eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت132 نفسم دوب
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



پشت چراغ قرمز می‌ایستم و دوباره به آینه جلوی شیشه چشم می‌دوزم.

موتورسوار ایستاده پشت سرم. چهره‌اش زیر کلاه‌کاسکت پنهان است.

چشمی می‌توانم حدس بزنم حداقل پنج موتورسوار دیگر در این چهارراه و پشت این چراغ قرمز ایستاده‌اند؛ پس چیز عجیبی نیست.

فکری در ذهنم جرقه می‌زند. آدرس خانه خانم رحیمی چه بود؟ 

کم و بیش یادم هست. چراغ سبز می‌شود.

به خودم که می‌آیم، راه کج کرده‌ام سمت خانه‌شان.

کمیل می‌گوید:
- آخ آخ آخ... دوباره تو فیلت یاد هندستون کرد؟

- چرت نگو لطفا.

کمیل اما بی‌خیال نمی‌شود؛ تازه یک سوژه جذاب و جدید برای خندیدن پیدا کرده است که نمی‌خواهد از دستش بدهد.

دوباره تصویر موتورسوار را در آینه می‌بینم. پشت سر من در یک خیابان می‌پیچد.

همان موتورسواری ست که اول دیده بودم.

بدون توجه به خنده‌ها و مزه‌پرانی‌های کمیل، می‌گویم:
- این موتوریه رو می‌بینی کمیل؟

کمیل خنده‌اش را جمع می‌کند:
- چی؟ آره. دنبالته.

- مطمئنی؟

- می‌تونی امتحان کنی!

مرصاد نگاهی به رد تیرها روی کاغذ مقوایی می‌اندازد و سرش را تکان می‌دهد:
- بابا ای‌ول، خیلی متمرکز زدی. یکم نگرانیم کم شد.

- بابتِ؟

باید مطمئن شوم این موتورسوار من را تعقیب می‌کند یا اتفاقی مسیرش با من یکی شده.

با این که به نزدیک خانه خانم رحیمی رسیده‌ام، فرمان را می‌چرخانم و در اولین تقاطع دور می‌زنم.

یک نگاهم به آینه است و یک نگاهم به روبه‌رو.

با چند ثانیه تاخیر، موتورسوار را می‌بینم که در همان تقاطع می‌پیچد.

کمیل می‌گوید:
- چرا دور زدی؟ خونه یار همون سمت بودا!

- مزه نریز کمیل!

گرما، درد و شوخی‌های مسخره کمیل به اضافه نگرانی بابت آن موتورسوار، دست به دست هم داده تا من را برسانند به مرز انفجار.

کمیل هم این را می‌فهمد که جدی می‌شود:
- باشه بابا.

ده دقیقه‌ای در خیابان‌ها رانندگی می‌کنم؛ بی‌هدف. 

موتورسوار هم همچنان دنبالم می‌آید. سعی می‌کند فاصله‌اش را حفظ کند؛ اما باز هم می‌بینمش.

چراغ بنزین ماشین روشن شده است. فکری به ذهنم می‌رسد. کنار خیابان می‌ایستم و از یک سوپرمارکت، آب معدنی و کمی خوراکی می‌خرم.

سوار ماشین می‌شوم و جی‌پی‌اس موبایلم را باز می‌کنم. روی نقشه، دنبال نزدیک‌ترین پمپ بنزینِ حاشیه شهر می‌گردم.

به سمت پمپ بنزین رانندگی می‌کنم و موتورسوار هم همچنان پشت سرم می‌آید.

کمیل کمی به عقب می‌چرخد:
- این یاور یا خیلی خنگه، یا تو رو خر فرض کرده!

زیر لب می‌گویم:
- شایدم هردوش!

به پمپ بنزین که می‌رسیم، اول باک ماشین را پر می‌کنم و بعد می‌روم به سمت سرویس بهداشتی.

هوا گرم و سنگین است و صدای بلندِ هواکش، سرم را پر کرده است.

همه دستشویی‌ها خالی‌اند. پشت دیواره دستشویی اول کمین می‌گیرم.

مسلح نیستم؛ اما اگر غافل‌گیرش کنم، می‌توان حریفش شد. فقط امیدوارم همان‌طوری که من فکر می‌کنم رفتار کند.

به سختی صدای نفس‌زدنم را کنترل می‌کنم. زخمم می‌سوزد. دروغ چرا؟ کمی نگرانم.

به ساعت مچی‌ام نگاه می‌کنم. عقربه‌هایش کندتر از همیشه حرکت می‌کنند.

پنج دقیقه به اندازه پنج ساعت کش می‌آید؛ اما بالاخره صدای پایش را می‌شنوم.

آرام و محطاط قدم برمی‌دارد. جوان ریزجثه و ریزنقشی ست با قد متوسط. پیراهن خاکی‌رنگش به تنش زار می‌زند.

چند قدم که جلوتر می‌آید، دست می‌اندازم و گردنش را می‌گیرم؛ انقدر محکم که تعادلش بهم بخورد.


...
...



💞 @aah3noghte💞