شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیست_و_هفتم... برایم خیلی سخت بود که
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_بیست_و_هشتم...
دست دراز کردم تا من هم میوه ای بچینم،اما نلگهان میوه ها از دسترس من دور شدند.
خواستم آب و شربت و شیر و عسل بنوشم، اما تا خم شدم، جوی ها چنان عمق یافتند که از دسترس من دور شدند.☹️
از آن جماعت پرسیدم:
"چرا شما به راحتی می خورید و می آشامید اما من نمیتوانم؟"
گفتند:
"زیرا تو هنوز پیش ما نیامدی!"
ناگهان عده ای سفید پوش را دیدم که پیش می آیند و زمزمه ای را شنیدم که میگفتند:
"بانوی ما دخت پیامبر فاطمه ی زهرا(س) است که می آید."
ملائکه ی بسیاری اطراف دخت پیامبر بودند و هر لحظه به تعدادشان افزون می شد.
وقتی دخت پیامبر نزدیک شدند، کنارشان جوانی بلند قامت و چهارشانه دیدم که صورتشان به نظرم آشنا می آمد.
مرا که دید، تبسمی بسیار دلنشین کرد.
چشمم که به خال گونه اش افتاد، ناگهان به یاد آن تشنگی و صحرا و سرور افتادم.😔
در خواب به خود لرزیدم.
زمزمه ی مردم را شنیدم که میگفتند:
"او محمد بن حسن، قائم منتظر است."😍
مردم برخاستند و سلام کردند بر حضرت فاطمه.
من هم ایستادم و گفتم:
"السلام علیک یا بنت رسول الله"
گفتند:
"و علیک السلام ای محمود! تو همان کسی نیستی که این فرزندم تو را از عطش نجات داد؟"
گفتم : "بله، او سرور و ناجی من است."
گفتند:
"نمیخواهی تحت ولایت او درآیی؟"
گفتم:
"این آرزوی من است".
حضرت تبسمی کردند و گفتند:
"بشارت بر تو باد که رستگار شدی."...
نگاه سرور مرا به یاد عمری انداخت که بی یاد او گذشته بود.😭
پشیمان جلو دویدم و خواستم دست او را بگیرم و طلب بخشش کنم که از خواب بیدار شدم.😭😭
جعفر آرام شانه هایم را می مالید و صدایم میکرد.
هوشیار که شدم گفتم:
"خواب امامتان را دیدم و خواب دخت پیامبر را."
جعفر گفت: "آرام باش و همه چیز را تعریف کن."
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
چون بزرگوارانِ همراه،
زحمت تایپ رو کشیدن،
کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست