eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_هفتم... این اخرین غروب زندگیه ماست و
💔 🌷 🌷 ... ناگهان سایه ای روی سینه ی احمد افتاد.😱 مار رو به سایه چرخید. بعد انگار کسی بر او ضربه زد که سرش را پایین انداخت و از روی سینه ی احمد کنار رفت.... نفس راحتی کشیدیم🙄 و متوجه ی سایه ی دو سوار شدم که بالای سرما ایستاده بودند😕 یکی از آنها سفید پوش بود بر اسبی سفید  و دیگری مردی چهارشانه و سبزپوش و اسبش سرخ . مرد سفیدپوش  از اسب پایین آمد و چند قدمی ما زیر اندازی انداخت. مرد دیگر با لبخند رو به روی ما نشست. زمزمه احمد را شنیدم که می گفت: "نجات پیدا کردیم".🙂 به زحمت سر بلندکردم . مرد سفید پوش مردی میان سال لاغر اندام بود با سر و ریشی خاکستری. دندان های مرد جوان سبز پوش سفید و درخشان بود و به ما لبخند میزد . مرد جوان با صدایی پر طنین گفت: "عجب سر و صدایی راه انداخته بودید . صحرا و آسمان از رسول خدا گفتن شما به لرزه در آمده بود".😉😊 احمد گفت : "صدای ما خیلی هم بلند نبود".🤔 مرد جوان گفت: "هم بلند بود و هم پرسوز"... جوان به احمد اشاره کرد و گفت: "بیا پیش من احمدبن یاسر".... احمد با لکنت گفت: "بـ..بله چـ..ـشم".😟 و زد توی سرش و آهسته گفت: "این ملک الموت است که نام مرا میداند...."😫 چشمانم از وحشت گرد شد😳😰. یادم آمد که آن مار چگونه گریخت نالیدم : "نرووو".😖 مرد گفت : "نترس... از من به تو خیر میرسد نه شر😊 حالا بیا!" احمد نالید: "نمیتوانم نا ندارم".😫😣 مرد گفت : "می توانی... بیا☺️ تو دیگر برای خودت مرد شده ای"😉. صدایش چنان نوازشگر و آرامش بخش بود که حتی اگر هم میخواست ، میکردم .😍 احمد سینه خیز خود را سوی او کشاند . مرد جوان دستی برسرش کشید و بعد بازو ها و کمرش را لمس کرد و گفت: "بلند شو"!😊 احمد به آرامی بلند شد و روی زانو نشست . شانه هایش از خمیدگی درآمد و راست شد. ترسم ریخت... این چه ملک الموتی است که جان نمی گیرد و جان می دهد؟🤔 درست وقتی از ذهنم گذشت: "پس من چه؟"😒 مرد روبه من چرخید و صدایم کرد : "محمود" !😊 و با دست اشاره کرد بیا.... چهار دست و پا به سویش رفتم. دست سپیدش را پیش آورد. چشمانم را بستم تا نوازش او را برشانه ها و بازوهایم احساس کنم که انگار موجی برتنم می دواند و مرا از نیرویی عجیب پر میکرد و چنان بوی خوشی برخاست که دلم می خواست همان طور شب ها و روز ها به همان حال بمانم و نوازش آن دست و آن بوی خوش را احساس کنم .... لاله ی گوشم را آرام کشید و گفت : "حالا بلند شو"...☺️ ... ✨ 💕 @aah3noghte💕