eitaa logo
شهید شو 🌷
4.5هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
4هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 ‌به روایت #حاج_حسین_یکتا ‌#طنز_جبهه😄 ‌[مهدی کاظم‌بابایی] یکبار در صف نماز جماعت کنار رضا ایستاد
💔 🌸امتحانات بعد از داير شدن مجتمع هاي آموزشي رزمندگان در جبهه ، اوقات فراغت از جنگ را به تحصيل مي پرداختيم. يكي از روزهاي تابستان براي گرفتن امتحان ما را زير سايه درختي جمع كردند ... بعد از توزيع ورقه هاي امتحاني مشغول نوشتن شديم. خمپاره اندازهاي دشمن همزمان شروع كرده بودند. يك خمپاره در چند متريمان به زمين خورد💥، همه بدون توجه، سرگرم جواب دادن به سئوالات بودند. يك تركش افتاد روي ورقه دوست بغل دستيم و چون گرم بود قسمتي از آن را سوزاند☄. ورقه را گرفت بالا و به ممتحن گفت: [برگه من زخمي شده بايد تا فردا به او مرخصي بدهي !]😂 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #طنز_جبهه 🌸امتحانات بعد از داير شدن مجتمع هاي آموزشي رزمندگان در جبهه ، اوقات فراغت از جنگ را ب
💔 🌸راه قم بسته شد در جبهه كه بوديم ، گاهی خسته می‌شديم و به پايان مأموريت اميد داشتيم، اين‌كه مدتی نفس تازه كنيم و مجدداً عازم جبهه‌ها شويم.💪 اما بعضی اوقات ، پايان دوره‌ی خدمت، مصادف می‌شد با شروع عمليات. آن موقع آماده‌باش می‌دادند و همه‌ی مرخصی‌ها لغو می‌شد و در چنين شرايطی، بعضی از همشهری‌های ما می‌گفتند: «ديديد چه شد؟ آمديم كربلا را بگيريم، قدس را آزاد كنيم، راه قم خودمان هم بسته شد!»😐 ‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ✍‌‌‌‌ ‌‌‌‌ابراهیم ریاض الحسینی.. جانباز۵۰درصد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #طنز_جبهه 🌸راه قم بسته شد در جبهه كه بوديم ، گاهی خسته می‌شديم و به پايان مأموريت اميد داشتيم،
💔 🌸جشن تولد اردوﮔﺎه ﻣﻮﺻـﻞ1 ﺑـﻮدﻳﻢ ، ﻳﻚ روز، آﻗﺎي اﺻﻐﺮ ﻣﻴﺮزاﻳﻲ آﻣﺪ ﭘﻴﺶ ﻣﻦ و ﮔﻔﺖ: "اﻣﺮوز، روز ﺗﻮﻟﺪ ﭘـﺴﺮﻣﻪ دوﺳـﺖ دارم ﻳـﻪ ﺟـﺸﻦ ﺗﻮﻟﺪ ﺑﺮاش ﺑﮕﻴﺮم، ﻳﻪ ﺟﺸﻦ ﺗﻮﻟﺪ ﻃﻨﺰ "😉 ﻗﺮار ﺷﺪ ﻳﻚ ﻛﻴﻚ درﺳﺖ ﻛﻨﻴﻢ و ﺷﺐ، ﺟـﺸﻦ ﺗﻮﻟﺪ ﺑﮕﻴـﺮﻳﻢ. ﻛﻴـﻚ ﻣﺨﻠـﻮﻃﻲ از ﺧﻤﻴﺮﻫـﺎي ﻧـﺎن، ﺷــﻜﺮ، ﻧﻤــﻚ و ﻓﻠﻔــﻞ ﺑــﻮد ، ﺧﺎﻣــﻪاش ﻫــﻢ از روﻏﻦ ﻧﺒﺎﺗﻲ، ﺧﻤﻴﺮرﻳﺶ و ﺧﻤﻴﺮدﻧﺪان درﺳﺖ ﺷـﺪ👨‍🍳👨🏻‍🍳👨🏼‍🍳 ﺧﺎﻣﻪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻛﻴﻚ ﻣﺎﻟﻴﺪه ﺷﺪ، ﭼﻨﺎن ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﻲآمد که خودﻣﺎن ﻫﻢ ﻫﻮس ﺧﻮردن ﻛﺮدﻳﻢ.