شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_بیست_و_نهم شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه ی خرمشهر پهن کرد. از ارد
با ناباورے نیگام میکرد. پرسید
_خودتے؟
دلش میخواست بگم نه ولے من سرمو پایین انداختم. #خجالت_ڪشیدم.
گفت :
_حیف اون مادرو پدر!!! همین! دیگہ نپرسید #چرا؟
نپرسید #دردت چے بود کہ این شدے؟
یا دست ڪم ازخودش هم نپرسید ڪه تا حالا ڪجا بوده؟
چرا اینهمہ مدت ازم غافل بوده؟
نپرسید اگر ما ڪنارش بودیم شاید رقیه سادات اینطورے نمیشد.
بعد رفت از پاقدم خوب داییم سرو کله ی ڪل فامیل حتےسرو کلہ ی مهرے هم پیداشد.
همه اومده بودند تابلوی نقاشے شده ی آسد مجتبی رو ببینند و لب گاز بگیرن که واااای بببین دختر آسد مجتبی به چہ وضعے گرفتارشده؟
و با چهارتا فحش و درے ورے بزارن برن..
رفتن مثل اول ڪه نبودن
من موندم و دوستایے که همہ چیز من شده بودن تو اون روزها و مهمونے های گاه و بیگاه شده بود مرحمے برای قلب و روح جریحہ دار شده ام.
سال آخر دانشگاه بودم.
اوضاع مالیم درست حسابے نبود. سحر میخواست برگرده شیراز و ما دیگه خونه ای نداشتیم.
من ونسیم تو بدشرایطے بودیم همون موقع بود که نسیم بهم یاد داد که چطورے ادعاے میراث ڪنم و با کمک دوستهاے وڪیلش تونستم سهم الارثم رو از مهرے بگیرم و خونه ی کوچیکے بخرم و حداقل خیالم راحت باشه یہ سقفے بالاسرمہ ولی با خونه ی خالے نه میشد شڪم سیر ڪرد نه خرج تحصیلم در میومد.
ڪار درست وحسابے ای هم کہ پول مناسبے توش باشه گیرم نمیومد.
نمیدونے چقدر اون سال بهم سخت گذشت..
نسیم پدرے داشت کہ مثل ڪوه پشتش بود و مادرے کہ همیشه بهش زنگ میزد وحالشو میپرسید.
هرچند کہ قدر اونها رو نمیدونست و بہ دلایل خیلے بے اهمیت ازشون متنفر بود و میخواست اونها رو نبینه ولے بالاخره سایه ی بزرگتر بالاے سرش بوداما من.
من خیلے تنها بودم فاطمه خیلےتنها....
یه روز نسیم با دوست پسرش ڪه بچہ ی زرنگ وباهوشے بود ازم پرسیدند
_اگہ با یک پسر پولدار دوست شم عرضہ دارم اونو نگهش دارم و اونو شیفته ی خودم کنم؟
من کمے فڪر ڪردم و با توجه بہ شناختے ڪه از درون مخفے خودم داشتم گفتم :
_آره... ڪاری نداره
هردوشون خندیدند. مسعود دوست پسر نسیم گفت:
_اگہ بتونے دختر ڪه نونت تو روغنه
احتیاجے به ڪار ندارے و میتونے حداقل خرج زندگیتو تامین کنے
اولش فک ڪردم شوخے میکنند ولے اونها جدے بودند.
مسعود گفت :
_تو،هم جذابے، هم زیبا. بیشتر دخترهاے تهرانی حتی از نوع خانواده دارش فقط از همین طریق تو تهران زندگیشونو میگذرونن
نسیم به مسعود گفت:
_عسل نمیتونہ زیادے سادست.
مسعود اما میگفت
_شرط میبندم روش
ومن قربانے یک شرط بندی احمقانہ شدم و براے اینڪه بہ نسیم اثبات ڪنم من هم جذاب و زیبا هستم
تمام توان خودم رو بڪار گرفتم
تا قلب اون پسر پولدارے ڪه مسعود برام انتخاب ڪرده بود رو بہ دست بیارم.
اولش قسم میخورم فقط ڪه در ظاهر امر پیروزی با من بود و روز به روز در ڪارم خبره تر میشدم ولی من خیلے چیزها رو باختم.
خیلے چیزها. ..
#ادامه_دارد...
نویسنده؛
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_سی_و_یک_و_سی_و_دو (دوقسمت ادغام شده) با تمام نفرتے ڪه ازخودم وڪارهام د
بالا نیارم.
فاطمہ شانہ هایم را ماساژ میداد.نمیدانم آب از ڪجا آورده بود وروے صورتم میپاشید.
چند نفرے دوره ام ڪرده بودند و هر کدام نظرے مےدادند.
میان آن همہ صدا ولے یڪ صداے آشنا زنده ام ڪرد:
-یا الله! چیشده خانوم بخشے؟!
فاطمہ صداش نگران و مستاصل بود:
-نمیدونم. حاج آقا. حالشون بہ هم خورده رنگ بہ رو ندارن
-هیچے نیست.. گرما زده شدن. با خانمها ڪمڪشون ڪنید ببریمشون یڪ مرڪز پزشڪے!
چشمان نیمہ بازم رو بہ سوے صدا چرخاندم.
نیم رخ زیبا و پر ابهت او را دیدم ڪہ گوشے موبایلش رو ڪنار گوشش قرار داده بود و با ڪسے چیزے را هماهنگ میڪرد.
انگار داشت درباره ے من حرف میزد.
میگفت
_شما منتظر ما نمونید. ما اگر رسیدیم با یڪ وسیلہ ے دیگر خودمونو بهتون میرسونیم.
تا همین چند دقیقہ پیش آرزو میڪردم هرچہ زودتر حالم خوب شود و بتونم سرپا بشم
ولے حالا تمام سلولهام خداروشاڪر بود بخاطر این حال خراب.!!
نمیدانم دیگران هم از چشمان نیمہ بازم متوجه میشدند ڪہ من بہ چہ ڪسے نگاه میڪنم؟
فاطمہ شانہ ام رو گرفت و با مهربانے پرسید ڪہ
_آیا میتونم راه برم یا نہ؟
صدای یڪے از بومے هاے آنجا رو شنیدم ڪہ خطاب بہ حاج مهدوی گفت:
-حاج آقا خواهرمونو سوار ماشین من ڪنید برسونمتون درمونگاه.
حاج مهدوے گفت:
_خیر ببینید و چندثانیہ بعد من بہ ڪمڪ فاطمہ داخل اون ماشین بودم.
تڪانهاے ماشین وگرماے بیش از حد صندلیها وضعم را بغرنج تر ڪرد.
دستم را جلوے دهانم گرفتم تا محتویات معده ام خالے نشود.
با نالہ واشاره بہ فاطمہ فهماندم چہ اتفاقے در شرف افتادن است. فاطمہ سراسیمہ بہ ڪیفش نگاه ڪرد وگفت _تحمل ڪن من چیزے همراهم ندارم.
راننده ڪہ متوجہ گفتگوے ما شده بود بہ فاطمہ گفت:
_تو زیب صندلے باید یڪ پلاستیڪ باشہ.
فاطمہ با عجلہ دنبال پلاستیڪ گشت و من پشت سر هم آب دهانم را قورت میدادم تا بالا نیاورم.
بدترین لحظات عمرم همان لحظات بود. چون اگر این اتفاق مے افتاد نمیتونستم تو روے هیچ ڪدامشون نگاه ڪنم.
تافاطمہ پلاستیڪ را جلوے دهانم گرفت حالم بہ هم خورد و معده و روده ام از شدت حملہ ے محتویات بہ سمت بالا میسوخت ودرد گرفت..
ولے بعدش ڪمے آرام گرفتم وسبڪ شدم.
روے صندلے ولو شدم و با صداے نسبتا بلندے نالہ میڪردم. دستانم خواب رفتہ بود و گلویم میسوخت.
فاطمہ کمے بهم آب داد و با ڪتاب دعایش بادم میزد.
نگاهم رو بسمت حاج مهدوے ڪہ ڪنار راننده نشستہ بود دوختم
و خوشحال از اینڪہ او بخاطر من اینجا بود اشڪهایم روان شد.
طفلڪ فاطمہ فڪر میڪرد اشڪهایم بخاطر حالم است، خبر نداشت ڪه من وقتے بہ این مرد نگاه میڪنم دنیا رو فراموش میڪنم.
نمیدانم چرا دست از این عشق دور از دسترس برنمیداشتم و چرا هر بار با دیدن قد و بالاے حاج مهدوے دست و پایم رو گم میڪردم و دنیارو زیبا میدیدم.
چرا با اینڪہ حاج مهدوے ڪوچڪترین توجهے بہ من نداشت باز هم گرفتارش بودم.
بہ درمانگاه رسیدیم .
حاج مهدوی مقابلم قرار گرفت و با نگرانے پرسید :
-بهترید خانوم ان شالله؟
-من تکیہ بہ شانہ ے فاطمہ زدم و با اشاره ے چشم و سر پاسخش را دادم.
او با رضایت گفت:
_خوب الحمدالله.. الان میریم پزشڪها یڪ نگاه میندازن بهتون. احتمالا سرمے هم تزریق میڪنند و بهتر میشید.
دلم میخواست بخاطر مزاحمتم عذرخواهے ڪنم
ولے ناے صحبت نداشتم.
دقایقے بعد من در بخش اورژانس بسترے بودم و طبق پیش بینے حاج مهدوی بهم سرم آمپولهاے💉 تقویتے تزریق ڪردند.
ادامہ دارد…
نویسنده؛
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_سی_و_چهارم بغضم دوباره سرباز ڪرد.😢 #پشیمون_شدم_ڪه_چرا_اینهارو_گفتم.
از زندگیت بیرونش ڪنے...
جملات فاطمہ #تردیدها و #دودلیهاے هاے این چند دقیقہ ام رو بہ #یقین بدل ڪرد.
تصمیم گرفتم گوشیمو جواب بدم و بہ ڪامران همہ چے رو بگم.
قبل از برداشتن گوشے در دلم یاد #آقام افتادم و از او مدد خواستم ڪمڪم کنہ و #دعاگوم باشہ.
فاطمہ بیرون رفت تا شاید من راحت تر صحبت ڪنم.
-بله
صداے نگران وعصبانے ڪامران از پشت خط گوشم را ڪر ڪرد:
-سلام.!! هیچ معلومہ سرڪار خانوم ڪجا هستند؟
با بے تفاوتے گفتم:
_هرجا!!!! لطفا صدات رو پایین بیار
ڪامران دیگہ صداش عصبانے نبود. انتظار نداشت ڪہ من چنین جواب بے رحمانہ اے بہ نگرانیش بدم.
با دلخورے گفت:
_خیلییے بے معرفتے عسل.. چندروزه غیبت زده. نہ تلفنے..نہ خبرے نہ اس ام اسے.. هیچے هیچے. الانم ڪہ بعداز اینهمہ مدت گوشیمو جواب دادے دارے باهام اینطورے حرف میزنے!!
دلم براش سوخت ولے با همون حالت جواب دادم:
-وقتے تلفنت رو جواب نمیدم لابد موقعیت پاسخگویے ندارم. چرا اینقدر زنگ میزنے؟
او داشت از شدت ناراحتے و حیرت از تغییر لحن من در این مدت منفجر میشد واین ڪاملا از رنگ صدایش مشخص بود.
-عسل تو چتہ؟؟ چرا با من اینطورے حرف میزنے؟؟ مگہ من باهات ڪارے ڪردم ڪه اینطورے بے خبر رفتے و الانم با من سرسنگین حرف میزنے؟
-نہ ازت هیچے ندیدم ولے …
چرا #شهامت گفتن اون جملہ رو نداشتم؟ من قبلا هم اینڪار رو ڪردم. چرا حالا ڪہ هدف زندگیم رو مشخص ڪردم جرات ندارم بہ ڪامران بگویم همہ چے بین ما تمومہ.
ڪامران ڪارم را راحت تر ڪرد.
-چی؟؟ منم دلتو زدم؟
این سوال ڪافی بود براے انزجار از خودم وڪارهام.
دلم براے ڪامران و همہ ی پسرهایے ڪہ ازشون سواستفاده میڪردم گرفت.
سڪوت ڪردم..
سڪوتم خشمگین ترش ڪرد:
-پس حدسم درست بود.. اتفاقا یه چیزے در درونم بهم میگفت ڪہ دیر یا زود این اتفاق مے افتہ ولی منتها خودمو میزدم بہ خریت!!! اما خیالے نیست..
هیچ وقت بہ هیچ دختری التماس نڪردم!ا ولے ازت یہ توضیح میخوام.. بگو چیشد ڪہ دلتو زدم و بعد بسلامت
اصلا گمان نمیڪردم ڪہ ڪامران تا این حد با منطق و بے اهمیت با این موضوع برخورد ڪند.
واقعا یعنے این #دوستے تا این حد براے او #بےارزش بود.!؟
با اینڪہ بهم برخورده بود ولے سعے ڪردم غرورم رو حفظ ڪنم و با لحنے عادے گفتم:
-من قبلا هم گفتہ بودم ڪہ منو دوست دختر خودت ندون. من در این مدت خیلے سعے ڪردم تو رو در دلم بپذیرم ولے واقعا میبینم ڪہ داره وقت هر دومون تلف میشه….
ڪامران ڪہ مشخص بود دندانهایش رو موقع حرف زدن بہ هم میفشارد جملہ ام را قطع ڪرد و با لحن تحقیر آمیز و بےادبانہ اے گفت:
_ببییییین..بس ڪن ..فقط بہ سوالم جواب بده..
لحظه اے مڪث ڪرد و با اضافہ ڪردن چاشنے نفرت بہ همون لحن پرسید:
-الان با ڪدوم خری هستے؟؟ از من خاص تره؟؟
گوشهایم سوت میڪشید…حرارت بہ صورتم دوید. با عصبانیت وصداے لرزون گفتم:😡
_بهتره حرف دهنتو بفهمے. نہ تو نہ هیچ ڪس دیگہ ای رو نمیخوام تو زندگیم داشتہ باشم..
و گوشے رو قبل از شنیدن سخنے قطع ڪردم.
نفسهام بہ شمارش افتاده بود.
آبمیوه اے ڪہ فاطمہ برایم ریختہ بود را تا تہ سرڪشیدم.
بہ سرمم نگاه ڪردم ڪہ قطرات آخرش بود.
ڪاش فاطمہ اینجا بود. ڪاش الان در آغوشم میگرفت.
واقعا او ڪجا رفتہ بود؟ روے تخت نشستم و با چندبار تنفس عمیق سعے ڪردم آرامش رفتہ رو بہ خودم برگردونم ولے بے فایده بود.
راستش در اون لحظات اصلا از ڪاری ڪہ ڪرده بودم مطمئن نبودم. این اولین بار بود ڪہ ڪامران با من اینقدر صریح و بے رحمانہ صحبت میڪرد.
حرفهایش نشان میداد ڪہ او در این مدت بہ من اعتمادے نداشتہ و انتظار این روز رو میڪشیده.
پس با این حساب چرا بہ این رابطہ ادامہ داد؟
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_سی_و_ششم در مدتے ڪہ زیر سُرم بودم از فرط خستگے بیهوش شدم. در خواب،💤 حاج
رو عقب ڪشید و نشست و گفت:
-عذرمیخوام ..ببخشید جسارت بنده رو ..
