شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت202 شاید هم ای
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت203 جواد پشت سرم راه میافتد و میگوید: - این داداشمونم قبلا اسمش محسن بود، الان دیگه اسمش اوباماست.🙄 صورت محسن سرخ میشود و به جواد چشمغره میرود. باز هم اخم میکنم: - چی؟ اوباما؟🤨 جواد میخندد و محسن بیشتر سرخ میشود. جواد میگوید: - آخه گفت بیایم شما رو صدا کنیم. بعد من بهش گفتم این آقا عباسی که من تعریفش رو شنیدم بعیده این ساعت خواب باشه و خودش زودتر بیدار شده. محسنم گفت اگه بیدار بود من اسمم رو عوض میکنم میذارم اوباما. و باز هم میخندد. لبخند ملیح و کوچکی میزنم؛ هرچند شوخی بامزهای ست، برایم سخت است گرم گرفتن با کسانی که چندان نمیشناسمشان. محسن برای جواد چشم و ابرو میآید: - بذار آقا برن وضوشون رو بگیرن. زشته جواد.😒 و رو به من اضافه میکند: - نماز رو که خوندین، تشریف بیارین طبقه بالا. آقای ربیعی میخوان باهاتون صحبت کنن. با اجازه... و با چشمانش به جواد علامت میدهد که برویم. صدایشان را از پشت سرم میشنوم که میروند طبقه بالا و جواد خندهکنان دارد به محسن میگوید: - ولی خداییش اصلا شبیه اوباما نیستیا! و بلند میخندد. نماز را در اتاق میخوانم. دیدن جواد و محسن، من را به یاد بچههای اداره خودمان انداخته است. پس بچههای تهران هم برخلاف آنچه فکر میکردم، خیلی خشک و جدی نیستند؛ اما آخرش جای امید و میلاد و مرصاد را نمیگیرند. سر از سجده بعد نماز که برمیدارم، کمیل را میبینم که چهارزانو مقابلم نشسته. فرصت را غنیمت میشمارم: - خیلی احساس غربت میکنم کمیل. کاش تو... دستش را بالا میآورد و سریع میگوید: - اگه میخوای لوسبازی در بیاری و بگی کاش تو بودی، همچین میزنم دهنت که حالت جا بیاد.🤨 یه طوری حرف نزن که انگار من کنارت نیستم. پس من چیام هان؟ نکنه توهم زدی؟ به مِنمِن میافتم و سعی دارم خطایم را جبران کنم: - نه نه... منظورم این بود که... - دیگه هیچی نگو، عین اینا که نوک دماغشونو میبینن هم حرف نزن. و بعد، لبخند قشنگی میزند: خیلی مواظب خودت باش عباس. این ماموریت با همه قبلیا فرق داره. - از چه نظر؟ - خودتم حالت یه طوریه نه؟ - آره. حالا بگو از چه نظر؟ چشمک میزند و از جا بلند میشود: - مهمه دیگه. اصلا تو مگه کار و زندگی نداری؟ برو پی زندگیت. بنده خدا ربیعی یه لنگهپا منتظر توئه. دست میگذارم روی زانو تا از جا بلند شوم. سر خم میکنم تا جانماز را جمع میکنم و وقتی دوباره سرم را بلند میکنم، کمیل نیست. سریع فکرم را اصلاح میکنم: هست. اما من نمیفهمم و نمیبینمش. ربیعی و همان مردِ مسعود نام، طبقه بالا دور یک سفره نشستهاند و دارند صبحانه میخورند. مسعود همسن خودم است؛ شاید حتی یکی دو سالی بزرگتر. هیکلش هم مثل خودم درشت است؛ اما کمی کوتاهتر از من. صورتش را سهتیغه تراشیده و سرش را از ته کچل کرده. همه اینها در کنار پوست سبزه، لبهای کبود و تیره و چشمان سبز، باعث میشود کمی خشن به نظر برسد و البته برداشت اولم از اخلاقش هم، این بود که دوست ندارد خیلی با غریبهها گرم بگیرد. هردو من را که میبینند، به احترام از جا بلند میشوند. این کارشان کمی معذبم میکند. به زور میخندم و با تعارف آقای ربیعی، سر سفره مینشینم. ربیعی سعی میکند سر شوخی را باز کند تا بیشتر گرم بگیرد: - داشتم به مسعود میگفتم عباس نمیاد، بیا سهمش رو بخوریم. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞قسمت اول