شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_و_دو جمعیت انقدر زیاد است که نمیتوانیم به رفتن داخل حرم فکر کنیم ، این
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت_و_سه
صدای همان مرد نظامی مرا به خود می آورد:خانم....
برمـی گردم و خشکم می زدند از چیزی که میبینم ...
با لباسی نیمه نظامی و سر و رویی ژولیده ، کنار مرد نظامی ایستاده و با بهت به من خیره شده ، زیر لب زمزمه می کنم : حــامـد !؟ ...
خودش هم می داند دختری تک و تنها اینجا باشد ، بین جمعیت گم شده است . شرمنده می شوم ، شاید هم به خاطر ترس سرم را پایین انداخته ام و دوست ندارم دعوایم کند ، خستگی از نگاهش می بارد ، چشمان سرخ و گود افتاده اش نشان می دهد خواب و خوراک درست حسابی نداشته ، لبخند میزند :
-طوری نیست ابجی ، علی بهم گفت برنگشتی هتل همه رو نگران کردی ، خوب شد که حالا اتفاقی نیوفتاده ، بریم ....
و به نشانه تشکر از مرد نظامی دست بر سینه میگذارد : ممنون شیـخ احمـد !
وقتی می بیند شیخ احمد هنوز گیج است ، می گوید : خواهر من ، ممنون بابت کمک، یاعلی !
و دست مرا میگیرد و دنبال خودش می کشاند ، احساس آرامشی که در حرم داشتم ، دوچندان می شود ، با دلسوزی خاص خودش می گوید :
-آدم توی این جمعیت بدون اینکه بخواد گم میشه ، خوب کاری کردی اومدی سراغ شیخ احمد ، ولی توروخدا دفه بعد مواظب باش ، اینجا ازهمه جای دنیا میان ، یه وقت اتفاقی برات می افته ، داعش که شاخ و دم نداره ، اصلا وقتی فهمیدم گم شدی ، داشتم خل و چل می شدم ، خیلی نگران شدم ....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_شصت_و_دو جراحت گلو و تار های صوتی
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_شصت_و_سه جراحت گلو و تار های صوتی راوی: مادرشهید حمید آهسته خودش را کنار من کشید و به ارامی گفت :«عباس تو سر محمدحسین را گرم کن و مواظب باش نفهمد تا من بروم!»... گفتم:«حمید نرو! خیلی خطرناک است، ممکن است ارتشی ها اشتباه بگیرند و به رگبارت ببندند، صبر کن همه با هم می رویم.» گفت :«نمی شود زیاد صبر کرد. همین طور دارد از بچه ها خون می رود. تازه عراقی ها هم هر لحظه ممکن است از راه برسند.» گفتم :« من نمی دانم، ولی محمدحسین ناراحت می شود.» این زمزمه ی آهسته ی ما را محمدحسین شنید، تا حمید آمد دوباره چیزی بگوید، یک مرتبه بلند شد و ایستاد، حرف که نمی توانست بزند، با دست جلوی حمید را گرفت و اشاره کرد که نباید از جایش تکان بخورد. در واقع با اشاره دست فهماند که بنشین و حرکت نکن، وقتش که شد همه با هم می رویم. حدود دو ساعت روی تخته سنگ نشستیم، نزدیکی های ساعت سه بود که محمدحسین بلند شد و اشاره کرد را بیفتیم. دیگر مشکلی نبود، در آن ساعت نیرو های خودی انتظار داشتند که برگردیم. به خط که رسیدیم، کلمه ی رمز را گفتم و وارد شدیم. بعد بلافاصله سوار ماشین و به طرف مقر خودمان حرکت کردیم. محمدحسین مهدی شفازند را بیدار کرد و با تخریب چی به سمت اسلام آباد حرکت کردند و واقعا خدا به هر دوی آن ها رحم کرد، چون خونریزی از محل جراحت آن ها را تا مرز بیهوشی رسانده بود . جالب اینکه مهدی می گفت او در همان حال بیهوشی لب هایش تکان می خورد و ذکر می گفت. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد