شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_پنجاه_و_دوم فاطمه منتظر جوابم بود. گفتم: -منظورم اون دوستمه که خارجه..
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
حاج مهدوی خطاب به اونها گفت:
-اجازه بدید من برسونمتون. رضا ماشینو آورده...
اونها هم انگار همچین بدشون نمی اومد باهاش برن. چقدر خودمونی حرف میزدند.
بابای فاطمه دستشو گرفت گفت:
-نه حاجی مزاحمت نمیشیم. وسیله هست.
من چرا اونجا ایستاده بودم؟؟؟
اصلا مگه من ربطی به اونها داشتم؟
اونها انگار یک جمع خانوادگی بودند. من بین اونهمه صمیمیت مثل یک مترسک بیچاره وغصه دار ایستاده بودم و لحظه به لحظه بیحال ترو نا امیدتر میشدم!!
راهمو کج کردم..
اولش با قدمهای آروم ولی وقتی صداشون قطع شد با قدمهای سریع از سالن اصلی دورشدم و به محوطه ی اصلی پناه آوردم. اونها اینقدر گرم صحبت با یکدیگر بودند که حتی متوجه رفتن من نشدند!
مردی در حالیکه ساکم رو از دستم میگرفت با لهجه ی معمول راننده ها، ازم پرسید:
_آبجی کجا میری؟
عین مصیبت دیده ها چند دیقه نگاه به دهانش کردم و بعد گفتم:
-پیروزی!
اون انگار از حرکاتم فهمید که تو حال خودم نیستم و خواست گوشمو ببره.
خیلی راحت گفت:
_با بیست تومن میبرمت
قیمتش اینقدر بالا بود که شوک صحنه ی چندلحظه ی پیش رو خنثی کنه!!
ساکم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :
-چه خبره؟ مگه سر گردنست؟ !لازم نکرده نمیخوام.
صبر نکردم تا چونه بزنه. از کنارش رد شدم و به سمت ماشینها رفتم.
صدای فاطمه رو شنیدم ولی خودمو زدم به نشنیدن. راننده های مزاحم سواستفاده گر یکی پس از دیگری سد راهم میشدند و هر کدوم بعد از شنیدن اسم مسیرم یک قیمت پرت میگفتند و بعدشم با کلی منت و غر غر دنبالم راه می افتادند که
-نرخش همینه. حالا تو تا چقدر میتونی بدی!!
در میان هجوم اونها فاطمه شانه ام رو گرفت ونفس نفس زنان گفت:
-چرا هرچی صدا میکنم جواب نمیدی؟ کجا رفتی بی خداحافظی؟؟
اما این همه ی مشکل من با فاطمه نبود. فاطمه شش ماه با من دوست بود و من هیچ چیز از او نمیدانستم.
درحالیکه من بدترین اعترافاتم رو درحضورش کرده بودم. او دوست نداشت من چیزی از زندگیش بدونم. حتی از دخترعموش که دیگه زنده نیست! این منصفانه نبود!!!
او به من اعتماد نداشت. حق هم داشت. من مثل او خانواده دار نبودم. من یک دختر بی سرو پا بودم که معلوم نبود چیکار کردم و چیکار قراره بکنم.
چرا باید با من صمیمی میشد و مسایل شخصیش رو بهم میگفت؟ ! لابد او میترسید دونستن مسایل شخصیش از جانب من خطری براش ایجاد کنه!
شاید تاثیر همه ی این افکار بود که به سردی گفتم:
-دیرم شده بود. نمی تونستم صبر کنم خوش وبش شما تموم شه..
فاطمه جاخورد! با تعجب پرسید:
_عسل؟؟؟ یعنی تو از اینکه پدر و مادرم با سلام احوالپرسی وقتتو گرفتن ناراحت شدی و قهر کردی؟؟
آره دیگه!!!!
این رفتار غیر منطقی من تنها برداشتی که منتقل میکرد همین بود واین واقعا قابل قبول نبود!!
خدایا کمکم کن..کمکم کن تا مثل فاطمه قوی باشم و در اوج ناراحتی احساساتم رو پنهون کنم.
چرا در مقابل فاطمه نمیتونم نقاب بزنم؟!
به زور خندیدم وگفتم:
-نه خنگه!! گفتم تا شما سرتون گرمه بیام بیرون ببینم چه خبره. ماشین هست یا نه! که ظاهرا اینقدر زیاده که نمی زارن برگردم داخل.
میدونم دروغم خیلی احمقانه بود ولی این تنها چیزی بود که در اون شرایط به ذهنم رسید.
فاطمه هم باورش نشد. به جای جواب حرف من ،به سمتی دیگر نگاه کرد وگفت:
-همه منتظر منند باید زود برم. خیلی ناراحت شدم اونطوری رفتی هرچقدر صدات کردم جواب ندادی..
حرفش رو قطع کردم.
با شرمندگی گفتم:
-الهی بمیرم برات. ببخشید. باور کن من اونقدر بی ادب نیستم که بی خداحافظی بزارم برم.
او هنوز نفس نفس میزد.گفت:
-میدونم..میدونم. در هرصورت بدی خوبی هرچی دیدی حلال کن. ما دیگه داریم میریم.
دلم شور افتاد. پرسیدم:
-با کی میرین؟؟
فاطمه گفت:
-با اعظم اینا دیگه
ته دلم روشن شد. گفتم:
-آخه حاج آقا میگفت میخواد برسونتتون
فاطمه خندید:
-نه بابا اون بنده ی خدا حالا یک تعارفی کرد. درست نبود مزاحمش بشیم.
با او تا کنار ماشین برادر اعظم همراه شدم. اونها خیلی اصرارم کردند که مرا تا منزلم برسونند ولی من ممانعت کردم. فاطمه نگرانم بود. گفت
-رسیدی زنگ بزن.
وقتی رفتند، بسمت راننده ها حرکت کردم و مشغول چانه زدن با آنها شدم که صدای حاج مهدوی رو از بین همهمه ی جوانهایی که اونشب از دید من مثل کنه بهش چسبیده بودند شنیدم.
سرم رو برگرداندم تا ببینمش.
او هم مرا دید.
#ادامه_دارد...
نویسنده؛
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_پنجاه_و_سوم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے پاسخ علـــي به اشعــث صریــــح و ڪـ
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
علــے احســاس ڪرد چــاره اے جز تـــن دادن به این مــــوج فریــــب خورده و سرڪش ندارد.
پس تـــن به شڪست بدون خونریزے داد:
"۔ یزیــــد بن هانــــــے! به نزد مالـڪ بـــن اشتـــر برو و به او بگو دست از جنگ بشوید و باز گردد."
يزيـــد بـــن هانــــے به سوي میدان نبرد تاخـــت.
طولـــے نڪشید ڪه بازگشت و گفت:
"مالـــڪ ســــلام ميرساند و ميگوید تا شڪست ڪامل معاویـــه راه چندانے نمانده است.
من بزودے با خبــــر #پیــــروزے باز هم خواهم گشت."
علـــے به یـــارانش نگــــاه ڪرد؛ آن ها دوباره تهــــدید ڪردند ڪه اگر مالـــڪ را باز نگردانے ما خود با شمشیرهایمان او را باز خواهیم گرداند.
علــــے به یزیــد بـــن هانـــے گفت:
"برو و به مالـــڪ بگو علـــے از تو مےخواهد باز گردے."
مالــــڪ به ناچار دست از جنــــگ شست و برگشت؛ در حالے ڪه از خشــــم چهره اش به سرخــــے گراییده بود.
مردانــے با ریــــش هاي دراز و پیشانــڛ هایے پینــــه بستـــه از #سجـــــــــــــــده هاي طولانے در نماز، مقابلش ایستاده بودند.
دوستانے ڪه حالا نگاهشان پر از #ڪینـــــه و #نفـــــــــرت بود.
اشتـــــر انگشت به سوے آن ها گرفت و #غضبنــــــاڪ گفت:
"اے #فریـــــــب خوردگان دنیاپرســـــت!
به خــــــدا سوگنــــــــد ؤه نیرنـــــــگ و فریــــــــب معاویـــــــه گریبانتــــــان را گرفتـــــه است و از #حــــــــق دور شده اید.
گمان مےڪردم #نمازهایتـــان براے دوري از دنیـــــا و شــــــــوق دیـــــــــــــدار پروردگارتـــــــان است؛ حـــــال آنڪه فرارتـــان را از #جهـــــاد در راه خـــــدا، فرار از مــــــرگ به سوے دنیــــــا مےبینم.
رویتـــان سیــــــــاه باد اے ڪسانے ڪه سیمایتان مسلمانـــــے است اما در قلب هایتان #حـــــــــب دنیـــــــا و شهــــــــــرت زندگـــــــے لانــــــه ساخـته است.
اگر فرصــــــت مےدادید، در ڪمتر از یڪ ساعت ڪار معاویـــــــه را ساختــــــه بودم."
سخنـــــــان مالـــــڪ تأثیرے بر مـــــردان ریش دراز نداشت.
آن ها با #تمسخـــر به اشتـــــــر نگــــاه مےڪردند و او را #جنگ_طلــــــــــب مےنامیدند.
اینڪ او مےدید ڪه در سپـــــاه ڪوفه، علـــــے را گوشــــــه نشیـــــن ڪرده است.
ڪـــاسه هاے داغ تـــر از آشے سرنوشـــت جنگ را به دست گرفتــــه بودنــــد ڪه در رأس آن ها اشعـــث قیــــس قرار داشت؛ مردے ڪه تا همیـــن ایـــام، تشنه ي جنـــگ با سپـــاه معاویـــــه بود و او را دشمـــــن خـــــدا مےنامید، حالا فرمـــــــــان به آشتــے با دشمـــن خـــــدا مےداد.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi