شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_سی_و_پنج از حمام بیرون آمدم. از راه کوچه پس کوچه ها به سمت مقام حضرت مهد
💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_سی_و_شش
_مسرور؟ چه جوابی داده اید؟
_ ریحانه می گوید در خواب، شوهر آینده اش را به او نشان داده اند. میگوید تنها به خواستگاری او جواب مثبت میدهد.
نفس راحتی کشیدم.
_چه جالب که در خواب، همسر آینده کسی را معرفی کنند! خدا شانس بدهد!
_البته هنوز موضوع خواستگاری مسرور را به او نگفته ام.
بعید نیست که خواب مسرور را دیده باشد، ولی رویش نمیشود بگوید.
دلم بهم فشرده شده. انگار قبرستان با همه ی قبر ها و نخل های اطرافش، دور سرم چرخید.
_ هر چه مادرش اصرار کرد بگوید، نگفت. شاید هم او را نمیشناسد. تنها گفته که آن جوان، دست او را در دست داشته و من هم هر دو را در آغوش داشته ام، در حالی که جوان و زیبا بوده ام. نمیدانم چنین خوابی، رویای صادق است یا نه. به هر حال، یک سال به او فرصت دادم تا خوابش تعبیر شود.
اگر خبری نشد، باید با خواستگار مناسبی ازدواج کند.
_ او چه میگوید؟
_گفت اگر خوابش درست باشد و خدا بخواهد، آن جوان در این یکسال به خواستگاریش میاید.
_عجب قصه ایی است! از آن یکسال، چقدر باقی مانده؟
_ دوسه هفته.
نم دهانم خشک شد. همه چیز علیه من بود. آرزو کردم کاش یازده ماه و سی روز باقی مانده بود!
در این صورت، مدتی خیالم راحت بود. تردید نداشتم آنکه ریحانه به خواب دیده بود، من نبودم.
او چطور میتوانست به ازدواج با یک جوان غیر شیعه، امید داشته باشد!
دیگر چیزی نپرسیدم. میترسم ابوراجح از رازی که در دل داشتم بویی ببرد. تنها امیدم آن بود که در آن لحظه، ام حباب پیش ریحانه باشد و بتواند خبرهای جالبی برایم بیاورد. برای آن که، موضوع صحبت را عوض کنم. پرسیدم: "صاحب این قبر کیست؟"
آهی کشید و گفت: "اسماعیل هرقلی"
_ اسمش به نظرم آشنا نیست.
_پنجاه سال پیش از دنیا رفته است. این مرد، قصه عجیب و شیرینی دارد. می خواهی برایت تعریف کنم؟
ترجیح میدادم از ریحانه حرف بزند، اما کنجکاو شده بودم قصه را بشنوم. لابد قصه اش مهم بود که ابوراجح کنار قبرش نشسته بود و قرآن میخواند.
در سایه نخل ها نشسته بودیم. خورشید میرفت که از بالای شاخه ها، خود را به ما نشان دهد. افسوس خوردم که چرا لقمه ای صبحانه نخورده ام! ضعف کرده بودم.
من این ماجرا را از پسر اسماعیل هرقلی شنیدم. خدا او را بیامرزد!
مرد زحمتکش و درستی بوده است. این ماجرا به قدری مشهور است که بسیاری از مردم حله و بغداد، آن را به یاد دادند.
پدربزرگت هم باید آن را شنیده باشد.
_ یادم نمی آید چیزی در این باره به من گفته باشد.
_ زمانی که اسماعیل جوان بوده، دملی در ران پای چپش بیرون می آید، به بزرگی کف دست!
هرسال، فصل بهار، این دمل می ترکیده و مرتب از آن چرک و خون می آمده. فکرش را بکن. بیچاره دیگر نمیتوانسته به کار و زندگی اش برسد.
می دانی که روستای #هرقل نزدیک حله است. اسماعیل انجا زندگی میکرده.
_ بله، میدانم کجاست.
در سفر دوسال پیش، کاروان ما کنار آن روستا منزل کرد.
_ اسماعیل به حله می آید. سراغ عالم بزرگ حله را می گیرد.
مردم نشانی خانه #سیدبنطاووس را به او می دهند و می گویند: "او از بزرگترین و پرهیزکارترین دانشمندان روزگار است و شیعه و سنی برای حل مشکلاتشان به سراغش میروند."
ادامه دارد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