😋🎂 ﺷــﺐ، ﺳــﻔﺮ ه اي اﻧﺪاﺧﺘــﻪ ﺷــﺪ و ﻫﻔــﺖ ﺷﻴـشه ﭘﻨﻲ ﺳﻴﻠﻴﻦ ﭘﺮ از ﻧﻔﺖ ﺑﻮد ﺑـﻪ ﻋﻨـﻮان ﺷـﻤﻊ روﺷـﻦ ﻛﺮدﻧﺪ. 🕯 ﺳﻴﺪاﺣﻤﺪ ﺣﺴﻴﻨﻲ ﻧﻘﺶ ﭘﺴﺮ اﺻـﻐﺮ 👦🏻و ﭘـﻨﺞ ﺷــﺶ ﻧﻔــﺮ دﻳﮕــﺮ ﻫــﻢ ﻧﻘــﺶ دوﺳــﺘﺎﻧﺶ را ﺑــﺎزي ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ.👦🏻👦🏻👦🏻👦🏻👦🏻 آﻣﺪﻧـﺪ و ﻧﺸـﺴﺘﻨﺪ ﺳـﺮ ﺳـﻔﺮه و ﺑﻌـﺪ از ﺧﻮاﻧﺪن ﺷﻌﺮ ﺑﺎ ﺻﺪاي ﻛﻮدﻛﺎﻧﻪ🎵🎶، ﻧﻮﺑـﺖ ﺑـﻪ ﺑﺮﻳـﺪن ﻛﻴﻚ ﺷﺪ. ﺳﻴﺪاﺣﻤﺪ ﺗﻜﻪ ﻫﺎﻳﻲ از ﻛﻴﻚ را ﺑﺮﻳﺪ و ﺑﻪ دوﺳــﺘﺎﻧﺶ ﺗﻌــﺎرف ﻛــﺮد. ﻫﻤــﻴﻦ ﻛــﻪ ﻛﻴــﻚ را ﺑــﻪ دﻫﺎن ﺷﺎن ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ از ﺗﻨﺪي و ﺷﻮری و ﺑﻮي ﺧﻤﻴـﺮرﻳﺶ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﻛﻪ ﭼﻲ ﻛﺎر ﻛﻨﻨﺪ ﻧﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧـﺴﺘﻨﺪ انرا ﺑﺨﻮرﻧﺪ و ﻧﻪ ﺑﻴﺮون ﺑﻴﺎورﻧـﺪ 🤢 ﻫﻤـﻴﻦ ﻃـﻮر ﺑـﺎ دﻫﺎنﻫﺎي ﻣﺎﺳﻴﺪه ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮدﻧﺪ. ﺗﻤﺎﺷﺎﭼﻴﺎن ﻫـﻢ ﻛـﻪ وﺳﻮسه ﺧـﻮردن ﻛﻴـﻚ را داﺷﺘﻨﺪ، ﺑﻪ ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺠﻮم آوردﻧﺪ و ﻫﺮ ﻛﺪام ﻣﻘﺪاري از ﻛﻴﻚ را ﻣﻲ ﻛﻨﺪﻧﺪ و ﺑﻪ دﻫﺎﻧﺸﺎن ﻣﻲﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ😣 ﺑﻌـﺪ ﻫــﻢ ﻛــﻪ ﻣﺘﻮﺟــﻪ میﺷــﺪﻧﺪ ﻛﻴــﻚ، ﻗﻼبی اﺳــﺖ می دوﻳﺪﻧﺪ ﺳﻤﺖ ﺣﻮض آب ﻫـﻴﭻ ﻛـﺲ ﻓﺮﺻـﺖ ﻧﺪاﺷﺖ ﻧﻔﺮ ﺑﻌﺪي را ﺧﺒﺮ ﻛﻨﺪ؛ در ﻧﺘﻴﺠـﻪ... ﻫـﻴﭽﻜﺲ از آن ﻛﻴﻚ ﺑﻲﺑﻬﺮه ﻧﻤﺎﻧﺪ. 😖😩😫 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #طنز_جبهه 🌸جشن تولد اردوﮔﺎه ﻣﻮﺻـﻞ1 ﺑـﻮدﻳﻢ ، ﻳﻚ روز، آﻗﺎي اﺻﻐﺮ ﻣﻴﺮزاﻳﻲ آﻣﺪ ﭘﻴﺶ ﻣﻦ و ﮔﻔﺖ: "
💔 والکثافه من الشیطان !😈 روحانی گردانمان بود. روشش این بود که بعد از نماز حدیثی از معصومین نقل می‌کرد و درباره ی آن توضیح می‌داد. پیدا بود این اولین باری است که به صورت تبلیغی ـ رزمی به جبهه آمده است والا شاید بی‌گدار به آب نمی زد و هوس نمی کرد بچه‌ها را امتحان کند؛ آن هم بچه های این گردان را که تبعیدگاه بود؛🤦🏻‍♂ نمی آمد بگوید: «بچه ها! النظافه من الایمان و …؟» تا بچه‌ها در عین ناباوری اش بگویند: «حاج آقا والکثافه من الشیطان». فکر می کرد لابد می گویند حاج آقا «والْ» ندارد، یا هاج و واج می‌مانند و او با قیافه حکیمانه‌ای می‌گوید: «ای بی‌سوادها بقیه ندارد. حدیث همین است».😌☝️ با این وصف حاجی کم نیاورد و گفت: «حالا اگر گفتید این حدیث مال کیه؟» بچه‌ها فی الفور گفتند: «نصفش حدیث نبوی است، نصف دیگرش از قیس بن اکبر سیاه»🌚 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #طنز_جبهه والکثافه من الشیطان !😈 روحانی گردانمان بود. روشش این بود که بعد از نماز حدیثی از معصو
💔 براي مراسم ختم شهيد شهبازي راهي يكي از شهرهاي مرزي شديم. طبق روال و سنّت مردم آنجا مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار مي‌شد. ظهر هم براي ميهمانان آفتابه و لگن مي‌آوردن و با شستن دست هاي آنان، مراسم با صرف ناهار تمام مي‌شد.  در مجلس ختم كه وارد شدم جواد بالاي مجلس نشسته بود و ابراهيم كنار او بود، من هم آمدم و كنار ابراهيم نشستم. ابراهیم و جواد دوستاني بسيار صمیمی و مثل دو برادر براي هم بودند.❤️  در پايان مجلس دو نفر از صاحبان عزا ظرف آب و لگن را آوردند و اولين كسي كه به سراغش ‌مي‌رفتند جواد بود. ابراهيم دَرِ گوش او ،كه چيزي از اين مراسم نمي‌دانست حرفي زد و جواد با تعجب و بلند پرسيد: "جدّي مي‌گي؟" 😳 ابراهيم هم آروم گفت: "يواش بابا، هيچي نگو!"🤫 بعد به طرف من برگشت و خيلي شديد و بدون صدا مي‌خنديد گفتم: "چي شده ابرام؟ زشته، نخند!" گفت: "به جواد گفتم، آفتابه رو كه آوردن، سرت رو قشنگ بشور".🤣🤣 چند لحظه بعد همين اتفاق افتاد و جواد بعد از شستن دستش سرش رو هم زير آب گرفت و... جواد در حالي كه آب از سر ورويش مي‌چكيد با تعجب به اطراف نگاه مي‌كرد، گفتم: "چيكار كردي جواد! مگه اينجا حمومه"🤭 و بعد چفيه‌ام رو دادم كه سرش رو خشك بكنه🙄 📚سلام بر ابراهیم ص ۱۴۳ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #طنز_جبهه براي مراسم ختم شهيد شهبازي راهي يكي از شهرهاي مرزي شديم. طبق روال و سنّت مردم آنجا مرا
💔 چند ﻧﻔﺮ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎي اﺗﺎق ، ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﺮ ﺑـﻪ ﺳـﺮ ﻳﺪاﷲ ﻣﻲﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ. ﮔﺎﻫﻲ ﻛﻪ ﺧﻮاﺑﻴﺪه ﺑﻮد، ﻣﻲرﻓﺘﻨـﺪ و ﻟﺒﺎﺳﺶ را ﺑﻪ ﭘﺘﻮ ﻣﻲ دوﺧﺘﻨﺪ. وﻗﺘﻲ ﺑﻠﻨﺪ ﻣـﻲ ﺷـﺪ ، ﭘﺘﻮ ﻫﻢ ﺑﺎﻫﺎش ﺑﻠﻨﺪ ﻣـﻲ ﺷـﺪ . 😑 ﻳـﻚ روز ﻇﻬـﺮ، آﻣـﺪ وﺳﻂ اﺗﺎق و ﺑﺎ ﺻـﺪاي ﺑﻠﻨـﺪ ﮔﻔـﺖ : "اﻳـﻦ ﻛـﻪ آدم ﺧﻮاﺑﻪ، ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﻣﻴﺎن ﻣﻲدوزﻧﺶ ﺑـﻪ ﭘﺘـﻮ ﻛـﻪ ﻫﻨـﺮ ﻧﻴﺴﺖ. اﻳﻦ ﻧﺎﻣﺮدﻳﻪ، اﮔﻪ راﺳﺖ ﻣﻲ ﮔﻴﻦ، ﺗﻮ ﺑﻴـﺪاري ﻣﻨﻮ ﺑﺪوزﻳﻦ ﺑﻪ ﭘﺘﻮ "😌☝️ ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮر ﻛﻪ داﺷﺖ ﺳﺨﻨﺮاﻧﻲ ﻣﻲﻛﺮد، ﻳﻜﻲ از ﺑﭽﻪ ﻫا که ﻛﻨﺎرش ﺑﻮد، ﺳﻮزن و ﻧﺦ را ﺑﺮداﺷﺖ و ﭘﺎﭼـﺔ ﺷـﻠﻮارش را دوﺧـﺖ ﺑـﻪ ﭘﺘـﻮ 😐ﺳﺨﻨﺮاﻧﻴﺶ ﻛﻪ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ، آﻣﺪ ﻛﻪ ﺣﺮﻛﺖ ﺑﻜﻨﺪ دﻳـﺪ ﭘﺘﻮ ﻫﻢ ﺑﺎﻫﺎش ﺑﻪ ﺣﺮﻛﺖ درآﻣﺪ 😂 ﺑﭽﻪﻫﺎ زدﻧـﺪ زﻳـﺮ ﺧﻨﺪه. ﺣﺮﻓﻲ ﻛﻪ ﺑﺮاي ﮔﻔﺘﻦ ﻧﺪاﺷﺖ ﮔﻔﺖ "آره، اﻳﻦ ﻃﻮري. اﻳﻦ درﺳﺘﻪ، اﻳﻦ ﻫﻨﺮه " 😂😂 ﺻﺪاي ﺧﻨﺪة ﺑﭽﻪ ﻫـﺎ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺷﺪ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #طنز_جبهه چند ﻧﻔﺮ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎي اﺗﺎق ، ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﺮ ﺑـﻪ ﺳـﺮ ﻳﺪاﷲ ﻣﻲﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ. ﮔﺎﻫﻲ ﻛﻪ ﺧﻮاﺑﻴﺪه ﺑﻮد، ﻣﻲ
💔 آموزش نظامی بودیم . ساعت ۳ نصفه شب بود . مربیان آهسته و آرام اومدند و در سالن ایستادند. میخواستند رزم شب اجرا کنند اما ما همه بیدار بودیم و از زیر پتو ها زیر نظرشون داشتیم😏 اول بدون سر و صدا یه طناب بستند دم در سالن. می خواستند ما هنگام فرار بریزیم روهم.➰ طناب رو بستند و خواستند کفشامونو بردارند ، اما اثری از کفش‌ها نبود. کمی گشتند و رفتند در گوش هم پچ پچ می کردند که یکی از اونا نوک کفشهای نوری رو از زیر پتو دید.👞 آروم دستشو برد طرف کفاش های او، نوری یه دفعه از جاش پرید بالا دستشو گرفت و شروع کرد داد و بیداد کردن: آهای دزد!!!!! کفشامو کجا می بری؟ بچه ها کفشامو بردند...😫😩 مربی گفت: هیس هیس برادر ساکت باش منم اما نوری جیغ می زد و کمک می خواست.😄 دیدند کار خیطه خواستند با سرعت ازسالن خارج بشند. طناب را یادشون رفت، گیر کردند به طناب و ریختند روهم بچه ها هم رو تختها نشسته بودند وقاه قاه می خندیدند.🤣🤣 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #طنز_جبهه آموزش نظامی بودیم . ساعت ۳ نصفه شب بود . مربیان آهسته و آرام اومدند و در سالن ایستا
💔 توی تیپ امام حسن ع که بودیم آموزشهای خیلی سختی میدیدیم ونفس گیر یه اموزش داشتیم زندگی درشرایط سخت!!! شامل سه روززندگی درکوه سه روزدرجنگل و یکروز راپل[راپل ،به اومدن از کوه پایین میگن باطناب] قراربود بعدازاین اموزش،بریم خرمال عراق،وپشت نیروهای عراقی عملیاتی انجام بدهیم قبل ازرفتن ،روزی ۱۲کیلومترسنگین میدویدیم وبدنمون نیم کیلوچربی هم نداشت جوان بودیم وسرحال، همه کچل کردند، چون یه هفته از حموم و زندگی طبیعی ادمیزاد خبری نبود. فقط من کچل نکردم، موهام هم فروبلندبود!!! اولین روز توی کوههای مسجدسلیمان خوابیدیم باید خودمون رو استتارمیکردیم تا بچه های اموزش پیدامون نکنن مهمات جنگی داشتیم و اگه پیدا میکردن بهمون شبیخون میزدن واسیر هم میگرفتن اولین شب رو بسلامت گذروندیم برای نماز صبح ،بیدارشدیم بااینکه بارون نبود اما توی کوه تمام زیرپامون ،گل بود لزج،،اب که نبود میخواستیم تیمم کنیم همه جاخیس بود من سرم پرازخاک بود؛😅 دستامو توسرم زدم وتیمم کردم 😅 بقیه بچه ها علاف بودن دنبال یه جای خاکی؛ من شروع کردم نماز ،بعدازنمازهمه سوال میکردن خاک ازکجا؟ که جریانو گفتم و حالا بقیه می‌خواستند با سر من تیمم کنن!! خلاصه نفر چهارم پنجم که زد تو سر من، سرم درد گرفت و منم در رفتم🏃‍♂ عکس تزیینی است ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #طنز_جبهه توی تیپ امام حسن ع که بودیم آموزشهای خیلی سختی میدیدیم ونفس گیر یه اموزش داشتیم زند
💔 یک‌روز به تعدادی از رزمنده‌های نبل و الزهراء درس می‌داد.👮‍♀ وسط درس دادن ناگهان همه دراز کشیدند!😂😂 به عربی پرسید:«چتون شده؟» گفتند:«شما گفتید دراز بکشید!»😁😂 فهمید سوتی داده🤦‍♂به روی خودش نیاورد. گفت:«می‌خواستم ببینم بیدارید یا نه😂😂😂 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #طنز_جبهه یک‌روز به تعدادی از رزمنده‌های نبل و الزهراء درس می‌داد.👮‍♀ وسط درس دادن ناگهان همه د
💔 تنبیه تفحصی وقتی شهید پیدا نمی شد یه رسم خاص داشتیم.... یکی از بچه ها رو می گرفتیم و به زور می خوابوندیم تا با بیل مکانیکی رویش خاک بریزن و اونم التماس😭 کنه تا شهدا خودشون رو نشون بدهند تا ولش کنیم ... اون روز هر چه گشتیم شهیدی پیدا نشد، کلافه شده بودیم، دویدیم و عباس صابری رو گرفتیم. خوابوندیمش رو زمین و یکی از بچه ها دوید و بیل مکانیکی رو روشن کرد، تا ناخن های بیل رو به زمین زد که روی عباس خاک بریزه، استخوانی پیدا شد. دقیقا