💔
میخوای بدونی برای اینکه
رفیقِ جواد بشی
باید چیکار کنی؟...
گوش کن...! :
گفت:
من اگر با کسی توی رفاقت دست بدهم، برای خودم چارچوب دارم.
من داشتم بال بال میزدم.
گفتم چارچوبت چیست آقاجواد؟
گفت:
اولین شرط رفاقت من این است که
قید تمام رفیق هایت را بزنی..
گفتم جواد، تمامشان را؟
گفت تمام...!
گفتم همه؟؟!
گفت: همه..!
پ.ن: البته منظورش اون رفقاییه که مارو از خدا دور میکنه...
📚 #بیبرادر
#رفاقت
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
💔
#جواد را هم نشینی با آقامجتبی عزیز کرد.
عزت و احترام به پدر و مادرش جواد را بزرگ کرد.
....
✍بله رفیق! سعادت و عزت دو دنیا را مےخواهی
استادی انتخاب کن و چراغ راهت قرار بده
و در مقابل پدر و مادرت، خاضع باش!☝️
جواد، تمام قد خم می شد
دست مادرش را می بوسید
#شهید_جواد_محمدی
📚 #بیبرادر، ص۲۹
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
من کنار جواد بودم.
آخرهای روضه که شد دیگر نتوانستم تحمل کنم. گفتم الان فشارش می افتد و غش می کند. بهش گفتم جواد! آرام! چه کار میکنی با خودت؟!
قرمز شده بود. من تا حالا کسی را مثل جواد ندیده بودم. روضه ی حضرت زهرا را که می شنید ، حال خودش را نمیفهمید
#شهید_جواد_محمدی
📚#بیبرادر، ص۷۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
گاهی وقت ها به شوخی میگفت درجه برای آبگرمکن است.🙄
به درجه اعتقادی نداشت و دنبالش نمی رفت، روی لباسش هم نمی زد.
می گفت درجه را باید خدا بدهد تا #شهادت نصیبت بشود.
#شهید_جواد_محمدی
📚 #بیبرادر، ص۹۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 میگفت این شیمیایی ها نفسشان نفس پاڪی است. باید این نفس ها به تو بخورد. شاید ڪمی از گناهانت پاک ش
💔
#بیبرادر
یکبار با زیر شلواری اش ایستاده بود نماز بخواند. یکی از بچه ها سر به سرش گذاشته بود که این جوری ادب را رعایت نمی کنی. جواد بهش گفته بود من جواد محمدی ام. اگر می خواستم همه چیز را رعایت کنم که امام خمینی بودم!
📚 #بی_برادر ص۱۶۴
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 نفسم می گیرد در هوایی ڪه نفسهای تو نیست...😔 #شهید_جواد_محمدی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل
💔
میگفت
دوستت کسی است
که وقتی کج رفتی،
بزند زیر گوشت..!
✍ بامرام! بیا این گوش من... بزن زیر گوشم
شاید به راه اومدم
شاید دیگه سربه راه شدم
خسته شدم از این همه گشتن و نرسیدن
یه نگاه
یه چک
یه توگوشی
یه نظر
#شهید_جواد_محمدی
#بیبرادر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 - جواد پس ڪِی میخوای شهید شی؟ + من مےخوام شهادت رو خسته ڪنم....! #شهید_جواد_محمدی #آھ_اے_شھادت
💔
توی روابط خانوادگی، حساسیت های خودش را نشان می داد.
یک دفعه که من با ماشین جواد بودم، مادرم زنگ زد و گفت بیا دنبالم و من را برسان فلان جا.
جواد راننده بود. همین که مادرم سوار شد، با دست زد زیر آینه تا آینه کج شود.
مادرم که پیاده شد، پرسیدم چرا این کار راکردی ؟ تو غریبه نبودی که. گفت حد و مرز رفاقت من این طوری است که من با تو رفیقم، نه با خانواده ات.
