eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_پنجم... دندان قروچه ای کرد و گفت: "پر
💔 🌷 🌷 ... چفیه را از روی صورتم کنار زدم و در آغوش گرفتمش و او را با مهر به خودم فشردم و گفتم : حلالم کن🤗 ..... به پشت خوابیدم زبانم مثل چوب شده بود.😖 احمد گفت : "طاقت بیار". مرگ پیش رویم بود. گریه ی پدر و به سر زدن مادرم را حس میکردم. یعنی جنازه ام را پیدا می کنند؟ 😨 ناگهان وحشتی عظیم مرا فرا گرفت . نکند زنده زنده خوراک گرگ ها شویم .😰😱 این فکر آنچنان وحشتناک بود که ناگهان دست احمد را گرفتم . از نگاهم منظورم را فهمید . گفت : "نترس بالاخره به یک جایی میرسیم". گفتم : "کاش زودتر بمیریم".😥 لب گزید و گفت: " ". بر سر کوبیدم و گفتم: "تـ ــوسـســسل؟؟! دیگر کارمان تمام است.😵 بریده گفت : "نا... امید... نباش ! خدا ارحم الراحمین است. ."😇 فکر کردم احمد درست فکر میکند . به هر حال از هیچی بهتر است گفتم: "ای خدا..."😫 چشمانم را از بی حالی بستم و فکر کردم اگر صدای احمد به گوش خدا برسد و بخواهد او را نجات بدهد من هم نجات پیدا میکنم.🙃 احمد گریان گفت: "خدایا!... خداوندا!.... تو را به عزت رسول الله قسم که مارو از این وضع نجات بده."😖😩😫 با چنان سوزی نام حضرت رسول را میبرد که دلم به درد امد و بغضم گرفت.😢 یعنی ممکن است این استغاثه که به عرش برسد خدا فریاد رسمان باشد؟😞 بالاخره احمد هم از صدا افتاد نگاهم به افتاب بود که مثل سراب میلرزید و نور کور کننده اش را بر ما میتاباند... کاش زودتر غروب کند تا لااقل در خنکای شب بمیریم. 🙄😩 این اخرین غروب زندگیه ماست و چه زندگیه کوتاهی! فقط سیزده سال...😭😭 ... 💕 @aah3noghte💕 ‼️
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_ششم... چفیه را از روی صورتم کنار زدم و
💔 🌷 🌷 ... این اخرین غروب زندگیه ماست و چه زندگیه کوتاهی! فقط سیزده سال...😭😭 به نظرم رسید اگر مومن تر از این بودم اگر منتظر سن تکلیف نمی ماندم تا برای رفع تکلیف نماز بخوانم شاید خدا کمکم میکرد😔 دلم از خودم و خانوادم گرفت، مخصوصا پدرم. 😢 با آنکه به ظاهر سنی متعصبی بود، اما در تعالیم دینی ام کوتاهی میکرد... هروقت میگفتم نمازم کامل نیست و فلان مسئله را نمیدانم ، میگفت : حالا بعد وقت داری ...😏 من که تا آن موقع به یاد خدا نبودم،😫 پس چطور توقع داشته باشم که خدا به دادم برسد؟؟؟😭😭 در دل گفتم : "یا الله... الهی العفو ...العفو......"😭😭 ناگهان برتپه ای دوردست دو سیاهی دیدم. 😳 چشمانم را ریز کردم و دقیق شدم . نه ، این سراب نیست... سیاهی ها به سمت ما می آمدند😃 چشمانم را بستم و سعی کردم افکارم را متمرکز کنم. باز نگاه کردم ، نه.... سراااب نیست .😀 محو نشده اند.... بلکه به وضوح،دیده می شدند. باید احمد را هم خبر میکردم . سعی کردم دستش را بگیرم ناگهان از وحشت خشک شدم.😰 مار سیاه بزرگی از پای احمد بالا می رفت.😱🐍 تقلا کردم که خودم را جلو بکشم اما نا نداشتم . نالیدم و دستم را بر شن ها کوفتم اما احمد حرکتی نکرد.. مار تا روی سینه اش بالا آمده بود . به زحمت نوک انگشتانش را لمس کردم . تکانی خورد و چشم هایش را باز کرد .😓 درست در این لحظه مار سرش را بالا برد آماده ی نیش زدن شد.😥 احمد ناله ای کرد و از وحشت مهبوت بر جای ماند . لحظه ای دیگر کار تمام می شد .... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_هفتم... این اخرین غروب زندگیه ماست و
💔 🌷 🌷 ... ناگهان سایه ای روی سینه ی احمد افتاد.😱 مار رو به سایه چرخید. بعد انگار کسی بر او ضربه زد که سرش را پایین انداخت و از روی سینه ی احمد کنار رفت.... نفس راحتی کشیدیم🙄 و متوجه ی سایه ی دو سوار شدم که بالای سرما ایستاده بودند😕 یکی از آنها سفید پوش بود بر اسبی سفید  و دیگری مردی چهارشانه و سبزپوش و اسبش سرخ . مرد سفیدپوش  از اسب پایین آمد و چند قدمی ما زیر اندازی انداخت. مرد دیگر با لبخند رو به روی ما نشست. زمزمه احمد را شنیدم که می گفت: "نجات پیدا کردیم".🙂 به زحمت سر بلندکردم . مرد سفید پوش مردی میان سال لاغر اندام بود با سر و ریشی خاکستری. دندان های مرد جوان سبز پوش سفید و درخشان بود و به ما لبخند میزد . مرد جوان با صدایی پر طنین گفت: "عجب سر و صدایی راه انداخته بودید . صحرا و آسمان از رسول خدا گفتن شما به لرزه در آمده بود".😉😊 احمد گفت : "صدای ما خیلی هم بلند نبود".🤔 مرد جوان گفت: "هم بلند بود و هم پرسوز"... جوان به احمد اشاره کرد و گفت: "بیا پیش من احمدبن یاسر".... احمد با لکنت گفت: "بـ..بله چـ..ـشم".😟 و زد توی سرش و آهسته گفت: "این ملک الموت است که نام مرا میداند...."😫 چشمانم از وحشت گرد شد😳😰. یادم آمد که آن مار چگونه گریخت نالیدم : "نرووو".😖 مرد گفت : "نترس... از من به تو خیر میرسد نه شر😊 حالا بیا!" احمد نالید: "نمیتوانم نا ندارم".😫😣 مرد گفت : "می توانی... بیا☺️ تو دیگر برای خودت مرد شده ای"😉. صدایش چنان نوازشگر و آرامش بخش بود که حتی اگر هم میخواست ، میکردم .