eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدمهدی_نصیری_لاری:  در سال 1312 د
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا شهیدی که جایگاه ولیّ فقیه را به معنای واقعی کلمه مےشناخت #شھیدسیف‌الله_عبدالکریمی:  در سال 1312 در کومله متولد شد.  خانواده‌ای کشاورز و متدین داشت از همین رو، پس از دبستان به قم رفت و علوم حوزوی را پی گرفت. همزمان تحصیلات دبیرستانی و سپس دانشگاهی را دنبال کرد و درجه #فوق_لیسانس در رشته #فلسفه و #حکمت اخذ کرد. به علت نپذیرفتن بورسیه رژیم به بدترین نقاط کشور به عنوان سرباز فرستاده شد. بعد از خدمت دو سال در مدرسه عالی مدیریت گیلان، معارف اسلامی و تاریخ فرهنگ و تمدن ایران را تدریس کرد و سپس به مشهد انتقال یافت و در آن‌جا به علت مبارزات سیاسی‌اش از دانشگاه اخراج شد. در روزهای پیروزی انقلاب و با سقوط کلانتری‌ها، از سلاح و تجهیزات شهربانی حفاظت کرد و پس از پیروزی انقلاب، مسوول کمیته شهر لنگرود شد. چندی بعد از طرف مردم لنگرود به #نمایندگی_مجلس شورای اسلامی انتخاب شد و در فاجعه هفتم تیر 1360 به فیض شهادت نائل شد.❣ از سخنان شهید: "ما امام را ادامه دهنده راه انبیاء می شناسیم" #خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت #شھیدترور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_ڪانال_آھ... #ڪپےباذڪرصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 موجودی به اسم فریبرز!😈 میگویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آن‌ها به اژدها
💔 موجودی به اسم فریبرز 😈 مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به مؤذن بدصدا داد که بگذار عراقی ها هم از صدایت مستفیض شوند! اینطوری حیفه..!😬 و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلندگو بلند میشد، آتش دیوانه وار دشمن هم شروع میشد! نه تنها ما؛ بلکه عراقیها هم دچار جنون شده بودند!😫 گذشت و گذشت تا اینکه آن روز فرمانده لشکر به همراه چند مسئول نظامی دیگر به خط مقدم و پیش ما آمدند... قرار شد که نماز جماعت را با هم بخوانیم. مصطفی شیپور قورت داده مشغول بود و رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود! ما که کم کم داشتیم عادت میکردیم، فقط کمی گوشمان سنگینی میکرد و زنگ میزد...! عراقیها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانهٔ خط ما کردند!💥 عبا و عمامه را گوشهٔ سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم. بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته و داشت به طرف حسینیه میرفت. مرا که دید سلام کرد. جوابش را سر سنگین دادم. وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر. اما ای دل غافل...! خبری از عبا و عمامه ام نبود! هر جا را که بگویید گشتم. اما اثری از عبا و عمامه ام پیدا نکردم. یک هو یک صدایی به گوشم خورد: الله اکبر، سبحان الله!