و با حالتے معذب شروع بہ ڪشیدن غذا ڪرد.
من خوشحال از پیروزے، شروع بہ خوردن ڪردم و بہ فاطمہ نگاه پیروزمندانہ اے انداختم.
در مدت این ده سال بهترین رستورانها رو رفتم.
گرونترین غذاها رو با شیڪ ترین پسرها تجربہ ڪردم
ولے بدون اغراق میگم طعم دلچسب و خاطره انگیز اون غذا و اون میز هیچ گاه از خاطرم نمیرود.
اما از آنجا ڪہ خوشیهاے زندگے من همیشہ ڪوتاه بوده درست در لحظاتے ڪہ غرق شادمانے و امیدوارے بودم تلفنم زنگ زد.
زنگ نہ…ناقوس شوم بدبختیم بود ڪہ باصداے بلند نواختہ میشد..😒
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_سی_و_هشتم سرُمم رو از دستم جدا ڪردم و از روے تخت پایین آمدم. پاهایم س
نداشتم.
فاطمہ دستش را روے دستم گذاشت وگفت:
_من اینا رونپرسیدم تا ازم معذرت بخواے..پرسیدم چون نگرانتم.
لبخند قدرشناسانہ اے زدم:
-خوبم….
#واسہ_تغییر_باید_از_خیلے_چیزها_گذشت.. دارم میگذرم…
مهم نیست چقدر سختہ..مهم اینہ ڪہ دارم میگذرم.
فاطمہ بانگرانے پرسید:
_ڪمڪے از دست من برمیاد؟
_آره..شاید دعا!
ڪیفم رو از روے میز برداشتم.
گفت:غذات هنوز تموم نشده…
نگاهے دوباره به بشقابم🍽 انداختم ونجوا ڪردم:
-بس بود! تا همینجاش هم طعمش برام خاطره شد..
#ادامه_دارد...
نویسنده؛
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_چهل_و_یکم تلفنم📲 زنگ خورد. ڪاش میشد جواب نداد. ڪاش میشد تمام پلهاے ار
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_چهل_و_چهارم
فاطمہ گیج و منگ از حرفهام فقط نگاهم ڪرد.
حاج مهدوے از آنسوے سالن بہ طرفمون مے اومد
تصور ڪردم
اگر او بجاے این لباس ڪت وشلوارے شیڪ میپوشید چقدر جذابتر و جنتلمن تر از مردهاے دورو برم بود!
او با اینهمہ جذابیت چرا حاضر بہ پوشیدن این لباس شده بود؟!
او هم میتوانست مثل باقے مردهاے هم سن وسال خودش لباس بپوشد و جوانے ڪند ولے این راه واین لباس رو انتخاب ڪرده بود.
هرچند من عاشق این لباس بودم. لباسے ڪہ خوشبختانہ تن هر مردے در اطرافم دیدم مهربان و شریف بود!
حالا یا این از خوش اقبالے من بود یا بخاطر خاطرات خوب ڪودڪیم…
نزدیڪمون شد..
باز با همان نگاه محجوب! گفت:
_ببخشید معطل شدید..
من او رو معطل ڪرده بودم..
من او را از ڪار و زندگے انداختہ بودم اونوقت او از ما بابت معطلے عذر میخواست!
از من پرسید :
_بهترید؟
وقتے مستقیم مرا خطاب قرار میداد غرق شادی میشدم.
با نگاهے مستقیم زل زدم بہ چشمانے ڪہ فقط گوشہ ے چادرم رو میدید وگفتم:
_خیلے خوبم.. مگر میشہ بنده هاے خوب خدا منو مورد لطف وعنایت خودشون قرار بدن و من خوب نباشم!
چقدر شبیہ خودش حرف زدم!
حتے لحن حرف زدنم همانند خودش بود..
ڪاش حیاے نگاه او هم یاد بگیرم.!! فڪر میڪنم از زمانیڪہ خودم رو شناختم چشمانم حیا نداشت.!!😞
فاطمہ بے خبر از همہ جا پلاستیڪ غذاها رو از روے میز برداشت و درحالیڪہ بازوے منو میگرفت گفت:
_زود باش فڪ ڪنم خیلے دیره. حاج مهدوے عجله داره
#قسمت_چهل_و_پنجم
صداے ضربان قلبم 💓رو از گوشهاے ملتهبم میشنیدم و داشتم ڪر میشدم.
چرا او اینطورے نگاهم ڪرد؟
نڪنہ منو شناخت؟
یا مبادا نگاه بےحیام موجب شد ڪہ او فڪر ڪنہ من با نیت نگاهش ڪردم؟!
اے لعنت بہ این چشمها!
اے لعنت بہ این نگاه!
حاج مهدوے حتے در خیابان هم با ما هم قدم نشد.
انگار ما با او نبودیم.
انگار ما وجود نداشتیم.
فاطمہ بے توجہ بہ حال و روز من با غرولند در حالیڪہ نفس نفس میزد و میخواست زودتر بہ حاج مهدوے برسیم گفت:
_اے بابا…این بنده ے خدا چرا داره تختہ گاز میره. ڪلیه ام درد گرفت. مگہ تو غذا چیزے بوده؟
من ڪہ میدانستم عامل این رفتار منم با گلویے ورم ڪرده از بغض، فقط راه میرفتم.
نہ با قدمهاے تند بلڪہ با گامهایے سنگین.
بالاخره حاج مهدوے ایستاد.
و باز قلب من هم ایستاد!
از دور میدیدم ڪہ تسبحیش رو در مشتش فشار میدهد.
انگار داشت گلوے مرا میفشرد..
یڪ قدم بہ عقب برداشت و ما رو دید ڪہ مثل لشڪر شڪست خورده بہ سمتش میریم.
فاطمہ جلوتر از من بود و حالا دستے بہ پهلو داشت.
حاج مهدوے بہ آرومے بہ سمتمون اومد. در دلم غوغایے بود.
تصاویر ڪابوسم جلوے چشمانم رژه میرفت و هر آن احساس میڪردم همه چیز خراب میشہ. وقتے بہ ما رسید هنوز چهره اش درهم بود.
فاطمہ از روے حیا، دستش رو از پهلویش برداشت.
حالا اگر من جاے او بودم آه ونالہ هم چاشنے ڪارم میڪردم تا توجہ حاج مهدوے رو بہ خودم جلب ڪنم!
ولے دنیاے من وفاطمہ خیلے با هم فرق داشت.
حاج مهدوے با نگاهے سنگین خطاب بہ فاطمہ گفت:
-من تند میرم یا شما آروم راه میاین؟!
فاطمہ هن هن ڪنان گفت.:
-حاج آقا نمیدونم. فقط میدونم واقعا من یڪے از نفس افتادم...
#ادامه_دارد...
نویسنده؛
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_چهل_و_چهارم فاطمہ گیج و منگ از حرفهام فقط نگاهم ڪرد. حاج مهدوے از آن
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_چهل_و_ششم
حاج مهدوے نفس عمیقے ڪشید و با لحن آرومترے گفت:
-شرمندتونم. آخہ خیلے دیره. اگر عجلہ نڪنیم نمیتونیم بہ ڪاروان برسیم.
من مغموم وشرمنده😓 چشم بہ سنگ فرش خیابون دوختہ بودم و دندان بہ هم میساییدم.
امروز چقدر روز بدے بود.
نہ بے انصافیہ.
نمیتونست روز بدے باشه!! همہ چیز در آینده معلوم میشہ…
معلوم میشہ امروز روز خوبے بوده یا بد.!!!
روزهاے فراوونے در زندگیم بودند ڪہ #گمان_میڪردم_خوبند و الان از یادآوریش شرم میڪنم.
و روزهایے بد رو تجربہ ڪردم ڪہ حالا با لبخند ازشون یادمیڪنم.!
حاج مهدوے در مقابل من مثل سنگ بود؛ سخت وخارا!!!
اما در مقابل فاطمہ سراسر خضوع و احترام بود و این واقعا مرا آزار میداد!
اونقدر در اون لحظات احساس بد و تحقیر آمیزے داشتم ڪہ دلم میخواست پشت ڪنم بہ آن دو و ازشون جداشم.
داشتم با خودم دودوتا چهارتا میڪردم که فاطمہ با صداے نسبتا بلندے صدام ڪرد:
-خانوم حسینے؟؟ میگم نظر شما چیہ؟
با دلخورے و بی اطلاعے پرسیدم:
-درمورد چے؟
فاطمہ ڪہ واضح بود فهمیده من یه چیزیم هست با لحن آروم ومحترمانه اے گفت:
_حاج آقا میفرمایند بہ ڪاروان نمیرسیم چون احتمالا دیگہ توقف ندارند. موافقید خودمون بریم اردوگاه؟
من با دلخورے و بغض گفتم:
_براے من فرقے نمیکنہ. من چیڪاره ام ڪہ از من سوال میڪنید. مسوول هماهنگے شما هستید. من فقط یڪ حرف دارم واون ابراز شرمندگیہ بخاطر وضع موجود..
فاطمہ اخم دلنشینے ڪرد و در حالیڪہ دستمو میگرفت گفت:😊
_این چہ حرفیہ عزیزم؟! شما حق ندارے شرمنده باشے. این اتفاق ممڪن بود واسہ هرڪسے بیفتہ.
اما حاج مهدوے هیچ ڪلامے نگفت و قلبم رو واقعا بہ درد آورد.
اشڪ در چشمانم جمع شد…
#قسمت_چهل_و_هفتم
قلبم بہ درد آمد.
حس بے پناه شدن داشتم.
مثل همون روزے ڪہ داییم تو خیابون دیدتم.
مثل همون شبے ڪہ اون خانومہ از صف اول جدام ڪرد فرستادتم آخر صف…
اون روزها هم نمیخواستم اشڪم پایین بریزه ولے اشڪهام فرمانبردار خوبے نبودند.
آبرومو بردند! مثل امروز!😢
نمیخواستم فاطمہ اشڪهامو ببینند.
پشتم را بہ آنها ڪردم و وانمود ڪردم ڪہ چادرم رو درست میڪنم.
سریع از زیر چادر اشڪهاے بی پناهم رو از روے گونہ هام پاڪ ڪردم.
فاطمہ ڪنار گوشم نجوا ڪرد.
-عسل چتہ؟! چرا امروز اینطورے شدے تو..😒
جواب ندادم. بغضم رو قورت دادم و با غرور راه افتادم.
حالا حاج مهدوے و فاطمہ جاموندند.
ولی طولے نڪشید ڪہ حاج مهدوے آمد
او با لحن آرومے گفت:
_ڪجا تشریف میبرید؟ راه از این طرفہ.
ایستادم.
چشمهام تازه خشڪ شده بود.
وقتے باهام حرف زد دوباره خیس شدند. نگاهش ڪردم.
نگاهم نمیڪرد.
تصویرے ڪہ مدام در این چند مدت تڪرار میشد!
میدونستم این بار دیگہ بہ هیچ طریقے نگاهم نمیکنہ.
فهمید نگاهش میڪنم.
اگر فاطمہ اینجا نبود داد میزدم.
هوار میڪشیدم ڪہ آهاے چه خبره؟! جرم من چیہ ڪہ اینطورے نگاهم میکنے؟!
من شاید مثل فاطمہ پاڪ و باوقار نباشم..
ولے اونقدر شخصیت دارم ڪہ گدایے محبت تو رو نڪنم
پس خودت رو نگیر😏…
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_چهل_و_ششم حاج مهدوے نفس عمیقے ڪشید و با لحن آرومترے گفت: -شرمندتونم.
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_چهل_و_هشتم
فاطمہ بهانه بود...
من هیچ وقت شهامت گفتن این جملات رو نداشتم چون مدتها بود فراموش ڪرده بودم درد تحقیر شدن رو..
چون مدتها بود مغرورانہ زندگے میڪردم.
با اخم از فاطمہ پرسیدم:
_از ڪجا باید بریم؟
حالا بهتر شد.!!
بگذار من هم مثل خودش باشم. چرا باید او را مخاطب خودم قرار بدم وقتے او ڪوچڪترین توجہے بہ من ندارد!
از این بہ بعد با او ڪلامے حرف نمیزنم ڪہ مبادا خداے ناڪرده موجب گناه ایشون بشم!!!
فاطمہ ڪہ هرچہ بیشتر میگذشت گیج تر و سردرگم تر میشد
نگاهے بہ هردوے ما ڪرد.
حاج مهدوے بہ فاطمہ مسیر رو اشاره ڪرد و هر سہ نفر راه افتادیم.
ڪنار خیابان ایستاد و با ماشینهایے ڪہ ڪنارپاش ترمز میڪردند درباره ے مسیر و قیمت حرف میزد.
فاطمہ با شرمندگے بہ من گفت:
_عسل به گمونم میخوان دربست بگیرن. میدونے هزینش چقدر بالا میشہ؟!!
من عصبے و سر افڪنده درحالیڪہ دندانهامو فشار میدادم گفتم:
-نگران نباش..
فاطمہ با تعجب پرسید:😟
_هیچ معلومہ چتہ؟ چیشده آخہ؟! چرا یڪ دفعہ اینقدر تغییر کردے؟!
فاطمہ اینقدر پاڪ و معصوم بود ڪہ نمیدونست بخاطر یڪ #نگاه_غیرعمد این اوضاع پیش امده و حاج مهدوے هم مثل باقے نزدیڪانم منو با بے رحمے قضاوت ڪرده..
پوزخندے زدم و سر تڪان دادم ولے فاطمہ اینقدر دانا و با ادب بود ڪہ سڪوت ڪرد و با اینڪہ میدانست پوزخند من خیلے جوابها در پسش داره چیزے نپرسید!
بالاخره حاج مهدوے با یڪ نفر ڪنار اومد و بہ ما اشاره ڪرد سوار ماشین بشیم.
وقتے نشستیم هنوز راننده در مورد قیمت حرف میزد
-حاج آقا بخدا هیچڪس با این قیمت نمیبرتتون..من بہ احترام لباستون واین دوتا خانوم بزرگوار اینقدر طے ڪردم!
حاج مهدوے با خنده ے ڪوتاهے گفت:
_ان شالله خدا خیرت بده برادرم. ما هم اینجا مسافریم. خوبہ ڪہ رعایت میهمان میڪنید. بیخود نیست ڪہ مردمان جنوب در مهمان نوازے شهره اند!
من ڪہ حسابے همہ ے اتفاقات اخیر ذهنم رو آزار میداد
و با رفتار بے رحمانہ ے حاج مهدوے سرافڪنده و تحقیر شده بودم میان حرف آن دونفر پریدم و از راننده پرسیدم:
_آقا ببخشید چند طے ڪردید؟
راننده ڪہ جاخورده بود نگاهے از آینہ بہ من ڪرد و با مظلومیت گفت:
_سے تومان!!
من چشمهام رو بستم و در سڪوت ماشین از پنجره ے فاطمہ،
دست نرم وگرم باد رو مهمون صورتم ڪردم.
#قسمت_چهل_و_نهم
ڪاش میشد زمان را بہ عقب برگردوند!
ڪاش میشد دنیا با من مهربانتر باشد!
ڪاش من هم شبیہ فاطمہ بودم!😢
ڪامل و دوست داشتنے و پاڪ!
پاڪے فاطمہ او را نزد همگان دوست داشتنے و بے مثال ڪرده بود.
اما نہ!
من در این دنیا هیچ وقت نتونستم اونجورے ڪہ دلم میخواست زندگے ڪنم.
همیشہ نقش بازے میڪردم.
🌹میخوام خودم باشم. رقیہ سادات!🌹
خوابم برد.💤
آقام رو دوباره دیدم.
این بار در صندلے شاگرد بجاے حاج مهدوے نشستہ بود.
برگشت نگاهم ڪرد. نگاهش مثل قبل سرد نبود ولے سنگین بود.
پرسیدم :
_هنوز ازم دلخورے آقا؟😢
بجاے اینڪہ جوابم رو بده ، نگاهے بہ چادرم انداخت ویڪ دفعہ چشمانش خندید و گفت.
_چقدر بهت میاد..😊
از خواب پریدم..چہ خواب ڪوتاهے!!
فاطمہ خواب بود.
و حاج مهدوے دستش رو روے پنجره ے باز ماشین گذاشتہ بود وانگار در فڪر بود.
بالاخره بہ اردوگاه رسیدیم.
راننده مشغول خوش وبش وتعارف پراڪنے با حاج مهدوے بود ڪه بہ سرعت از داخل ڪیفم سے تومن بیرون آوردم و بہ سمت راننده تعارف ڪردم.
حاج مهدوے ڪہ از ماشین تقریبا پیاده شده بود و دستانش رو دراز ڪرده بود بہ سمت راننده تا پولش را بدهد رنگ صورتش سرخ شد و با ناراحتے بہ راننده گفت:
_نگیرید لطفا.
من هم با همون لجاجت پول را روے شانہ ے راننده ڪوباندم و گفتم:
_آقا لطفا حساب ڪنید ایشون مهمون من هستند.
راننده ے بیچاره ڪہ بین ما دونفر گیر افتاده بود با درماندگے بہ حاج مهدوے و من ڪہ با غرور و ڪمے تحڪم آمیز حرف میزدم
نگاهیے ردو بدل ڪرد و آخر سر بہ حاج مهدوے گفت:
_چیڪار ڪنم حاج آقا؟!
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_چهل_و_هشتم فاطمہ بهانه بود... من هیچ وقت شهامت گفتن این جملات رو نداش
شدم.☺️
نماز رو به جماعت خوندیم
و برای خوردن صبحانه به سمت غذاخوری رفتیم. فاطمه در راه ازم پرسید:
_خب نظرت راجع به این سفر چی بود؟؟
من با حسرت گفتم:😢
_کوتاه بود!!
اوگفت:
_دیدی گفتم با همه ی سختیهاش دل کندن از اینجا سخته؟! ان شالله بازم به اتفاق هم میایم
گفتم:
_ولی کل سفر یک طرف ، عکس شهید همت هم یک طرف!!
باید اعتراف کنم که من فقط دیشب و با دیدن اون عکس ،شهدای اینجا رو زیارت کردم!!
فاطمه خنده ی ریزی کرد وگفت:
_خب پس سبب خیر شدم.خداروشکر.
بله!! توشه ی من از این سفر پنج روزه وپرچالش یک قرار با عکس #حاج_همت بود که نمیدونستم چقدر اعتقاد بهش داشتم!!
ولی وقتی از رسیدن به آرزویی ناامیدی به هر ریسمانی چنگ میزنی حتی اگر به آن ریسمان ایمان واعتقاد نداشته باشی.
روز آخر سفر بود و من در دلم اندوهی ویرانگر مستولی بود.
دل کندن از آن دیار عاشقانه کار سختی بود ولی اتفاق افتاد. برعکس زمان رفت، بازگشتمان افسرده وار و کسالت آور بود همه ی واگنهای مربوط به ما سوت و کور و یخ زده بود.
همه یا در خواب بودند یا در حال مرور خاطرات این پنج روز!! من در کنار پنجره سر به شیشه گذاشته بودم و در میان پچ پچ هم کوپه ای هام به کابوس هایی که در تهران انتظارم رو میکشید فکر میکردم 😰 و از وحشت رویارویی با آنها به خود میلرزیدم.
هرچه نزدیکتر میشدیم این کابوس هولناک تر و ترسم بیشتر میشد.
میان اضطرابم دستهای فاطمه رو محکم گرفتم و با نگاهم حسم رو منتقل کردم. فاطمه با نگاهی پرسشگر ومضطرب خیره به من ماند تا دست آخر خودم چشمانم رو به سمت نمای بیرون پنجره هدایت کردم.
آهسته پرسید:
_سادات جان؟ خوبی؟
بی آنکه نگاهش کنم،با نجوا گفتم:😰😢
_نه!!…میترسم!!! از تهران و حوادثی که انتظارم رو میکشند میترسم..میترسم یادم بره چه عهدهایی بستم.
فاطمه دستهایم رو محکم با مهربانی فشارداد😊
-نگران چی هستی؟
#خدا هست
#جدت هست
#آقات هست
من هستم..
میان این اسامی یک اسم جامانده بود..زیر لب زمزمه کردم:
او هم هست
فاطمه شنید.
پرسید:
از کی حرف میزنی؟
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه تا خواست حاج مهدوے چیزی بگوید ، با لحنے تند خطاب بہ راننده گفتم
انسانهای مومن هیچ وقت ضعیف نبودند.
گفتم:
-هر وقت حالم بد بود آرومم کردی ولی الان واقعا نمیدونم چیکار کنم حالت خوب شه.
فاطمه خنده ای کرد و گفت:☺️
-کی گفته من حالم بده؟!!! من فقط یک کم رفتم تو رل آدم حسابیا!!
و بعد جوری خندید 😂که از چشماش اشک جاری شد.
فاطمه عجیب ترین دختری بود که در زندگیم دیده بودم. تشخیص اینکه الان واقعا ناراحته یا خوشحال کار سختی بود.گفت:
_چرا عین خنگا نیگام میکنی؟؟! موافقی بریم کافه یه چیزی بخوریم؟
من متحیر مونده بودم. اجازه دادم دستمو بگیره و با خودش به کافه ببره. تا پایان سفربا فاطمه فقط گفتیم وخندیدیم. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده!!!
به تهران رسیدیم.
دل کندن از همدیگر واقعا کار مشکلی بود. در سالن ترمینال ،خانواده های اکثر بچه ها با دسته گل💐🍰 یا شیرینی به استقبال عزیزانشون اومده بودند.
مادر و پدر فاطمه هم گوشه ای از سالن، انتظار او را میکشیدند.
باز هم احساس خلا کردم. وقتی میدیدم هرکسی از ما یک نفر رو داره که نگرانش باشه و برای او اومده دلم😞💔 میشکست.
کاش من هم کسی رو داشتم که نگرانم بود.
کاش آقام اینجا بود.
ساکم رو میگرفت. چفیه ام رو از روی شونه ام برمیداشت ومیبوسید و با افتخار میگفت:
قبول باشه سیده خانوم!!
اما قبلا هم گفتم.
سهم من در دنیا فقط حسرت خوردن چیزهایی بود که از دید خیلیها خیلی کم اهمیته! نذاشتم کسی از حس خرابم چیزی بفهمه.
اینجا تهرانه! شهری که من توش نقاب زدنو خوب یاد گرفتم. اینجا دیدن اشکات ممنوعه! و از امروز، کامران وسحر ونسیم مسعود هم تعطیلند!
چشمم به حاج مهدوی بود. جوونهای مسجدی دوره اش کرده بودند. تصویری که تا چندماه پیش مدام کنار مسجد تکرار میشد و برام لذت بخش بود ولی اینک قلبم رو میشکست.
نفهمیدم فاطمه کی نزدیکم اومد. با خوشحالی گفت:
-ببخشید معطلت کردم. توقع نداشتم تو این وقت پدر و مادرم اینجا باشند.
بغصم رو فروخوردم.
او پرسید:
-تو چطوری میخوای بری؟؟ کسی نمیاد دنبالت؟! میخوای ما برسونیمت؟
من عادت نداشتم کسی رو زحمت بدم. گفتم:
_ممنونم عزیز دلم. آژانس میگیرم. اینطوری راحت ترم هستم.
فاطمه گفت:
-ما قراره با برادر اعظم بریم. میخوای اول بگم اعظم تو رو برسونه؟
با اطمینان گفتم:
-اصلا حرفشم نزن. من عادت دارم به این شکل زندگی.
به فاطمه گفتم:
-بنظرت اگر با حاج مهدوی خداحافظی کنم زشته؟!
فاطمه به طرف اونها نگاه کرد و گفت:
-نه چرا باید زشت باشه؟! بنده ی خدا این همه زحمت کشید برامون بیا با هم بریم.
وبعد دستم رو گرفت و ساک به دست نزدیک حاج مهدوی رفتیم.
و بعد ادامه داد:
_حاج اقا با اجازه تون..
حاج مهدوی از خیل جمعیت بیرون اومد و باز به رسم همیشگی سر پایین انداخت و به فاطمه گفت:
- خیلی زحمت کشیدید خانوم. ان شالله سفر کربلا ومکه. خسته نباشید
فاطمه هم با حجب وحیای ذاتیش جواب داد:
-هرکاری کردیم وظیفه بود. ان شالله از هممون قبول باشه. خب اگر اجازه میدید بنده مرخص شم.
حاج مهدوی پرسید:
-وسیله دارید؟
فاطمه نگاهی به پدرو مادرش انداخت و اونها هم تا او را دیدند به سمت ما اومدند.
-بله حاج آقا پدر و مادرم زحمت کشیدند اومدند دنبالم. احتمالا با یکی از هم محله ای ها که وسیله دارند برگردیم .
پدر و مادر فاطمه با سلام واحوالپرسی نزدیکمون شدند.
#ادامه_دارد...
نویسنده؛
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه_و_دوم فاطمه منتظر جوابم بود. گفتم: -منظورم اون دوستمه که خارجه..
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
حاج مهدوی خطاب به اونها گفت:
-اجازه بدید من برسونمتون. رضا ماشینو آورده...
اونها هم انگار همچین بدشون نمی اومد باهاش برن. چقدر خودمونی حرف میزدند.
بابای فاطمه دستشو گرفت گفت:
-نه حاجی مزاحمت نمیشیم. وسیله هست.
من چرا اونجا ایستاده بودم؟؟؟
اصلا مگه من ربطی به اونها داشتم؟
اونها انگار یک جمع خانوادگی بودند. من بین اونهمه صمیمیت مثل یک مترسک بیچاره وغصه دار ایستاده بودم و لحظه به لحظه بیحال ترو نا امیدتر میشدم!!
راهمو کج کردم..
اولش با قدمهای آروم ولی وقتی صداشون قطع شد با قدمهای سریع از سالن اصلی دورشدم و به محوطه ی اصلی پناه آوردم. اونها اینقدر گرم صحبت با یکدیگر بودند که حتی متوجه رفتن من نشدند!
مردی در حالیکه ساکم رو از دستم میگرفت با لهجه ی معمول راننده ها، ازم پرسید:
_آبجی کجا میری؟
عین مصیبت دیده ها چند دیقه نگاه به دهانش کردم و بعد گفتم:
-پیروزی!
اون انگار از حرکاتم فهمید که تو حال خودم نیستم و خواست گوشمو ببره.
خیلی راحت گفت:
_با بیست تومن میبرمت
قیمتش اینقدر بالا بود که شوک صحنه ی چندلحظه ی پیش رو خنثی کنه!!
ساکم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :
-چه خبره؟ مگه سر گردنست؟ !لازم نکرده نمیخوام.
صبر نکردم تا چونه بزنه. از کنارش رد شدم و به سمت ماشینها رفتم.
صدای فاطمه رو شنیدم ولی خودمو زدم به نشنیدن. راننده های مزاحم سواستفاده گر یکی پس از دیگری سد راهم میشدند و هر کدوم بعد از شنیدن اسم مسیرم یک قیمت پرت میگفتند و بعدشم با کلی منت و غر غر دنبالم راه می افتادند که
-نرخش همینه. حالا تو تا چقدر میتونی بدی!!
در میان هجوم اونها فاطمه شانه ام رو گرفت ونفس نفس زنان گفت:
-چرا هرچی صدا میکنم جواب نمیدی؟ کجا رفتی بی خداحافظی؟؟
اما این همه ی مشکل من با فاطمه نبود. فاطمه شش ماه با من دوست بود و من هیچ چیز از او نمیدانستم.
درحالیکه من بدترین اعترافاتم رو درحضورش کرده بودم. او دوست نداشت من چیزی از زندگیش بدونم. حتی از دخترعموش که دیگه زنده نیست! این منصفانه نبود!!!
او به من اعتماد نداشت. حق هم داشت. من مثل او خانواده دار نبودم. من یک دختر بی سرو پا بودم که معلوم نبود چیکار کردم و چیکار قراره بکنم.
چرا باید با من صمیمی میشد و مسایل شخصیش رو بهم میگفت؟ ! لابد او میترسید دونستن مسایل شخصیش از جانب من خطری براش ایجاد کنه!
شاید تاثیر همه ی این افکار بود که به سردی گفتم:
-دیرم شده بود. نمی تونستم صبر کنم خوش وبش شما تموم شه..
فاطمه جاخورد! با تعجب پرسید:
_عسل؟؟؟ یعنی تو از اینکه پدر و مادرم با سلام احوالپرسی وقتتو گرفتن ناراحت شدی و قهر کردی؟؟
آره دیگه!!!!
این رفتار غیر منطقی من تنها برداشتی که منتقل میکرد همین بود واین واقعا قابل قبول نبود!!
خدایا کمکم کن..کمکم کن تا مثل فاطمه قوی باشم و در اوج ناراحتی احساساتم رو پنهون کنم.
چرا در مقابل فاطمه نمیتونم نقاب بزنم؟!
به زور خندیدم وگفتم:
-نه خنگه!! گفتم تا شما سرتون گرمه بیام بیرون ببینم چه خبره. ماشین هست یا نه! که ظاهرا اینقدر زیاده که نمی زارن برگردم داخل.
میدونم دروغم خیلی احمقانه بود ولی این تنها چیزی بود که در اون شرایط به ذهنم رسید.
فاطمه هم باورش نشد. به جای جواب حرف من ،به سمتی دیگر نگاه کرد وگفت:
-همه منتظر منند باید زود برم. خیلی ناراحت شدم اونطوری رفتی هرچقدر صدات کردم جواب ندادی..
حرفش رو قطع کردم.
با شرمندگی گفتم:
-الهی بمیرم برات. ببخشید. باور کن من اونقدر بی ادب نیستم که بی خداحافظی بزارم برم.
او هنوز نفس نفس میزد.گفت:
-میدونم..میدونم. در هرصورت بدی خوبی هرچی دیدی حلال کن. ما دیگه داریم میریم.
دلم شور افتاد. پرسیدم:
-با کی میرین؟؟
فاطمه گفت:
-با اعظم اینا دیگه
ته دلم روشن شد. گفتم:
-آخه حاج آقا میگفت میخواد برسونتتون
فاطمه خندید:
-نه بابا اون بنده ی خدا حالا یک تعارفی کرد. درست نبود مزاحمش بشیم.
