eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_و_شش برای رساندن منظورم ، پیامک را نشانش می دهم ، وقتی می خواند چهره
💔 نیما بی تاب است ،حامد بلند می شود و می گوید : نمی شه که همین جوری بشینیم اینجا ، من میرم پفکی یه بستنی چیزی بخرم و بیام ... می دانم رفته که نیما راحت حرفش را بزند ، می گویم : نمی خوای بگی چته ؟ سرش را روی زانو خم می کند و بین دستانش می گیرد : از همه بریدم ...نمی دونم باید چه غلطی بکنم ... -یاعین ادم حرف می زنی یا بلند می شم میرم.! یک باره سرش را بالا می اورد و به چشمانم خیره می شود ، نگاهش رنگ التماس دارد : -توروخدا این دفه در حقم خواهری کن ! می دونم خیلی اذیتت کردم ، ولی ببخشید ! خواهش میکنم کمکم کن ...فقط قضاوتم نکن خواهشا .... به اندازه کافی داغونم ...فقط هم به تو امید دارم .... دلم برایش می سوزد ، اولین بار است که این جور حرف می زند ، اصلا نیما بلد نبود خاکساری کند ، آنهم مقابل من ، پسری مغرور بود ، عین مادر ، مهربان تر می شوم ، او هم برادرم است ر گرچه مثل حامد خوب نیست ... -چی شده نیما؟ با همان صدای بغض الوده می گوید : - خسته شدم...ازهمه خسته شدم... منتظر می مانم ادامه دهد ، اصلا چرا نیمای هجده ساله ، به این زودی از همه خسته شده ؟ او که همه چیز دارد ! -همه دوستام می دونستن ، می دونستن از اون تیپی نیستم که با دخترا صمیمی بشم و عشق پیش بیاد ، از این لوس بازیا خوشم نمیاد .... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ... ادامه دارد ...🕊️ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_شصت_و_شش راوی: مادر شهید شیمیایی او
✨ انتشار برای اولین بار✨

  

راوی: مادر شهید
اعزام به خارج



پس از شیمیایی اول به اصرار مسئولین لشکر، محمدحسین برای ادامه ی درمان به فرانسه اعزام می شود.

در پاریس محمدحسین با یکی از دوستان دوران تحصیلش در مدرسه ی شریعتی برخورد می کند. آن دوست در مدت اقامت محمدحسین ، او را راهنمایی می کند. شهر را نشانش می دهد و هر جا نیازی بود به عنوان مترجم به او کمک می کند.



او محمدحسین را به خوبی می شناخت، از هوش و استعدادش باخبر بود و سابقه ی موفقیت های درسی اش را می دانست؛ به همین سبب زمانی که محمدحسین می خواهد به ایران برگردد، پیشنهاد عجیبی به او می دهد :
«تو به اندازه ی کافی جنگیده ای، دو بار مجروح شده ای، به نظر من تو وظیفه ی خودت را به طور کامل انجام داده ای، کجا می خواهی بروی؟ همین جا بمان! اینجا می توانی درس بخوانی و آینده ی درخشانی داشته باشی. من اشنایان زیادی دارم، قول می دهم هر امکانی که بخواهی برایت فراهم کنم.»



محمدحسین تشکر می کند و در جوابش می گوید :
"نه اینجا برای شما خوب است و دشت های داغ جبهه های جنوب ایران برای من. دنیا و مافیها همه برای اهل دنیاست، اما حسین، پسر غلامحسین ، آفریده شده برای دفاع و تا جنگ است و من زنده ام جبهه می مانم."


هنوز دو ماهی از رفتنش نگذشته بود که زنگ زد و گفت به زودی به ایران برمی گردد. چشمانش کاملا خوب نشده بود و دکتر برایش عینکی تجویز کرده بود که نمره اش به راحتی پیدا نمی شد و آن دفعه هم به مصیبت و بدبختی در قم شیشه را پیدا کردیم. حالش که بهتر شد به جبهه برگشت.



... 
...



💞 @aah3noghte💞