😳 برای لحظه ای خون در مغزم خشکید! تنها امام جماعت آنجا من بودم! پس نماز جماعت چه طوری برگزار میشد؟! شلنگ تخته زنان دویدم به طرف حسینیه. صف‌های نماز بسته و همه مشغول نماز بودند! اول فکر کردم که بچه ها وقتی دیده اند من دیر کرده ام، فرماندهٔ لشکر را جلو انداخته اند و او امام جماعت شده. اما فرمانده که آنجا در صف دوم بود! با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شده و نفسم از تعجب و وحشت بند آمد! بله، جناب فریبرزخان عمامهٔ بنده بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود و جای مرا غصب کرده بود! خودتان را بگذارید جای من، چه میتوانستم بکنم؟ سری تکان دادم. در آخر صف ایستادم و الله اکبر گفتم و خودم را به رکعت سوم رساندم. لااقل نباید نماز جماعت را از دست میدادم. نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامهٔ مرا کش رفته بود!😫😕 📚ترکش‌های ولگرد 😂 😂 ... 💕 @aah3noghte💕 🌼
💔 دندان پزشکی که به عشق سر از سپاه درآورد محمد رشته دندان پزشکی دانشگاه شیراز قبول شده بود و همه بهش میگفتند "آقای دکتر", اما پاسدار شدن را به دکتر بودن ترجیح داد ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ای چشــــمه دین ناب ما را دریاب فرزنــــد ابوتـراب مـا را دریــاب خورشید قشنگ فاطمه مهدی جان بر عالم ما بتـاب و ما را دریاب ... 💕 @aah3noghte💕
💔 صدای آسِدمرتضی در گوشم مےپیچد که مےگفت: "و مگر نه آنڪه از پسر آدم، عهدی ازَلی سِتانده‌اند ڪه را از سـَرِ خویش بیش‌تر دوست داشته باشد"؟! و اما این ... ڪہ را شناختند و در راه ظهورش سـَر دادند... شڪ نڪن اگر در ڪربلای۶۱ هم بودند مردانه، پای مےایستادند حالا نوبت من و توست که حسین را بشناسیم و بڪوشیم در راهش، جان ببازیم که وقت ظهور مولا خود را به جدّ مطهرشان حسین معرفی مےکند و اگر پای حسین و آرمانش ماندی به پای مهدی هم خواهی ماند... ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_شصتم سعید با دو سینی وارد شد. تا خم شد که ازمون پذیرایی کنه کامران اش
💔 رمان یک هفته ای میشد که نتونسته بودم یک دل سیر حاج مهدوی رو ببینم. تصمیم گرفتم بعد از نماز، گوشه ای از میدون کمین کنم و هروقت راه افتاد دنبالش کنم! این کار با وجود تمام اضطرابش، کمی ازترسها ونا آرومیهام رو التیام میداد. چادرم رو از سرم در آوردم و داخل کیفم گذاشتم. هنوز عادت نداشتم که همه جا با چادر باشم ولی وقتی از سرم درآوردمش حس بدی بهم دست داد. دلم شور افتاد. خودم رو توجیه کردم که اگه با چادر باشی ممکنه واسه حاجی جلب توجه کنی بشناستت!! مهم اینه که موهاتو پوشوندی و آرایشت غلیظ نیست!! اینها رو به خودم گفتم ولی قانع نشدم. خواستم دوباره چادرم رو از کیفم در بیارم و سرم کنم که متوجه شدم خیلیها حواسشون به منه. یک حس دیگه ای  بهم نهیب زد بیشتر از این، چادر رو به سخره نگیر.!!! اگه این جماعت ببینند که چادری رو که داخل کیفت گذاشتی، دوباره بیرون میاریش صورت قشنگی نداره! حاج مهدوی طبق معمول، با دسته ای از جوانان،  بیرون مسجد مشغول گپ زدن شد اما اینبار خیلی سریع ازشون جدا شد و گوشه ای از خیابون کنار پژویی ایستاد و تا سوییچ رو از جیب کیف دستی اش در آورد به سمت خیابون دویدم تا تاکسی بگیرم! گوشه ای دور تر ایستادم.او چند دیقه ی بعد از پارک در اومد و حرکت کرد . خیابان این محل بخاطر باریک بودنش همیشه  ترافیک بود. به اولین تاکسی ای که کنار پام توقف کرد گفتم : -دربست. وقتی پرسید : -کجا؟ گفتم: -اون لطفا اون پژو رو تعقیب کنید. راننده با تعجب از آینه ی ماشینش نگاهم کرد و پرسید:-ببخشید آبجی، قضیه ناموسیه یا کاراگاهی؟! من با بی حوصلگی گفتم : -هیچ کدوم آقا.لطفا گمش نکنید. او هنور نگران بود. پرسید: -شر نشه برام.! با کلافگی گفتم:-نه آقا شر نمیشه لطفا حواستون به ماشین باشه گمش نکنید. خودم هم چهار چشمی حواسم به ماشین او بود. دقایقی بعد در نزدیکی خیابانی در محله های جنوب تهران توقف کرد وپیاده شد. سراغ صندوق  عقب رفت ومقدار قابل توجهی کیسه و خرت و پرت بیرون آورد و به سمت کوچه های باریک حرکت کرد. من هم سریع با راننده حساب کردم و با فاصله ی قابل توجهی تعقیبش کردم. او با قامتی صاف و پرابهت در کوچه پس کوچه ها قدم برمیداشت و من با هول و ولایی شیرین و عاشقونه از دور دنبالش میکردم وغرق شادی و هیجان میشدم. قسم میخورم پرسه زدن در بهترین خیابونها و بهترین تفرج گاههای دنیا برام لذت بخش تر از تعقیب این مرد نبود. بالاخره وارد کوچه ای بن بست شد و زنگ خانه ای رو به صدا درآورد. انتهای کوچه ایستاده بودم و با احتیاط و اضطراب نگاهش میکردم.چند دقیقه ی بعد مردی از چهارچوب در بیرون اومد و حسابی او رو تحویل گرفت وتعارفش کرد که داخل بره ولی او قبول نکرد و بعد از تحویل کیسه ها، با صدایی نسبتا اروم مشغول حرف زدن شد. مرد که به گمونم حدودا پنجاه یا شصت ساله بنظر میرسید با ادب ومتانت سر پایین انداخته بود و گوش میداد.خیلی دلم میخواست میشنیدم چه میگوید ولی از اون بیشتر دلم میخواست این مکالمه طولانی تر بشه تا من وقت بیشتری برای نظاره کردن این تابلوی مسیحایی داشته باشم! او غافل از حضور من با او حرف میزد و من در رویاهای خودم تصورمیکردم که اگر جای اون مرد من مخاطبش بودم چی میشد؟ ! مشغول دید زدن او بودم که متوجه صدای قدمهایی ناموزون شدم. سرم رو برگردوندم و دیدم مردی جوان تلو تلوخوران نزدیکم میشه. ایستادن در اون نقطه کمی شک برانگیز بود.باید یا داخل کوچه میشدم یا راه رفته رو برمیگشتم. 👁مرد هیز وبدچشم👁 که از دور با نگاهش میخ من بود به طرفم اومد و من تصمیم گرفتم راه رفته رو برگردم.. با قدمهایی تند بی آنکه او را نگاه کنم راهم رو کج کردم و رفتم.ولی او دنبالم راه افتاد.!! قلبم نزدیک بود از جا بایستد. ساعت نزدیک ده بود و کوچه ها خلوت وتاریک.! گم شده بودم.هرچه میگشتم راه خیابان اصلی رو پیدا نمیکردم و از کوچه ای به کوچه ای دیگه میرسیدم. و این حالم رو بدتر و وحشتم رو بیشتر میکرد.یک لحظه با خودم تصمیم گرفتم که سرم رو برگردونم به سمت اون مرد لات بی سروپا و با جیغ و فریاد فراریش بدم ولی نمیتونستم، چون ممکن بود حاج مهدوی صدام رو بشنوه و از خودش بپرسه این دختر، در این وقت شب اینجا چیکار میکنه؟ ! نه! او نباید پی به این رازم میبرد. خودم رو سپردم دست خدا.زیر لب آیت الکرسی میخوندم و خدا خدا میکردم یکی پیداش شه. چیزی که بیشتر منو میترسوند سکوت این مردک بود.مدام این تصویر در مقابل چشمانم ظاهر میشد که او از پشت منو خفت میکنه ودرحالیکه یک چاقو زیر گلوم گذاشته ….حتی فکرش هم چندش آور و وحشتناکه.پس نباید او به من میرسید.با تمام توانم به سمت انتهای کوچه دویدم اما…. صدای دویدن او هم در گوشم پیچید. . ... نویسنده: 💕 @aah3noghte💕 🌼
