eitaa logo
شهید شو 🌷
4.5هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
4.1هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_و_هشت دوباره سرش را بین دستانش میگیرد ‌ دلم برایش می سوزد ،به این زو
💔 دلسوزانه می پرسم : الان حالش چطوره ؟ مامانش می گفت دکتر گفته خیلی وقت بوده سرطان داشته ولی نفهمیدن ، برای همین شاید الان نشه کاری براش کرد ...شب اربعین بود ...همه جا عزاداری بود...به امام حسین (ع)توپیدم که چرا این بلا سرم اومد؟ مگه چه بدی بهش کرده بودم؟ - از اون موقع خبری از یکتا داری ؟ دیوانه وار سرش را تکان می دهد : نه ...می دونم نباید تنهاش بزارم ولی طاقت دیدنش روی تخت رو نداشتم، می ترسم فکر کنه ولش کردم.... نمی دانم چه بگویم؟ باید بگویم یکتا را تنها نگذارد یا بی خیال یک رابطه نادرست شود ؟ این وسط احساس یکتا له می شود ، حتی بیشتر از نیما ، این خیلی ظالمانه است ، از طرفی هم ادامه رابطه شان شاید خیلی درست نباشد.... نیما دوباره مستقیم به چشمانم نگاه می کند ، گرچه این بار چشمانش پر از خشم است : چرا خدا این کارو باهام کرد؟ من که نماز می خوندم ، اهل کثافت کاری نبودم ...من خدا رودوست داشتم....یکتا هم خدارو دوست داشت...تیپمون اینجوریه ولی کافر نیستیم که ! اما انگار خدا فقط بعضیا رو دوست داره ، همونا که دائم میرن مسجد و میان ، زیر چادر و ریششون هر غلطی بخوان میکنن ....از زندگی سیر شدم ،ازهمه چی ... از خدا..از دنیا...از بهشت...جهنم...همه چیمو ازم گرفت ... یکتا عشقمه ولی داره اب میشه! اگه ولم کرده بود اینطوری داغون نمیشدم ...فقط میخوام تو که بچه مسجدی هستی بری از خدا بپرسی چرا اینجوری لهم کرد ؟ هم من هم یکتارو... صدایش بالا و بالاتر می رود ، طوری که نزدیک است توجه ها را جلب کند ، بلد نیستم چجوری ارومش کنم ، دلجویانه می گویم : اروم باش نیما.... اروم باش فکر کنیم ببینیم چیکار میتونیم بکنیم .. ناگاه از کوره در می رود و باصدایی نسبتا بلند داد می غرد : چطور اروم باشم؟ زندگیم داره نابود میشه ...من بدون یکتا نمیتونم... هول برم می دارد ، دوسه نفر برمیگردند که نگاهمان کنند ، شانه های نیما را میگیرم : باشه! اروم ! مانده ام چه کنم که حامد مثل فرشته نجات سرم می رسد و ارام می پرسد : ببخشید آقا نیما چیزی شده ؟ نیما سرش را بالا می اورد و با چشمان خون گرفته حامد را نگاه می کند ، خشمی که در چشمانش نشسته ، بادیدن لبخند و نگاه مهربان حامد جای خود را به التماس و استمداد می دهد ........ نویسنده : خانم فاطمه شکیبا... ادامہ دارد...🕊️ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_شصت_و_هشت راوی: مادر شهید عینک ا
✨ انتشار برای اولین بار✨

  

راوی: مادر شهید
عینک

...من سال ها بود خودم را برای شنیدن خبر شهادت او آماده کرده بودم، اما در همه ی این سال ها به این فکر بودم که فراقش را چگونه تحمل کنم.

او حتی محل خاکسپاری پیکر پاکش را به برادرش نشان داده بود، اما باورش برای من سخت بود.


یکی از روزهایی که محمدحسین به مرخصی آمد، قرار شد که برای درمان چشمانش به تهران برود، چون حال عمومی اش خوب نبود و چشمانش درد داشت. تصمیم چنین شد که برادرش، محمدعلی به من گفت :«مادر! خیلی به حال محمدحسین غبطه می خورم.»


گفتم :«چرا؟ چی شده؟»
گفت :«در طول مسیر  که می رفتیم ، حال محمدحسین بدتر شد. چشمانش به شدت درد گرفته بود و اذیتش می کرد. او همیشه با صحبت های شیرینش برای من راه را کوتاه و سختی های سفر را آسان می کرد، اما آن روز ساکت و آرام نشسته بود و چیزی نمی گفت.

فهمیدم که خیلی درد دارد. پیشنهاد دادم کمی استراحت کند. او هم قبول کرد.

 یک مسّکن خورد و روی صندلی عقب ماشین خوابید.
من پتویی را رویش کشیدم و گفتم :«راحت بخواب» و دوباره به رانندگی ادامه دادم. به شهر نائین رسیدیم. برای نماز و شام توقف کردیم. بعد از شام دیدم هر دو نفر خسته ایم.


 گفتم :«محمدحسین! بهتر است شب را همین جا داخل ماشین بخوابیم و صبح دوباره به راهمان ادامه دهیم.» قبول کرد.
 در کوچه ای، کنار مسجد جامع نائین، ماشین را پارک کردیم و هر دو داخل آن خوابیدیم. رانندگی خسته ام کرده بود.


 وضعیت محمدحسین هم آنقدر ناراحتم کرده بود که یک لحظه نمی توانستم فکر او را از ذهنم خارج کنم و این خستگی مرا دوچندان کرده بود ؛ به همین دلیل تا چشمانم را روی هم گذاشتم، خوابم برد.

نیمه های شب یک مرتبه از خواب بیدار شدم. خواستم ببینم در چه وضعیتی است؟
حالش خوب است یا نه؟
نگاه کردم داخل ماشین نبود! ترسیدم....😳
با خودم فکر کردم حتما حالش بد تر شده است و نخواسته مرا بیدار کند. چون همیشه سعی داشت مزاحم کسی نباشد. با عجله از ماشین پیاده شدم. نگاهی به اطراف انداختم. اثری از او نبود.

 
... 
...



💞 @aah3noghte💞