😍 احمد سینه خیز خود را سوی او کشاند . مرد جوان دستی برسرش کشید و بعد بازو ها و کمرش را لمس کرد و گفت: "بلند شو"!😊 احمد به آرامی بلند شد و روی زانو نشست . شانه هایش از خمیدگی درآمد و راست شد. ترسم ریخت... این چه ملک الموتی است که جان نمی گیرد و جان می دهد؟🤔 درست وقتی از ذهنم گذشت: "پس من چه؟"😒 مرد روبه من چرخید و صدایم کرد : "محمود" !😊 و با دست اشاره کرد بیا.... چهار دست و پا به سویش رفتم. دست سپیدش را پیش آورد. چشمانم را بستم تا نوازش او را برشانه ها و بازوهایم احساس کنم که انگار موجی برتنم می دواند و مرا از نیرویی عجیب پر میکرد و چنان بوی خوشی برخاست که دلم می خواست همان طور شب ها و روز ها به همان حال بمانم و نوازش آن دست و آن بوی خوش را احساس کنم .... لاله ی گوشم را آرام کشید و گفت : "حالا بلند شو"...☺️ ... ✨ 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_هشتم... ناگهان سایه ای روی سینه ی ا
💔 🌷 🌷 ... دو زانو نشستم و با چشمانی که به نیرویی عجیب روشن شده بود ،خیره ی صورتی شدم که پوستش گندمگون بود و روی گونه هایش به سرخی میزد. پیشانی اش بلند، موها و محاسنش سیاه بود، آنقدر که سفیدی صورتش به چشم می آمد. ابروانش پیوسته بود و چشمانش مشکی و چنان گیرا که نمی توانستی در آن خیره شوی و نه از آن چشم، برداری . روی گونه ی راستش خال سیاهی بود که به آن زیبایی ندیده بودم .😇 احمد هم خیره ی او بود .😍 حسابی شیفته و متفون شده بود. مرد گفت : "محمود! برو دوتا حنظل بیاور."☺️ رفتم و آوردم. جوان یکی از حنظل ها را در دستش چرخی داد و با فشار انگشتان دو نیمه کرد و نیمه ای را به من داد و گفت: بخور!😊 همه می دانند که حنظل چقدر بد طعم و تلخ است.😖 مِن مِنی کردم و گفتم : "آخر ... "😕 با تحکم گفت: بخور !☺️ بی اختیار حنظل را به دهان بردم. احمد آب دهانش را فرو داد و خود را کمی عقب کشید.😦 حنظل چنان شیرین و خنک بود که به عمرم چنان میوه ای نخورده بودم. 😋 در یک چشم به هم زدن نیمه ی دیگر را بلعیدم. 😅 احمد گفت: چطور بود؟🤔 گفتم : عالی.😋👌 و روبه مرد ادامه دادم : دست شما درد نکند عالی بود .😃 مرد، حنظل دیگر را هم نیمه کرد و به احمد داد. فکر کردم اگر من هم مثل احمد حنظل خورده باشم که پس حسابی آبرویمان رفته است.😅 مرد جوان گفت: سیر شدید؟ احمد دهانش را با آستینش پاک کرد و گفت: "حسابی ... سیر و سیراب. دست شما درد نکند". مرد دست بر زانو گذاشت و بلند شد . برخاستنش مثل حرکت ابر نرم و مواج بود. گفت: "می روم و فردا همین موقع بر میگردم". و سوار اسب سرخش شد ...که تا به حال چنین اسبی ندیده بودیم . مرد دیگر جلو دوید و نیزه به دست جوان داد و خودش نیز سوار اسب سفیدش شد. دویدم و گوشه ی ردای جوان را گرفتم و نالیدم: "آقا!... شما را به هرکس دوست دارید، ما را به خانه مان برسانید".😭😭 احمد هم دوید کنارم و گفت: " فقط راه را نشانمان بدهید ..... پدر و مادرمان دق می کنند".😞 ... ✨ 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_نهم... دو زانو نشستم و با چشمانی که
💔 🌷 🌷 ... مرد دستی به سرم کشید و گفت : به وقتش می روید ... و با نیزه خطی به دور ما کشید . اسبش را مهمیز زد و راه افتاد . احمد دنبالش دوید و فریاد زد : " آقا ما را این جا تنها نگذارید. حیوانات درنده تکه تکه ی مان میکنند."😰 قلبم لرزید . گفتم : "این از تشنه مردن بدتر است"....و به دنبال مرد دویدم تا باز لباسش را چنگ بزنم و استغاثه کنم ، اما او خیره نگاهم کرد ، نگاهی که برجا میخکوبمان کرد . گفت : "تا زمانی که از آن خط بیرون  نیایید در امانید ، حالا برگرد" ! گفتم : چشم . ترسیده بودم . در دل گفتم : "چطور آدمی است که هم مهرش به دلم افتاده و هم ازش میترسم". 🤔 احمد مات و مبهوت بر جای مانده بود . گفتم : "عجب مردی جه ابهتی..."! احمد آه کشید و وسط دایره نشست . نمی توانستم از مسیری که آنها رفته بودند ، چشم بردارم . از آن احساس ضعف و بی حالی خبری نبود . حتی دیگر ترسی هم  از حیوانات و بیابان نداشتم . دلم آرام گرفته بود .❤️ گفتم : "قربان دستش ، حالمان جا آمد" . خم شدم و بر آن شیار ظریف دست کشیدم . از به یاد آوردن آن دستان قوی و آن چشم های گیرا قلبم پر از شادی شد . کنار احمد نشستم و دستم را دور شانه اش حلقه کردم . گفتم : "خوشحال نیستی ؟" گفت : "شاید آن مرد آدمیزاد نباشد ،🤔 مثلا ملائک باشد یا... چه میدانم ؟" گفتم : "بعید هم نیست ، با آن صورت مثل ماه ، آن دستان قوی و آن بوی بسیار خوش ... شانه هایش را دیدی ؟ اگر شانه ی من و تو را کنار هم بگذارند بازهم باریک تر هستیم"😅 . خندیدم و گفتم : "با آن حنظل خوردنمان"😬 ! احمد هم خندید . سرحال آمده بود گفت : "یا شاید فرستاده ی رسول الله بود"🤔"! گفتم : چقدر خود را به خدا نزدیک احساس میکنم . با شرمندگی پرسیدم : " احمد تو نماز را کامل بلدی"؟😔..... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_دهم... مرد دستی به سرم کشید و گفت : به وقتش می
💔 🌷 🌷 ... بر خلاف انتظارم، مهربان گفت: "آب که نداریم باید تیمم کنیم". تیمم کردیم و قامت بستیم. احمد بلند میخواند و من تکرار میکردم اسم الله را آن طور که باید صدا می کردیم زیرا می دانستیم می شنود ‌.😇 خورشید در حال غروب بود و نورش دیگر آزاردهنده نبود. تا شب از آن جوان حرف میزدیم ، از و و اش و وقتی که حرف هایمان تمام میشد دوباره به اول بر می گشتیم. اصلا شب و حیوانات و گرگ درنده را فراموش کرده بودیم و در قید گرسنگی و تشنگی نبودیم. با آن که آن شب ماه بدر نبود اما میتونستیم راحت یک دیگر و دور و برمان را ببینیم . احمد دستش را دور زانو اش حلقه کرد بود و تکان میخورد . وقتی چشمم به پشت احمد افتاد خشکم زد.😰😱 اشباحی سیاه پشت او بودند که چشمانشان برق میزد . از جا پریدم و گفتم : " گرگ !"😰😱 احمد هم بلند شد و کنارم ایستاد . داد زدم "فرار کن" . احمد گفت : "کجا میخواهی بروی اطرافت را نگاه کن". راست میگفت گرگ ها محاصره ی مان کرده بودند.😑 فقط میلرزیدم و خودم را به احمد فشار میدادم که ناگهان یکی از گرگ ها به سمت ما حمله ور شد...😣 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_یازدهم... بر خلاف انتظارم، مهربان گ
💔 🌷 🌷 ... چشمانم را بستم و منتظر پنجه هایش بودم😩 که دیدم احمد میگوید : "نــ..نگاه کن". 😳 نگاهم را به آن سمت برگرداندم . گرگ ها به سمت ما حمله میکردند و انگار دستی از غیب پوزه هایشان را به عقب می برد 😐. با احمد نشسته بودیم با کیف نگاه میکردیم.😃 گفتم : "مگر میشو در یک قدمی گرگ باشی و ... چه ماجرایی"!😁 گرگ ها با حسرت پوزه بر خاک می مالیدند و می رفتند. احمد گفت: "حالا دیگر مطمئن شدم که آن مرد از سرزمینی دیگر آمده است".☝️ گفتم : "نکند روح یکی از پیامبران است که برای نجات ما از بهشت آمده است"🤔. گفت : "نمی دانم هر چقدر که فکر میکنم گیج تر میشوم . فردا از او می پرسم". با لبخند گفتم : "چقدر احساس خوبی دارم وقتی که انقدر خدا را به خودم نزدیک میبینم."😇 هر دو رو به آسمان پر ستاره دراز کشیدیم. احمد گفت : "اگه خدا همیشه انقدر به ما نزدیک باشه و بدونیم که اعمالمون رو میبینه دیگه گناه نمی کنیم."😕 یه شهاب از آسمون افتاد ، دلم گرفت. گفتم : "میدونی احمد من تا حالا حتی یه نماز درُستم نخوندم اونوقت خدا با فرستادن این مرد من رو نجات داد."😔 احمد گفت : "من هم اگر اصرار پدرم نبود نماز نمی خواندم". 😔 ناگهان نیمخیز شد و گفت : "می آیی نماز بخوانیم؟"😉 هیچ پیشنهادی در آن موقع آتقدر خوشحالم نمیکرد . بعد از نماز بدون هیچ ترسی خوابیدم . صبح احساس کردم کسی پایم را قلقلک میدهد . فکر کردم مادرم است .😅 گفتم : "مادر نکن... خوابم می آید...." که ناگهان مادر تشت آبی را روی سینه ام گذاشت و فشار داد😬 . ناگهان از خواب بیدار شدم و صورت احمد را مقابلم دیدم .😳 احمد با نگرانی گفت : "تکان نخور عقرب روی پایت است".😨😱 در خواب پایم از شیار بیرون زده بود . ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_دوازدهم... چشمانم را بستم و منتظر پن
💔 🌷 🌷 ... ناگهان پایم را عقب کشیدم . که عقرب داخل شیار افتاد 😱و سریع انگار که درد میکشید از شیار خارج شد ...😳🙄 احمد گفت : "یادت باشد تا آمدن نباید پاهایمان را از شیار بیرون بگذاریم".☝️ خندیدم و گفتم : "سرور؟! 🤔 نام برازنده اےست" .❤️ دیگر مثل دیروز تابش های خورشید گرم و عطشناک نبود ولی کم کم به غروب نزدیک میشدیم و من نمیتوانستم مثل احمد به افق نگاه کنم .😔 نگران این بودم که نکند سرور نیاید . اگر فراموشمان کند . نکند دوباره باید استغاثه کنیم؟...😔🤔 احمد گفت : "نگران نباش تا وقتی در این شیاریم جایمان امن است ولی ".... در همین فکر بودم که غبار آمدنشان را دیدم .😍 آنقدر نرم و سبک تاخت میکردن که فکر میکردم هرگز به ما نمی رسند قلبم در سینه می کوبید 💓و هیجان زده بودم . رسیدند . احمد دوید سلام کرد . مرد جوان دستار را کنار زد و تبسمی کرد و جواب داد . ناگهان بویش را استشمام کردم و گفتم : "دلمان خیلی هوایتان کرده بود".😍😇 گفت: "می دانم... دلتان هوای خدا را کرده بود که چنان در نماز ذکر می گفتید. بگذارید من هم نمازم را بخوانم تا بعد"😊 ... مرد دیگر جانماز را پهن کرد . پارچه ای از جنس مخمل و سبز که تا به حال ندیده بودم و عجیب تر اینکه برای بیش از دونفر جا داشت.🤔 مرد دیگر اذان می گفت و با چنان تحکمی "حی علی خیر العمل" را می خواند که احمد گفت: " میخواهم با آن ها نماز بخوانم".🙃 به احمد گفتم : "آنها شیعه هستند به دستانشان نگاه کن که به بغل آویخته اند".😟 شانه ای بالا انداخت و پشت سر آنها قامت بست ... ... ✨ 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_سیزدهم... ناگهان پایم را عقب کشیدم .
💔 🌷 🌷 ... من هم سریع به طرفشان رفتم و قامت بستم . آن نماز بهترین نماز عمرم بود و به کلمه کلمه اش فکر کردم و بدون اشتباه از اول تا آخر را خواندم .😇 من هنوز هم در حسرت آن نمازم . 😔 بعد از نماز روبه روی مرد جوان دو زانو نشستیم که مرد جوان گفت : "خب مردان مومن شب را چطور گذراندید ؟" گفتم : "بسیار عالی . شیار شما معجزه است".😊 احمد گفت : "خیلی راحت بودیم حتی تشنه و گرسنه و گرما زده هم نشدیم فقط دلتنگ شما بودیم💔 مطمئنم که از احوال ما با خبرید" . من گفتم : "این چنین معجزاتی فقط از پیامبران بر می آید" . جوان پس از مکثی طولانی لبخندی زد و گفت: "شما که خوب میدانید پیامبری با رسالت حضرت محمد مصطفی ص خاتمه یافت . مردی که شما خطابش کردید پیامبر زاده است."😉 به پهلوی احمد زدم و گفتم: "دیدی میداند به آن سرور گفتیم؟" احمد پرسید : "نسبتان به کدام پیامبر می رسد"؟ لبخندی زد و گفت : "به آقا و سرورم محمد مصطفی که درود خدا از ازل تا ابد بر اوست". پرسیدم "پدرتان کیست"؟ گفت "حسن بن علی" . احمد با تعجب گفت : "امام شیعیان؟😳 اما شیعیان که می گویند پسر حسن بن علی از دیده ها غائب است". جوان گفت : "آیا این طور است؟🤔 من از نظر شما غائبم یا به چشمتان می آیم ؟😉" احمد با گریه گفت : "پدر من به حرف شیعیان اعتقاد ندارد . ای پدر کجایی که ببینی"؟😭 سرور دست روی سینه ی احمد گذاشت و گفت : "اگر تو به آنچه که نبینی شک نکنی پدرت نیز ایمان خواهد آورد".☺️ احمد گفت : "آقا چگونه شک کنم به آنچه که میبینم . اگر به خودم شک کنم به شما شک نمی کنم". ... ✨ 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_چهاردهم... من هم سریع به طرفشان رفتم
💔 🌷 🌷 ... من نیز با گریه گفتم : "اگر احمد شک کند من شک نمی کنم."😭😭 و بعد خم شدم و دستانشان را بوسیدم . دستی بر سرم کشیدند و من مـِهری را که تا آن زمان بیهوده از پدر و مادرم درخواست میکردم چشیدم .😔 جوان گفت : "نمی خواهید حنظل بخورید؟" احمد گفت : "هرچه از شما رسد نیکوست." جوان دو حنظل را با دستانش نیمه کرد و به ما داد و گفت : "من اینک می رم اما خیالتان آسوده باشد تا ساعتی دیگر از اینجا نجات پیدا خواهید کرد". حنظل را در دهانم گذاشتم با آنکه شیرین و خنک بود ولی به من مزه ی تنهایی و جدایی میداد. 😢 گریان گفتم : "باز هم شما را خواهیم دید؟"😭 احمد بر روی پایش افتاد و گفت : "نمی شود ما را هم با خود ببرید؟"😭😭 سرور موی او را نوازش کرد و گفت : "هر وقت مرا از ته دل بخوانید می بینید. . احمد زودتر و محمود دیرتر ..." نرم و سبک برخاست . مرد سپیدپوش هم . نالیدم : "آقا !..." خواستم پارچه ی مخمل را چنگ بزنم اما دیگر بر سوار اسب بودند و داشتند از نظر پنهان میشدند . فریاد زدم : "ما را فراموش نکنید😭😭 ......... ما مرده هایی بودیم که زنده شده بودیم . این را خارکنی میگفت که ما را پیدا گرده بود . میخواست از کارش بزند و ما را به خانواده هایمان تحویل دهد تا یک مژدگانی حسابی بگیرد . به شیار خیره شدم. با آن که حالا دیگر پیدا شده بودیم ولی دلتنگ بودیم خم شدم و برای آخرین بر بر روی شیار بوسه زدم ، شیاری که شاید پناهگاه نفرات دیگری نیز میشد .... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_پانزدهم... من نیز با گریه گفتم : "ا
💔 🌷 🌷 ... مادرم آب انار را به دست پدرم داد . پدرم درحالی که به من نگاه میکرد آب انار را بر دهانم گذاشت و گفت : "گرما زده شده ای... هذیان میگویی این را بخوری خوب میشوی پسرم" . طبیب با دستش پلک راستم را پایین داد و گفت : "گفتی در بیابان چه خوردید؟"🤔 گفتم : "حنظل ...." تا خواستم بگویم که معجزه شده بود و حنظل بسیار شیرین بود، طبیب گفت : "چه بدتر"!!! و روبه پدرم گفت: "حتما شنیده اید که حنظل چطور عقل را زایل می کند. تازه خاصیت سنشان هم هست میخواهند بی عقلی در بیاورند تا جلب ترحم کنند."😏 مادرم بر سرزد و نالید : "بمیرم برات که گرسنگی و تشنگی کشیدی"😞 طبیب بعد از دادن چند دارو به پدرم رفت . بعد از رفتن حکیم پدرم بر خلاف تصورم باخشم روبه من زانو زد و گفت : "ترجیح میدم بمیری تا این مزخرفات رو بشنوم و همه بگن دیوونه شدی، پس دست از این مسخره بازی ها بردار ."😡😡 خواستم حرفی بزنم که پدرم گفت : "دیگر نشنوم😡☝️ ... حتی اگر حرف هایت درست است و وجود دارد،😏 حق نداری جلوی کسی آن را به زبان بیاوری که فکر کنند از مذهب خارج شدی. خدا شاهده اگر باز هم حرف را بزنی در همان صحرا به چهار میخت میکشم تا بسوزی و اگر یکبار دیگر هم با احمد سلام و علیک کنی قلم پایت را میشکنم"....😡😤 آنقدر بلند فریاد کشید که جرئت حرف زدن نداشتم😰 ولی مگر میشد از احمد دست بکشم؟ بخصوص پچ پچ های همسایگان که می گفتند احمد و محمود هر دو مجنون شدن و احمد حالش زار است...😲 کم کم خودم هم باورم داشت میشد که واقعا از آفتاب صحرا است که این حرف هارا میزنم🤔🤒 تا اینکه یک روز از غیبت پدرم استفاده کردم و به سراغ احمد رفتم ..... ... ✨ 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #پارت_شانزدهم... مادرم آب انار را به دست پدرم داد . پدرم درحا
