eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
`💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت138 جنگ شهری
`💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



کمیل همچنان خیره است به حامد:
- می‌دونی چرا این‌جا آروم‌تری؟ چون این‌جا، اون چیزایی که بین تو و آخرت فاصله انداختن کمرنگ شدن. توجهت بهشون کم شده. برای همین بیشتر احساس سبکی می‌کنی.
- آقا نوکر تو براتون بمیره/ نبینه که زینب دوباره اسیره...

صدای گریه بچه‌ها اوج می‌گیرد.

حامد هم دیگر نمی‌تواند بخواند. نفس کم می‌آورد.

دو دستش را می‌گذارد روی صورتش و های‌های گریه می‌کند؛ مثل بچه‌ها.

دیگر هیچ‌کس چیزی نمی‌خواند، انگار آهنگ هق‌هق کردنشان موزون‌ترین و سوزناک‌ترین نوحه است.

راستش را بخواهید، هیچ چیز نمی‌تواند در یک بیابان بدون جان‌پناه و در مقابل یک لشگر وحشی و زخم‌خورده به داد آدم برسد؛ بجز همین اشک‌ها و توسل‌ها.

این اشک‌ها قدرتشان از صدها موشک کورنت و تاو قدرتمندتر است.

نمی‌دانم چند دقیقه می‌گذرد که یک نفر دستش را می‌گذارد روی شانه‌ام و زمزمه می‌کند:
- آقا سید!

با پشت دست، اشک‌هایم را پاک می‌کنم:
- بله؟

و سرم را کمی برمی‌گردانم. بشیر است و کنارش، کمیل هم ایستاده. نگرانی را در چشمان کمیل جوان می‌خوانم.

بشیر می‌گوید:
- پهپادها دوتا انتحاری شناسایی کردند. دارن میان سمت‌مون.

با شنیدن کلمه انتحاری از جا بلند می‌شوم. می‌گویم:
- چقدر فاصله دارن؟

- نیم‌کیلومتر.

داعشی‌ها همینند. به بن‌بست که می‌خورند، بجای این که مردانه شکست را بپذیرند، از آخرین اهرم فشارشان یعنی انتحاری استفاده می‌کنند.

انتحاری یعنی: اگر من نباشم می‌خواهم سر به تن هیچ‌کس نباشد!

رنگ کمیل پریده است و لب‌هایش خشکیده.

بشیر می‌گوید:
- فکر نکنم جای نگرانی باشه. بچه‌های مهندسی جلوی خاکریزها خندق زدن.

- خوبه. با این وجود آماده بشید که اگه لازم شد بزنیدش.

کمیل که سعی دارد لرزش صدایش را پنهان کند، می‌گوید:
- آقا... اگه انتحاری بیاد... همه‌مون...


اجازه نمی‌دهم جمله‌اش را کامل کند:
- نترس. ان‌شاءالله می‌زنیمش.

و دوربین دوچشمی را از بشیر می‌گیرم و خودم را می‌کشانم بالای خاکریز.

دو ماشین انتحاری را می‌بینم که دارد با سرعت وحشتناکی به سمت‌مان می‌تازند و از پشت سرشان خاک به آسمان می‌رود. 

هدفش دقیقاً خاکریز ماست. با دیدن انتحاری، تصویر پایگاه چهارم و سیاوش می‌آید جلوی چشمم.

سیاوش اگر بود، الان یکی از موشک‌های آرپی‌جی را برمی‌داشت و می‌دوید بالای خاکریز؛ بدون ترس.

حتماً اگر بود، انتحاری را در همین فاصله می‌زد؛ طوری که حتی پای انتحاری به خندق نرسد.

- چی شده؟

برمی‌گردم. حامد دارد اشک‌هایش را پاک می‌کند.

می‌گویم:
- هیچی. انتحاریه.

خودم هم تعجب می‌کنم از این که انقدر عادی درباره یک انتحاری حرف می‌زنم.

شاید چون یک بار با ترکش انتحاری زخمی شده‌ام، ترسم ریخته است.

بعضی چیزها همین‌طورند؛ از دور ترسناک‌تر هستند تا از نزدیک.

دوباره نگاهم روی کمیل جوان می‌ماند. رنگش مثل گچ سفید شده.

حاج رسول به زور فرستادش که همراه من بیاید و هم وظیفه محافظت را انجام دهد، هم تجربه کسب کند.

با این وجود من بیشتر مراقب او هستم تا او مراقب من! 

می‌گوید:
- نمی‌ترسید آقا؟

- از دور ترسناکه. یه بار که بیاد می‌فهمی چیزی نیست.

حامد همان کاری را می‌کند که سیاوش اگر بود انجام می‌داد؛ یک موشک آرپی‌جی را روی لانچر می‌بندد و از خاکریز بالا می‌رود.

می‌خواهم جلویش را بگیرم؛ اما نمی‌توانم.

نمی‌دانم چرا بیشتر برای حامد می‌ترسم تا خودم.

انگار می‌ترسم او را هم مانند کمیل از دست بدهم.

تا بخواهم به خودم بجنبم، صدای فریاد یا زهرای حامد در بیابان می‌پیچد و بعد از چند ثانیه، صدای انفجار.

یکی از انتحاری‌ها را زده است.

دارد موشک بعدی را روی لانچر می‌بندد؛ اما دستم را روی دستش می‌گذارم و به انتحاری که حالا خیلی نزدیک است اشاره می‌کنم:
- ببینش!

حامد دست از بستن موشک می‌کشد و هردو به انتحاری نگاه می‌کنیم که با سر افتاده است توی شکاف خندق و چرخ‌های عقبش هنوز می‌چرخند.

تایرهای جلوی انتحاری هم دارند تقلا می‌کنند برای خروج از مخمصه؛ اما کاری از پیش نمی‌برند و فقط خاک به هوا می‌پاشند.

حامد دهانش را باز و بست می‌کند تا گوش‌هایش که بعد از صدای شلیک موشک کیپ شده‌اند، به حالت اول برگردد و همزمان می‌خندد:
- نگاهش کن! عین خر توی گل مونده!😃

... 
...



💞 @aah3noghte💞