💔 با لشگرت چه حاجت، رفتن به جنگ دشمن تو خود به چشم و ابرو بر هم زنی سپاهی... 💪 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 سلام بر برندگان واقعی عصر قدیم و عصرجدید شھدا را مےگویم بُردند و جاماندیم اگر باور نداریم باخته ایم باید از خود بپرسیم چرا دیشب جای ما، ڪربلا دور ارباب خالی بود؟؟؟؟ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 راه اتصال به امام زمان چیست⁉️ 📌( قسمت اول) یکی از سوالات خیلی کلیدی و مهمی که در مورد امام عصر ارواحنا فدا باید برای همه ما مطرح بشود؛ عبارت است از اینکه "راه اتصال به امام عصر ارواحنا فدا چه در زمان غیبت، و چه در زمان ظهور و حضورشان چیست؟" به عبارت دیگه "ما چکار باید بکنیم که به طور حقیقی با امام عصر ارواحنا فدا ارتباط داشته باشیم؛ اتصال داشته باشیم"؟! اگر بخواهید اهمیت این سوال و پاسخش را خوب درک بکنید راه های زیادی داریم که یکی از آنها که بیشتر به ذهن شریف شما آشناست، این است که در دعای شریف ندبه به ما یاد می دهد که اولا راه اتصال زمین به آسمان یعنی راه ارتباط انسان به ملکوت فقط امام زمان است : «اَیْنَ السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَیْنَ الاَرْضِ وَالسَّماءِ» اگر قرار باشد انسان به سمت هدف خلقت، حیاتش را جهت گیری بکند، یعنی به سمت ملکوت از این ملک حرکت کند، احتیاج به یک سبب متصل دارد، احتیاج به یک نردبان دارد، به یک وجه اتصال دارد، و آن امام زمان( علیه السلام) است! اگر کسی اتصالش به حضرت ، قطع بشود او در حقیقت وجود خودش دیگر راهی به ملکوت و غیب ندارد. در همان دعای ندبه در اواخرش از خدا اینجور می خواهیم که: " خدایا یک اتصالی بین ما و امام زمان برقرار کن که منجر بشود به و ما با سلف امام زمان، یعنی با ائمه دیگر با انبیای دیگر" «وَ صِلِ اللَّهُمَّ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُ وُصْلَةً» خدایا بین ما و او ( امام عصرارواحنا فدا ) یک اتصالی را برقرار کن که: « تُؤَدِّي إِلَى مُرَافَقَةِ سَلَفِهِ» که منجر بشود به رفاقت و همنشینی با گذشتگان امام زمان علیه السلام. پس اتصال به امام عصر هم راه است و هم راه سایر_ائمه و اولیاء بزرگ دین ماست. این از اساس قصه! 💠 پس سوال ما این است: که راز اتصال به امام عصر چیست؟! آن هم اتصالی که اینقدر ضرورت دارد، اینقدر اهمیت دارد، اگر نباشد در واقع انسان از آن وجه انسانیتش خالی شده است. اگر اتصال ما با حجت زمان قطع بشود، ما اصلا دیگر انسان نیستیم، ارتباطمان با حقیقتمان قطع شده!... ↩️ ادامه دارد... 👤 حجت الاسلام ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ای غروب جمعه مولایم چه شد؟! ای نفس زمینگیر! از خودت بپرس... بارها... که آن عزیز سفر کرده کجاست؟ او زندانی گناه من و تو در چاه غیبت به سر مےکند ... ای نفس زمینگیر! به خود بیا! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ما قوّت پرواز نداریم وگرنه عمرےست ڪہ صیاد شڪستہ است قفس را💔 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اصلی ترین تذکر داخلی به دولت ها: ‏هاشمی: توجه به عدالت ‏خاتمی : مرزبندی با غیریت ‏احمدی‌نژاد: پرهیز از سطحی گرایی ‏روحانی: پرهیز از اشرافی گری 💕 @aah3noghte💕