با او تا کنار ماشین برادر اعظم همراه شدم. اونها خیلی اصرارم کردند که مرا تا منزلم برسونند ولی من ممانعت کردم. فاطمه نگرانم بود. گفت
-رسیدی زنگ بزن.
وقتی رفتند، بسمت راننده ها حرکت کردم و مشغول چانه زدن با آنها شدم که صدای حاج مهدوی رو از بین همهمه ی جوانهایی که اونشب از دید من مثل کنه بهش چسبیده بودند شنیدم.
سرم رو برگرداندم تا ببینمش.
او هم مرا دید.
#ادامه_دارد...
نویسنده؛
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه_و_چهارم حاج مهدوی خطاب به اونها گفت: -اجازه بدید من برسونمتون. ر
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
پرسید :
-هنوز اینجا هستید؟؟ گمان کردم با خانوم بخشی رفتید!!
با مِن مِن گفتم:
-نههه.. من مسیرم با اونها یکی نیست!
او پشت گوشش رو خاراند و دوباره به زمین گفت:
-مگه شما هم محلی نیستید؟؟
با مکث گفتم:
-نه..
نگاهی به اطراف انداخت. گفت:
-کسی دنبالتون نیومده؟
چقدر امشب این سوال تلخ تکرار میشد!
گفتم:
-من کسی رو ندارم.
گفت:
-خدارو دارید..
-مسیرتون کجاست؟
گفتم:
-پیروزی
بعد از کمی مکث رو کرد به یکی ازجوونهایی که همراهش بودند و گفت:
-رضا جان شما اول خواهرمونو برسون. این از هرچیزی ارجح تر و افضل تره.
رضا جوانی قدبلند و چهارشانه بود که از نظر ظاهری خیلی شباهت به حاج مهدوی داشت.
سریع سوییچ رو از جیبش در آورد و گفت:
-رو چشمم داداش. پس شما با کی میرید؟ حاج مهدوی گفت:
-ما چهارتا مردیم یه ماشین میگیریم میریم.
من که انگار قرار نبود خودم نقشی در تصمیم گیری داشته باشم خطاب به آن دو گفتم:
-نه ممنون. من داشتم ماشین میگرفتم. اصلا نمیخوام کسی رو تو زحمت بندازم.
رضا ساکم رو از رو زمین برداشت و با مهربونی گفت:
-نه خواهرم. صلاح نیست.این راننده ها رحم و مروت ندارن. کرایه رو اندازه بلیط هواپیما میگیرن.
میخواستم مقاومت بیشتری کنم که حاج مهدوی گفت:
-تعلل نکنید خانوم. بفرمایید سریعتر تا اذان نشده برسید منزل.
من درحالیکه صدام میلرزید یک قدم نزدیکتر رفتم و با شرمندگی گفتم:
-من در این سفر فقط به شما زحمت دادم. حلالم کنید.
حاج مهدوی گفت:
-زحمتی نبود. همش خیر و رحمت بود. در امان خدا.. خیر پیش!!
رضا جلوتر از من راه افتاد و در کمال تعجب به سمت ماشین مدل بالایی رفت و سوییچ رو داخل قفل انداخت!!
سوار ماشین شدم و او هم در کمال متانت آدرس دقیق را پرسید و راه افتاد .
در راه از او پرسیدم:
-ببخشید فضولی میکنم. شما با حاج مهدوی نسبتی دارید؟
او با همان ادب پاسخ داد:
_ایشون اخوی بزرگم هستند.
حدسش زیاد سخت نبود ولی لباسهای رضا شبیه جوانان امروزی بود و رنگ موهایش تیره تر از برادرش بود.
گفتم:
-خوشبختم ..من فکر نمیکردم ایشون برادری داشته باشند.
رضا جواب داد:
-عجیبه که نمیدونید. خوب البته ظاهرا شما در محله ی ما زندگی نمی کنید وگرنه همه خانواده ی ما رو میشناسند
با چرب زبانی گفتم:
-بله بر منکرش لعنت! طبیعیه! خانواده ی سرشناس ترین امام جماعت اون محل، باید هم، شناس باشه.
او تشکر کرد و باقی راه، در سکوت گذشت.
بخاطر خلوتی خیابانها سریع رسیدیم. از اوتشکر کردم و با کلی اظهار شرمندگی پیاده شدم. او صبر کرد تا من وارد آپارتمان کوچکم بشم و بعد حرکت کند.
اذان میگفتند.
ساکم رو گذاشتم و رفتم وضو گرفتم. ناگهان لبخند مسرت بخشی زدم!!
راستی راستی من نماز خون شده بودم!☺️😍
#ادامه_دارد...
نویسنده؛
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه_و_پنجم پرسید : -هنوز اینجا هستید؟؟ گمان کردم با خانوم بخشی رفتید!
💔
#رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_پنجاه_و_ششم
همه چیز تا چند روز عادی بود.
هر روز از خواب بلند میشدم. روزنامه میخریدم 🗞و دنبال کار میگشتم و بعد از نماز ظهر به سمت محله ی قدیمی میرفتم و در پایگاه بسیج مشغول فعالیت میشدم.
از فاطمه خواستم اگر کار خوبی سراغ دارد به من معرفی کند و او قول داده بود هرکاری از عهده اش بربیاد برام انجام دهد.
سیم کارتم هم تغییر دادم 😊👌تا یکی از راههای ارتباطیم با کامران قطع بشه.
وسط هفته بود. دلم حسابی شور میزد و میدونستم سر منشاء این دلشوره چه چیز بود!
بله!! گذشته سیاهم!
آخر هفته بود.
تازه از مسجد برگشته بودم وداشتم برای خودم کمی ماکارونی🍝 درست میکردم که زنگ خانه ام به صدا در اومد. اینقدر ترسیدم که کفگیر از دستم افتاد.😰
هیچ کسی بجز نسیم و مسعود آدرس منو نداشت!
پس تشخیص اینکه چه کسی پشت دره زیاد سخت نبود.
چون تلفنهاشون رو جواب ندادم سر و کله شون پیدا شده بود.
من در این مدت منتظر این اتفاق بودم ولی با تمام این حال نمیتونستم جلوی شوک و وحشتم رو بگیرم. شاید بهتر بود در را باز نکنم!!
اصلا حال خوبی نداشتم. باید به آنها چه میگفتم؟
میگفتم من دیگه نمیخوام ادامه بدم چون راه زندگیمو پیدا کردم؟
خدایااا کمکم کن.
تلفن همراهم📲 زنگ خورد. حتما خودشون بودند. اما نه!!
اونها که شماره ی منو ندارند. به سمت گوشیم دویدم.
فاطمه بود. چقدر خوب که او همیشه در سخت ترین شرایط سر و کله اش پیدا میشد.
داخل اتاق خواب رفتم و درحالیکه صدای زنگ آیفون قطع نمیشد گوشی رو جواب دادم. فاطمه تا صدای لرزونم رو شنید متوجه حالم شد.
پرسید:
_سادات جان چیشده؟ اتفاقی افتاده؟
من با عجله ودستپاچه جواب دادم:
_فاطمه به گمونم نسیم، همون دختری که من و با کامران آشنا کرده پشت دره!
فاطمه با خونسردی گفت:
-خب؟؟ که چی؟؟
من با همون حال گفتم:
-چی بهش بگم؟ اون فهمیده من جواب کامرانو نمیدم اومده ببینه چرا تغییر نظر دادم
فاطمه باز با بی تفاوتی جواب داد:
-خب این کجاش ترس داره؟ خیلی راحت بهش بگو دوست ندارم دیگه باهاش ارتباط داشته باشم!
مثل اینکه واقعا فاطمه اون شب هیچ چیز نشنیده بود. با کلافگی گفتم:
-د آخه مشکل سر همینه دیگه!! آنها اگه بفهمند من با کامران به هم زدم بیچارم میکنند. کلی آتو از من دارند.
_من نمیفهمم ارتباط تو با کامران چه ربطی به نسیم داره آخه؟
خدای من!!! مجبور بودم دوباره لب به اعتراف وا کنم ولی نه!! دلم نمیخواست بیشتر از این، فاطمه پی به گذشته ی سیاهم ببرد.
با عجله گفتم:
-حق با توست. بهش میگم دوسش ندارم وتموم
خواستم تماس رو قطع کنم که فاطمه گفت:
_عسل وقتی #تصمیم میگیری #توبه کنی خدا تو رو در مسیر #آزمایشهای_سختی قرار میده و تو رو با
#ترسهات و
#نقاط_ضعفت مواجه میکنه تا ببینه #چند_مرده_حلاجی..!!!!
آیا توبه ت #نصوحه یا یک #عهد_بی_ثبات!!!
اگه با #شجاعت به #جنگ_گناهانت رفتی شک نکن #خدا با #دست_غیبش موانع رو از سر رات برمیداره اما اگه زور ترس و #نفست بیشتر از اعتقادت به قدرت خدا باشه #میبازی!
خیلی بدم میبازی..
شک نکن…موفق باشی..خداحافظ
گوشی رو قطع کرد.
و من حرفهای تکون دهنده و زیباش رو مرور میکردم.
او خواسته یا ناخواسته پندهایی بهم داد که جواب چه کنم چه کنم چند لحظه ی پیشم بود.
صدای زنگ آیفون قطع شده بود.
حتما پشیمون شدند و برگشتند ولی نه..!! پشت در خونه بودند و زنگ میزدند. متوسل شدم به ❣شهید همت❣ و پشت در گفتم:
-کیه؟؟
نسیم گفت:
-زهرماار کیه!!..در وباز کن
پرسیدم:
-تنهایی؟؟
گفت:
-آره باز کن مسخره
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم.
اونگاه معنی داری کرد و در حالیکه داخل میومد گفت:
-چرا در و باز نمیکردی؟
گفتم:
-دستشویی بودم…
او با تمسخر گفت:
-اینهمه مدت؟؟
من جواب دادم:
-اولا اینهمه مدت نبود و پنج دقیقه بود. ولی سرکار خانوم از بس که دستشون رو زنگ بود براشون این زمان طولانی بنظر رسید. دوما از صبح معده ام به هم ریخته گلاب به روت
او انگار کمی قانع شده بود..اما فقط کمی!!
رو نزدیک ترین مبل نشست و در حالیکه با ناخنهاش ور میرفت گفت:
-مجبور شدم زنگ همسایتونو بزنم درو باز کنه. میدونستم خونه ای.
با کنایه گفتم:
-عجب! !! جدیدا چقدر پیگیر شدی!!
او خودش رو به نشنیدن زد…
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 #رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه_و_ششم همه چیز تا چند روز عادی بود. هر روز از خواب بلند میشدم.
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
بی توجه به کنایه ی من گفت:
_چه بوی خوبی..شام چی داری؟
دلم نمیخواست شام پیشم باشه. گفتم:
-ماکارونی🍝
بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.
-تو همیشه دستپختت عالی بود. خونه ی سحر یادت میاد؟ اکثر اوقات غذا با تو بود.
سحر هم از روی مهربونیش در ازاش هرماه یه پولی بهت میداد تا خرجت دربیاد!!!!!
عصبانی😠 از جملات تحقیر آمیزش بلند شدم و اعتراض کردم.
_به هیچ وجه این طور نبود. روزی که سحر خواست این کارو کنه من عصبانی شدم. در حالیکه منصفانه ش هم بخوای حساب کنی این حق من بود. شما دوتا همش دنبال رفیق بازی و یللی تللی کردنتون بودید و من، هم باید درس میخوندم ، هم خونه رو مرتب نگه میداشتم و هم غذا میپختم!!!
از قرار معلوم او میخواست به هر ترتیبی شده تلافی معطلی پشت در رو سرم دربیاره.
او استاد تلخ زبونی و تحقیر کردن بود. با عشوه ی همیشگی اش به سمتم چرخید و در حالیکه ابروشو با غرور بالا میداد گفت:
-عزیزم شما مفت و مجانی تو اون خونه زندگی میکردی و مفت و مجانی شکمتو سیر میکردی در قبال اینهمه محبت، شستن چهارتا تیکه ظرف و پخت و پز چیزی نبود که!!😏
اون دیگه واقعا شورش رو در آورده بود. دلم میخواست به سمتش حمله کنم و تا میخورد بزنمش ولی این راه خوبی نبود. مقابلش ایستادم و با نفرت گفتم:
-ای بی چشم ورو.. اون همه کار تو اون خونه بود بعد میگی چهارتا ظرف و ظروف؟!! آره! حق با توست.
اون هم در قبالش خونشو در اختیارمون گذاشته بود. بازم دم من گرم که زیر دینش نموندم. تو چی میگی این وسط که فقط از موقعیت سواستفاده کردی و خوردی رقصیدی و مهمونی رفتی!! من در مقابل سحر مسوول بودم نه تو که خودت سربار اون بودی!!
او به یکباره صورتش تغییر کرد و مثل گربه با کلمات بیرحمش چنگم کشید:
-من خودم خرج خودمو میدادم.. بابام ماه به ماه برام پول میفرستاد و منم گاهی واسه خونه خرید میکردم یا تو دورهمی هامون مهمونتون میکردم..
خنده ی بلند و حرص دربیاری کردم.
او حقش بود حرص بخورد و تحقیر شود چون منو تحقیر و گلوم رو زخمی بغض کرده بود.
میان خنده ام گفتم:
-هههه تا جاییکه من یادم میاد شما هرچی باباجون بیچارت میفرستاد خرج قرو فرت میکردی.!! طفلک پدر بیچارت فکر میکرد تو داری خودتو میکشی درس میخونی!!
شاید نباید عصبانیش میکردم.
چون او بی رحمانه ترین کلمات رو نثارم کرد و بعدش لال شدم و بازنده ی این جدال لفظی من بودم.
گفت:
-چیه؟؟ حسودیت میشه بابام ماه به ماه برام پول میریخت؟؟!! از اینکه هیچ کسی رو در طول زندگیت نداشتی و همیشه عین گداها زندگی کردی داری میسوزی؟! مثل اینکه یادت رفته کی از تو عسل ساخت.؟؟؟ من!!!!
گونه هام سرخ شد.😠😢
بغضم داشت میترکید.. دستام میلرزید. روی مبل نشستم و به این فکر کردم که یک انسان تا چه حد میتونه بی رحم و ظالم باشه.
حالا که از پیروزی اش خیالش راحت شد مقابلم زانو زد و با قیافه ای مظلوم گفت:
-معذرت میخوام. نمیخواستم اینا رو بگم.تو عصبانیم کردی..
نباید اجازه ی پایین اومدن به اشکهامو میدادم. نه!! او حق نداشت بیشتر از این شاهد شکستن من باشد.
با حرص و نفرت نگاهش کردم و طبق عادت دندانهامو به هم ساییدم.
-برای چی اومدی اینجا؟
او دست از تلاش برنداشت:
-به خدا اومده بودم حالتو بپرسم .. نگرانت بودم..
با پوزخندی حرفش رو قطع کردم:
-به یکی بگو نشناستت!! حرفتو بزن و برو. هرچی که لازم بود بشنوم رو شنیدم
او با دلخوری کنارم نشست و طلبکارانه گفت:
_چرا اینطوری میکنی؟ یکی گفتی یکی شنیدی!! جنبه داشته باش دیگه.
