eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_شانزده دستی از پشت سر محکم به شانه ام میخورد، آه از نهادم بلند میش
💔 حال او بهتر از من نیست، او ابریست برعکس من که می بارم، اشک هایم را پاک میکند: بسه دیگه! باید دل بکنی از هر چیز غیر خدا تا رشد کنی، هیچ چیز غیر اون ارزش تعلق نداره. - اگه عاشق کسی باشی که عاشق خداست چی؟ چقدر راحت خودم را لو دادم! چقدر احمقم من! - بخاطر خدا دوست داشته باش، ولی توی عشق بنده اش متوقف نشو. دستم را میگیرد و می‌نشاندم روی صندلی ایستگاه اتوبوس؛ هرچه میخواهم بگویم«نرو» صدایم در نمی آید، از ذهنم میگذرد به پایش بیفتم ولی نمیتوانم برخلاف خواسته اش عمل کنم؛ باید با دستان خودم، تکه ای از وجودم را جدا کنم؛ پیش از آنکه تقدیر جدایش کند، باید بمیرم پیش از آنکه بمیراندم، باید حامد را در ذهنم شهید کنم؛ قربانی کنم برای خدا؛ مثل ابراهیم(ع)... قرآن کوچکم را از کیفم درمی آورم و بر سینه می فشارم، قلبم آرام میگیرد. - برام قرآن میگیری؟ سرم را تکان میدهم؛ آرام میشود: پس حلال کردی؟ - اگه تو هم حلال کنی آره. و به زحمت میخندم، از زیر قرآن ردش میکنم؛ نگاهی به ساعتش می اندازد و سوار ماشین میشود. او مشغول بستن کمربند ایمنی ست و من غرق در او؛ شاید متوجه نگاهم میشود که سرش را بالا می آورد، با لبخندش دل میبرد و دست تکان میدهد و بازهم به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود... «سلام کجایی؟» پیامیست که به محض رسیدن به خانه برای حامد نوشته ام. جواب میآید: «سلام. فرودگاهم. شما رسیدی خونه؟» - «آره. پروازت کیه؟» - «معلوم نیست. یه چیزی ام میخواستم بهت بگم ولی ترسیدم حضوری بگم منو بزنی!» درحالی که دکمه های مانتو را باز میکنم مینویسم: «چی؟» -«شماره ات رو دادم به علی.» مانتو با چوب لباسی از دستم می افتد؛ گوشی را برمیدارم و چندبار جمله را میخوانم، به سختی تایپ میکنم: «یعنی چی؟ چرا؟» -« هول نکن خواهر من! شمارتو دادم گفتم شاید تلفنی راحت تر بتونی باهاش حرف بزنی، گفتم خبرت بدم که آماده باشی.» با خشم مینویسم: «خدا بگم چکارت کنه!» شکلک خنده میفرستد😂 پایین میروم تا کمی با عمه حرف بزنم؛ مشغول گردگیری کتابخانه است، چقدر این کتابخانه را دوست دارد؛ کتابهای خیلی قدیمی زمان انقلاب هست تا آخرین کتاب های چاپ شده؛ گاهی فکر میکنم عمه با این کتابها ازدواج کرده! آرام دستم را روی چشمانش میگذارم، دست نگه میدارد و طعنه میزند: اصلا نفهمیدم تویی حورا خانوم! کی هستی؟ نکنه حامدی؟ دستم را برمیدارد و میچرخد طرفم: این شوخی مال وقتیه که ده نفر اینجا باشن نه وقتی یه دختر دم بخت بیشتر نداریم! به قفسه تکیه می دهم و شیطنتم گل میکند: خودتونو میگید عمه؟ - پس قبول کردی خودت ترشیدی؟ - نه جدا خب بذارید براتون آستین بالا بزنم! برایم پشت چشم نازک میکند: اولا من قصد ادامه تحصیل دارم، دوما جرات داری اینا رو به حامد بگو تا حالتو جا بیاره! - مگه حامدم از این کارا بلده؟! - اوه چه جورم! یادت نیست اون شب دعوا راه انداخت؟ - بحثو عوض نکنین دیگه! جدی میگم، تنها میشید گناه دارید. - این یعنی بله رو به علی گفتی؟ مبارکه! خاک بر سرم!😫چه سوتی وحشتناکی! حالا بیا و جمعش کن! به من من میافتم: نه... منظورم این نبود که! کلا خونه خیلی سوت و کوره. - بچه های تو و علی شلوغش میکنن انشالله! گله مندانه و کشدار می نالم: عمـــــــه! میخندد: جان عمه؟ نشنیدی میگن چاه مکن بهر کسی؟ با صدای زنگ پیامک از جا میپرم، شماره ناشناس است؛ پیام را باز میکنم: سلام علیکم. مصدق خواه هستم. ببخشید مزاحم شدم. اشکال نداره الان تماس بگیرم؟ چه رسمی!🤨 نمیدانم جواب بدهم یا نه؟ شاید اگر فوری جواب بدهم، فکر کند چقدر معطلش بوده ام، باید کلاس بگذارم؛ یک ربعی صبر میکنم تا هم حرف هایم سبک سنگین شوند، هم او حس کند سر من خیلی شلوغ است.😌 - علیکم السلام. مراحمید. من از او رسمی ترم! به دقیقه نرسیده همراهم زنگ میخورد؛ برعکس من، او اصلا اهل کلاس گذاشتن نیست، عرق بر پیشانی ام مینشیند؛ نفس عمیقی میکشم که بر مسلط شدنم تاثیری ندارد. ... به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