سدرضا.باورش آقا سخته برام(1).mp3
5.53M
💔 باورش آقا سخته برام ... سخته برام ... رفقا دعا کنید برای کربلا نرفته ها ... با رفقا حرم باشیم ... هیچ کسی نمےتونه حال ما کربلا نرفته ها رو درک کنه😭 اینکه میگن بری کربلا میسوزی نمےدونن سوزِ دل کربلا نرفته ها را...😭 ما کربلا نرفته ها فقط به عشق یه چیز این دوری رو تحمل مےکنیم اینکه بلاخره بریم پابوس ارباب از شوق، جون بدیم💔... 💕 @aah3noghte💕
💔 دوش در حلقه ما صحبت گیسوی تو بود... نمےدانم جواد چرا این قدر که حرف از تو هست این قدر که یاد تو در دل غوغا مےکند چرا حرفی یادی از دیگری در دلم نیست... و چقدر خدا را شاکرم که مرا با تو آشنا کرد و چقدر زندگےام با یاد تو تغییر کرد و چقدر حال دلم با یادت خوب است حال دلم با یادت خوب است حال دلم با یاد تو خوب است.... ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_شصت_و_یکم یک هفته ای میشد که نتونسته بودم یک دل سیر حاج مهدوی رو ببین
💔 رمان روسری ام در هوا معلق بود و باد آن را با صدای کوبیدن قدمهام میرقصوند.نفسهام به شماره افتاده بود . حس میکردم او خیلی نزدیکم شده. حتی صدای نفسهای شهوتناک وکثیفش رو میشنیدم. خدایا راه خیابون کجا بود؟ پس چرا ازشر این کوچه های لعنتی راحت نمیشدم. با ترس و تمام سرعت داخل یک کوچه ی فرعی پیچیدم. اینقدر سرعتم زیاد بود که نزدیک بود در زمان پیچیدن  به دیوار برخورد کنم. با ناامیدی از خدا خواستم که منو نجاتم بده ..دلم نمیخواست با دستهای شهوت آلود این نامرد، بلایی به سرم بیاد. این کوچه اینقدر خلوت و تاریک بود که به اون شهامت حرف زدن داد: -واستا…مگه سر اون کوچه منتظر من نبودی جیگر؟؟ بخت بهت رو کرده.. یک کم باهم یه گوشه خلوت میکنیم و بعد .. تمام موهای تنم از ترس و انزجار سیخ شد. دیگه وقت سکوت نبود. حفظ شرافتم مهم تر از لو رفتنم پیش حاج مهدوی بود. با تمام توان فریاد زدم: _برو گمشوووو کثافت. ..گمشوو عوضی. بعد در حالیکه عقب عقب میرفتم گفتم بخدا دستت بهم بخوره خونت حلاله آشغال.. او مثل یک گرگ گرسنه آروم آروم نزدیکم میشد .. پس چرا همسایه ها بیرون  نمی‌ریختند؟؟ چرا هیچ کس کمکم نمیکرد.؟؟ هی پشت سرهم جیغ میکشیدم : بابا مسلمونها کمکک….این بی همه چیز خدانشناس میخواد اذیتم کنه.. یکی سرش رو از پنحره بیرون آورد و خطاب به من گفت چیه؟ من که انگار دنیا رو بهم داده باشند با جیغ وگریه گفتم این مرتیکه دنبالم راه افتاده تورو خدا کمکم کنید.. مرد گفت : -غلط کرده بی ناموس. گمشو گورتو گم کن. الان میام پایین. . با خودم گفتم الان این نامرد میزنه به چاک ولی با وقاحت تموم رو به اون مرد، با الفاظ زشتی گفت.: -ببند دهنتومرتیکه ی….زنمه..دعوامون شده تو رو سننه..؟؟ من که از تعجب و وحشت نزدیک بود بمیرم گفتم :-دروغ میگه بخدا…کمکم کنید مردک لات مثل مار زخمی به سمتم هجوم آورد وتا خواستم از چنگالش فرار کنم روسریم رو چنگ زد و مچاله اش کرد. بادیدن موهام چشمانش برق کثیفی زد  وبازومو گرفت . به سمتش برگشتم و با کیفم محکم به سرو صورتش ضربه میزدم.او یقه ی مانتوم رو کشید و من با تمام قدرت سیلی محکمی به صورتش زدم  و سعی کردم از چنگالش فرار کنم که پام به چیزی برخورد کرد و باصورت زمین خوردم.. مرد پشت پنجره با چیزی شبیه قفل فرمون بیرون اومد و نردیک او شد.در یک لحظه کوچه مملو از جمعیت شد..گرگ قصه میخواست فرار کنه که پایش رو گرفتم و اوهم به زمین افتاد. چند نفری خواستند بریزن سرش و بگیرنش که او چاقو درآورد و بعد باصدای ناله ی یک نفر فریاد زد برید کنار..هرکی بیاد میزنمش.. مردی میانسال روی زمین افتاد و به دنبال او همه با جیغ وفریاد و صدا کردن اهل بیت به سمتش دویدند وهمه فراموش کردند که عامل این نا امنی فرار کرد! به سختی روی زمین نشستم . احساس میکردم بالای لبم میخاره. چند خانوم به سمتم اومدند. یکی از آنها گفت: دماغت داره خون میاد من حواسم به خودم نبود.فقط سعی میکردم در میون همهمه ی اونجا، مردی که چاقو خورده بود رو ببینم که چه بلایی سرش اومده. انگار نه انگار که اینجا همون کوچه ی سوت وکور چند دقیقه ی پیشه!! خانوم دیگری به سرعت نزدیکم شد ودرحالیکه روسریم رو سرم مینداخت  با اکراه گفت:-وای تمام سرو کله ت خونیه.. بی اعتنا به حرفش پرسیدم :-اون آقا چه بلایی سرش اومد؟ زن گفت:-اون بیشرف، با چاقوزده تو بازوش..زنگ زدیم الان اورژانس و پلیس میاد.تو خوبی؟ چطور میتونستم خوب باشم! بخاطر من یک نفر آسیب دیده بود!!!درسته من نجات پیدا کردم ولی یک نفر داشت درد میکشید. به طرفش رفتم ولی اینقدر دورو برش شلوغ بود که نمیتونسم ببینمش..همون زن منو عقب کشید و یک گوله دستمال کاغذی جلوی صورتم آورد. دستمالها رو از دستش گرفتم و باحالی خراب نگاهش کردم.دختر بچه ای با یک پارچه ی بلند سیاه نزدیکم اومد ودر حالیکه گوشه ی  مانتومو میکشید گفت:-خاله خاله.بیا این چادر وسرت کن.مانتوت پاره شده نامحرما میبیننت. اوووه مانتوم!!تازه یادم افتاد! نگاهی به چادر در دست او انداختم و یاد چادر خودم افتادم که ساعتی پیش با بی انصافی داخل کیفم حبسش کردم!! دلم گرفت . باشرمندگی به سمت کیفم رفتم و از داخلش چادرم رو در آوردم.همه ی مردم با نگاهی متعجب بهم خیره شدند. زنی که روسریم رو سرم کرده بود نزدیکم شد و نچ نچ کنان گفت: -وااا چادر داشتی؟! خوب چادرتو میندازی تو کیفت با این سرو شکل این وقت شب میای تو محل همین میشه دیگه!! امان از دست شما دخترها و بعد رفت سراغ زنهای محل و باهم درباره ی من پچ پچ کردند. چه شرایط سختی بود. از شرم نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم. دانه های درشت اشکم یکی بعد از دیگری پایین میریخت. نمیدونم دلم از زهر کلام اون زن سوخت یا از مجازاتی که به واسطه ی بی حرمتی کردن به چادرم شامل حالم شده بود! هرچه بود حقم بود.. ... نویسنده: 💕 @aah3noghte💕 🌼
شهید شو 🌷
💔 #میخوای_شهید_بشی⁉️ ما ولایت فقیه را آنطور شناختیم؛ که اگر بگوید نفس نڪِش، نمےکشیم و مےمیریم.
💔 ⁉️ نزدیک ظهر بود. از شناسایی بر می گشتیم. از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم. آن قدر خسته بودیم که نمی توانستیم پا از پا برداریم ؛ کاسه زانوهامان خیلی درد می کرد. حسن طرف شنی جاده شروع کرد به نماز خواندن. صبر کردم تا نمازش تمام شد. گفتم: « زمین این طرف چمنیه، بیا این جا نماز بخوان. » گفت « اون جا زمین کسیه، شاید راضی نباشه. » 📚یادگاران، 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 جهان سوم کجاست؟؟؟ زن ایرانی را فریب مےدهند که بےحجابی، هرزگی نمےآورد #تصویربازشود #حجاب #مصی #
💔 مردم به یک چهره که از می گفت رای دادند، بانویی که داشت، دغدغه ، دغدغه خشک شدن خوزستان، دغدغه زندگی....این رای معنا دار بود☝️ فاطمه عبادی از درد گفت، چون با درد بزرگ شده بود و مردم دردمند، روایت زیبایش را پذیرفتند، این تفاوت میان هایِ درگیر و تجمل است با درد و روایت مطلوب مردم... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 تنها چریک انقلاب 🌹 واکنش بعد از شنیدن خبر شهادت ایشان: امام دستمالشان را روی چشم گذاشتند و فرمودند: شهادت ایشان سنگین است.😢 اگر ده نفر مثل آسید علی داشتیم، می‌توانستیم دنیا را زیر سلطه‌ی اسلام ببریم.💔 ۱۳۵۷ مصادف با ۱۹ رمضان ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب📚 کتاب داستان من قهرمانم مجموعه ای از ده داستان زیبای تنهامسیری برای کودکان هست 🍄
💔 📚 کتاب سقای آب و ادب 📝 نویسنده با زیرکی و توانایی قلم خود مخاطب را میخکوب متن کتاب می‌کند و این مساله تا اندازه‌ای مشهود است که ممکن است نم اشکی بر چشم خواننده بیاید و خود را در فضای روضه و هیات حس کند. این مساله به قدری جدی است که ممکن است مخاطب مانند برخی جلسات روضه و عزاداری که تاب شنیدن سخنان واعظ را ندارد مجبور باشد کتاب را ببندد و خواندن و پرواز در عوالم سقای ادب را به فرصتی که شور حسینی فروکش کرده است موکول کند. شاید اگر بخواهیم این کتاب را در یک جمله معرفی کنیم باید گفت . 📗بخشی از کتاب افواج بی‌شمار ملائک، با هودج‌هایی از نور و چهره‌هایی سرشار از شور و سرور، او را چون نگین در حلقه حضور می‌گیرند. عباس اگرچه همه‌شان را به روشنی و وضوح می‌بیند اما چشم از چراغ حسین بر نمی‌دارد. انگار ناخودآگاه و بی‌اراده در باشکوه‌ترین و نورافشان‌ترین هودج نشانده می‌شود و صدایی نرم و لطیف در گوشش طنین می‌افکند: برویم. عباس که همچنان سراپای نگاهش مجذوب حضرت حسین... موضوع کتاب: حضرت عباس علیه السلام ناشر: انتشارات نیستان نویسنده: سید مهدی شجاعی قیمت نسخه چاپی: 17000 تومان شماره جهت سفارش نسخه چاپی: 02166408640/داخلی فروشگاه قیمت نسخه الکترونیکی: 8600 تومان خرید نسخه الکترونیک کتاب https://fidibo.com/book/2180 فقط 44 عدد از کتاب ( چاپ قدیم) به قیمت 17تومان موجود است، چاپ جدید کتاب به قیمت 29 هزار تومان می باشد. 💕 @aah3noghte💕