خانه شان هم که مهمانی می رفتیم، خانم هاو آقایان جدا بودند. میگفت من با خود طرف رفیقم نه با خانواده اش.
✍رعایت همین چیزها جواد را #جواد کرد...
#بیبرادر، ص۲۰۲
#شهید_جواد_محمدی
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
#محرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 توی روابط خانوادگی، حساسیت های خودش را نشان می داد. یک دفعه که من با ماشین جواد بودم، مادرم زن
💔
من جواد را بیشتر از آنکه در لباس پاسداری اش دیده باشم، در لباس خادمی دیدم.
#بیبرادر، ص۱۳۸
#شهید_جواد_محمدی
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
#محرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت195 کسی در سرو
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت196 سرم را جلو میبرم و در گوش مرصاد میگویم: - من دعواش کردم. بسشه. مرصاد با خشم نفسش را بیرون میدهد و سرش را بالا و پایین میکند که: باشه. نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد: - بریم. دیرمون میشه. خودش را به من نزدیکتر میکند و میگوید: برای همینه که میگم مواظب باش. قضیه خیلی جدیه. *** سرم درد گرفته است از صدای ممتد بوق ماشینها و هوای آلوده تهران. گره کور ترافیک نمیخواهد به این راحتی باز شود. سرم را تکیه میدهم به پشتی صندلی کمکراننده و چشمانم را میبندم. در تمام طول پرواز، تغییر فشار هوا انقدر به گوش و ریهام فشار آورد که نتوانستم بخوابم. بینهایت خستهام؛ انقدر که حتی دوست ندارم درباره حوادث مبهم پیشِ رو فکر کنم. حتی نگاه خیره و کمی نگرانِ راننده تاکسی -که مردی میانسال و طاس است- هم برایم مهم نیست. اولینبار نیست که با ریش و موی بلند و صورت آفتابسوخته و زخمی از ماموریت برمیگردم. هرکس جای رانندهی بنده خدا باشد، از ظاهر آشفتهام میترسد. میخواهم شیشه را پایین بدهم بلکه هوای گرفته و گرم ماشین عوض شود، اما پشیمان میشوم. در این ترافیک، هوای بیرون چیزی جز دود اگزوز ماشینها نیست. ساعت دیجیتال جلوی ماشین، نه و بیست دقیقه را نشان میدهد و من قرار است راس ساعت نه و نیم شب خودم را به خانه امنی نزدیک میدان سپاه معرفی کنم؛ اما هنوز به میدان آزادی هم نرسیدهایم و با این ترافیک، اصلا نمیدانم زنده به آنجا میرسم یا نه. راننده هم صدایش درآمده از ترافیک سنگین و دارد زیر لب نچنچ و غرولند میکند. آخر هم حوصلهاش سر میرود و رادیوی ماشین را روشن میکند. صدای گوینده خبر ساعت نُه در ماشین پخش میشود. زمان زیادی از آغاز اخبار گذشته و خبرهای الان، چندان مهم نیستند. به قول کمیل، آخر اخبار فقط بلدند درباره کشت چغندر در دارقوزآباد حرف بزنند! - خستهای ها! صدای راننده تاکسی ست که انگار از اخبار ناامید شده و میخواهد این ترافیک طولانی را با یک همصحبت کوتاه کند؛ حتی اگر آن همصحبت، آدم ترسناک و ژولیدهای مثل من باشد! لبخند کج و کولهای میزنم: - آره خیلی. پشتبندش آهی از ته دل میکشم. کلماتی مثل «خسته» و «خیلی» به هیچوجه حق مطلب را درباره حال من ادا نمیکنند. من داغانم... له شدهام... #بیبرادر شدهام...😔💔 چطور میتوان این حس را در کلمات ریخت؟ - از کجا میای؟ اول به ذهنم میرسد بگویم سربازی؛ اما هیچ سربازِ از خدمت برگشتهای انقدر موهایش بلند نیست! پاسخ منطقیتری میدهم: - رفته بودم #اردوی_جهادی.🙄 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