فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
فیلمی در مورد شهیده گمنام
شهیده مریم فرهانیان🌺
#شهیده_مریم_فرهانیان
#شهیده_دفاع_مقدس
#سالروزآسمانےشدن
#فیلم
#دڂټۯٵ_ۿم_ۺھێډ_مێشن
#آھ_اےشھادت...
#شھێڋۿ_ۿٲ
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب📚 گفت: حاضرم فرمانده قرارگاه با تعجب نگاهش کرد. احتمالا" سن اش آن قدر کم بود که عق
💔
#معرفی_کتاب📚
کتاب «دختری کنار شط» با موضوع زندگینامه شهیده مریم فرهانیان، نوشته عبدالرضا سالمی نژاد در ۳۱۱ صفحه به همت نشر فاتحان چاپ و روانه بازار نشر شده است.
آنچه نگارنده را برآن داشته تا کتاب زندگی این شهید را دنبال کند و خواندنش را به #دختران_جوان توصیه کند فرایند پختگی، کمال و شکوفایی
یک دختر مسلمان جوان است که راه طولانی عرفان صد ساله را در میان برترین مسیر؛ شهادت میپیماید.»
📌بررسی زندگی شهیده مریم فرهانیان، پرداخت یک #شخصیت_ماجراجو و یا انسانی حادثهای نیست تا انتظار داشته باشیم حوادث و رویدادهای ناگفته ای در این کتاب بخوانیم
این کتاب در هشت فصل با عناوین خانواده، انقلاب اسلامی، مشارکتهای اجتماعی، جنگ تحمیلی، امدادگر جنگ، مدد کار جنگ، شهادت و عکس ها، اسناد و پیوستها به چاپ رسیده است
#شهیده_مریم_فرهانیان
#شهیده_دفاع_مقدس
#معرفی_کتاب
#سالروزآسمانےشدن
#دڂټۯٵ_ۿم_ۺھێډ_مێشن
#آھ_اےشھادت...
#شھێڋۿ_ۿٲ
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #میخوای_شهید_بشی⁉️ خدانکند که... حرف زدن و نگاه کردن به نامحرم برایتان عادی شود.☝️ پناه میب
💔
#میخوای_شهید_بشی⁉️
گفتم: «اي بابا! باز هم روزهاي؟ مگه تو چقدر روزهي قضا داري؟»
گفت: «اين روزهها جريمه است نه بدهي.»
گفتم: «داداش جان! يك جوري حرف بزن كه ما هم بفهميم.»
گفت: «يك خرده فكر كني ميفهمي آدم كي جريمه ميشه؟»
گفتم: «وقتي كار خطايي انجام بده.»
گفت: «آفرين! همينه.»
گفتم: «ما كه نفهميديم، مگه تو چكار كردي؟»
گفت: «اون رو ديگه خودم بهتر ميدونم.»
خيلي كنجكاو شده بودم. با اصرار گفتم: «بگو، بگو! ياالله بگو!»
خنديد و گفت: «باشه ميگم، ولي قول بده كه فقط من بدونم و تو.»
گفتم: «قول!»
گفت: «وقتي كه نتونم واسه نماز جماعت مسجد برم، فرداش جريمه ميشم و بايد روزه بگيرم.»
با تعجب گفتم: «واي چقدر سخت! حالا كي جريمهات ميكنه؟»
گفت: «وجدان، آبجي خانم! وجدان.»
#شهید_محمدحسین_اشرف
📚فرهنگنامه شهدای سمنان
💞 @shahiidsho💞
💔
داغی و گرمای مرداد
چیزی نیست در برابر آتشی که از رفتنت
بر جگرهامان ماند
مےدانستیم عاقبت پـر مےکشی
اما نمےدانستیم که اینقدر زود...
بُرد با تو بود
که با شھادت از این دنیا رفتی
و چه خسران زده ام من!!!
که جز دم زدن از یادتان
توشه ای برای آن سفر طولانی و سخت ندارم
من به تو ایمان دارم
حاشا رهایم کنی...
