شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_پنجم... دندان قروچه ای کرد و گفت: "پر
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_ششم...
چفیه را از روی صورتم کنار زدم و در آغوش گرفتمش و او را با مهر به خودم فشردم و گفتم : حلالم کن🤗 .....
به پشت خوابیدم زبانم مثل چوب شده بود.😖
احمد گفت : "طاقت بیار".
مرگ پیش رویم بود. گریه ی پدر و به سر زدن مادرم را حس میکردم. یعنی جنازه ام را پیدا می کنند؟ 😨
ناگهان وحشتی عظیم مرا فرا گرفت .
نکند زنده زنده خوراک گرگ ها شویم .😰😱
این فکر آنچنان وحشتناک بود که ناگهان دست احمد را گرفتم .
از نگاهم منظورم را فهمید .
گفت : "نترس بالاخره به یک جایی میرسیم".
گفتم : "کاش زودتر بمیریم".😥
لب گزید و گفت: " #بیا_توسل_کنیم".
بر سر کوبیدم و گفتم: "تـ ــوسـســسل؟؟! دیگر کارمان تمام است.😵
بریده گفت : "نا... امید... نباش ! خدا ارحم الراحمین است. #به_داد_بنده_اش_میرسد."😇
فکر کردم احمد درست فکر میکند . به هر حال از هیچی بهتر است گفتم:
"ای خدا..."😫
چشمانم را از بی حالی بستم و فکر کردم اگر صدای احمد به گوش خدا برسد و بخواهد او را نجات بدهد من هم نجات پیدا میکنم.🙃
احمد گریان گفت:
"خدایا!...
خداوندا!....
تو را به عزت رسول الله قسم که مارو از این وضع نجات بده."😖😩😫
با چنان سوزی نام حضرت رسول را میبرد که دلم به درد امد و بغضم گرفت.😢
یعنی ممکن است این استغاثه که به عرش برسد خدا فریاد رسمان باشد؟😞
بالاخره احمد هم از صدا افتاد نگاهم به افتاب بود که مثل سراب میلرزید و نور کور کننده اش را بر ما میتاباند... کاش زودتر غروب کند تا لااقل در خنکای شب بمیریم. 🙄😩
این اخرین غروب زندگیه ماست و چه زندگیه کوتاهی! فقط سیزده سال...😭😭
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک‼️