همونجایی که می خواستیم خاکش رو روی عباس بریزیم ... بچه ها در حالیکه از شادی می خندیدند ، به عباس گفتند: بیچاره شهید! تا دید می خوایم تو رو کنارش خاک کنیم ، خودش رو نشون داد و گفت: دیگه فکه جای من نیست، برم یه جا دیگه برا خودم پیدا کنم. چون تو می خواستی کنارش خاک بشی خودش رو نشون داده ها!!! و کلی خندیدیم ..😂😂 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #طنز_جبهه تنبیه تفحصی وقتی شهید پیدا نمی شد یه رسم خاص داشتیم.... یکی از بچه ها رو می گرفتیم و
💔 شام دیر شده بود و نیامده بود. همراه با فریبرز برای گرفتن شام به عقبه, تدارکات لشگر رفتیم و غذا را گرفتیم... موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. به مقرمان که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدیم... همه با قابلمه های خودشان به خط جلوی سنگر تدارکات ایستاده بودند. دوباره دشمن شروع کرد به خمپاره زدن... 💥 فریبرز برای اینکه به بچه ها "روحیه" بدهد رفت بالا پشت تویوتای تدارکات و با صدای بلند فریاد زد: "اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا می‌ماند و فاو حفظ می شود پس ای خمپاره ها مرا دریابید!"...🤗 در همین لحظه یه خمپاره زوزه کشان در کنارمان منفجر شد!...😨😓 همگی خوابیدند. فریبرز هم از پشت ماشین خودش رو به کف جاده پرت کرد وگرد وخاکی شد.... بلند شد و خودش رو تکاند و گفت: «آهای صدام زبون نفهم!شوخی هم سرت نمی‌شه؟... شوخی کردم..."🤣😅 وهمه زدند زیر خنده... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #طنز_جبهه شام دیر شده بود و نیامده بود. همراه با فریبرز برای گرفتن شام به عقبه, تدارکات لشگر رفت
💔 (عج) از جمله آموزش هاي رزمي براي آمادگي عملياتي، عبور از لوله هاي سيماني بود. مربي آموزش مي گفت:« خوب، حالا وقت آن است كه گربه هاي آقا امام زمان(عج) از يك سر لوله بروند و از ديگر بيرون بيايند» يكي پس از ديگري داخل شديم. تمرين سختي بود. برادراني كه قدري چاق تر از بقيه بودند وضعشان بدتر بود.😅 يكي از آن ها در گروه ما بود. بنده خدا با هزار مكافات نيم تنه خودش را كشيد جلو، اما بقيه بدنش بيرون ماند. بچه ها به مربي گفتند:«گربه تُپل شما كه زیادي جوجه خورده در لوله گير كرده است. بياييد فكري برايش بكنيد.😅😅😅 ... 💞 @aah3noghte💞