💔 🌷 🌷 ... تا اینکه یک روز به سراغ احمد رفتم....🙃 اما بر خلاف میل من، اصلا حال بدی نداشت😏 اتفاقا از همیشه سرحال تر بود . سخت در آغوشم گرفت و گفت : "خیلی دلم برایت تنگ شده بود این چند وقت خیلی اذیتت کردند.. نه ؟" گفتم : "آره بابا اصلا نمی گذاشتند با کسی صحبت کنم تا بیرونم می رفتم انقدر مجنون مجنون میکردند که سریع بر میگشتم. خودم هم شک کردم نکند که واقعا...."☹️🤔 آرام گفت : "هیس... اینجا نمی شود صحبت کرد 😒 بیا برویم نخلستان" . به سمت نخلستان حرکت کردیم . باد خنکی می آمد . روی پشتکی نشستیم . پرسیدم: "طبیب به سراغ تو هم آمد"؟ با خنده گفت : "آره...😅 میخواست به زور دوا به خوردم دهد... میگفت تا مجنون نشدی باید این را بخوری تا زهر حنظل از بین برود ولی پدرم نذاشت و گفت من به پسرم ایمان دارم بعد هم تا شب سرش توی کتاب هابود و آخر نشانی سرور را در آورد".👌 گفتم : "من به آنچه دیدم شک دارم تو نشانی سرور را در آوردی"؟🤔 خوشه ای انگور جلوی پایمان افتاد احمد خم شد و آن را برداشت و گفت: "پس معلوم است خیلی اذیت شدی که انقدر زود شک کردی😉 ولی مگر میشود که آن چهره ی زیبا و بوی خوش را فراموش کرد"😍؟؟؟؟ ..... ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 ‼️
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_هفدهم... تا اینکه یک روز به سراغ احمد
💔 🌷 🌷 ... خرمایی را که به سویم دراز شده بود، گرفتم و در دهان گذاشتم... شیرینےاش مرا به یاد شیرینی حنظلی انداخت که از دست سرور خورده بودم😔 و انگار مشام من از بوی خوش او پر شد که اشکم در آمد... گفتم: "مگر مےتوانم فراموشش کنم؟😢 بگو پدرت چه چیزی درباره او پیدا کرده"؟؟؟ احمد صورتش گُل انداخت و با هیجان شروع کرد به حرف زدن... "پدرم همان را گفت که گفته بود... که نشانه هایش به امام غایب شیعیان، فرزند مےماند... چندین نام دارد... ، و ...😍 یادت مےآید که گفت فرزند حسن بن علی است؟؟ معجزاتش را به یاد بیاور😃 پدرم مےگفت او نه اسیر مکان است نه اسیر زمان؛ آنطور که ما هستیم... گفتم: "اما ... ما که شیعه نیستیم😟... پس چرا به داد ما رسید؟" با شوق از جا پرید و گفت... "پدرم گفت بر روی زمین است که به دادِ هر نیازمندی از هر دینی میرسد👌 نمےدانی چه حال و روزی دارم💓 از و ... پر پر مےزنم... دلم مےخواهد از اینجا بروم خودم را گم کنم و باز صدایش بزنم و آن قدر گریه کنم آن قدر استغاثه کنم تا به کمکم بیاید و آن وقت... دیگر هرگز یک لحظه از او جدا نخواهم شد... مثل همان مرد سپید پوش" ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 چون بزرگواران همراه، زحمت تایپ رو کشیدن، کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_هجدهم... خرمایی را که به سویم دراز ش
💔 🌷 🌷 ... شده پشت سرش تا آن سر دنیا می روم و دیگر هرگز یک لحظه هم از او جدا نمی شوم . مثل همان مرد سپید پوش ... دیدی با چه شیفتگی به امام نگاه میکرد؟😍 همین روزها راه می افتم و می روم😇 پدرم هم به وجود سرور ایمان آورده می گوید: "می دانم که بالاخره تاب نمی آوری و به دنبال او می روی".😄 شوقش بیشتر در دل من ترس می انداخت تا علاقه و همدلی ام را برانگیزد.🙁 گفتم : "واقعا می خواهی بروی؟ خانواده ات چه می شوند؟ اگر گم و گور شوی و بلایی به سرت بیاید و سرورت هم به کمکت نیاید چه؟ چه کار میکنی"؟😨 به یاد پدرم و خشنوت نگاهش افتادم.😰 احمد با لبخندی عجیب به من خیره شد . در نگاهش ترحم بود و بس...😢 جلو آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت : "باز هم حرف سرورت درست درآمد. ”احمد زودتر و محمود دیرتر....“ نه محمود جان! من شک ندارم و مطمئنم اگر او را از ته دل بخوانم ، اجابت می کند..."😍😌 و ناگهان مرا در آغوش گرفت و به سینه فشرد و گفت : "دلم برایت تنگ می شود . تو تنها کسی در این دنیا هستی که من رازی مشترک با او دارم ، برای همین برایم از همه عزیزتری ، خدا حفظت کند".🤗 دلم می خواست با او بروم و مثل او امام را صدا بزنم ، اما بوی دهان پدر😖، بوی بد دهان پدر که مرا از گفتن آنچه دیده بودم ، باز می داشت ، باعث شد که از فکر رفتن با احمد منصرف شوم .😔 از فکر این که احمد می رود و ممکن است دیگر او را نبینم ، دلم به درد می آمد... ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 چون بزرگواران همراه، زحمت تایپ رو کشیدن، کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_نوزدهم... شده پشت سرش تا آن سر دنی
💔 🌷 🌷 ... نمی دانم چرا مطمئن بودم احمد که برود ، یقین من از دیدن سرور به خیال بدل می شود ، همان چیزی که پدر و مادرم مرا به آن نسبت می دادند .🙁 .... محمودسکوت کرد و از پنجره به بیرون خیره شد. پسرش باسینی هندوانه واردشد.🍉 بوی هندوانه سرحالم آورد. چقدر بجا بود.😋 همان طور که قاچی هندوانه به دهانم میگذاشتم گفتم: "آن حنظل هایی که خوردید به خنکی و شیرینی این هندوانه ها بود؟" محمودفارسی گفت : "بسی شیرین تر و گواراتر از هر میوه ای که در دنیا پیدامیشود" پرسیدم : "به من گفتند شما شیعه حضرت علی(علیه السلام) هستید، چطور شد که بعدها به شعیان پیوستید؟"🤔 مسلم قاچی هندوانه به دهان گذاشت وگفت : "هنوز بقیه ماجرا مانده..... حیف که مجبورم بروم اما باید قول بگیرم که باز هم ماجرا را برایم تعریف کنید." محمودگفت: "خدا میداند چند بار این قضیه را شنیده ای و باز مثل روز اول اشک میریزی و اشتیاق نشان میدهی..."🙂 مسلم دست به زانو زد و برخاست و گفت: "هزار بار هم که بشنوم کم است.... پس هوای کاتب ما را داشته باش و به فکر جمعی باش که از برکت این ماجرای تو اثر میگیرند". بلند شدم و با مسلم روبوسی و خداحافظی کردم. محمود تا دم در او را بدرقه کرد وقتی از در وارد شد، از هیبت و روشنایی صورتش دلم لرزید..... اگر چنین باشد پس چگونه موجودی است؟....! ... 💕 @aah3noghte💕 چون بزرگواران همراه، زحمت تایپ رو کشیدن، کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیستم... نمی دانم چرا مطمئن بودم احمد ک
