💔
#دلشڪستھ_ادمین...
بگذار هر کسی برای زندگےش یک اسطوره انتخاب کند
بگذار قهرمان زندگی هر کسی، هر که مےخواهد باشد...
اما بگویمت☝️
اسطوره و قہرمان زندگی من #توئی!
تویی که فرمانده بودی اما
وقتی دیدی جان نیروهایت در خطر است به دل خطر زدی
جانت را فدا کردی تا آنها زنده بمانند...
تویی که بارها گفته بودی اسیر دواعش نمےشوم
چه شد که آن روز بر اسارت راضی شدی؟
مےدانستی که با اسیر شدنت
جان بقیه حفظ مےشود
جواد!
هر چه بیشتر فکر مےکنم، مےبینم تو اصلا برای خودت هیچ چیز نخواستی...
این همه فداکاری؟
این همه از خودگذشتگی؟
این همه ایثار؟
کاش در ایثار و گذشت و فداکاری به تو مےرسیدم، قهرمان من!
کاش من هم مےتوانستم از جانم بگذرم
تا افرادی، زنده شوند با این از جاڼ گذشتن
کاش...
عاشقی کار هر کسی نیست...
توی قصه عاشقی، همیشه بازنده ایم...
#شھیدجوادمحمدی
#شھادت
#قهرمان
#اسطوره
#ایثار
#گذشت
#فداکاری
#جامانده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @AAH3NOGHTE💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 ثواب اعمال امروز تقدیم به تازه داماد #شهید_امیر_سیاوشی تازه دامادی که بساط عروسی اش را چیده بود
💔
بچه هیئتی بود و عاشق #اباعبدالله
در آستانه دامادی بود و چند روز مانده به آغاز زندگے مشترک که #شهید شد
به گمانم #ایثار یعنی همین!
یعنی چشم بر همه آرزوهایت ببندی
یعنی بگذاری و بگذری...
بین خودمان بماند
#امیر_شدن_به_این_راحتےها_نیست!!!
#شهید_امیر_سیاوشی
#اللهم_ارزقنا_شهادت_فی_سبیلک
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
سلام به رزمندگان اسلام.
اسم من زهرا می باشد، این هدیه را که نان خشک و بادام است برای شما فرستادم.
پدرم می خواست جبهه بیاید
ولی او با موتور زیر ماشین رفت و کشته شد.
من ۹ سال دارم و نصف روز مدرسه و نصف دیگر را قالی بافی میروم.
مادرم کار میکند، ما ۵ نفر هستیم.
پدرم مُرد و باید کار کنیم و من ۹۲ روز کار کردم تا برای شما رزمندگان توانستم نان بفرستم.
از خدا می خواهم که این هدیه را از یک یتیم قبول کنید و پس ندهید
و مرا کربلا ببرید، آخر من و مادرم خیلی روزه می گیریم
تا خرجی داشته باشیم.
مادرم، خودم، احمد و بتول و تقی برادر کوچک هست، سلام می رسانیم.
خدا نگهدار شما پاسداران اسلام باشد.
#ایثار
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_دوم در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانج
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_سوم
هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این #خمپارهها فرشته مرگم باشند، اما نه!
من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این #مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود.
زنعمو با صدای بلند اسمم را تکرار میکرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیدهام و نمیدانستند اینبار در بیداری شاهد #شهادت عشقم هستم.
زنعمو شانههایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد.
#وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم.
چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد.
حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.»
شاید #داعشیها خمپارهباران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل.
گرمای هوا بهحدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است.
البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علیاصغر #کربلای آمرلی، یوسف باشد.
تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایهها بود، اما سوخت موتور برق خانهها هم یکی پس از دیگری تمام شد.
تنها چند روز طول کشید تا خانههای #آمرلی تبدیل به کورههایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد.
ماه #رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری #ایثار میکرد.
اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ #تشنگی و گرسنگی سر میبرید.
دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند.
گرمای هوا و شورهآب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر #مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد.
همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود.
چطور میتوانستم #آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.
روزها زخم دلم را پشت پرده #صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره #عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد.
در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوشمان به غرّش خمپارهها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که #اذان صبح در آسمان شهر پیچید.
دیگر داعشیها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حراممان کردهاند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانههایشان خزیدند.
با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد.
پشت پنجرههای بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بیآبی مرده بودند، نگاه میکردم و #حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش میچکید.
دستش را با چفیهای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم.
دلش نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
آری... ما از این موهبت برخوردار بودیم که انسان دیدیم.
ما یافتیم آنچه را که دیگران نیافتند.
ما همه ی #افق های_معنوی_انسانیت را در #شهدا تجربه کردیم.
ما #ایثار را دیدیم که چگونه تمثل می یابد؛
#عشق را هم،
#امید را هم،
#زهد را هم،
#شجاعت را هم،
#کرامت را هم،
#عزت را هم،
#شوق را هم... و همه ی آنچه را که دیگران جز در مقام لفظ نشنیدند، ما به چشم دیدیم.👌
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