eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت172 آرام و کند
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



بدون توجه به این که ممکن است نارنجک در دست خودم منفجر شود، آن را پرت می‌کنم به همان‌جایی که از آن آمده است و قبل از این که دوباره پشت مبل بپرم، منفجر می‌شود.💥

سرم را میان دستانم می‌گیرم. زمین می‌لرزد و گرد و خاک و خرده‌شیشه، با شدت به اطراف می‌پاشد.
صدای ناله با صدای شکستن‌های پشت سر هم بلند می‌شود. گوش‌هایم زنگ می‌زنند.

حامد سرفه‌کنان از پشت مبل بیرون می‌آید و دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد:
- خوبی؟

- آره...

خوبِ خوب که نیستم؛ یعنی نمی‌توان از کسی که یک نارنجک در چند قدمی‌اش منفجر شده انتظار داشت که حالش خوب باشد!🙄

حامد دستم را می‌گیرد تا از جا بلند شوم و می‌گوید: صدایی ازشون در نمیاد.

- بازم باید احتیاط کرد.

دو طرف طلاقیه می‌ایستیم و به دیوار تکیه می‌دهیم. با حرکت انگشتان دست، تا سه می‌شمارم و هم‌زمان، می‌چرخیم و اسلحه‌مان را به آن سوی طلاقیه نشانه می‌گیریم.

چرخیدنمان همان و اصابت کورِ چند گلوله به دیوار همان!

سرمان را می‌دزدیم و به حامد می‌گویم: نگفتم؟ زنده‌ن هنوز.

حامد با پشت دست، خون را از روی خراشی که پای چشمش افتاده پاک می‌کند:
- ولی زخمی‌ان. می‌شه حریفشون شد.

- تو دیدی کجا افتادن؟

- نه دقیق... یکی‌شونو دیدم. زخمی بود.

- ببین، الان آماده‌ن اگه برگردیم بزننمون. هرکدوم سریع‌تر باشیم برنده‌ایم.

حامد سرش را تکان می‌دهد و دوباره، تا سه می‌شمارم. این بار با شماره سه، هردو داد می‌زنیم:
- یا حسین!

و برمی‌گردیم و انگشت روی ماشه می‌گذاریم. حامد قبل از این که دوباره توسط همان داعشی به رگبار بسته شود، او را می‌زند.

- تتق... تق...💥

سه تیری که به دیوار شلیک می‌شود، گرد و خاک را در هوا پخش می‌کند و سرم را می‌دزدم.

صدای شلیکش قطع می‌شود؛ احتمالا خشابش تمام شده.

از فرصت استفاده می‌کنم و سرم را از پشت طلاقیه بیرون می‌آورم تا بزنمش؛ اما قبل از من، عزرائیل کارش را ساخته و تمام کرده.

وقتی مطمئن می‌شویم کس دیگری نمانده است، از طلاقیه عبور می‌کنیم و قدم به خانه مجاور می‌گذاریم؛ هرچند با وجود یک نارنجک منفجر شده و جنازه پنج داعشی، دیگر نمی‌توان اسم آن را خانه گذاشت.

یک طلاقیه دیگر در دیوار روبه‌روست که حتماً این سه داعشی، از همین طریق به کمک دوستانشان آمده‌اند.

حامد بالای سر تک‌تکشان می‌رود تا از مردن‌شان مطمئن شود. بوی خون و باروت در اتاق پیچیده است و تمام دیوارها زخمی‌اند.

این اتاق احتمالا اتاق خواب خانه‌ای بوده؛ این را از میز آرایش گوشه اتاق و تخت دونفره‌اش می‌شود فهمید.

تا قبل از این درگیری، اتاق خواب زیبایی بوده و پیداست که خانمِ خانه، برای چیدنش وقت زیادی گذاشته.

روی آینه شکسته میز آرایش، کاغذهای کوچکی چسبانده شده که یکی از آن‌ها را می‌خوانم:
- الشمس هدیه الصیف، الزهور هدیه الربیع، و انت هدیه العمر یا حبیبتی!(خورشید هدیه تابستان است، گل ها هدیه بهار و تو هدیه یک عمر؛ عشق من!)💕

لبخند تلخی می‌زنم. مشابه این جملات کم نیستند دورتا دور آینه؛ اما نمی‌دانم قدرت عشق زوج این خانه قوی‌تر بوده یا چنگال‌های وحشیِ جنگ؟
یعنی هنوز با هم هستند؟

چشمم به جمله دیگری می‌افتد:
- مش هاممنی الدنیی کلا وانت حدی؛ بعرف شو بدی، بدی حبک أکتر بعد... (دنیا برایم هیچ اهمیتی ندارد وقتی تو در کنارم هستی؛ می‌دانم چه می‌خواهم؛ می‌خواهم تو را بیش از پیش دوست بدارم...)💖

و باز هم همان لبخند تلخ. من حتی وقت نکردم یک جمله مثل این را به مطهره بگویم. نه وقتش بود و نه من بلد بودم این جملات را...

اصلا همین که در مقابل مطهره، حرف زدن عادی یادم نمی‌رفت و زبانم بند نمی‌آمد هم جای شکرش باقی بود؛ چه رسد به این حرف‌ها!

من چقدر برای مطهره کم گذاشتم و به رُخم نکشید!

از اتاق خانه خارج می‌شویم تا خانه را پاکسازی کنیم. این خانه از قبلی آشفته‌تر است.

از ظرف‌های کثیف تلنبار شده در آشپزخانه و لباس‌ها و ملافه‌هایی که دور تا دور خانه پخش شده، می‌توان حدس زد نیروهای داعش چندروزی را در این‌جا گذرانده‌اند.😏


... 
...



💞 @aah3noghte💞