با عصبانیت بهش گفتم:
-من جنبه ندارم..به خاطر همین هم دیگه نمیخوام ببینمت.
چقدر خوب!!
درسته تحقیر شدم و دلم شکست ولی در عوض بهترین بهانه دستم اومد تا از شر دختری که سالها با حسادتها و بی ادبیهاش دلم رو نشانه گرفته بود به هم بزنم و این واقعا ارزشش رو داشت.
او بلند شد و چند دقیقه ای مقابلم ایستاد.
خودش هم فکر نمیکرد که زبون مثل زهرمارش به همین سرعت همه ی نقشه هاش رو برای از زیر زبان حرف کشیدن من خراب کرده باشه.
به گمانم داشت فکر میکرد چطوری قبل از رفتنش علت به هم زدن رابطه ی من و کامران رو بفهمه.
بعد از کلی مکث گفت:
_کسی که بخاطر یه جدال الکی و لفظی دوست ده ساله ی خودشو بگه نمیخواد ببینه، طبیعیه که بخواد دوست پسری که شیش ماهه تمومه معطلشه هم بزاره کنار..
پس بالاخره راه صحبت کردن در مورد کامران رو پیدا کرد! چه بهتر!!
الان این قدر شهامت دارم که زُل بزنم تو تخم چشمش و بگم دیگه نیستم.😠✋
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه_و_هفتم بی توجه به کنایه ی من گفت: _چه بوی خوبی..شام چی داری؟ دل
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
وقت خوبی بود برای خاتمه دادن به همه ی این بازیها!
بهش گفتم..با چشمان خیره..و با محکم ترین کلمات!!!✋👌
-بزار برای همیشه روشنت کنم. دیگه نمیخوام تو این بازی باشم! بخاطر همین هم با کامران به هم زدم. تمام.!!!
او ضربه ی نسبتا محکمی به زانوم زد و گفت:
-لوس نشو!! چرا همه چیز و با هم قاتی میکنی؟ از من عصبانی هستی، به اون بیچاره چیکار داری؟
سعی میکردم نگاهش نکنم.
از بچگی این اخلاق و داشتم. اگر کسی دلم رو میشکست یا ازش بدم میومد به هیچ طریقی نگاه تو صورتش نمیکردم مگر برای فهموندن حس تنفرم بهش!
گفتم:
-خودتم میدونی این تصمیم مال الان نیست.
او لحنش رو لوس کرد.
-کلک.. نکنه لقمه ی چرب وچیلی تری پیدا کردی؟ هان؟؟
پوزخند زدم:
-تا اون لقمه ی چرب وچیلی از دید تو چی باشه؟!
گفت:
-معلومه!! پولدارتر!! دست ودلبازتر!!
الان وقتش بود نگاهش کنم! گفتم:
-اینها ملاکهای توست!! ملاکها وایده آل های من با تو خیلی فرق داره! من مال این شکل زندگی نیستم!
تا حالاشم اشتباه کردم قاتی این کثافتکاری ها شدم. دیگه نمیخوام!!
او با عصبانیت 😡نفسش رو بیرون داد. بوی سیگار میداد. دوباره پوزخند زدم!!
گفت:
-بببین الکی قصه سرهم نکن! یا باید احمق باشی که به چنین موردی پشت کنی یا کیس بهتری پیدا کردی!
چطور تو این ده سال عذاب وجدان نداشتی و با پول این بیچاره ها این زندگی و دم ودستگاه رو به هم زدی حالا الان به یکباره متحول شدی؟
بلند شدم
و به آشپزخونه رفتم. ماکارونی دم کشیده بود. زیرش روخاموش کردم و دوباره به سمتش برگشتم.
سعی کردم بغضم نترکه:
-تو این ده سال به قول خودت مجبور بودم! گدا بودم. احمق بودم و گول شما بی دین و ایمون ها رو خوردم ولی از حالا به بعد میخوام رو پای خودم بایستم. کار کنم و به روزی خودم راضی باشم. نمیخوام آه این گنهکارا دنبال زندگیم باشه.
نسیم قهقهه ای سرداد!!
-وای تو روخدا بس کن!! چیه عین ملاها حرف میزنی!! ببینم مطمئنی چیزی به سرت نخورده؟
با صدای آرامتری گفتم:
-شاید!!!
نسیم دست برد تو کیفش و پاکت سیگارشو در آورد. سریع گفتم:
-نکش!!! خودت میدونی بوش اذیتم میکنه
او پاکتش🚬 رو روی میز پرت کرد و درحالیکه با ناراحتی به سمتم میومد گفت:
-نهههه!! مثل اینکه واقعا یه مرگت شده! ولی من باورم نمیشه که قشم متحولت کرده باشه!!
ایستاد مقابلم. گفت:
-کامران و میخوای چی کار کنی؟ میدونی اگه بفهمه سرکار بوده جه بلایی سرت میاد؟
باز شروع کرده بود به تحقیر و تهدیدم!!فکر میکرد بچه ام. با غیض گفتم:
-بلا سرم میاد یا سرمون میاد؟؟؟!! خودت هم خوب میدونی اگر او چیزی بفهمه برای شما هم بد میشه!
او لحنش تغییر کرد. گفت:
-و تو دنبال دردسر درست کردن برای مایی؟ اینطوری میخوای مزد محبتمونو بدی؟؟
صورتم رو برگردوندم.
-شما پورسانتتون رو گرفتید!!
او خودش رو زد به مظلومیت! گفت:
-همین؟؟!؟! پس رفاقت چی؟ پس حساب نون ونمک چی میشه؟ ده ساله زیر بال و پرت رو گرفتیم. ده ساله هواتو داشتیم بعد اینطوری میگی دستت درد نکنه؟!
چه چرندیاتی!! 😏 با بی حوصلگی گفتم:
-لطفا سعی نکن با زرنگی همه چی رو باهم ترکیب کنی.!! فکر هم نکن اینقدر کودنم که نمیفهمم این حرفهات یه جور تهدیده!!
تا زمانی که تو و مسعود به کامران چیزی نگید اون متوجه نمیشه چه کلاهی سرش رفته.!!
اون جاخورد. سعی کرد حالتش رو عادی جلوه دهد.
رفت سراغ حرف آخر! گفت:
-این حرف آخرته نه؟؟!
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم.
سریع کیفش رو برداشت و پاکت سیگارشو داخلش انداخت و به سمت در ورودی رفت:
-امیدوارم پشیمون نشی
وتقققق!!!!!!
همانجا که بودم نشستم. چه دقایق نفس گیری بود!
دلم شکسته بود اما قرص بود. دیگه
نمیترسیدم!!
فکر کنم این یعنی ایمانی که فاطمه ازش حرف میزد!👌
#ادامه_دارد...
نویسنده؛
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه_و_هشتم وقت خوبی بود برای خاتمه دادن به همه ی این بازیها! بهش گف
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_پنجاه_و_نهم
با رفتن 🔥نســـیم🔥 میدانستم که فصل جدیدی از مشکلات و سختیها شروع خواهد شد.
من در گذشته خرابکاریهایی کرده بودم که حالا آثارش در زندگی ام بود.
وقتی نگاه به هر گوشه ی این خونه میکردم رد فریب یک پسر ثروتمند پیدا میشد!
بیشتر #وسایل این خونه با پول و هدایایی تهیه شده بود که پشتش #گناهی_عظیم خوابیده بود!!
حالا که دارم تغییر میکنم تحمل دیدن اینها خیلی سخت بنظر میرسه!
باید چه کار میکردم؟؟
فکری به ذهنم رسید.
یک روز تمام شهامتم رو جمع کردم و هرچه که کامران برام خریده بود و هدایایش🛍🎁 رو داخل ساکی ریختم و به سمت کافی شاپش رفتم.
نمیدونستم کارم درسته یا نه..!!!
اصلا شاید داشتم خودم رو فریب میدادم!!
شاید اینها بهانه بود تا دوباره کامران رو ببینم!
وقتی داخل کافه شدم شلوغتر از همیشه به نظر میرسید! گارسونهای کامران به محض دیدنم با چشمان از حدقه بیرون زده به طرفم اومدند و حسابی تحویلم گرفتند.
یکی از آنها در حالیکه منو زیر چشمی زیر نظر داشت داخل اتاق مدیریت رفت. میدانستم که رفته کامران راخبر کند. یکباره دلشوره گرفتم. بازهم این تپش قلب لعنتی شروع شد.
لحظاتی بعد کامران که تیپ رسمی زده بود با هیجان بین درگاه حاضر شد و نگاهی به من و ساک در دستم انداخت.
آب دهانم را قورت دادم و با غرور و شهامت نگاهش کردم.
او با قدمهایی سریع و چشمانی که برق میزد به طرفم اومد.
انگار میخواست گریه کند ولی خجالت می کشید.
سرم رو به اطراف چرخوندم. چهره ی دخترهایی رو دیدم که با اینکه کنار دوست پسرهایشان نشسته بودند ولی با حسرت و علاقه به او نگاه میکردند و نگاهی حسادت وار به من و ظاهر ساده و بی آرایشم میکردند اما کامران کوچکترین توجهی به آنها نداشت.
اصلا آنها رو نمیدید!! تمام نگاهش سهم من بود!!
#باز_احساس_غرور_کردم!! حسی که کامران در من ایجاد میکرد همیشه این بود و این حالم رو خوب میکرد!!
سلام نکرد.
شاید چون هنوز در ناباوری بود! پرسید:
-واقعا خودتی؟؟؟
به سردی گفتم:
-میبینی که!! کجا میشه بدون دردسر صحبت کرد؟
او خواست بازومو بگیره به رسم مشایعت عاشقانه ولی خودم را کنار کشیدم و با اخمی کمرنگ #اعتراض کردم.
او نگاهی شرمسار به مشتریانش انداخت و گوشه لبش رو گزید وگفت:
_بریم اتاق من!!
جلوتر از او با غرور راه افتادم و داخل اتاق رفتم. او پشت سر من وارد اتاق شد. خواست در راببندد که گفتم:
_بذار باز باشه!!
نشستم روی کاناپه!
او هیجان زده و نگران بود.!! یعنی من برایش مهم بودم؟؟
با صدایی مرتعش ، گارسونش رو صدا کرد:
-سعید..!! دوتا سینی ویژه بیار
بعد مقابلم نشست و دستهایش را قلاب کرد و سرش رو پایین انداخت.
دلم یک مدلی شد. چقدر دلم براش تنگ شده بود. او لاغرتر به نظر میرسید!!
مگه میشه او با اینهمه کبکبه و دبدبه عاشق من بی سر و پا بشه؟
نه امکان نداشت.. او داشت با من بازی میکرد! همانند من که با آنها بازی کردم!
سکوت را شکستم:
-من اینجا نیومدم برای دیدنت. اومدم ..
ساک رو روی میز گذاشتم و ادامه دادم:
_اومدم امانتیهاتو بهت برگردونم.
او با تعحب نگاهم کرد.
-امانتی؟ ؟؟ من امانتی ای پیش تو نداشتم!!
گفتم:
_چرا… داشتی!!
او با تردید زیپ ساک رو باز کرد و با دیدن هدایا جا خورد. روی لباسها سرویس طلایی که قبل از سفر برام خریده بود رو برداشت و با گله مندی نگاهم کرد.
سعی میکردم حتی الامکان نگاهش نکنم.
دلش شکست. این رو حس کردم..
از رد اشکی که توی چشمانش جمع شد و اجازه نداد دیده شه!!
آخه او هم مثل من مغرور بود.
گفت:
-چرا داری اینکارو میکنی؟ بعد از چند وقت بیخبری پاشدی اومدی اینجا عذابم بدی؟ از من دقیقا چی میخوای؟ میخوای التماست کنم؟! چرا شما دخترها تا میفهمید یکی…
گفتم که!! مغرور بود!! اگر جمله اش رو تموم میکرد غرورش میشکست. جمله رو اینطوری بست:
-بیخیال!! مهم نیست!
#ادامه_دارد...
نویسنده؛
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
💔
موجودی به اسم فریبرز!😈
میگویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه میبرند! و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم.😫
آن هم از دست یک جغلهٔ تخس ورپریده که نام باشکوه #فریبرز را بر خود یدک میکشید😖...
یک نوجوان 15 سالهٔ دراز بی نور که به قول معروف به نردبان دزدها میماند.
یادش به خیر...
در حوزه که بودیم یک طلبه بود که انگار از طرف شیطان مأمور شده بود بیاید و فضای آرام و بی تنش آنجا را به جنجال بکشاند و او هم اسمش فریبرز بود که به پیشنهاد استادمان شد: ابوالفضل!😇
قربان آقا ابوالفضل بروم، آن بزرگوار کجا و این ابوالفضل جعلی کجا!؟😣
کاری نبود که نکند...
از راه انداختن مسابقهٔ گل کوچک تا اذان گفتن در نیمه های شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت... بعد هم خودش میرفت در حجره اش تخت میخوابید و ما تازه شصتمان خبردار میشد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است!
کاری نماند که نکند.
از ریختن مورچه های آتشی در عمامه مان تا انداختن عقرب و رتیل در سجادهٔ نمازمان...
در شیشهٔ گلاب جوهر میریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جمعیت میپاشید....
اما ابوالفضل جعلی در برابر کارهای این فریبرزخان یک طفل معصوم و بی دست و پا حساب میشد!😩
کاری نبود که فریبرز نکند...
مورچه جنگ می انداخت،
به پای بچه های نماز شب خوان زلم زیمبو می بست تا نصف هشب که میخواهند بی سر و صدا از چادر بروند بیرون وضو بگیرند سر و صدا راه بیفتد...
پتو را به آستر و دامن پیراهن بچه ها میدوخت،
توی نمکدان تاید میریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن هم نمیرسید!😧
از آن بدتر مثل کنه به من چسبیده بود😰...
خیر سرمان بنده هم روحانی و پیشنماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب میکردند. اما مگر فریبرز میگذاشت؟!😫😩
اوایل سعی کردم با بی اعتنایی او را از سر باز کنم... اما خودم کم آوردم و او از رو نرفت.
بعد سعی کردم با ترش رویی و قیافهٔ عصبانی گرفتن دورش کنم؛ اما کودکی را میماند که هر بی اعتنایی و تنبیه که از پدر و مادر میبیند، به حساب مهر و محبت میگذارد!😐
در آخر در تنهایی افتادم به خواهش و تمنا که تو را به مقدسات قسم ما را بیخیال شو و بگذار در دنیای خودمان باشیم.😢
اما با پررویی در آمد که: حاج آقا، مگر امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبینید؟ خب من هم هواتونو دارم که آسیبی نبینید!😃✋
با خندهای که ترجمهٔ نوعی از گریه بود، گفتم:
برادرجان، امام فرموده اند پشتیبان ولایت فقیه باشید نه من مادر مرده! تو رو جدت بگذار این چند صباح مانده تا شهادت را مثل آدمیزاد سر کنم.
اما نرود میخ آهنین در سنگ!
در گردان یک بندهٔ خدایی بود که صدایی داشت جهنمی! به نام مصطفی!
انگار که صد تا شیپور زنگ زده را درسته قورت داده باشد. آرام و آهسته که حرف میزد پردهٔ گوشمان پاره میشد، بس که صدایش کلفت و زمخت بود و فریبرز مصطفی را تشویق کرد که الا و بالله باید اذان مغرب را تو بگویی!✌️
مصطفی هم نه گذاشت و نه برداشت و چنان اذانی گفت که مسلمانی نشنود کافر نبیند!😣
از الف الله اکبر تا آخر اذان بند بند تن نمازگزاران مقیم سنگری که حسینیه شده بود لرزید!
آن شب تا صبح دسته جمعی کابوسی دیدیم وحشتناک و مخوف!
تنها دو نفر این وسط کیف کردند. آقا مصطفای اذان گوی شیپور قورت داده و فریبرزخان!😒
از آن به بعد هرکس که به فریبرز میخواست توپ و تشر بزند، فریبرز دست به کمر تهدیدش میکرد که:
اگر یک بار دیگر به پر و پایم بپیچی به مصطفی میگویم اذان بگوید!☝️و طرف جانش را برمیداشت و الفرار!
مدتی بعد صبح و ظهر و غروب صدای رعب آور اذان آقای شیپور قورت داده قطع نشد!
پس از پرس وجو و بررسی های مخفیانه فهمیدم که فریبرز به او گفته که حاج آقا از اذان گفتنت خیلی خوشش آمده و به من سپرده به شما بگویم که باید مؤذن همیشگی گردان باشید!😳
و این یکی از برکات فریبرز بود که دامن ما را گرفت.
مدتی نگذشته بود که....
#خاطره_طنز 😂
#طنز
#فریبرز
📚 #ترکش_های_ولگرد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه_و_نهم با رفتن 🔥نســـیم🔥 میدانستم که فصل جدیدی از مشکلات و سختی
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_شصتم
سعید با دو سینی وارد شد.
تا خم شد که ازمون پذیرایی کنه کامران اشاره کرد که بیرون بره.
بعد در فنجانم ☕️ کمی قهوه ریخت ومنتظر شد تا چیزی بگم.
گفتم:
_خدا خودش بهتر میدونه که من اینجا نیستم تا تو رو وادار کنم التماسم کنی. برعکس اومدم التماست کنم حلالم کنی!
او از جا بلند شد و با حرص گفت:
_حلالت نمیکنم!! چون باهام بد کردی اونم بدون هیچ دلیلی!!
در این مدت هرچی فکر کردم ببینم آخه من چیکار کردم که مستحق چنین رفتاری بودم چیزی به ذهنم نرسید. من فقط از تو یک توضیح خواستم! همین! اون وقت بجای توضیح اومدی هدایامو برگردوندی؟؟
من عادت ندارم هدایامو از کسی پس بگیرم! حتی اگر اون آدم مثل تو بی وفا و بی رحم باشه..
من هم ایستادم و با آرامش و خونسردی گفتم:
-من عهدی با کسی نبستم که حالا بهش وفا نکرده باشم!! پس بی وفا نیستم. و دلم نمیخواد هدایایی به این با ارزشی رو از جانب کسی داشته باشم که قرار نیست با او ادامه بدم.. الان هم اینجام تا ازت حلالیت بطلبم چون..
نمیتونستم واقعیت رو بگم. دست کم الان نه!
ادامه دادم:
– ما هر دومون حق انتخاب داریم! ممکن بود شرایط عکس این بشه و تو به این دوستی خاتمه بدی!
اون زمان من قطعا تسلیم شرایط میشدم و درکت میکردم!
او در حالیکه سرش رو با حالتی عصبی تکون میداد گفت:
_آره ولی یقین بدون من علت بهم زدن اون رابطه رو میگفتم! چون در یک رابطه علاوه بر حق انتخاب، قواعد دیگه ای هم وجود داره! این حق طرف مقابله که بدونه چرا شریکش یک دفعه همه چیز رو به هم میزنه!
سرم رو پایین انداختم و بغضم رو فرو خوردم:
-مشکل از تو نیست. انصافا روز اول آشنایی فکر نمیکردم چنین شخصیتی داشته باشی. مشکل منم. همونطور که قبلا گفته بودی برای تو دختر زیاده!
دخترهایی که هم شان تو باشند. من.. تصمیم گرفتم تغییر کنم. نمیتونم از راه دوستی به زندگیم ادامه بدم.
من.. سی سالمه!!!
میخوام از این به بعد، برم دنبال هدف زندگیم که قطع به یقین اون هدف اصلا برای تو ملموس نیست!
دست به سینه پرسید:
_اون هدف چیه؟
گفتم:
_تو درکش نمیکنی.. حتی باورش هم نمیکنی.. پس نپرس
دیگه وقت رفتن بود. به سمت در راه افتادم. پرسید:
-داری میری؟
خدای من!! اشکهام.!! نمیتونستم حرف بزنم. یا سرم رو برگردونم.
نزدیکم آمد.
نکنه بغلم کنه و نزاره برم!؟😨
اما نه.!! مقابلم ایستاد. با لبخندی تلخ!!
ساک رو مقابلم گرفت.
-اینو ببر! این حداقل شرط احترامیه که باید در این رابطه رعایت میکردی!
فایده ای نداشت. اشکهام😢 لو رفت. پس میشد چشمهام بیشتر بباره! گفتم:
-اینها رو آوردم چون نمیخواستم با دیدنشون یاد گذشته ام بیفتم. اینهاحق عشق واقعیته! نه من که فقط یک رهگذر بودم.
او پوزخندی زد:😏
_رهگذرها وقتی از کنارت رد میشن گریه نمیکنند!
سرم رو پایین انداختم.
او با دست دیگرش مشتم رو باز کرد و ساک رو با تمام مقاومتم دستم داد. داشت دستش رو مقابل صورتم میاورد تا شاید اشکهامو پاک کنه که صورتم رو کنار کشیدم و با لحنی تند گفتم:
-به من دست نزن!
او پرسید:
-تو چت شده؟ چه اتفاقی برات افتاده؟
جواب دادم:
-تو درکش نمیکنی. یکیش همینه!! دیگه دلم نمیخواد با نامحرم باشم!
ساک رو انداختم و سریع کافه رو ترک کردم.
او دنبالم نیومد!
حتی صدام هم نکرد! شاید هنوز در شوک بود. شاید هم فهمید به دردش نمیخورم!
چندساعت بعد از رفتنم به کافه پشیمون شدم!
دیگه مطمئن نبودم که کارم درست بوده یا خیر!
از یک سو با رفتنم و تحویل دادن ساک هدایا، وجدانم رو آسوده کرده بودم و
از سوی دیگر، دیدن ناراحتی و چهره ی دلشکسته ی 😣💔او عذابم میداد و احساساتم رو دچار تناقض میکرد!
بخشی از وجودم بهم اطمینان میداد که کامران داره باهام بازی میکنه!
اما بخشی دیگر، بهم هشدار میداد او مستحق این رفتار نبود!
تنها راه خلاصی از این همه احساسات وافکار متضاد و متلاطم، پناه بردن به مسجد و قامت بستن پشت سر حاج مهدوی بود.
طبق معمول نماز رو کنار فاطمه در صف اول جماعت خوندیم. دلم میخواست برای او تعریف کنم که امروز چه کار کردم ولی بعد از دیدن اون صحنه در سالن راه آهن دیگه تمایلی نداشتم با فاطمه، درباره ی مسایلم صحبت کنم!
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 موجودی به اسم فریبرز!😈 میگویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها
💔
موجودی به اسم فریبرز 😈
مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به مؤذن بدصدا داد که بگذار عراقی ها هم از صدایت مستفیض شوند! اینطوری حیفه..!😬
و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلندگو بلند میشد، آتش دیوانه وار دشمن هم شروع میشد! نه تنها ما؛ بلکه عراقیها هم دچار جنون شده بودند!😫
گذشت و گذشت تا اینکه آن روز فرمانده لشکر به همراه چند مسئول نظامی دیگر به خط مقدم و پیش ما آمدند...
قرار شد که نماز جماعت را با هم بخوانیم. مصطفی شیپور قورت داده مشغول بود و رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود!
ما که کم کم داشتیم عادت میکردیم، فقط کمی گوشمان سنگینی میکرد و زنگ میزد...!
عراقیها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانهٔ خط ما کردند!💥
عبا و عمامه را گوشهٔ سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم. بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته و داشت به طرف حسینیه میرفت.
مرا که دید سلام کرد. جوابش را سر سنگین دادم. وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر.
اما ای دل غافل...! خبری از عبا و عمامه ام نبود! هر جا را که بگویید گشتم. اما اثری از عبا و عمامه ام پیدا نکردم.
یک هو یک صدایی به گوشم خورد: الله اکبر، سبحان الله!😳
برای لحظه ای خون در مغزم خشکید! تنها امام جماعت آنجا من بودم! پس نماز جماعت چه طوری برگزار میشد؟!
شلنگ تخته زنان دویدم به طرف حسینیه.
صفهای نماز بسته و همه مشغول نماز بودند! اول فکر کردم که بچه ها وقتی دیده اند من دیر کرده ام، فرماندهٔ لشکر را جلو انداخته اند و او امام جماعت شده. اما فرمانده که آنجا در صف دوم بود!
با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شده و نفسم از تعجب و وحشت بند آمد!
بله، جناب فریبرزخان عمامهٔ بنده بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود و جای مرا غصب کرده بود!
خودتان را بگذارید جای من، چه میتوانستم بکنم؟ سری تکان دادم.
در آخر صف ایستادم و الله اکبر گفتم و خودم را به رکعت سوم رساندم. لااقل نباید نماز جماعت را از دست میدادم.
نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامهٔ مرا کش رفته بود!😫😕
📚ترکشهای ولگرد
😂 #خاطره_طنز 😂
#طنز
#فریبزر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_شصتم سعید با دو سینی وارد شد. تا خم شد که ازمون پذیرایی کنه کامران اش
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_شصت_و_یکم
یک هفته ای میشد که نتونسته بودم یک دل سیر حاج مهدوی رو ببینم.
تصمیم گرفتم بعد از نماز، گوشه ای از میدون کمین کنم و هروقت راه افتاد دنبالش کنم!
این کار با وجود تمام اضطرابش، کمی ازترسها ونا آرومیهام رو التیام میداد.
چادرم رو از سرم در آوردم و داخل کیفم گذاشتم. هنوز عادت نداشتم که همه جا با چادر باشم ولی وقتی از سرم درآوردمش حس بدی بهم دست داد.
دلم شور افتاد. خودم رو توجیه کردم که اگه با چادر باشی ممکنه واسه حاجی جلب توجه کنی بشناستت!!
مهم اینه که موهاتو پوشوندی و آرایشت غلیظ نیست!!
اینها رو به خودم گفتم ولی قانع نشدم. خواستم دوباره چادرم رو از کیفم در بیارم و سرم کنم که متوجه شدم خیلیها حواسشون به منه. یک حس دیگه ای بهم نهیب زد بیشتر از این، چادر رو به سخره نگیر.!!!
اگه این جماعت ببینند که چادری رو که داخل کیفت گذاشتی، دوباره بیرون میاریش صورت قشنگی نداره!
حاج مهدوی طبق معمول، با دسته ای از جوانان، بیرون مسجد مشغول گپ زدن شد اما اینبار خیلی سریع ازشون جدا شد و گوشه ای از خیابون کنار پژویی ایستاد و تا سوییچ رو از جیب کیف دستی اش در آورد به سمت خیابون دویدم تا تاکسی بگیرم!
گوشه ای دور تر ایستادم.او چند دیقه ی بعد از پارک در اومد و حرکت کرد . خیابان این محل بخاطر باریک بودنش همیشه ترافیک بود. به اولین تاکسی ای که کنار پام توقف کرد گفتم : -دربست.
وقتی پرسید : -کجا؟
گفتم: -اون لطفا اون پژو رو تعقیب کنید.
راننده با تعجب از آینه ی ماشینش نگاهم کرد و پرسید:-ببخشید آبجی، قضیه ناموسیه یا کاراگاهی؟!
من با بی حوصلگی گفتم : -هیچ کدوم آقا.لطفا گمش نکنید.
او هنور نگران بود. پرسید: -شر نشه برام.!
با کلافگی گفتم:-نه آقا شر نمیشه لطفا حواستون به ماشین باشه گمش نکنید.
خودم هم چهار چشمی حواسم به ماشین او بود.
دقایقی بعد در نزدیکی خیابانی در محله های جنوب تهران توقف کرد وپیاده شد.
سراغ صندوق عقب رفت ومقدار قابل توجهی کیسه و خرت و پرت بیرون آورد و به سمت کوچه های باریک حرکت کرد.
من هم سریع با راننده حساب کردم و با فاصله ی قابل توجهی تعقیبش کردم.
او با قامتی صاف و پرابهت در کوچه پس کوچه ها قدم برمیداشت و من با هول و ولایی شیرین و عاشقونه از دور دنبالش میکردم وغرق شادی و هیجان میشدم. قسم میخورم پرسه زدن در بهترین خیابونها و بهترین تفرج گاههای دنیا برام لذت بخش تر از تعقیب این مرد نبود.
بالاخره وارد کوچه ای بن بست شد و زنگ خانه ای رو به صدا درآورد. انتهای کوچه ایستاده بودم و با احتیاط و اضطراب نگاهش میکردم.چند دقیقه ی بعد مردی از چهارچوب در بیرون اومد و حسابی او رو تحویل گرفت وتعارفش کرد که داخل بره ولی او قبول نکرد و بعد از تحویل کیسه ها، با صدایی نسبتا اروم مشغول حرف زدن شد.
مرد که به گمونم حدودا پنجاه یا شصت ساله بنظر میرسید با ادب ومتانت سر پایین انداخته بود و گوش میداد.خیلی دلم میخواست میشنیدم چه میگوید ولی از اون بیشتر دلم میخواست این مکالمه طولانی تر بشه تا من وقت بیشتری برای نظاره کردن این تابلوی مسیحایی داشته باشم! او غافل از حضور من با او حرف میزد و من در رویاهای خودم تصورمیکردم که اگر جای اون مرد من مخاطبش بودم چی میشد؟ !
مشغول دید زدن او بودم که متوجه صدای قدمهایی ناموزون شدم. سرم رو برگردوندم و دیدم مردی جوان تلو تلوخوران نزدیکم میشه.
ایستادن در اون نقطه کمی شک برانگیز بود.باید یا داخل کوچه میشدم یا راه رفته رو برمیگشتم.
👁مرد هیز وبدچشم👁 که از دور با نگاهش میخ من بود به طرفم اومد و من تصمیم گرفتم راه رفته رو برگردم.. با قدمهایی تند بی آنکه او را نگاه کنم راهم رو کج کردم و رفتم.ولی او دنبالم راه افتاد.!! قلبم نزدیک بود از جا بایستد.
ساعت نزدیک ده بود و کوچه ها خلوت وتاریک.! گم شده بودم.هرچه میگشتم راه خیابان اصلی رو پیدا نمیکردم و از کوچه ای به کوچه ای دیگه میرسیدم. و این حالم رو بدتر و وحشتم رو بیشتر میکرد.یک لحظه با خودم تصمیم گرفتم که سرم رو برگردونم به سمت اون مرد لات بی سروپا و با جیغ و فریاد فراریش بدم ولی نمیتونستم، چون ممکن بود حاج مهدوی صدام رو بشنوه و از خودش بپرسه این دختر، در این وقت شب اینجا چیکار میکنه؟ ! نه! او نباید پی به این رازم میبرد.
