شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت194 صدای مرصاد
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت195 کسی در سرویس بهداشتی نیست. میان هوهوی دیوانهکننده هواکش، صدای ناله بیرمقی میشنوم.😳 با تردید جلو میروم و این بار علاوه بر این صدا، حس میکنم چیزی روی کاشیهای سرویس بهداشتی کشیده میشود. در آینه نه چندان تمیز سرویس، پشت سرم را میبینم که کسی نیست. قدم میگذارم به راهرویی که کابینهای توالت دوطرف آن صف کشیدهاند و کمیل را میبینم که انتهای راهرو افتاده و سعی دارد بلند شود؛ اما گیج است یک دستش را گذاشته پشت سرش و صورتش را جمع کرده. نگاهم بین توالتها و کمیل میچرخد. ممکن است کسی داخل یکی از کابینها منتظرم باشد. خیره میشوم به کمیل تا از رفتارش بفهمم چیزی از تله میداند یا نه؛ اما اصلا متوجه حضورم نشده. باز هم نگاهی به پشت سرم میاندازم و آرام میگویم: - هی! کمیل! صدایم در هوهوی هواکش گم میشود؛ اما کمیل سرش را بالا میآورد و چشمش به من میافتد. با صدای گرفته و بیرمقش میگوید: - اِ! شمایید آقا! حرفی از کمین و این چیزها نمیزند؛ یا خیلی گیج است یا واقعا خطری نیست. آرامتر از قبل به سمتش میروم و با هر قدم، مکث میکنم. منتظرم در یکی از توالتها باز شود و یک نفر با سر برود توی شکمم؛ اما نمیشود و اصلا کسی اینجا نیست. دست کمیل را میگیرم و بلندش میکنم. همچنان پشت گردنش را ماساژ میدهد. - چی شد مرد حسابی؟ میتونی راه بری؟ کمیل که هنوز هم ردپای درد در صورتش پیداست، سری تکان میدهد و دنبالم میآید: - پیداش کرده بودما، ولی نفهمیدم کی بود از پشت زد توی سرم. خیلی بد زد نامرد. و نگاهی به پشت لباسهایش میاندازد که خیس شدهاند: - اه! نجس شد لباسام! - بیا. فعلا جوش طهارت و نجاست رو نخور، باید بریم. با شرمندگی سر به زیر میاندازد و لبش را میگزد. از سرویس بهداشتی خارج میشویم و بالاخره هوهوی لعنتی هواکش، دست از سرمان برمیدارد. میگویم: - دقت کردی این دومین بارت بود که توی دستشویی خفتت کردن؟ صورتش سرختر میشود و میفهمم نباید نگاهش کنم. ادامه میدهم: - توی تعقیب و مراقبت باید خیلی سریعتر و حواسجمعتر از این باشی. همیشه یادت باشه اونی که قراره تعقیبش کنی احمق و خنگ نیست، اگه بود که اصلا نیازی به تعقیب و مراقبت نداشت. مرصاد مقابلمان سبز میشود. چهرهاش سرخ و برافروخته است و دهانش را باز میکند که کمیل را توبیخ کند. میدانم کمیل به اندازه کافی شرمنده و سرخورده هست؛ برای همین دستم را به نشانه ایست بالا میگیرم و با چشمانم به مرصاد میفهمانم حرفی نزند. سرم را جلو میبرم و در گوش مرصاد میگویم: - من دعواش کردم. بسشه. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞قسمت اول را اینجا بخوانید