#شھیدجوادمحمدی
#مردادماهےعاشق
#تقارن_تولدت_با_عیدغدیر😍
#شھادت
#شفاعت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
برای شهید مفقودالاثر #محمد_ذوالفقاری
با گریه هایش از خواب بیدار میشود در آغوشش میکشد
آرامَش میکند..
هر مادری با بغل کردن بچش آرام میگیرد
از اینکه دارایی به این با ارزشی دارد حس صاحب بودن بهش دست میدهد.
سرش را روی سینش فشار میدهد از بالا به چهره ای معصومش نگاه میکند اگر میتوانست سینهء خود را میشکافت و آن را در داخل دلش میگذاشت،
بوسه ها سیرش نمیکنند آنقدر روی سینه فشارش میدهد تا دلش آرام گیرد.
اگر سختی باشد یک نفر هست که قرار هست مرد خانه شود یک نفر هست که بزرگ شود مادر را تاج سر خود کند دورش بگردد.
باز بغلش میکند و آرام میگیرد.
یک نفر که باید می بود تا آرام دل بیقرارِ مادر باشد اما ۳۵ سال است که نیست.
کاش میتوانست یکبار دیگر بغلش میکرد سرش را روی سینه اش میگذاشت دلش آرام میشد فقط یکبار دیگر....
هر وقت شهید گمنامی می آید سراسیمه به ستاد میرود....
نیست که نیست .
۳۵ سال هست که نیست اما مادر هنوز انتظار همان محمد ۱۷ ساله را میکشد.
محمدش می آید....
امیدوار هست که بیاید …
چون تابی برایش نمانده.
مادر حواسش نیس محمد الان یک مرد ۵۰ ساله هست که نیست ....
هر سربازی که شبیه محمد می بیند دنبالش راه میفتد...
نگاهش میکند...
از ترس اینکه باز محمد نباشد صدایش نمیکند چند خیابان بدنبالش میرود سرانجام دلش میخواهد بغلش کند صدایش میکند ....
و باز ....
عکسش شده مسکّن برای درد مادر ..
باز عکسش هست که...
میگذارد روی سینه اش ...
صورت چروک شده اش پر میشود از دانه های اشک..
کاش حداقل تکه استخوانی میرسید از محمدش
بغلش میکرد
مزاری برایش درست میکرد بلکه میتوانست مثل مادران شهید دیگر وقتی هوای پسرش به سر میزد میرفت بالای قبرش و در آغوشش میگرفت .
درد و دلش را میگفت
۳۵ سال هست که درد دل مادر محمد، محمد هست...
پیرشده اما هنوز انتظار میکشد شاید محمدش بیاید قبل از آنکه دیر شود....
#مادران_چشم_انتظار
#شھیدگمنام
#آھ_اے_شھادت
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @Aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_بیست_و_هفتم دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم. اون شونه ها بهم شهامت م
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_بیست_و_نهم
شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه ی خرمشهر پهن کرد.
از اردوگاه ما تا سالن غذاخوری ده دقیقه فاصله بود.
من وفاطمه و چند نفر دیگه از دخترها به سمت سالن غذاخوری حرکت کردیم.
فاطمه اینقدر خوب وشاد و بشاش بود که همه دوستش داشتند وبخاطر همین هیچ وقت تنها نمیشدیم.
شام ساده و بدمزه ی اردوگاه درمیان نگاه های معنی دار من وفاطمه هرطوری بود خورده شد.
وقتی میخواستیم به قرارگاهمون برگردیم فاطمه آرام کنار گوشم نجوا کرد:😉
_من امشب منتظرم..
ومن نمیدونستم باید از شنیدن این جمله خوشحال باشم یا ناراحت.
خلاصه با اعلام ساعت خاموشی همه ی دخترها راس ساعت نه به تختخوابهای خود رفتند و با کمی پچ پچ خوابیدند.
داشتم فکر میکردم که چگونه در میان سکوت بلند اینجا میتونم حرف بزنم که برام پیامکی اومد.
گوشیم را نگاه کردم و دیدم فاطمه پیام داده:
_'بریم حیاط'
تخت فاطمه پایین تخت من قرار داشت. سرم را پایین آوردم. دیدم روی تخت نشسته و کفشهایش را میپوشد.
چادرم را برداشتم و پایین آمدم و دست در دست هم از خوابگاه خارج شدیم.
گفتم :
-کجا میریم؟!مگه اجازه میدن تو ساعت خاموشی از خوابگاه بیرون بریم؟
گفت:
- نه. ولی حساب من با بقیه کلی فرق داره
راست میگفت.
وقتی چند نفر از مسئولین اونجا او را دیدند بدون هیچ پرسش و پاسخی به ما اجازه گشت زدن در حیاط اردوگاه را دادند.
به خواست فاطمه گوشه ی دنجی پیدا کردیم و روی زمین نشستیم..
فاطمه بی مقدمه گفت:
_خوب! اینم گوش شنوا. تعریف کن ببینم چیکاره ایم.
حرف زدن واعتراف کردن پیش او خیلی سخت بود.
نمیدونستم از کجا باید شروع کنم.گفتم:
-امممممم...قبلا گفته بودم که پدرم چه جور مردی بود..
-آره خوب یادمه و باید بگم با اینکه ندیدمش احساس خوب و احترام آمیزی بهشون دارم
آهی از سرحسرت کشیدم و
زیر لب گفتم:
-آقام آقا بود.! !کاش منم براش احترام قایل بودم.
باتعحب پرسید:
_مگه قایل نیستی؟!
اشکهام بیصبرانه😢 روی صورتم دوید و سرم رو با ناراحتی تکان دادم:
-نه.!!!! فکر میکردم قابل احترام ترین مرد زندگیم آقامه ولی من در این سالها خیلی بهش بد کردم خیلی...
دیگه نتونستم ادامه بدم و باصدای ریز گریه کردم.😭
فاطمه دستانم رو گرفت ونگاهم کرد تا جوی اشکهام راه خودشو بره. باید هرطوری شده خوابم رو امشب به فاطمه میگفتم وازش کمک میگرفتم پس بهتر بود اشکهایم رو مدیریت میکردم.
-آقام دوست داشت من پاک زندگی کنم. آقام خیلی آبرو دار بود.تا وقتی زنده بود برام چادرهای مختلف میخرید.
بعد دستی کشیدم رو چادرم و ادامه دادم:
-مثلا همین چادر! اینا قبلن سرم بود.
فاطمه گفت:
_چه جالب! پس تو #چادری_بودی؟ حدس میزدم.
با تعجب پرسیدم:
_ازکجا؟
-از آنجا که خیلی خوب بلدی رو بگیری
سری با تاسف تکون دادم و گفتم:
-چه فایده داره؟ این چادر فقط تا یکسال بعد از فوت آقام سرم موند.
-خوب چرا؟! مگه از ترس آقات سرت میکردیش؟
کمی فکر کردم و وقتی مطمئن شدم گفتم:
-نه آقام ترسناک نبود ولی آقام همه چیزم بود.او همیشه برام سوغات وهدیه، چادر اعلا میگرفت. منم که جونم بود و آقام. تحفه هاشم رو چشمم میذاشتم. درستشو بگم اینه که من هیچ احساسی به چادر نداشتم مگر اینکه با پوشیدنش آقام خوشحال میشه.
-خب یعنی بعد از فوت آقات دیگه برات شادی آقات اهمیتی نداشت؟
با شتاب گفتم:
-البته که داشت ولی آقام دیگه نبود تا ببینتم وقربون صدقم بره. میدونی تنها سیم ارتباطی من با خدا و اعتقادات مذهبی فقط پدر خدابیامرزم بود.
وقتی آقام رفت از همه چی زده شدم.از همه چی بدم اومد حتی تا یه مدت از آقام هم بدم میومد. بخاطراینکه منو تنها گذاشت. با اینکه میدونست من چقدر تنهام.بعد که نوجوونیمو پشت سر گذاشتم و مشکلات عدیده با مهری پیدا کردم کلا از خدا و زندگی زده شدم..
میدونم درست نیست اینها رو بگم.ولی همه ی اینا دست به دست هم داد تا من تبدیل بشم به یه آدم دیگه.
تنها کسایی که هیچ وقت نتونستم نسبت بهشون بیتفاوت باشم و همیشه از یادآوری اسمشون خجالت زده یا حتی امیدوار میشم نام 🌟خانوم فاطمه ی زهرا و آقامه.🌟
نفس عمیقی کشیدم و با تاسف ادامه دادم:
_ای کاش فقط مشکلم حجابم بود...خیلی خطاها کردم خیلی...
#قسمت_سی_ام
-ببین عسل هممون خطاهای بزرگ و کوچیک داریم تو زندگی فقط تو نیستی!
با التماس دستم رو بردهانش گذاشتم وگفتم:😣😢
-خواهش میکنم بزار حرفم رو بزنم چرا تا میخوام خود واقعیمو بهت معرفی کنم مانعم میشی؟
او دستم رو کنارزد و پرسید:
-حالا شما چرا اینقدر اصرارداری اعتراف به گناه کنی؟ فکر میکنی درسته؟ !
سرم رو با استیصال تکان دادم و گفتم:
-نمیدونم. ..نمیدونم...فقط میدونم که اگه بناباشه به یکی اعتماد کنم وحرفهامو بزنم اون تویی
-وبعد از این که بگی فکر میکنی چی میشه؟
-نمیدونم!!!! شاید دیگه برای همیشه از دستت بدم
او اخم دلنشینی کرد و باز با نمک ذاتیش گفت:
-پس تصمیم خودتو گرفتی!!!! فقط از راه حلت خوشم نیومد.
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_بیست_و_هفتم دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم. اون شونه ها بهم شهامت م
میتونستی راه بهتری رو برای دک کردنم پیدا کنی!
میان گریه خندیدم:😢😊
-من هیچ وقت دلم نمیخواد تو رو از دست بدم فاطمه
او انگشت اشاره اش رو به حالت هشدار مقابل دیدگانم آورد و گفت:
-والبته کورخوندی دختر جان! من سریش ترین فرد زندگیتم!
مطمئن نبودم..بخاطر همین با بغض گفتم:
-کاش همینطور باشه...
او خودش رو جمع وجور کرد و با علاقه گفت:
-خوب رد کن اعترافتو بیاد ببینیم...
میخواستم حرف بزنم که او با چشم وابرو وادار به سکوتم کرد وفهمیدم کسی به ما نزدیک میشود.
سرم را برگرداندم و همان خانمی که مسؤول برنامه ها بود را دیدم که با لبخندی پرسشگرانه به سمتمون میومد.
با نگرانی آهسته گفتم:
-وای فاطمه الانه که بیاد یه تشر بزنه بهمون
فاطمه با بیتفاوتی گفت:
-گنده دماغ هست ولی نه تا اون حد.. نگران نباش.رگ خوابش دست خودمه.
ایشون در حالیکه بهمون سلام میکرد مقابلمون ایستاد و با لحن معنی داری خطاب به فاطمه گفت:
-به به خانوم بخشی!!!میبینم که فرمانده ی بسیج در وقت خاموشی اومده هواخوری!!!
فاطمه با لبخند و احترام خطاب به او پاسخ داد:
-و خانوم اسکندری هم مثل همیشه با تمام خستگی آماده به خدمت!!
