شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_نود_و_شش دستان عمه میلرزند و آرام شانه هایم را رها میکنند؛ دست چپش از
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_نود_و_هفت
علی هم همان حرفهایش درباره تبادل اسرا را تحویل عمه میدهد تا عمه به جانش دعا کند.
با اصرار عمه حاضر شده ام بیایم؛ اما نمیتوانم بیشتر از این نقش بازی کنم؛ گوشه ای از زیرانداز رفته ام در لاک خودم.
علی و پدرش کباب ها را باد میزنند. چقدر جای حامد خالیست!
عمه و نرگس و راضیه خانم هم گرم صحبتند؛ خدارا شکر حواسشان به من نیست.
صدای سعید (همسر نرگس)را میشنوم که به بچه ها میگوید نزدیک منقل نشوند اما بچه ها خنده کنان بازی میکنند. خوش به حالشان!
نمیدانند اسیر یعنی چه،برای همین هم نگران عمو حامدشان نیستند.
جای خالی حامد، گلویم را پر میکند؛ برای همین موقع ناهار هم نمیتوانم چیزی بخورم. الان حامد چه میخورد؟ اصلا غذایش میدهند؟
نگاه های زیر چشمیشان تمام وقت آزارم میدهد؛ چند قاشق برنج میخورم و معده ام را با نوشابه پر میکنم.
چاییشان را که میخورند، بچه ها اصرار میکنند که وسطی بازی کنیم؛ سعید و حاج مرتضی کاملا پایه اند؛
پدر علی(حاج مرتضی)پیرمرد جاافتاده ایست با موهایی که از خاکستری به سپیدی میرود؛ عرقچین سفید و عینک ظریفش چهره گندمگونش رادوست داشتنی تر میکند؛ با اینکه نزدیک 60 سال دارد، مانند جوانی بیست ساله سرحال است.
علی کنار میایستد چون دستش نباید ضربه بخورد؛ سعید و بچه هایش وسط اند و حاج مرتضی سمت دیگر؛ بچه ها من را هم صدا میزنند: خاله حورا تو نمیای؟
لبخندی زوری میزنم: نه خاله، من نگاهتون میکنم.
بازی شروع میشود و صدای خنده شان کوه صفه را برمیدارد؛ نگاهی میکنم به بالای کوه، پرچم روی مقبره شهدای گمنام دلم را هوایی میکند؛ الان چقدر نیاز دارم به زیارتشان!
بلند میشوم: من میرم تا شهدای گمنام و برمیگردم.
عمه میان صحبتش میگوید: باشه، برو و زود بیا!
درحال پوشیدن کفشم که ضربه ای سنگین به کمرم میخورد؛ نفسم در سینه حبس میشود و برمیگردم به سمتی که ضربه خوردم؛ توپشان روی زمین افتاده.
علی هاج و واج نگاهم میکند، بالاخره زبان باز میکند: ب... ببخشید... خیلی شرمنده ام، واقعا دست خودم نبود... الان خوبید؟
یک دستش در آتل وبال گردنش شده؛ حق دارد نتواند توپ را کنترل کند؛ گوش هایش سرخ شده، حاج مرتضی هم معذرت میخواهد. آرام میگویم: خواهش میکنم" و میروم.
شاید نباید انقدر سرد برخورد میکردم، چون کمی که فاصله میگیرم و نگاهشان میکنم، میبینم که علی از بازی خارج شده و دست میکشد روی صورتش و آرام از جمع دور میشود، اصلا به من چه؟
قدم برمی دارم به طرف مقبره شهدا؛ تا حالا اینجا نیامده بودم و بلد نیستم راه را؛تابلوها را میخوانم؛ مردم یا در حال صعودند یا نزول، فردی یا دسته جمعی.
باهدفون ها و هندزفری هایی داخل گوششان یا با جمع مختلط دوستان. تازه اینجا،خبری هم از گشت ارشاد نیست و خیلی ها بیخیال شال و روسری شده اند. هر بار هم نگاه پر از تحقیرشان روی سرم سنگینی میکند؛ لابد از خود میپرسند این دختر چادری اینجا چکار دارد؟
دیدن این صحنه ها قلبم را درد می آورد؛ برادر من بخاطر امنیت اینها الان اسیر داعشی هاست و کسی روحش هم خبر ندارد.
بگذار برسم آن بالا، برای همه مردم قصه پدر و حامد را تعریف میکنم که بدانند شهید و اسیر ندادیم برای افتادن
روسری هایشان.
سربالایی تندتر شده و پاهایم بی رمق تر. به نفس نفس افتاده ام؛ از بین درخت های کنار جاده، اصفهان پیداست، با اینکه خسته ام، قدم تند میکنم.
دلم از گرسنگی ضعف میرود؛ کاش چند قاشق بیشتر خورده بودم!شهدا روی سکویی بلندند. از پله ها بالا میروم، محوطه بزرگیست؛ قدم برمیدارم به سمت مقبره، پاهایم رمق ندارند و حس میکنم الان است که بیفتم؛ شهدا لبه سکو هستند و دورشان دیوار کشیده اند، طوری که کسی نتواند وارد شود. دست میگذارم روی لبه حصار و فاتحه میخوانم.
اصفهان کاملا پیداست؛ شهدا همه شهر را از اینجا میتوانند ببینند؛ گنبد و گلدسته های مصلی از همه ساختمان ها شاخص ترند؛گلستان شهدا هم نزدیک همانجاست، به پدر سلام میکنم.
اینجا که ایستاده ام،بهتر میفهمم چقدر ما آدمها کوچکیم!
آیه ای که بالای یادمان نوشته شده را میخوانم: و من المومنین رجال صدقوا ماعاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا...
- کاش یادمان رو یه طوری ساخته بودن که میشد نشست کنار مزارها!
مثل برق گرفته ها برمیگردم؛ علیست! کی آمد اینجا؟ از کی تا حالا اینجا بوده؟
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_شش من شهید می شوم (محمده
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_هفت من جایگاه خودم را دیده ام! (محمدهادی یوسف اللهی) حرفی را که یک شب توی خانه به طور خصوصی به من گفت، فراموش نمی کنم... من سرباز بودم و به مرخصی آمده بودم. نیمه های شب رسیدم. خانه ی پدرمان اتاقی داشت که هر وقت من یا محمدحسین نیمه شب از منطقه می آمدیم، برای اینکه اهل خانه بیدار نشوند، بی سر و صدا به آنجا می رفتیم. آن شب من خیلی خسته بودم و زود به رختخواب رفتم. هنوز یک ساعتی نگذشته بود که دیدم در اتاق باز و آقا محمدحسین آمد تو. هر دو از دیدن یکدیگر خوشحال شدیم من بلند شدم ، با ایشان روبوسی کردم و بعد هر دو نشستیم و مشغول صحبت شدیم. هم محمدحسین خسته بود، هم من. زیاد نمی توانستیم بیدار بنشینیم. محمدحسین پتویی برداشت و به گوشه ای از اتاق رفت، خوابید و طبق عادت همیشگی اش پتو را روی سرش کشید. من هم سر جای خودم رفتم. ده دقیقه ای نگذشته بود که سرش را از زیر پتو بیرون آورد و بی مقدمه گفت :«هادی! هیچ وقت تا به حال شده جایگاه خودت را ببینی؟» من حقیقتا یکه خوردم. گفتم :«یعنی چه جای خودم را ببینم؟» گفت:« یعنی جای خودت را ببینی که چطور هستی ، کجا هستی؟» من که اصلا از حرف هایش سر در نمی آوردم ، با تردید گفتم :«نه!» گفت :«من جای خودم را دیدم. می دانم کجا هستم.» نمی فهمیدم چی می گوید. از طرفی خسته بودم و خوابم می آمد. گویا محمدحسین نیز متوجه شد، چون دیگر حرفش را ادامه نداد. بعد ها وقتی بیشتر به صحبت های آن شب فکر کردم، خیلی از رفتار خودم پشیمان شدم. ناراحت بودم که چرا پافشاری نکردم و از محمدحسین معنی حرف هایش را نپرسیدم. احساس بی لیاقتی می کردم. واقعا فرصت نابی را از دست داده بودم، حتما اسرار زیادی در آن حرف ها نهفته بود. اسرار ازل را نه تو دانی و نه من وین حرف معما نه تو خوانی و نه من هست از پس پرده گفت و گوی من و تو چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد