eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 آبشناسان آرام، کم حرف و همواره در حال تفکر یا مطالعه بود. مردی کوشا و جدی، با اعتماد به نفس بسیار، شجاع، محکم و پابرجا و افسری باهوش و دانا و فرماندهی مبتکر بود. سرتیپ دادبین درباره او گفته بود: من آن موقع سروان بودم و او سرهنگ. برای رسیدن به آمادگی فیزیکی هر روز تمرین می‌کردیم. باورش برای هر چریک زبده‌ای سخت است. حداکثر پیاده‌روی یک نظامی چریک در کوهستان از ۵_۶ ساعت تجاوز نمی‌کند، اما آبشناسان حدود ۸ ساعت پیاده‌روی می‌کرد و بعد که همه گروه، خسته به مقر برمی‌گشتند و همان‌طور با پوتین می‌خوابیدند، او وضو می‌گرفت، اصلاح می‌کرد و ادوکلن به خودش می‌زد و نماز می‌خواند. شهید آبشناسان فرمانده لشکری است که در خط مقدم نبرد به شهادت رسید و این نشانگر جسارت و روحیات تکاوری وی بود خبرگزاری تسنیم #شهید_حسن_آبشناسان #شهید_دفاع_مقدس #خصوصیات_شهید #سالروزآسمانےشدن #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
💔 سهام دانش‌آموز شهر هویزه بود. وی که از اشغال سرزمینش توسط نیروهای عراقی بسیار خشمگین بود، یک روز در خلال دفاع مقدس در حاشیه رودخانه در حالی که مشغول شستن ظرف بود، به نیروهای عراقی اعتراض کرد و به طرف آنها سنگ پرتاب کرد. نیروهای مسلح صدام از سنگ‌هایی که با دستان کوچک سهام پرتاب می‌شد بسیار ترسیدند، به همین دلیل لوله اسلحه‌ها را به سوی او نشانه رفتند و آتش‌ گشودند و «سهام» 12 ساله همچون شکوفه‌ای پرپر شده در بر لب شط بر زمین افتاد؛ تیر مستقیم به پیشانی سهام ‌خورد و از بینی تا کاسه سر او را متلاشی ‌کرد ... 💕 @aah3noghte💕
💔 پس از پايان موفقت‌آميز عمليات ، پنج تن از فرماندهان رده بالاي ارتش و سپاه جهت تقديم گزارش به امام خميني (ره) بوسيله يک فروند هواپيما ي سي ـ 130 عازم تهران شدند. هواپيما درساعت 19:59 روز هفتم مهرماه در جنوب غربي کهريزک دچار سانحه مي‌شود و به علتي نامشخص هرچهار موتور هواپيما همزمان خاموش مي‌شود. خلبان تلاش مي‌کند هواپيما را در همان منطقه به زمين بنشاند. چرخ‌هاي هواپيما بوسيله دستگيره دستي باز مي‌شود و هواپيما در زمين ناهموار فرود مي‌آيد اما پس از طي مسافتي، در نقطه‌اي متوقف و بال چپ هواپيما به زمين اصابت مي‌کند. هواپيما آتش مي‌گيرد و 49 نفر سرنشين آن از جمله 5 تن از سرداران رشيد اسلام به درجه شهادت نائل آمدند.  اين 5 شهيد بزرگوار که در حال خدمت به ميهن اسلامي به جوار رحمت حق تعالي شتافتند عبارت بودند از: 1ـ سرلشکر فلاحي (رييس ستاد مشترک ارتش) 2ـ  سرلشکر سيد موسي نامجو (وزير دفاع) 3ـ  سرلشکر يوسف کلاهدوز (قائم مقام سپاه پاسداران) 4ـ‌ سرلشکر فکوري (‌مشاور جانشين رييس ستاد مشترک ارتش) 5ـ سرلشکر جهان‌آرا (‌فرمانده سپاه پاسداران خرمشهر و آبادان)‌ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ♦️سکوت ایادی خودحقیرپندار ضدّ انقلاب در مقابل شاهکار قرارگاه خاتم! 🔸قرارگاه خاتم با ساخت یک جزیره‌ی مصنوعی در کیش، 50 هکتار زمین به کلّ مساحت اراضی کشور، می‌افزاید.👌 👈زمانی بود که عناصر ضدّ انقلاب با دهن‌کجی جهت تمسخر توان داخلی نظام جمهوری اسلامی، بعد از ساخت جزیره‌ی نخل در امارات، برای شیوخ عرب سوت‌وکف می‌کشیدن؛ امّا امروز در مواجهه با این توانمندی‌های سپاه، منفعت را در سکوت خود دیده‌اند...😏 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 دنیایِ شهدا . . . دلم آرامش میخواهد ؛ آرامشی از جنس آرامشِ شب های منطقه..‌. آرامـــشی در دل هیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 به بهانه ورود کاروان اسرای کربلا به #شام فَأَمَرَ بِرَأسِ الحُسَينِ عليه السلام فَنُصِبَ عَلَى البابِ وجَميعُ حَرَمِهِ حَولَهُ ، ووُكِّلَ بِهِ الحَرَسُ ، وقالَ : إذا بَكَت مِنهُنَّ باكِيَةٌ فَالِطموها ‌ نوشته اند: یزید دستور داد سرِ سید الشهدا را بر در آویزان کنند در حالی که اهل حرم امام حسین(ع) اطرافش بودند نوشته اند که آن حرامی دستور داد هرگاه کسی گریست او را بزنید . . . + بچه ها گریه کنید، جای بچه های امام حسین(ع) #امان_از_شام #هرشب_یک_دل_نوا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #فرواردکن_مومن😉
💔 اسارت رفت فرزند خلیل الله؟... هرگز! بُتی در شام باقی بود... #زینب رفت سر وقتش! #آھ‌ارباب #آھ‌زینب #آھ_ڪربلا #اللهم‌ارزقنازیارت‌الحسین‌علیه‌السلام #صلے‌الله‌علیڪ‌یااباعبدالله #السلام‌علیڪ‌دلتنگم💔 💕 @aah3noghte💕 #انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
💔 شهادت بارانیست که به هر کسی نمی‌بارد... #حضرت_معشوق #دلتنگ #امان_از_جدایی #آه... خرم آن روز که مشتاق به یاری برسد...😭 #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 وقتی دریا با توست،جو با توست،خشکی با توست،نفت با توست،پول با توست،مزدوران با تو هستند،امریکا و اسرائیل و انگلیس و فرانسه و اتحاد کشورهای عربی با تو هستند اما پیروز نمیشوی،یقین بدان که خدا با تو نیست.😡 #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 آیت‌الله احدی: شهید بزرگوار حججی ذکری از علامه حسن‌زاده آملی گرفته بود که مرتب آن را تکرار می‌کرد و آن ذکر این است: «اللهم انّی اسئلک لذة نظر الی وجهک و شوق الی لقاءک» #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 وقتی دریا با توست،جو با توست،خشکی با توست،نفت با توست،پول با توست،مزدوران با تو هستند،امریکا و اس
💔 یادتونه سیدعبدالملک الحوثی وسط سخنرانی، فندکش رو درآورد؟؟؟ اون موقع سعودی ها مسخره مےکردن اما حالا میفهمن چی میگفته... #نحن_صامدون✌️ #نحن_الحیدریون #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_دوم ملافه رو از روی صورتم کنار کشیدم و با اضطراب نگاهش
💔 یـــے_از_شبـــ ☄ نامه م رو که خیلی تمیز با چسب بهم متصل کرده بود از جیبش در آورد و بازش کرد.📩 ضربان قلبم شدت گرفت.دستانم رو جلوی دهانم گرفتم و به نامه ی در دست او خیره شدم. انگار دوباره داشت حرفهامو میخوند. لحظاتی بعد، نامه رو بست و با چشمانی مرطوب از اشک به گوشه ی تختم خیره شد. من هم آهسته اشک میریختم. گفت: _شما درمورد من چه فکری میکنید سیده خانوم؟ فکر کردید بنده معصومم؟! من چه کردم با دل و روح شما که این قدر در این نامه دلتون ازم پربود و چه کردم پیش خدا که من گنهکار به چشم شما چنین جایگاهی داشتم؟؟ سیده خانوم من خاک پای همه ی ساداتم..اگر از من رنجیدید حلالم کنید.😞✋ 🍃🌹🍃 من چه میشنیدم؟؟ نکنه باز در خواب بودم؟؟مگه میشه حاج مهدوی یک دفعه بشه همون کودکی که به کلی از حافظه ام پاک شده بود؟! مگر میشد حاج مهدوی با چشم اشک آلود اینجا،کنار من بنشیند و ازمن حلالیت بطلبه؟؟ نه من در خواب بودم.در یک رویای شیرین. نفس عمیق کشیدم . . شیطنتم گل کرد.😏 _به یک شرط.. او با تعجب پرسید:_چه شرطی؟  اشکم رو پاک کردم.گفتم: _تسبیحتون برای من. او نگاهی به تسبیحش انداخت و در حالیکه در مشتش میفشرد با صدایی لزون گفت: _بسیار خب حتما در اسرع وقت یک تسبیح بهتون هدیه میدم. گفتم: _نه..من همین تسبیح رو میخوام.. 🍃🌹🍃 او از جابلند شد و یک قدم عقب تر رفت. پرستاری که چندبار در لابه لای صحبتهای ماقصد ورود به اتاق رو داشت و با مشاهده ی حال و روز ما و صحبت هامون داخل نمیومد سرک مجددی به اتاق کشید و باز بی هیچ اعتراضی رد شد. حاج مهدوی با حالتی معذب گفت: _راستش این برای خودمه..جسارتا نمیتونم بهتون بدم.. با شیطنت گفتم: _چون یادگار الهامه بهم نمیدید؟! قول میدم براش همیشه با اون تسبیح ذکر بفرستم.. او خنده ی محجوبانه ای کرد..صورتش سرخ شد.☺️🙈 _پس خانوم بخشی بهتون گفتن که این تسبیح یادگار کیه..دیگه اصرار نکنید خواهرم . گفتم: _خودش بهم اون تسبیح و داده حاج آقا..گفته با اون تسبیح براش تسبیحات حضرت زهرا بخونم.. حاج مهدوی لبخند در لبش خشکید.. با چشمانی باز نگاهم کرد و در حالیکه آب دهانش رو قورت میداد نزدیکم اومد..و تسبیح رو روی تخت گذاشت…وقت رفتن از اتاق با بغض گفت: _پس قابلم ندونست… خواستم حرفی بزنم که گفت: _التماس دعا 🍃🌹🍃 مطمئن نبودم کار درستی کردم یا نه. شاید نباید اون تسبیح رو از حاج مهدوی میگرفتم.تسبیح رو از روی تخت برداشتم و به دانه های درشت و زیباش نگاه کردم. فاطمه داخل اومد و با دیدن من و تسبیح حیرت زده پرسید: _تسبیح حاج مهدوی دست تو چیکار میکنه؟ لبخند کمرنگی زدم، _قبل از اینکه خوابم ببره گفتی خدا رو دارمو نباید بترسم.. چون اون داره از این مسیر عبورم میده..اونم درحالیکه محکم بغلم کرده تا بلایی سرم نیاد…راست گفتی..من احمق بودم که بیخود احساس خطر میکردم… فاطمه دستش رو روی پیشونیم گذاشت. با نگرانی گفت:😨 _دوباره تنت داغ شده…رقیه سادات خوبی؟؟! …آهسته گفتم:😌 _آره دارم میسوزم..اما بهترین حال دنیا رو دارم.. او اخم کرد:😉 _حاج آقا چی بهت گفتن که این شکلی شدی؟؟ مشکوک میزنی.. تسبیح رو در دستم مشت کردم _همه چیز رو برات میگم…فقط…میخوام برم خونه.. او با دلواپسی از تغییر حالت من گفت: _نمیشه..مگه نشنیدی گفتن میخوان ازسرت اسکن بگیرن گفتم:_من خوبم فاطمه. . همونموقع پرستار داخل اومد.با دیدنش گفتم:من میخوام برم خونه. پرستار نزدیکم شد و دستش رو روی سرم گذاشت. _ظاهرا هنوز تب داری..بهتره بیشتر بمونی با اصرار گفتم: _من خوبم.نهایت یک مسکن میخورم.. پرستار فهمید که تصمیمم جدیست. گفت: _مسئولیتش پای خودت! و از اتاق خارج شد. 🍃🌹🍃 از روی تخت پایین اومدم و دست در دست فاطمه به طرف بیرون سالن حرکت کردم. حامد وحاج مهدوی با دیدن ما جلو اومدند.فاطمه قبل ازطرح هر سوالی از جانب این دوگفت: _خانوم قبول نمیکنه تا صبح بستری شه..میگه خوبم..در حالیکه دکتر گفت باید از سرش اسکن بگیریم.. حامد گفت: _خب لابد خودشون میدونن خوب هستن دیگه..سخت نگیرید.ان شالله فردا میبریمشون اسکن! حاج مهدوی انگار یک چیزی گم کرده بود و بدون تسبیح بی قرار به نظر می رسید... ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