هردو خنده ی کوتاه واجباری تحویل هم دادند. بعد خانوم اسکندری خیلی سریع حالت چهره اش را جدی کرد و پرسید:
-مشکلی پیش اومده؟ چرا نخوابیدید؟ اگر فرماندهان ببینند گزارش میدن
فاطمه با آرامش پاسخ داد:
-قبلا با جناب احمدی هماهنگ کردم. بعد در حالیکه دست مرا در دستانش میگذاشت ادامه داد:
-دوست عزیزم حال خوشی نداشت.در طول روز وقتی برای شنیدن احوالاتش نداشتم.باخودم گفتم امشب کمی برای گپ زدن با ایشون وقت بزارم.
خانوم اسکندری نگاه موشکافانه ای به من انداخت و بگمانم با کنایه گفت:
-عجب دوست خوبی.!! پس پیشنهاد میدم اینجا ننشینید.سربازها رفت وآمد میکنند خوب نیست.
تشریف ببرید به خوابگاه مسئولین.
فاطمه گفت:
-ممنون ولی ما در مدتی که اینجا بودیم سربازی ندیدیم.ومیخواستیم تنها باشیم.
بنابراین خوابگاه مسئولین گزینه ی مناسبی نیست..
ماحصل صحبتهای این دونفر این شد که ما طبق خواست خانوم اسکندری که کاملا مشخص بود یک درخواست اجباریست به سمت خوابگاه مورد نظر که به گفته ی ایشون کسی داخلش نبود راه راکج کردیم و او وقتی به آنجا رسید به فاطمه گفت:
-من یکساعت دیگر برمیگردم.
که یعنی هرحرفی دارید در این یکساعت به سرانجام برسونید.
تا رفت به فاطمه با غرولند گفتم:
-بابا اینجا کجاست دیگه!!! یعنی یک دیقه هم نمیتونیم واسه خودمون باشیم.؟
فاطمه با خنده ی شیطنت آمیزی گفت:
-فقط یک ساعت....
گفتم.:
-خیلی کمه...
گفت:
_پس حتما صلاح نیست..
من با لجبازی گفتم:
-آسمون به زمین بیاد زمین برسه به آسمون من باید امشب باهات حرف بزنم
#ادامه_دارد
نویسنده:
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
💔
#پیشگویی_شهادت
سال آخر زندگی جهاد، در یکی از روزهایی که در یک منزل خوابیده بودیم، ساعت یک و سی دقیقه بامداد به ناگهان صدای گریه و ناله به گوشم رسید.
از جای خود برخاستم تا علت را جویا شوم و هنگامی که درب اتاق جهاد را کمی باز کردم، متوجه شدم وی در حال خواندن دعا به شدت گریه می کند.
من در طول مدت آشنایی خود با جهاد هیچگاه با چنین صحنهای مواجه نشده بودم.
آنچه که من از جهاد سراغ داشتم، یک شخصیت لطیف و شوخ طبع بود.
هیچگاه او را در حال گریستن آن هم به این صورت ندیده بودم.
جهاد حتی در سال آخر زندگی خود نماز شب میخواند و هر شب می گریست و با امام زمان (عج) مناجات می کرد.
به یاد دارم هشت ماه پیش از شهادت جهاد،
شبکه العربیه گفتگویی را با یکی از سران معارضان سوری انجام داد.
این عضو ارشد معارضان سوری تصریح کرد که حزب الله جهاد مغنیه را مأمور پیگیری پرونده جولان اشغالی کرده است.
روزی جهاد را دیدم و از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ چگونه رسانههایی همچون العربیه و اسکای نیوز به عهده دار شدن عملیات جولان توسط تو پی برده اند؟ وی در پاسخ جمله ای به من گفت که هیچگاه آن را فراموش نمی کنم. وی گفت:
«آیا زیباتر از لحظهای که من در جریان بمباران بالگردهای نظامی اسرائیل ترور می شوم، وجود دارد؟»
هیچگاه این پاسخ را فراموش نمی کنم.
پاسخ بسیار شوکه کننده ای بود، خصوصا که مدتی بعد جهاد دقیقا با شلیک بالگرد صهیونیستها به شهادت رسید
#شھیدجهادعمادمغنیه
#آھ_اے_شھادت
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @Aah3noghte💕