💔 🌷 🌷 ... پسر با نشستن محمود بلند شد برود اما پدرش او را صدا کرد و گفت: "مهدی جان! بیا" مهدی ایستاد. به پدر، لبخند شیرینی زد. جلو آمد و به اشاره او سرش را روی زانوی پدر گذاشت. محمود رو به من گفت: "خسته تان کردم. میخواهید بقیه ماجرا را روز دیگر بگویم؟"🙂 دو زانو نشستم و گفتم : "ابدا ! اگر میدانستید چقدر مشتاقم، یک لحظه هم مکث نمیکردید. مگر این که خودتان خسته شده باشید."😅 سرش را تکان داد و در حالی که موی مهدی را نوازش میکرد، گفت : "فقط وقتی یادم می افتد که چه سال هایی را در گمراهی گذرانده ام غبطه میخورم... هر چند غبطه خوردن سودی ندارد....😔 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیست_و_یڪم... پسر با نشستن محمود
💔 🌷 🌷 ... از سرمایه ای که پدرم داده بود و پس انداز خودم، حیواناتی خریدم و آنها را به زوّاری که از حلّه به کاظمین و سامرا مےرفتند، کرایه مےدادم خودم هم به ناچار همراهشان مےرفتم... بعضی از مسافرین مخصوصاً تجار و آنها که دستشان به دهانشان مےرسید، فکر مےڪردند مرا هم همراه حیوانات، اجاره کرده اند😒 امر و نهی مےکردند و از پول کرایه کم مےگذاشتند و خلاصه، حسابی حرصم مےدادند😞 یادم است یک روز از کاظمین برگشته بودم؛ مسافرانم، تجاری بودند که از کاظمین، مال التجاره به حِلّه مےآوردند. جز اینکه مثل نوکر با من رفتار مےکردند، بیش از اندازه بار حیواناتم کرده بودند.... دست آخر هم از آنچه قرار بود بدهند، پول کمتری پرداخت کردند😡.... همین باعث دعوا شد👊 اما هر چه جوش زدم و داد و هوار راه انداختم ، فایده نداشت...🙁 رئیس کاروان گفت: "همین است که هست!!! یک دینار هم بیشتر نمیدهیم"😏 من هم وقتی دیدم درافتادن با آنها فایده ندارد، از خستگی روی سکوئی در آن نزدیکی نشستم...😔 دهانم از خشم، کف کرده بود و بدتر از آن جانم آتش گرفته بود😡🔥 شترهایم نالان و خسته روی زمین ولو شده بودند و اسب ها از نفس افتاده بودند.... در همین حین، چشمم به لباس سفیدی افتاد که آرام کنارم موج مےخورد... سر بلند کردم... مردی بود لاغر اندام و بلند قامت با موها و ریش قهوه ای و لبخندی که تاحدودی مرا آرام کرد.... پرسید: "شما محمود فارسی هستید؟ شنیده ام حیوان کرایه مےدهید..."🙂 ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 چون بزرگواران همراه، زحمت تایپ رو کشیدن، کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیست_و_دوم... از سرمایه ای که پدرم داد
💔 🌷 🌷 ... پرسید: "شما محمود فارسی هستید؟ شنیده ام حیوان کرایه مےدهید..."🙂 گفتم: "من محمود فارسی هستم اما دیگر حیوان کرایه نمےدهم😡؛ مسافران قبلی چنان بلایی به سرم آوردند که دیگر قید این کار را زده ام...." با مهربانی گفت: "آخر همه که محمود فارسی نمیشوند که در کمترین زمان، ما را به سامرا برسانند"😉 داغ دلم تازه شد؛ گفتم: "بله دیگر... ما این طور رسیدگی مےکنیم آن وقت مسافرها حقمان را مےخورند"🙁 خندید.... دندانهایش مثل مروارید، سپید بود.... گفت: "آدم با آدم فرق مےکند؛ ما چند نفر زوار شیعه هستیم که مےخواهیم زودتر به سامرا برویم، پول کرایه ات را هم پیش مےدهیم😊 به هر قیمتی که خودت تعیین کنی... حالا برادری کن و جواب رد نده" صدایش، چنان دلنشین بود که خُلق تنگم را باز کرد... گفتم: "فعلا که حیواناتم خسته اند... فردا آنها را به کنار چشمه مےبرم؛ بیایید آنجا تا جواب بدهم که مےآیم یا نه...."😒 گفت: "خدا خیرت بدهد..." و آرام رفت.... ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 چون بزرگواران همراه، زحمت تایپ رو کشیدن، کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیست_و_سوم... پرسید: "شما محمود ف
💔 🌷 🌷 ... سخت ترین کارها بردن حیوانات به کنار چشمه و قشو کردن آنهاست.😫 مشکل به درون آب میروند و وقتی رفتند، دیگر دل از آب نمی کَنند. بخصوص شتر نر و چموشی داشتم که تا چشمش به آب می افتاد ، شروع میکرد به لگدپرانی و گاز گرفتن... گرفتار آن شتر بودم. هرکار میکردم به درون آب نمیرفت، دفعه ی قبل هم نتوانستم آن را توی آب ببرم. تمام تنش پر از کنه و جانور شده بود. با چوب میزدمش، خرناس میکشید و دندان هایش را نشانم میداد. نوازشش میکردم، خیره سری میکرد و لگد می پراند. آنقدر ذله ام کرد که شروع به ناسزا گفتن و فریاد زدن کردم.😤 صدایی گفت: "چرا به حیوان خدا ناسزا میگویی؟"😊 همان مرد دیروز بود با مردی که کوتاهتر بود و عمامه ای بر سر داشت. گفتم: " از دست این حیوان کلافه شده ام. هر کار میکنم توی آب نمی رود. می ترسم جانور های تنش به حیوانات دیگر سرایت کند." مرد در حالی که آستین های لباسش را بالا میزد گفت: "حق داری، هم خودت خسته ای هم این زبان بسته ها. دست تنها سخت است ما کمکت میکنیم."😉 گفتم: "نه لازم نیست چرا شما زحمت بکشید برادر؟ اسمتان را هم نمیدانم."😅 گفت: "من جعفر بن خالد هستم و این هم برادرم محمد بن یاسر است. زحمتی هم نیست،☺️ ما اگر به داد برادر مسلمان خودمان نرسیم پس مسلمانی به چه درد می خورد؟" جلو آمد و با یک حرکت دهنه ی شترم را گرفت. حیوان سر عقب برد و لجاجت کرد. اما جعفر شروع کرد با او صحبت کردن انگار که با ادمی حرف میزند....😲 ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 چون بزرگوارانِ همراه، زحمت تایپ رو کشیدن، کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیست_و_چهارم... سخت ترین کارها بردن ح