خودم رو سپردم دست خدا.زیر لب آیت الکرسی میخوندم و خدا خدا میکردم یکی پیداش شه.
چیزی که بیشتر منو میترسوند سکوت این مردک بود.مدام این تصویر در مقابل چشمانم ظاهر میشد که او از پشت منو خفت میکنه ودرحالیکه یک چاقو زیر گلوم گذاشته ….حتی فکرش هم چندش آور و وحشتناکه.پس نباید او به من میرسید.با تمام توانم به سمت انتهای کوچه دویدم اما….
صدای دویدن او هم در گوشم پیچید. .
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_شصت_و_یکم یک هفته ای میشد که نتونسته بودم یک دل سیر حاج مهدوی رو ببین
💔
رمان #رهائےازشبــ ☄
#قسمت_شصت_و_دوم
روسری ام در هوا معلق بود و باد آن را با صدای کوبیدن قدمهام میرقصوند.نفسهام به شماره افتاده بود .
حس میکردم او خیلی نزدیکم شده.
حتی صدای نفسهای شهوتناک وکثیفش رو میشنیدم. خدایا راه خیابون کجا بود؟ پس چرا ازشر این کوچه های لعنتی راحت نمیشدم.
با ترس و تمام سرعت داخل یک کوچه ی فرعی پیچیدم. اینقدر سرعتم زیاد بود که نزدیک بود در زمان پیچیدن به دیوار برخورد کنم.
با ناامیدی از خدا خواستم که منو نجاتم بده ..دلم نمیخواست با دستهای شهوت آلود این نامرد، بلایی به سرم بیاد.
این کوچه اینقدر خلوت و تاریک بود که به اون شهامت حرف زدن داد:
-واستا…مگه سر اون کوچه منتظر من نبودی جیگر؟؟ بخت بهت رو کرده.. یک کم باهم یه گوشه خلوت میکنیم و بعد ..
تمام موهای تنم از ترس و انزجار سیخ شد. دیگه وقت سکوت نبود. حفظ شرافتم مهم تر از لو رفتنم پیش حاج مهدوی بود.
با تمام توان فریاد زدم:
_برو گمشوووو کثافت. ..گمشوو عوضی.
بعد در حالیکه عقب عقب میرفتم گفتم بخدا دستت بهم بخوره خونت حلاله آشغال..
او مثل یک گرگ گرسنه آروم آروم نزدیکم میشد ..
پس چرا همسایه ها بیرون نمیریختند؟؟ چرا هیچ کس کمکم نمیکرد.؟؟
هی پشت سرهم جیغ میکشیدم :
بابا مسلمونها کمکک….این بی همه چیز خدانشناس میخواد اذیتم کنه..
یکی سرش رو از پنحره بیرون آورد و خطاب به من گفت چیه؟
من که انگار دنیا رو بهم داده باشند با جیغ وگریه گفتم این مرتیکه دنبالم راه افتاده تورو خدا کمکم کنید..
مرد گفت : -غلط کرده بی ناموس. گمشو گورتو گم کن. الان میام پایین. .
با خودم گفتم الان این نامرد میزنه به چاک ولی با وقاحت تموم رو به اون مرد، با الفاظ زشتی گفت.:
-ببند دهنتومرتیکه ی….زنمه..دعوامون شده تو رو سننه..؟؟
من که از تعجب و وحشت نزدیک بود بمیرم گفتم :-دروغ میگه بخدا…کمکم کنید
مردک لات مثل مار زخمی به سمتم هجوم آورد وتا خواستم از چنگالش فرار کنم روسریم رو چنگ زد و مچاله اش کرد. بادیدن موهام چشمانش برق کثیفی زد وبازومو گرفت .
به سمتش برگشتم و با کیفم محکم به سرو صورتش ضربه میزدم.او یقه ی مانتوم رو کشید و من با تمام قدرت سیلی محکمی به صورتش زدم و سعی کردم از چنگالش فرار کنم که پام به چیزی برخورد کرد و باصورت زمین خوردم..
مرد پشت پنجره با چیزی شبیه قفل فرمون بیرون اومد و نردیک او شد.در یک لحظه کوچه مملو از جمعیت شد..گرگ قصه میخواست فرار کنه که پایش رو گرفتم و اوهم به زمین افتاد.
چند نفری خواستند بریزن سرش و بگیرنش که او چاقو درآورد و بعد باصدای ناله ی یک نفر فریاد زد برید کنار..هرکی بیاد میزنمش..
مردی میانسال روی زمین افتاد و به دنبال او همه با جیغ وفریاد و صدا کردن اهل بیت به سمتش دویدند وهمه فراموش کردند که عامل این نا امنی فرار کرد!
به سختی روی زمین نشستم .
احساس میکردم بالای لبم میخاره.
چند خانوم به سمتم اومدند.
یکی از آنها گفت:
دماغت داره خون میاد
من حواسم به خودم نبود.فقط سعی میکردم در میون همهمه ی اونجا، مردی که چاقو خورده بود رو ببینم که چه بلایی سرش اومده. انگار نه انگار که اینجا همون کوچه ی سوت وکور چند دقیقه ی پیشه!!
خانوم دیگری به سرعت نزدیکم شد ودرحالیکه روسریم رو سرم مینداخت با اکراه گفت:-وای تمام سرو کله ت خونیه..
بی اعتنا به حرفش پرسیدم :-اون آقا چه بلایی سرش اومد؟
زن گفت:-اون بیشرف، با چاقوزده تو بازوش..زنگ زدیم الان اورژانس و پلیس میاد.تو خوبی؟
چطور میتونستم خوب باشم! بخاطر من یک نفر آسیب دیده بود!!!درسته من نجات پیدا کردم ولی یک نفر داشت درد میکشید. به طرفش رفتم ولی اینقدر دورو برش شلوغ بود که نمیتونسم ببینمش..همون زن منو عقب کشید و یک گوله دستمال کاغذی جلوی صورتم آورد.
دستمالها رو از دستش گرفتم و باحالی خراب نگاهش کردم.دختر بچه ای با یک پارچه ی بلند سیاه نزدیکم اومد ودر حالیکه گوشه ی مانتومو میکشید گفت:-خاله خاله.بیا این چادر وسرت کن.مانتوت پاره شده نامحرما میبیننت.
اوووه مانتوم!!تازه یادم افتاد!
نگاهی به چادر در دست او انداختم و یاد چادر خودم افتادم که ساعتی پیش با بی انصافی داخل کیفم حبسش کردم!!
دلم گرفت .
باشرمندگی به سمت کیفم رفتم و از داخلش چادرم رو در آوردم.همه ی مردم با نگاهی متعجب بهم خیره شدند. زنی که روسریم رو سرم کرده بود نزدیکم شد و نچ نچ کنان گفت:
-وااا چادر داشتی؟! خوب چادرتو میندازی تو کیفت با این سرو شکل این وقت شب میای تو محل همین میشه دیگه!! امان از دست شما دخترها و بعد رفت سراغ زنهای محل و باهم درباره ی من پچ پچ کردند. چه شرایط سختی بود.
از شرم نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم. دانه های درشت اشکم یکی بعد از دیگری پایین میریخت.
نمیدونم دلم از زهر کلام اون زن سوخت یا از مجازاتی که به واسطه ی بی حرمتی کردن به چادرم شامل حالم شده بود! هرچه بود حقم بود..
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ ☄ #قسمت_شصت_و_دوم روسری ام در هوا معلق بود و باد آن را با صدای کوبیدن قدمهام م
💔
رمان #رهائےازشبــ ☄
#قسمت_شصت_و_چهارم
من از شرم آبروم بجای جواب دوباره گریه از سر گرفتم.
او با یک الله اکبر از جا بلند شد و گفت:اینجا چیکار میکنید؟
وقتی دید همچنان بجای جواب سوالش هق هقم بیشتر میشه گفت:
-استغفرالله بلند شید بلند شید از روی زمین.صورت خوشی نداره.
پاهام درد میکرد.به سختی بلند شدم و سرم رو پایین انداختم.او از جیبش یک دستمال گل دوزی شده تمیز درآورد و مقابلم گرفت:-صورتتون خونیه!
دستمال رو گرفتم و اون رو بوییدم.حیف این دستمال بود که کثیفش کنم.جوری که متوجه نشه گذاشتمش تو کیفم.
و از داخل کیفم دستمال درآوردم و صورتم رو پاک کردم ولی لخته های خون در صورتم خشک شده بود.
حاج مهدوی آهی کشید و با همون ژست همیشگی پرسید:
-میخواین ببرمتون درمانگاه؟
با لبخندی تلخ گفتم:هنوز هزینه درمانگاه جنوب رو باهاتون تصفیه نکردم.
او نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وسرش رو تکون داد. شرمنده بودم شرمنده تر شدم.او یک قدم جلو اومد و گفت:
-اینجا این وقت شب کجا میرفتید؟
یادمه گفته بودید پیروزی زندگی میکنید.
سکوت کردم.حتی روی نگاه کردن به او را نداشتم.او آهی کشید و در حالیکه میرفت گفت:زیاد اینحا نایستید.برای بانویی مثل شما این وقت شب خیلی خطرناکه
با وحشت و اضطراب گفتم:-حاج آقا
-من گم شدم. میشه باهاتون تا یه جایی بیام.. قول میدم ازتون فاصله بگیرم
اجازه نداد جملمو تموم کنم.اخم دلنشینی کرد و گفت:-همراه من بیاین.
پشت سرش راه افتادم.اشکم بند نمی اومد.خیلی زود رسیدیم به خیابون اصلی. میان راه توقف کرد وبه طرفم برگشت.رو به زمین گفت:
_مطمئنید که احتیاجی به درمانگاه ندارید؟
وقتی دید ساکتم به سرعت به سمت ماشینش رفت. من همونجا ایستاده بودم که صدا زد:تشریف نمیارید؟؟
با دودلی و اضطراب سمتش رفتم.با خودم فکر کردم چطور ماشینش رو در این محل خطرناک و بی درو پیکر پارک کرده!؟ نمیترسید که کسی ماشینش رو ببره؟! یا قطعاتش رو بدزده؟ او در عقب را باز کرد و با حالتی عصبی اما محترمانه گفت:
-بفرمایید لطفا.بنده میرسونمتون.
سوار شدم. بینیم به شدت درد میکرد و چانه ام میسوخت.هیچ حس خوبی نسبت به صورتم نداشتم.از داخل کیفم آینه ی کوچک جیبیم رو درآوردم و با دیدن صورتم ناخوداگاه گفتم:-وااای!
او در حالیکه کمربندش رو می بست با لحنی سرد پرسید:اتفاقی افتاده؟
من با دودلی و شرمندگی گفتم:
_ببخشید شما داخل ماشینتون آب دارید؟
او با دقت به اطراف ماشینش نگاه کرد و بی آنکه سرش رو به طرفم برگردونه گفت:-دارم ولی گمونم گرم باشه.تو مسیر براتون خنکش رو میخرم
با عجله گفتم:نه نه برای خوردن نمیخوام.میخواستم صورتم رو بشورم.
او بطری آب رو به سمتم تعارف کرد.در ماشین رو باز کردم و دستمالم رو آغشته به آب کردم و صورتم رو شستم.دستم رو نزدیک بینی ام نمیتونستم ببرم چون خیلی درد میکرد.بی اختیار گفتم
-اگه بینیم شکسته باشه چی؟
او با صدایی نجوا مانند در حالیکه متفکرانه به خیابون نگاه میکرد گفت:
-اول میریم درمانگاه.
گفتم:نه نمیخوام دوباره شما رو تو زحمت بندازم.خودم فردا میرم.
او بی آنکه جوابم رو بده ماشین رو روشن کرد.در عقب رو بستم و ناراحت از برخورد سرد او سکوت کردم.
دقایقی بعد مقابل یک درمانگاه توقف کرد.
گفتم:-حاج آقا من که گفتم درمونگاه نمیام!
او در حالیکه کمربندش رو باز میکرد و از ماشین پیاده میشد گفت:-رفتنش ضرری نداره.در عوض خیالتون راحت میشه.
به ناچار پیاده شدم ولی در رو نبستم.
پول زیادی همراهم نبود.
با اصرار گفتم:حاج آقا لطفا سوار شید من خوبم!
او نگاهی گذرا به من کرد و با حالتی عصبی گفت:نگران نباشید! نمیزارم زیر دینم بمونید!
انگار هنوز بابت رفتار اون روزم ناراحت بود.چون رفتار اون روزم روبه رخم میکشید.با دلخوری جواب دادم:
-بحث این حرفها نیست.باور کنید حوصله ی درمونگاه رو ندارم. دلم میخواد زودتر برم خونه.خواهش میکنم درکم کنید.
او سکوت معنا داری کرد!
تمام حواسم به او بود.حرکاتش شبیه کسانی بود که خیلی به خودشون فشار می آوردند چیزی بگن ولی نمیتونستند. من حدس میزدم چی تو ذهنشه.هرچه باشد او منو با اون سرو شکل خونی تو کوچه پس کوچه های اون محله ی ترسناک دیده بود و قطعا فکرهای خوبی نمیکرد.باید چی کار میکردم؟ کاش ازم میپرسید؟! خب اون وقت من چه جوابی داشتم بهش بدم؟! بگم دنبال تو بودم که اون مرتیکه خفتم کرد؟! بعد نمیگه تو غلط کردی دنبالم راه افتادی؟ او در سکوت و خودخوری به نقطه ای از آسمان خیره شده بود.دلم میلرزید
ناگهان بی مقدمه گفت:
-چرا منو تعقیب میکنید؟
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#ف_مقیمی
@aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ ☄ #قسمت_شصت_و_چهارم من از شرم آبروم بجای جواب دوباره گریه از سر گرفتم. او با
#رمان_رهــایــے_از_شـبـــ ☄
#قسمت_شصت_و_پنجم
دلم آشوب شد.
با دقت نگاهش کردم.او همچنان به همون نقطه خیره بود! با لکنت پرسیدم:
-با.. من ..هستید؟
او سرش رو با حالت تایید تکون داد.
_هرجا میرم شما هستید. اوایل فکر میکردم اتفاقیه ولی با چیزی که امشب دیدم بعید میدونم.
🍃🌹🍃
خدای من!!! خوابم داره تعبیر میشه! اون در این مدت متوجه من بوده..او منو میشناخته.امشب اگر سکته نکنم خوبه. چه بی مقدمه رفت سراغ اصل مطلب؟!!!چقدر فشار روی قلبمه.لال شدم! چی باید میگفتم!؟ سرش رو به سمتم چرخوند و بانگاه نافذش آبم کرد.
-نمیخواین چیزی بگید؟
انگار اینجا آخر خط بود! باید اعتراف میکردم.و خوب میدونستم آخر این اعتراف چی میشه!و اونی که همه چیزش رو میبازه منم! با شرمندگی گفتم:
-چی بگم؟؟
او یک ابروشو بالا انداخت و گفت:
_راستشووو!!
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب کردم: _راستشو؟!!! این برای کسی که عمریه داره به همه،حتی به خودش دروغ میگه کار سختی نیس؟
او همچنان نگاهم میکرد.گفت:_این جواب من نیست!
سرم رو پایین انداختم و به صدای ضربان قلبم گوش دادم.او در حالیکه سوار ماشین میشد گفت:
_بسیار خب!! مساله ای نیست! سوار شید بریم!کجا باید ببرمتون؟
🍃🌹🍃
خوب ظاهرا قرار نبود بحث قبلی پیگیری شه.خیالم راحت شد.نشستم توی ماشین.
گفتم:_شما منو تا یه جایی برسونید باقی راه رو با تاکسی میرم.
او با ناراحتی مردمک چشمهاشو چرخوند و گفت:_این وقت شب تاکسی وجود نداره! الان وقت تعارف کردن نیست بفرمایید کجا برم؟
چقدر لحن کلامش بی رحمانه وعصبانی بود.خدایا یعنی او در مورد من چه فکرهایی میکرد! ؟
دوباره سکوت کردم.تنها چیزی که من میخواستم این بود که او اینطوری باهام حرف نزنه! دلم میخواست کمی با من مهربون تر باشه.او به سمتم چرخید و با غیض نگاهم کرد.من سرم پایین بود ولی رنگ ولحن نگاهش رو کاملا درک میکردم.
دل به دریا زدم.پرسیدم:_شما در مورد من چه فکری میکنید؟
سرم رو بالا گرفتم تا عکس العملش رو ببینم
او به حالت اولش نشست و گفت:_من هیچ فکری در مورد شما نمیکنم.
با دلخوری گفتم: _چرا..شما خیلی فکرها میکنید.این رو میشه از حرکات و طرز حرف زدنتون فهمید.
او با خنده ی کوتاه و عصبی گفت: _استغفرالله!! باز همون موضع همیشگی! خانوم محترم! من در مورد شما هیچ فکر خاصی نمیکنم چیزی که از شما در ذهن من وجود داره فقط مشتی سوال بی جوابه! که هربار ازتون پرسیدم از دادن جواب طفره رفتید.!
🍃🌹🍃
پس او هم به من فکر میکرد؟؟ پس او هم ذهنش مشغول من بود؟
با غرور به چشمهایش در آینه نگاه کردم وگفتم:_یادم نمیاد سوالی ازم پرسیده باشید.!بر عکس اونی که هیچ وقت اجازه نداد حرفهامو بزنم شما بودی.!!
او اخم کرد و درحالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت:_خودتون هم میدونید که اینطور نبوده.نمونش همین الان ازتون پرسیدم چرا تعقیبم میکنید ولی شما بجای جواب دادن، طفره رفتید.
با دلخوری گفتم:_برای اینکه دلیلم شخصیه!
او با عصبانیت جمله ام رو سوالی کرد:
_دلیل شخصیی؟خانوم.. سادات.. بزرگوار..یک طرف این قضیه من وآبروی منه اونوقت شما میفرمایید دلیلتون شخصیه؟
با بغص گفتم:_دیگه تکرار نمیشه. .
زدم زیر گریه.😭 او واقعا از رفتارات من عصبی و سردرگم به نظر می رسید.من سی سالم بود اینها رو خودم میدونستم. و این رفتارها بیشتر از هرکس خودم رو آزار میداد.
🍃🌹🍃
بعد از چند دقیقه گفت:_میخوام بدونم! دلیل شخصیتون رو..!! میخوام بدونم چرا هرجا میرم شما اونجا هستید! حتی..
حرفش رو خورد.
سرم رو از روی شیشه برداشتم و در حالیکه اشکهامو پاک میکردم منتظر شدم تا جملشو کامل کنه. ولی او آهی کشید و گفت:_استغفرالله
گفتم:_چرا باید بهتون بگم وقتی که قرار نیست دیگه این کارو کنم؟ شما گفتید با این کار من آبروتون به خطر میفته ومنم قانع شدم و قول میدم دیگه..
جمله م رو قطع کرد و گفت:
-عرض کردم میخوام علت اینکارتون رو جویاشم!!حتی اگه دیگه تکرار نشه.!! فکر میکنم این حق من باشه که بدونم.
سکوت کردم!
تا موضوع به اینجا میرسید زبانم قفل میشد.اگر واقعیت رو میگفتم او را برای همیشه از دست میدادم. دستهام رو باحرص مشت کردم..ناخنهای بلندم داخل گوشت دستم فرو میرفت وکمی از فشاری که روم بود کم میکرد.
خودش شروع کرد به جواب دادن:
_کسی ازتون خواسته.درسته؟
من باتعجب گفتم:_نه!!! چرا باید کسی ازم بخواد؟ بخدا قضیه اونطور که شما فکر میکنید نیست
او با ناراحتی صداش رو یک پرده بالاتر برد و گفت:
_پس قضیه چیه که این وقت شب دنبال من به این محله ی خطرناک اومدید؟ قضیه خونی شدن سرو صورتتون چیه؟چرا بااینکه محل زندگیتون با مسجد محل اینهمه فاصله داره اینهمه راه میکوبید میاید اونجا؟ اینا بسه یا بازم بگم؟
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
#رمان_رهــایــے_از_شـبـــ ☄ #قسمت_شصت_و_پنجم دلم آشوب شد. با دقت نگاهش کردم.او همچنان به همون نقطه
#رمان_رهــایــے_از_شــبــ ☄
#قسمت_شصت_و_ششم
_ اینا بسه یا بازم بگم؟
معلوم شد که او در این مدت خیلی چیزها از من میدونسته و من فکر و ذکرش رو به هم ریخته بودم.برای یک لحظه به خودم گفتم مرگ یک بار شیونم یک بار!! در هرصورت حاج مهدوی هیچ وقت عشق منو نمی پذیرفت و من باید دل از او و وصالش میکندم.
پس چراسکوت؟!!!
🍃🌹🍃
صدام میلرزید.گفتم:_طاقت شنیدنش رو دارید؟؟ قول میدید منو از مسجد بیرونم نکنید؟
او گوشه ی خیابون توقف کرد و در حالیکه سرش رو به علامت مثبت تکون میداد با لحن مهربون و ارامش بخشی گفت:_ میشنوم..خدا توفیق امانت داری بهمون بده ان شالله.
حالا لرزش دست وپام هم به لرزش صدام افزوده شد.دندونهام موقع حرف زدن محکم به هم میخورد.گفتم:
_من….برای دل خودم شما رو تعقیب میکردم.اوّلها دم اون میدون مینشستم تا یاد آقاجونم که خیلی ساله به خوابم نیومده بیفتم.چون من و آقام با هم تو اون مسجد نماز میخوندیم.شما چیزی از من نمیدونید..فقط همینو بگم که من مدتهاست نه مادر دارم نه پدر!! شما به افرادی مثل من میگید بی ریشه!! هیچ وقت هم به امثال من نگاه نمیکنید!! ولی منم یه روزی مثل خانوم بخشی بودم.تو خط بودم.. #فقط_دستم_رها_شد. از خودم خسته بودم.از کارهام، ازگناهام..یه شب دم مسجد داشتم گریه میکردم.روم نمیشد بیام داخل..دلایلش بماند..ولی شما خیلی مهربون و محترمانه دعوتم کردی داخل و منو با نهایت احترامات سپردید دست خانوم بخشی!! از اون شب نمیتونستم نسبت بهتون بی تفاوت باشم. شما تنها کسی بودید که بی منت و بی هدف منو مورد محبت و لطفتون قرار دادید. شما در من احساسی به وجود آوردید که تا روز قبلش تجربه نکرده بودم.دلم میخواست ..دلم میخواست حتی شده از دور نگاتون کنم.حد خودم رو میدونستم. میدونستم شما به یکی مثل من نگاه هم نمیندازی.ولی ..ولی من که میتونستم!!شما به من نیازی نداشتی ولی من محتاج شما بودم..این نیاز حتی با از دور تماشا کردنتون. ….
زدم زیر گریه..😭
🍃🌹🍃
او درحالیکه اسم خدارو صدا میکرد سرش رو روی فرمون گذاشت.
وای چه شبی بود امشب! مثل روز محشر وقت پرده دری بود. وقت بی آبرو شدن! !
امشب تقدیر با من سر جنگ داشت!!همه چیز برعلیه من بود.امشب شب مکافات بود.باید مکافات همه ی کارهامو پس می دادم. باید پیش بنده ی خوب خدا تحقیرو کنار زده میشدم.
هر ضربه ای که او به فرمون میکوبید با خودش حرفها داشت… به سختی ادامه دادم:
_حاج آقا من خیلی بنده ی روسیاهی هستم.میدونم الان دارید به چی فکر میکنید.هر فکری کنید راجب من حق دارید ولی بخدا منم آدمم!! بنده ی خوبی نبودم واسه خدا ولی از بنده های خوبش هم خیری ندیدم!! وگرنه الان این حال وروزم نبود!خدا منو رهام کرده..دیگه کاری به کارم نداره..ازم بریده..ولی #به_خودش_قسم_من_دارم_دنبالش_میگردم. دلم میخواد آقای خدابیامرزم ازم راضی باشه. اخه آقام خیلی مومن بود.همه تو اون محل میشناختنش.
#آسد_مجتبی_حسینی..
🍃🌹🍃
حاج مهدوی سرش رو از روی فرمون برداشت با دستانش گوشه ی چشمهاش رو پاک کرد و دوباره ماشینش رو روشن کرد.منتظر بودم چیزی بگه ولی هیچ حرفی نمیزد!! این رفتارش بیشتر از هرعملی تحقیرم میکردو آزارم میداد. کاش عکس العملی نشون میداد. ولی فقط سکوت بود و سکوت..!! چندبار تلفنش زنگ خورد ولی در حد جواب دادن به اون هم اجازه نداد صداش رو بشنوم! کاش میشد یک جوری از این جو سنگین فرار کرد.کاش میشد غیب میشدم و میرفتم! اصلا کاش همه ی اینها خواب بود! ولی واقعیت این بود که من اعتراف به احساسم کرده بودم و او چنین واکنش بی رحمانه ای از خودش بروز داد.به پیروزی که رسیدیم با لحنی سرد پرسید: _آدرس؟
همین! در همین حد!! بغضم رو فرو خوردم.وگفتم پیاده میشم.دوباره تکرار کرد:_آدرس؟!؟
من لجباز بودم.گفتم:_اینجا پیاده میشم.!
با همون لحن پرسید:_وسط این خیابون خونتونه؟
صورتم رو به سمت پنجره چرخوندم و دندونهامو بهم میساییدم.مگه من نمیخواستم از این ماشین و از نگاه های او فرار کنم پس معطل چی بودم؟
گفتم:_داخل اون خیابون دست راست.
او طبق آدرس رفت و کنار خونه م توقف کرد.
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
#رمان_رهــایــے_از_شــبــ ☄ #قسمت_شصت_و_ششم _ اینا بسه یا بازم بگم؟ معلوم شد که او در این مدت خیل
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄
#قسمت_شصت_و_هفتم
از ماشین پیاده شدم.
کنار پنجره اش ایستادم و سرم رو پایین انداختم. پنجره ش رو پایین کشید ولی نگاهم نکرد.گفتم:
_امشب طولانی ترین شب زندگی م رو میگذرونم همینطور سخت ترینشو!!خدا آبروم رو پیش بنده ش برد نمیدونم شما آبرومو نگه میداری یا نه.
او آب دهانش رو قورت داد و در حالیکه به مقابلش نگاه میکرد گفت:
_خدا هیچ وقت آبروی هیچ بنده ای رو نمیبره! این ماییم که آبروی خودمونو میبریم! شبتون بخیر.
خواست شیشه رو بالا بکشه که با دستم مانع شدم و التماس کردم:
_شما چی؟ قول میدم از فردا پامو تو مسجد نزارم.فقط میشه این چیرها بین من وشما وخدا باقی بمونه؟؟ میشه آبروی من گنهکار رو پیش کسی، مخصوصا خانوم بخشی نبرید؟؟
به چشمام خیره شد.گفت:
_من امشب چیزی نشنیدم!!این تنها کمکیه که میتونم بهتون بکنم! مسجد خونه ی خداست.هیچ کس حق نداره پای کسی رو از خونه ی خدا ببره!!در امان خدا..
و در یک چشم به هم زدن رفت!!!
🍃🌹🍃
با اندوه فراوون وارد خونم شدم.
همه چیز شکل یک کابوس بود.در ذهنم تمام اتفاقات امروز رو مرور کردم .اینقدر روز پرحادثه ای داشتم که از یادآوریش سرم درد میگرفت.وقتی در آینه ی دستشویی به خودم نگاه کردم با صورتی قرمز وچشمانی پف کرده مواجه شدم که وسطش یک دماغ کوفته ای قرار داشت!
من اینهمه اشک ریخته بودم.اون هم در تهران!! پس چرا باز هم دلم اشک میخواست؟ واین اشکها مگر چقدر داغ بودند که صورتم می سوزد؟
با نگاهی تلخ به دختر توی آینه گفتم:
_همه چیز تموم شد!!! از حالا به بعد بازهم تنهایی!!
غصه دار و افسرده سراغ کیفم رفتم و ✨دستمال گلدوزی شده ✨ی حاج مهدوی رو برداشتم و عمیق بوییدمش…این دستمال تنها سهم من از این مرد پاک و آسمانی بود! آن رو در آغوش گرفتم و درمیان گریه وناله خوابیدم.
وقتی بیدارشدم تمام بدنم کوفته بود.انگار که تمام شب زیر مشت ولگد خوابیده بودم.به سختی از جا بلند شدم.لباسم عطر حاج مهدوی میداد.استشمام عطر او دلم رو لرزوند و حال خوب وغریبی بهم داد.الان حاج مهدوی احساس من رو نسبت به خودش میدونست و این از نظر من یعنی پایان راه!!✋
دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم.حتی نگاه کردن خودم در آینه آزارم میداد. تمام روز روی تختم بودم و با ✨دستمال گلدوزی شده✨ درددل میکردم!
🍃🌹🍃
نزدیک عصر بود که فاطمه زنگ زد.
یعنی حاج مهدوی به او حرفی زده بود؟ البته که نه! او مرد باایمان و امانتداریه.
با خیال راحت گوشی رو جواب دادم.
فاطمه مهربان و خندان سلام و احوالپرسی کرد ولی من خرابتر از این بودم که با همون انرژی جوابش رو بدم.
پرسید _چرا نرفتم پایگاه؟
منم گفتم
_کمی حال ندارم و میخوام استراحت کنم.
او با نگرانی گوشی رو قطع کرد.چون صدام خودش به تنهایی گواه ناخوشی و نا امیدی میداد.
🍃🌹🍃
چند روزی گذشت.
تنهایی ورسوایی از یک سو و دل تنگی کشنده برای مسجد از سوی دیگر حال وروزی برام باقی نگذاشته بود. از همه بدتر تموم شدن پس اندازم بود که تحمل شرایط رو سخت تر میکرد. من حسابی تنها و نا امید شده بودم.و حتی در این چندروز دل و دماغ جستجو در صفحه ی آگهی روزنامه ها برای یافت کار هم نداشتم.
جواب تلفنهای فاطمه رو یک درمیون میدادم چون در تمام اونها یک سوال تلخ تکرار میشد.
_مسجد نمیای؟؟!!!😟😕
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