eitaa logo
شهید شو 🌷
4.5هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
4هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت142 پشت سرش ق
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



با دیدن خبرنگار، خودم را به خواب می‌زنم و ساعدم را روی پیشانی‌ام می‌گذارم تا چهره‌ام قابل تشخیص نباشد.
برای یک مامور امنیتی، جایی که دوربین هست یعنی خطر!‼️

خبرنگار همچنان برای گرفتن مصاحبه به حامد التماس می‌کند.

حامد اما دنبال بهانه‌ای ست که خبرنگار را از سر باز کند: 
- داداش باور کن من هیچ حرفی برای گفتن ندارم! همش همینه که می‌بینی. جنگه دیگه! جنگ و خون و کشتاره! همین.

خبرنگار که انگار چیز ارزشمندی به دست آورده، سریع می‌گوید:
- خب همین! خب همین‌ها رو بگید!

حامد کلافه می‌شود و دست به کمر برمی‌گردد به سمت خبرنگار:
- ای بابا! هرچی من می‌گم نَره تو می‌گی بدوش! تو رو جان من بذار من دو دقیقه سرم رو بذارم زمین. این‌همه آدم توی این اردوگاهه، برو از یکی دیگه مصاحبه بگیر خب!

خبرنگار ناامیدانه سرش را پایین می‌اندازد؛ لنز دوربینش هم به سمت زمین می‌چرخد.

دستی میان موهای کم‌پشت خرمایی‌اش می‌کشد و با لب و لوچه آویزان، از چادر بیرون می‌زند.



با رفتن خبرنگار، از جا بلند می‌شوم و به حامد می‌گویم:
- همون خبرنگاره‌س که سیدحسین می‌گفت؟

حامد ولو می‌شود روی زمین و سر تکان می‌دهد.

شروع می‌کند به جا زدن فشنگ داخل خشاب و می‌گوید: تو بیدار بودی شیطون؟ خوب از زیرش در رفتیا!

به آرنجم تکیه می‌دهم و انگشت اشاره‌ام را به علامت هشدار به سمت حامد می‌گیرم: حامد! یه وقت از دهنت نپره اینو بفرستی پیش من!

می‌خندد: باشه، من حواسم هست؛ ولی قول می‌دم نمی‌شه از دستش فرار کرد. تا همه‌مونو جلوی دوربین ننشونه و ازمون حرف نکشه ول‌کن نیست!

اخم‌هایم را در هم می‌کشم: اصلا کی به این اجازه داده دوربینش رو برداره و راه بیفته توی خط؟ مگه حفاظت بهش مجوز داده؟

حامد شانه بالا می‌اندازد و با فشار دست، فشنگ را وادار به رفتن داخل خشاب می‌کند: حتما مجوز داره که اجازه دادن تا این‌جا بیاد. احتمالا از طرف صداسیماست، یا چه می‌دونم... این موسسه‌های فرهنگی.

چشمانم از خستگی می‌سوزند.

می‌خواهم دوباره دراز بکشم که صدایی از دور می‌شنوم؛ صدایی شبیه به هم خوردن پره‌های بالگرد.

باد شدیدی چادر را تکان می‌دهد.

خواب از سرم می‌پرد. با حامد به سمت در چادر می‌رویم.

فقط گرد و خاک می‌بینم. این صحرا همین‌طوری پر از گرد و خاک است؛ وای به روزی که یک بالگرد بخواهد در آن بنشیند.

چشم چشم را نمی‌بیند. دستم را روی کلاهم می‌گذارم، با چفیه جلوی دهان و بینی‌ام را می‌گیرم و سرفه می‌کنم. 

سینه‌ام سنگین شده و می‌سوزد. ناخودآگاه دست روی پانسمانش می‌گذارم و کمی به جلو خم می‌شوم.

حامد که او هم صورتش را با چفیه پوشانده، می‌پرسد: عباس خوبی؟

سرم را تکان می‌دهم. بالگرد که می‌نشیند، همه کسانی که با فاصله ایستاده بودند و کلاهشان را در باد نگه داشته بودند، قدمی به جلو برمی‌دارند.

گرد و خاک‌ها می‌نشنید و تازه می‌توانم بالگرد را بهتر ببینم.

در بالگرد باز می‌شود و چندنفر از آن پایین می‌آیند که در میان گرد و خاک، چهره‌شان را درست نمی‌بینم.

نقاب کلاهم را پایین می‌آورم؛ چون در میان جمع بچه‌ها، همان خبرنگار را می‌بینم که با دوربینش فیلم می‌گیرد.

چفیه را هم طوری دور صورتم می‌بندم که چهره‌ام پیدا نباشد.

حامد که مثل من دارد قدم تند می‌کند و گردن می‌کشد که جلو را ببیند، ناگاه ناباورانه فریاد می‌کشد:
- !  اومده!

چند لحظه مغزم قفل می‌کند. حاج قاسم؟ کدام حاج قاسم؟

چندتا حاج قاسم داریم؟ نکند قاسم سلیمانی را می‌گوید؟

، فرمانده سپاه قدس...

دقت که می‌کنم، می‌بینمش.


... 
...



💞 @aah3noghte💞