eitaa logo
شهید شو 🌷
4.5هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
4.1هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی_و_شش اولین نماز چند
به قلم شهید مدافع حرم من ترسو نیستم برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم🤑… اما یه لحظه به خودم اومدم … "حواست کجاست استنلی؟ … این یه انتخابه… یه انتخاب غلط … نزار وسوسه ات کنه … تو مرد سختی ها هستی … نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی…."😠💪 حالا جای ما عوض شده بود … من سعی می کردم کین رو متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی رو بزاره کنار 🙄… و بعد از ساعت ها … – باورم نمیشه … تو اینقدر عوض شدی … دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی … تو یه ترسو شدی استنلی … یه ترسو …😏 – به من نگو ترسو … اون زمان که تو شب به شب، مادرت برات غذای گرم درست می کرد … من توی آشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم …🍔 اون زمان که پدرت توی کارخونه تا آخر شب، کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه، من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم … و هنوز زنده ام …😏 تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار … من، برای زنده موندن جنگیدم …💪 – فکر کردی با یه نقشه و بررسی موقعیت … و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی؟… اون مغازه طلا فروشی بالای شهره … قیمت ارزون ترین طلاش بالای 500 هزار دلاره😶… فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟ …😏 محاله یکی تون زنده برگردید … می دونی چرا؟… چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن☝️ … چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه☝️ … پس به هر قیمتی باشه، سیستم ازشون دفاع می کنه … فکر کردی مثل قاچاق مواده که رئیس پلیس ولستون، خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه…😏 تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ … .😶 احمق نشو کین🙁 … دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار ☝️… فکر کردی بی خیالت میشن… حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله … پیدات می کنن و چنان بلایی سرت میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه … .😏 اما فایده نداشت … اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد … اون هم انتخاب کرده بود …☹️ وقتی از کافه اومدم بیرون … تازه می فهمیدم که خدا هرگز کسی رو رها نمی کنه … حنیف واسطه من بود … من واسطه کین … مهم انتخاب ما بود …👌 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_سی_و_شش #سردار_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی: ✨((به
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) قوم وخویش ها، دوستان و سربازهایش، جوان ها و ... با ایشان خیلی خیلی راحت بودند مثل برادر برایشان. آدمی بود که وقتی میدیدیش، "خدایی" می شدی .... کلا دنیا رو فراموش می کردی نسبت به حضرت زهرا (ع) ارادت خیلی خاص و ویژه داشتند؛ همیشه می گفتند: من هرچی دارم از بی بی زهرا دارم! مراسمات ایشان در کرمان بسیار پر شور بود! سال آخر مراسم فاطمیه سال۹۷ شب آخر حاجی به ما گفت: نرید... من با شما کار دارم. پیش خودمان گفتیم حاجی با ما چه کار دارد شب آخر؟ گفت: ‌بیایید همه باهم یک عکس بگیریم یادگاری! چون سال دیگه فاطمیه من نیستم، شما باید مراسم را تنها برگزار کنید! خندیدیم که: حاجی چرا نیستی؟ خندید: حالا می بینید من نیستم! عکس گرفتیم. خندید و رفت. ... 📚حاج قاسم .. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_سی_و_شش نرگس هم متوجه حالم می شود : حورا جون! عزیزم! چرا رنگت برگشته؟ حال
