم ، شیاری که شاید پناهگاه نفرات دیگری نیز میشد ....
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 چند گویی قصه ی ایوب و صبر او؟... بس است بیش از این ما صبر نتوانیم،
💔
پنجشنبه ها "تو" را
بی نفس مےخواهم😔
مےخواهم به خاطر "تو"
برای با تو بودن
پا به زمین خدا
بکوبم....
#باز_پنجشنبه_و_یاد_شھدا_با_صلوات...
#شھیدمیثم_نجفی
#آھ_اےشھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_ادمین... #حاج_حسین_یکتا: ما پشت دیوارهای بیت المقدس نماز جماعتی اقامه خواهیمکرد که
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
#حاج_حسین_یکتا میگن:
"تو این خیمه هر کی سرباز نشه، سربار میشه..."
و شک ندارم
#جواد نمےخواست سربار کسی باشد
مخصوصاً سربار امام زمان بودن را عار مےدونست....
شاهدم، بےخوابےهاشه...
چشمان سرخ از بےخوابی جواده
فعالیتهای خستگےناپذیرشه...
جواد یه مبارز بود💪
یه مبارز که هدفش رو مشخص کرده بود و
نمےگذاشت چیزی او را از هدفش دور کند
و عاقبت پای نامه زندگےش،
با شهادت مُھر خورد...
#مهر_سربازی_امام_زمان عج الله تعالی فرجه
#سرباز_امام_زمان
#شھیدجوادمحمدی
#خدمت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت پنجاه و ششم #بےتوهرگز ❤️ 🌀دزدهای انگلیسی وضو گرفتم و ایستادم به نماز … با یه وجود خست
💔
قسمت پنجاه و هشتم
#بےتوهرگز ❤️
🌀 حس دوم
درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم … باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران …
هر چند، حق داشتن … نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن … گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد … اونقدر قوی که ته دلم می لرزید …☹️
زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم …
اول که فکر کرد برای دیدار میام … خیلی خوشحال شد اما وقتی فهمید برای همیشه است … حالت صداش تغییر کرد … توضیح برام سخت بود …
– چرا مادر؟ … اتفاقی افتاده؟ 😒…
– اتفاق که نمیشه گفت … اما شرایط برای من مناسب نیست … منم تصمیم گرفتم برگردم … خدا برای من، شیرین تر از خرماست …😅
– اما علی که گفت …
پریدم وسط حرفش … بغض گلوم رو گرفت …
– من نمی دونم چرا بابا گفت بیام … فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم … بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم …
گریه ام گرفت … مامان نمی دونی چی کشیدم … من، تک و تنها … له شدم !😞…
توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم … دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست … چه می کنم … و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم…
چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم😔 …
– چطور تونستی بگی تک و تنها … اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ …
فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ 😠…
غرق در افکار مختلف … داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد … دکتر دایسون … رئیس تیم جراحی عمومی بود …
خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه … دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده …
برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد … اما یه چیزی ته دلم می گفت … اینقدر خوشحال نباش … همه چیز به این راحتی تموم نمیشه😏 …
و حق، با حس دوم بود …
قسمت پنجاه و نهم
#بےتوهرگز ❤️
🌀هوای دلپذیر
. برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها … شیفت های من، از همه طولانی تر شد … نه تنها طولانی … پشت سر هم و فشرده 😥…
فشار درس و کار به شدت شدید شده بود …
گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم …
از ترس واریس، اونها رو محکم می بستم …
به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد …
سخت تر از همه، #رمضان از راه رسید … حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم😢 …
عمل پشت عمل …
انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره … اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود…💪
از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم …
کل شب بیدار …
از شدت خستگی خوابم نمی برد … بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک … رفتم توی حیاط …
هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد …
توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد … و با لبخند بهم سلام کرد …
– امشب هم شیفت هستید؟
– بله …
– واقعا هوای دلپذیری شده …
با لبخند، بله دیگه ای گفتم … و ته دلم التماس می کردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره😕 …
بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم … اون هم سر چنین موضوعاتی …
به نشانه ادب، سرم رو خم کردم … اومدم برم که دوباره صدام کرد …
– خانم حسینی …
من به شما علاقه مند شدم … و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه … می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم😍 …
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
#رفیقشهید
مبتلایم کرده ای...
درمان نمےخواهم که #عشق...
بےگمان
شیرین ترین
بیماری دوران ماست!❣
#شھیدمحسن_حججی
#۲۱تیرسالروزولادت🍃
#تیرماهےهاعاشقترن...💓
#آھ_اےشھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