eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب عــــهــــد کــــمـــیـــل کتاب زندگینامه شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار با نام (عهد ک
💔 #معرفی_کتاب داستان این کتاب در ارتباط با زنی به نام #زینت است که در مقطعی از زندگی به واسطه عدم حضور پدر در بالای سرش و دوری از خانواده، به بیراهه کشیده می‌شود. این کتاب چندین شخصیت دیگر نیز دارد که یکی پسری به نام #کمال است و دیگری پدرش که #حاج‌امین نام دارد. کمال شخصیتِ به شدت معصوم این داستان است که به واسطه همین صداقت، مورد لطف خدا قرار می‌گیرد و پدرش شخصیتی مخالف او است که در طول داستان درگیر اتفاقات مختلفی می‌شود. شاید خواندن همین چند خط برای فهمیدنِ سیر کلی داستان این کتاب کافی باشد، ولی این تنها بخشی از ماجرای پرپیچ و خم و جذاب این کتاب است. داستانی که مخاطب را وادار می‌کند تا کتاب را زمین نگذارد و یک نفس تمام 396 صفحه این کتاب را بخواند.            «طوفان دیگری در راه است» فقط یک رمان نیست، بلکه می‌توان آن را یک کتاب #آموزش_اخلاق نیز دانست. سیدمهدی شجاعی قصه‌ای را روایت می‌کند که در آن یک زن رقاصه، به واسطه توبه و بازگشت به درگاه خداوند به مراتبی از ایمان می‌رسد که #باطن_افراد را می‌خواند. ابتکار نویسنده از پیوند زدن سرنوشت یکی از شخصیت‌های اصلی داستان به زندگی #شهیدمصطفی_چمران و گریز کوتاه او برای معرفی فشرده شخصیت چمران، داستان را خواندنی‌تر کرده است. «طوفان دیگری در راه است» یک قصه معمولی نیست، شاید به همین خاطر باشد که تاکنون بیش از 9بار تجدید چاپ شده است و وظیفه این کار همچون دیگر آثار سید مهدی شجاعی برعهده انتشارات «کتاب نیستان» بوده است. #سیدمهدی_شجاعی #کتاب_خوب_بخوانیم 💕 @aah3noghte💕
💔 دل نوشته ای با شهدا از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم! . کوچه به نام ؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی؟... جوابی نداشتم؛ سر به زیر انداخته و گذشتم... . . کوچه ؛ پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از از کوچه گذشتم... . . به کوچه رسیدم! ... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... . . به کوچه! ... آقا حمید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی!؟ برای دفاع از !!؟ همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم... . . به کوچه و ... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم،از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... . . کوچه و ... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه با ، نگهبانی دل... کم آوردم... گذشتم... . . کوچه انگار بود! بله؛ ... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان میکرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم... . . کوچه؛ رسیدم به ... انگار هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را میکردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... . پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... . اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود... . . دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد... . . . . از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا،نمی توان گذشت... گاهی،نگاهی... ... 💞 @aah3noghte💞