💔 نگاهم به حیاط بر می گردد ، چرا متوجه حوض فیروزه ای و درخت انگورشان نشدم ؟ چقدر این منظره آشناست ، گویا قبلا اینجا بوده ام .... چیزهایی که تا الان دیده ام باعث می شود همه جای خانه را با دقت از نظر بگذرانم ... روی میزی که با نرگس نشسته ایم ،چند قاب عکس کوچک گذاشته اند ، نمی دانم چرا نرگس مضطرب است.... قبل از این که به قاب ها نگاه کنم ، همراهم زنگ می خورد ، عموست که می گوید تا پنج دقیقه دیگر می رسـد ... به زن عمو می گویم اماده باشد و درحالی که چادر سرم می کنم به عکـس ها خیره می شوم.. یکی از عکس ها به چشمم آشنا می آید : مردی چهارشانه و قدبلند ، با محاسن مرتب و کوتا و چشمان درشت مشکی که دخترکی یک ساله را روی پایش نشانده... و در حیاطی به سبک خانه های قدیمی ، زیر درخت انگور نشسته ! دخترکی یکساله.... دخترکی که مطمئنم حورا نام دارد .... نرگس و هانیه خانم و زن عمو که متوجه دقتم به عکس شده اند ، با اضطرابی بی سابقه صدایم می زنند: -حورا ...عزیزم...چیزی شده؟ بدون اینکه چشم از عکس بگیرم می گویم : این اقا ...این اقا کیه؟ این دختره که منم... عکس بعدی را می بینم که یک خانواده چهار نفره را نشان می دهد... زن و مردی جوان و دخترکی یک ساله و حوراءنام ، و پسرکے پنج شش ساله ، زن جوان که پسرش را بر زانو نشانده هم .... صدای اطرافیان را گنگ می شنوم و فقط می گویم : - مامان ...عکس مامان من اینجا چیکار میکنه؟ حالم به غریقی می ماند که حتی نمی داند کجا را چنگ بزند ،ذهنم قدرت تحلیلش را از دست داده ، دست به دامان عمو می شوم... ادامہ دارد...🕊️ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_سی_و_شش _مسرور؟ چه جوابی داده اید؟ _ ریحانه می گوید در خواب، شوهر آینده اش
💔 اسماعیل میرود پیش سید بن طاووس. جراحت پایش را نشان میدهد. سید بن طاووس با خوشرویی قول میدهد که برای بهبودی اش کمک کند. سید، جراحان حله را حاضر میکنند تا دمل را معاینه و معالجه کنند . آنها می‌گویند دمل، روی رگ حساسی قرار گرفته و علاج آن تنها در بریدن و برداشتن است. سید میگوید اگر چاره ی دیگری ندارد، این کار را بکنید. می‌گویند: امکان زیادی دارد موقع جراحی، به آن رگ حساس صدمه بخورد و اسماعیل بمیرد. سید، اسماعیل را به بغداد می‌برد. آنجا هم دمل را به زبده ترین جراحان آن شهر نشان میدهد. آنها همان حرف جراحان حله را می‌زنند، سید می‌خواسته به حله برگردد. اسماعیل میگوید حالا که تا بغداد آمده ام، بهتر است به زیارت تربت امامان سامرا بروم. در سامرا، مرقد امام علی النقی و امام حسن عسکری را که امامان دهم و یازدهم ما هستند، زیارت میکند. بعد به "سرداب مقدس" میرود و امام زمان را نزد خدا، شفیع خود قرار می‌دهد تا از آن گرفتاری نجات پیدا کند. _ سرداب مقدس کجاست؟ _ محلی است که امام زمان از انجا ناپدید شد و غیبت خود را شروع کرد. بسیاری، در آن سرداب، خدمت آن حضرت رسیده اند. اسماعیل چند روزی را سامرا می‌ماند. در آن مدت، کارش راز و نیاز با پروردگار و توسل به امامان بوده. روزِ پنج شنبه ایی، بیرون شهر، در دجله غسل میکند. لباس پاکیزه ای میپوشد تا برای آخرین بار به زیارت قبر امامان و سرداب مقدس برود. وقتی به حصار شهر می‌رسد، چهار اسب سوار در مقابل خود میبیند. سه نفرشان جوان و چهارمی، یک پیرمرد بوده. یکی از مردان جوان، هیبت و وقار بیشتری داشته. آنها به او سلام میکنند. فکر میکند که آنها از بزرگان و دامداران آن ناحیه اند. مردی که وقار و هیبت فراوانی داشت از او میپرسد: "فردا باز میگردی؟" اسماعیل جواب می‌دهد: "بله، فردا به حله باز میگردم." آن مرد میگوید: "پیش بیا تا آن چیزی که تو را به رنج و درد مبتلا کرده ببینم." اسماعیل مایل نبوده که آن مرد به دمل پایش دست بزند می‌ ترسیده که دوباره چرک و خون بیرون بیاید و لباسش را آلوده کند و او نتواند با خیال راحت به زیارت برود. با این حال، تحت تاثیر هیبت آن مرد قرار میگیرد و پیش میرود. آن مرد، روی اسب خم میشود، دست راستش را روی شانه اسماعیل تکیه میدهد، دست دیگرش را روی زخم میگذارد و فشار میدهد. اسماعیل اندکی احساس درد میکند. بعد آن مرد روی اسب راست مینشیند. پیرمردی که همراه آنها بوده میگوید: "رستگار شدی، اسماعیل" اسماعیل تعجب میکند اسم او را از کجا می دانند. پیرمرد میگوید: "ایشان امام زمان تو هستند". اسماعیل هیجان زده و خوشحال پیش میرود و پای امامش را می‌بوسد. آن حضرت اسب خود را به حرکت در می آورد. اسماعیل هم دوان دوان با آنها حرکت می‌کند. امام به او می‌فرماید: "برگرد!" اسماعیل که سر از پا نمی‌شناخته، می گوید: "حالا که شما را دیده ام ، رهایتان نمیکنم." امام میفرماید: "مصلحت در آن است که برگردی." اسماعیل باز میگوید: "از شما جدا نمی‌شوم." در این موقع آن پیرمرد میگوید: "اسماعیل ! شرم نمیکنی؟امام زمانت دوبار به تو دستور بازگشت دادند"!!! اسماعیل به خود می آید و ناچار می ایستد. حضرت با اصحاب خود می روند و ناپدید میشوند. اسماعیل که به خاطر جدا ماندن از امام خود غمگین و متحیر بوده،ساعتی همان جا مینشیند و اشک میریزد. حالش که بهتر می‌شود، به سامرا باز میگردد. به حرم می رود. خادمان حرم وقتی حال او را دگرگون می‌بینند، میپرسند: "چه اتفاقی افتاده؟" اسماعیل ماجرا را تعریف می کند. خادمان به او می گویند: "پایت را نشان بده تا ببینیم". اسماعیل پای چپش را نشان میدهد. میبیند هیچ نشانی از دمل و جراحت روی آن نیست. فکر میکند که شاید آن دمل، روی پای دیگرش بوده. آن پایش را هم نشان میدهد. هیچ اثری از آن نمی‌بیند. در این موقع مردم می‌ریزند و لباس هایش را تکه تکه می کنند و به عنوان تبرک با خود میبرند... ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_سی_و_شش پاسگاه زید سال شصت
💔


✨ انتشار برای اولین بار✨


  




حسرت می خورد که چرا خودش مانده است...

 به من گفت :« مرتضی من لیاقت شهادت ندارم.» گفتم :«این حرف ها چیه که می زنی؟»
گفت :«باور کن من لیاقت ندارم. من همیشه قبل از عملیات زخمی می شوم، می دانی علتش چیست؟»

گفتم :«خب اتفاقی است، مثل اینکه فراموش کردی برای شما بیشتر خطرات، قبل از عملیات ها و در شناسایی منطقه است.»

گفت :« نه! علتش این است که من طاق مقاومت در عملیات را ندارم، خدواند زودتر مرا زخمی می کند که بروم و از منطقه خارج شوم.»

گفتم :«آخه چرا این فکر را می کنی؟»
گفت :«خودم از خدا خواسته ام تا در هر عملیاتی که می داند توان و تحمل ندارم، مرا مجروح کند.»

این حرف را محمدحسین به چند نفر دیگر هم گفته بود. بالاخره خداوند او را طلبید.
 سماجتش برای حضور در آخرین عملیات نشانه ی پروازش بود.


یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
... ... 💞 @aah3noghte💞