💔 🌷 🌷 ... به همین شیوه او را آرام آرام به طرف آب برد. برادرش محمد هم وارد آب شد و شروع کرد به تن حیواناتم دست کشیدن و قشو کردن. درست انگار حیوانِ خودش را تمیز میکند.😳 شتر نر باز هم سرش را عقب میکشید، اما آن مقاومت قبلش را نداشت‌. جعفر ناچار شد تا کمر به درون آب برود. شتر همراهش رفت و شروع کرد به ذوق کردن و پوزه و سر و گردنش را آب فرو کردن. خندیدم و گفتم: "مثل اینکه جعفر آقا این حیوان قسمت خودتان است و عوض تشکر شما را تا خود سامرا میبرد".😉 محمد گفت : "پس الحمدالله موافقت کردید؟" گفتم : "تا حالا در خدمت ارباب ها بودم و حالا خدمتِ برادرهایم را میکنم"...😊 قرار گذاشتیم دو روز بعد حرکت کنیم . هرچه کردم که مثل سایرین نیمی از کرایه را پیش بگیرم و نیم دیگر را بعد از رسیدن به مقصد، زیربار نرفتند و کرایه ام را پیشاپیش پرداختند. از خوشی سر از پا نمیشناختم. دلیلش را هم نمیدانستم. البته به خاطر خوش حسابی و خوش خلقی شان نبود، به نظرم مومن واقعی می آمدند و من سالها بود که با چنین مردانی نشست و برخاست نکرده بودم .😞 دین و ایمان من فقط در نماز خواندن و روزه گرفتن خلاصه میشد، آن هم فقط به خاطر آتش جهنم و ترس از قیامت.😔 ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 چون بزرگوارانِ همراه، زحمت تایپ رو کشیدن، کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیست_و_پنجم... به همین شیوه او را آرا
💔 🌷 🌷 ... چهارده نفر بودند و من جلو دارشان. هر وقت برمیگشتم و به صورت یکی از آنها نگاه میکردم چنان تبسم مخلصانه و مهربانی میکرد که شرمنده میشدم. جعفر سوار همان شتر نر بدقلق بود که حالا با ارامش پیش میرفت. ظهر به واحه ای رسیدیم و توقف کردیم تا نماز بخوانیم و لقمه نانی بخوریم. تا به خود بجنبم آنها شتر هارا نشانده بودند و این وظیفه ی من بود نه انها. نمازشان را به جماعت خواندند و من به فرادا.... طبق عادت به گوشه ای نشستم و بقچه ی نان و خرمایم را باز کردم. اولین لقمه را که به دهان گذاشتم، چشمم به انها افتاد که دور سفرشان نشسته اند و بی انکه دست به غذا ببرند خیره ی من اند.😳 گفتم: "بفرمایید غذایتان را بخورید."😊 مسن ترین آنها که نامش سیاح بود، گفت: "چه معنی دارد که آنجا تنها نشسته ای و غذا میخوری؟ خدا گواه است که اگر نیایی و کنار سفره ی ما بنشینی، دست به غذا نمیبریم."😊 محمد سرک کشید و گفت: "ببینم چه میخوری؟ نکند غذایتان از خوراک ما رنگین تر است؟"😉 خجالت کشیدم و سفره ی نان و خرما را برداشتم و کنار آنها نشستم.😅 خوراکشان مثل من نان و خرما بود، منتها خرمای آنها رطب بود و خرمای من خارک. به یاد ندارم در هیچ سفری غذا آنقدر به من مزه داده باشد. حرف ها و شوخی های شیرینی میکردند و با من درست مثل یکی از خودشان رفتار میکردند.😊 بعد از غذا نوشیدنی گوارایی به نام چای گرداندند که خستگی را از تنم به در کرد.😋 دوباره به راه افتادیم، اما من دلم میخواست این سفر هیچوقت تمام نشود و من از دیدن آن صورتهای بشاش و مهربانشان محروم نشوم. چند روزی که گذشت انس و الفت عجیبی به انها پیدا کردم. بخصوص نماز خواندن و دعاهای شبانه شان بسیار دلنشین بود.😍 برایم خیلی سخت بود که نمیتوانستم در عبادت هم مانند غذاخوردن و خوابیدن هم با آنها شریک شوم... ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 چون بزرگوارانِ همراه، زحمت تایپ رو کشیدن، کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیست_و_ششم... چهارده نفر بودند و من ج
💔 🌷 🌷 ... برایم خیلی سخت بود که نمیتوانستم در عبادت هم مانند غذاخوردن و خوابیدن هم با آنها شریک شوم.😔 آخرین شبی که با هم بودیم، خواب به چشمانم نمی آمد. دلم گرفته بود و خیره ی آسمان پر ستاره بودم.... چه بسیار شبها که به تنهایی گوشه ای میخوابیدم و به آسمان پر ستاره خیره میشدم اما آن شب ... کسانی که کنار من خوابیده بودند تنهایی مرا پر کرده بودند. نسبت به هیچکس در طول زندگی چنین و ، احساس نکرده بودم. مطمئن بودم و این چهارده مرد شیعه است که مرا چنین تحت تاثیر قرار داده است. آنها کجا و من کجا؟... من با افراد زیادی از هر دین و مذهبی همراه شده بودم. حتی کسانی که سنی و از مذهب خودم بودند، با من چنین رفتار نکرده بودند، ناگهان شهابی از آسمان گذشت.☄ آسمان پر ستاره و آن شهاب و التهاب درونی مرا یاد خاطره ای دور انداخت، خاطره ای که هرچه فکر کردم، یادم نیامد.😞 به مغزم فشار آوردم آنقدر که چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم: در بهشت بودم، کنار درخت بزرگی به رنگهای مختلف و میوه های گوناگون. عجیب اینکه ریشه ی درختان در هوا بود و شاخه شان در دسترس،😲 به صورتی که میتوانستم به راحتی از هر میوه ای بچینم و بخورم.😋 چهار نهر از کنارم میگذشت، در یکی شربت بود، در دیگری شیر و در دوتای دیگر آب و عسل جاری بود. کافی بود خم شوی و از هرکدام که میخواهی بنوشی. مردان و زنان خوش صورت از آن میوه ها میخوردند و از نوشیدنی ها می نوشیدند.... ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 چون بزرگوارانِ همراه، زحمت تایپ رو کشیدن، کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیست_و_هفتم... برایم خیلی سخت بود که
💔 🌷 🌷 ... دست دراز کردم تا من هم میوه ای بچینم،اما نلگهان میوه ها از دسترس من دور شدند. خواستم آب و شربت و شیر و عسل بنوشم، اما تا خم شدم، جوی ها چنان عمق یافتند که از دسترس من دور شدند.☹️ از آن جماعت پرسیدم: "چرا شما به راحتی می خورید و می آشامید اما من نمیتوانم؟" گفتند: "زیرا تو هنوز پیش ما نیامدی!" ناگهان عده ای سفید پوش را دیدم که پیش می آیند و زمزمه ای را شنیدم که میگفتند: "بانوی ما دخت پیامبر فاطمه ی زهرا(س) است که می آید." ملائکه ی بسیاری اطراف دخت پیامبر بودند و هر لحظه به تعدادشان افزون می شد. وقتی دخت پیامبر نزدیک شدند، کنارشان جوانی بلند قامت و چهارشانه دیدم که صورتشان به نظرم آشنا می آمد. مرا که دید، تبسمی بسیار دلنشین کرد. چشمم که به خال گونه اش افتاد، ناگهان به یاد آن تشنگی و صحرا و سرور افتادم.😔 در خواب به خود لرزیدم. زمزمه ی مردم را شنیدم که میگفتند: "او محمد بن حسن، قائم منتظر است."😍 مردم برخاستند و سلام کردند بر حضرت فاطمه. من هم ایستادم و گفتم: "السلام علیک یا بنت رسول الله" گفتند: "و علیک السلام ای محمود! تو همان کسی نیستی که این فرزندم تو را از عطش نجات داد؟" گفتم : "بله، او سرور و ناجی من است." گفتند: "نمیخواهی تحت ولایت او درآیی؟" گفتم: "این آرزوی من است". حضرت تبسمی کردند و گفتند: "بشارت بر تو باد که رستگار شدی."... نگاه سرور مرا به یاد عمری انداخت که بی یاد او گذشته بود‌.😭 پشیمان جلو دویدم و خواستم دست او را بگیرم و طلب بخشش کنم که از خواب بیدار شدم.😭😭 جعفر آرام شانه هایم را می مالید و صدایم میکرد. هوشیار که شدم گفتم: "خواب امامتان را دیدم و خواب دخت پیامبر را." جعفر گفت: "آرام باش و همه چیز را تعریف کن." ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 چون بزرگوارانِ همراه، زحمت تایپ رو کشیدن، کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیست_و_هشتم... دست دراز کردم تا من هم
💔 🌷 🌷 ... آب به خوردم دادند، حالم که جا آمد، ماجرا را از اول، از آن صحرای برهوت و معجزه ی سرور تعریف کردم تا به این خواب رسیدم. سیاح مرا در آغوش کشید و گفت: "الحق که بوی بهشت میدهی. فردا باید با ما به مرقد امام موسی بن جعفر بیایی و شیخ مارا ببینی. از همان ساعتی که دیدمت با تو احساس دوستی کردم و حالا دلیلش را میدانم که چرا." به گریه افتادم و دستانش را گرفتم و بر چشمانم گذاشتم. خواستم پاهایش را ببوسم که نگذاشت. در آغوشم گرفت و هر دو گریه کردیم. فردا به مرقد امام موسی بن جعفر(ع) رفتیم. یکسره خدا را شکر میکردم که مرا هدایت کرده است. خدام مرقد از ما اسقبال کردند و گفتند: "شیخ از صبح بی تاب است و میگوید مردی محمود نام در راه است. می آید تا به دوستداران امام عصر ملحق شود، و به ما حکم کرده او را تکریم و احترام بسیار کنیم و به نزد شیخ ببریم." همراهانم با شنیدن این سخن به سر زدند و گریستند..... به خود نبودم. جعفر بازویم را گرفت و گفت: "بیا برادر! خوشا به حالت که خدا وائمه اینطور هوایت را دارند، شفاعت ما را هم بکن." نشستم و قدرت حرکت نداشتم. شنیدم که شیخ می آید. ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 چون بزرگوارانِ همراه، زحمت تایپ رو کشیدن، کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیست_و_نهم... آب به خوردم دادند، حال
💔 🌷 🌷 ... چنان دوستانه و مشفقانه مرا در آغوش گرفت که انگار، سالهاست مےشناسدم.... آن قدر به نظرم آشنا می آمدپکه نمی توانستم چشم از او بردارم. آن چشم و ابروهای به هم پیوسته، آن لبهای کشیده و همیشه متبسم مرا یاد کسی مےانداخت... اما کی؟...🤔 گفتم: "ای شیخ! خوابی دیده ام و ماجرایی دارم که...." حرفم را برید و گفت: "می دانم! هم خوابت را می دانم هم اسم و رسمت را و هم ماجرایی که بر تو رفته.... دیشب بانوی دو عالم، حضرت زهرا سلام الله علیها به خواب من هم آمدند و گفتند ”رفیق و یار بیابان و عطشت خواهد آمد تا آن طور که فرزندم وعده داده بود، جزء یاران ما درآید“... حالا مرا شناختی"؟😊 دلم میخواست از شوق، فریاد بکشم. صورتش را در حلقه دستانم گرفتم و در چشمانش خیره شدم؛ گفتم: "احمد عزیزم! دوست من... این توئی؟ همان شیخی کهدرباره اش بسیار شنیده ام"؟؟؟ گفت: "من سالها پیش شیعه شدم و باید بگویم که باز هم سرورمان را دیدم و گله کردم که پس کی یار مرا به من میرسانی؟ که خدا را شکر برآورده شد و حالا تو اینجایی"... چه میتوانستم بگویم؟ پیشانی اش را بوسیدم و خدا را شکر کردم که مرا قابل دانست و به راه حق هدایت کرد.... مدتی بود محمود فارسی سکوت کرده و من خیره به او نگاه میکردم... به خود امدم و گفتم: "عجیب نیست که چهاردهمین روایتِ من، مربوط به معصوم چهاردهم، حضرت قائم عجل الله تعالی فرجه باشد"؟ محمود فارسی دستانم را گرفت و در چشمانم خیره شد... با صدایی پرطنین اما لرزان گفت: "نه؛ عجیب نیست دوست من! ؛ ... خم شدم دستانش را ببوسم، نگذاشت... پیشانی ام را بوسید. دستم از شوق آنکه چهاردهمین روایت را بنویسم میلرزید. ناگهان از جا برخاستم و اذن رفتن خواستم؛ محمود فارسی خندید و گفت: "نامش را بگذار آنڪہ زودتر رفت ..." گفتم: "دلهایمان چه به هم نزدیک است"... گفت: "عجیب نیست! چون هر دو ..." ✨ 💕 @aah3noghte💕 چون بزرگوارانِ همراه، زحمت تایپ رو کشیدن، کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست