شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_و_یک صدای ناآشنایم باعث میشود یکتا سر برگرداند؛ او هم با دیدن من کم
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هفتاد_و_دو
عمه با لبخند ملیحی
می گوید: قرار گذاشتم فرداشب بریم خونه آقای خالقی!
حامد چشم تنگ میکند: آقای خالقی؟ میشناسمش؟
لبخند عمه پررنگ تر میشود: شاید بشناسی... دوست آقا رحیمه!حامد هنوز هم متوجه ماجرا نشده، شاید هم شده و میخواهد خودش را به آن راه
بزند: چیشده یهو دعوتمون کردن؟ مهمونیه؟
- نه اونا دعوت نکردن! من بهشون گفتم میایم؛ دختر وسطیشون نگار داره لیسانسشو میگیره، حقوق خونده، ولی نمیخواد بیرون کار کنه؛ زن زندگیه.
چشمان حامد گرد میشود و گوش هایش سرخ. از قیافه اش خنده ام میگیرد.
گله مندانه میگوید: منم که اینجا نظرم اهمیتی نداره!
خنده کنان میگویم: واقعا تا حالا فکر میکردی داره؟!
حالتی مظلومانه به چهره اش میدهد: آقا من زن نخوام باید کیو ببینم؟
عمه کمی تند میشود: یعنی چی که زن نمیخوام؟ بیست و پنج سالت شده دیگه! درستم خوندی، کارم داری، دیگه چته؟
حامد مجبور است فعلا تسلیم شود تا بتواند شام بخورد. گردن کج میکند: چشم
اصلا بعداً دربارش حرف میزنیم، الان میشه من این دوتا قاشقو بخورم؟ دارم
میمیرما!
عمه دست حامد را رها میکند، حامد نگاهی به ما میاندازد: امر دیگه ای نیست
انشالله؟!
عمه رو به من میکند: یادت باشه کت شلوارشو بگیرم از خشکشویی.
من هم خوشحال و خندان »چشم« کشداری میگویم. حامد با ولع شروع میکند به
خوردن، بعد از شام می رود که اخبار ببیند؛ با مادر که زندگی میکردم، کسی در خانه
اخبار نمیدید، من هم خبرها را از اینترنت دنبال میکردم، همسر مادر بود که گاه
اخبار ماهواره را تماشا میکرد؛ اما اینجا اینطور نیست، وقتی کنترل را چند بار روی دستش میکوبد می فهمم حالش خوش نیست، گزارشی
پخش میشود درباره بحران سوریه، چشمش به تلویزیون است اما دلش اینجا
نیست، نفهمیدم کی اینطور بهم ریخت؟
کنترل را رها میکند و دستش را بین
موهایش میبرد، اینجور مواقع وقت آن نیست که بپرسم چرا بهم ریخته؟ باید صبر
کنم آرام تر شود.
قبل از اینکه بخوابد سری به اتاقم میزند؛ به محض ورودش سوالم را میپرسم: نیما
رو چکارش کنیم؟
حواسش اینجا نیست؛ پیداست به نیما فکر نمیکرده؛ اما جوابم را میدهد: فعلا بذار یه مدت از یکتا دور باشه، ببینیم هنوز میخوادش یانه؟ چند تا کتابم ازم خواسته بهش بدم بخونه شاید کمکش کنه.
- به نظرت درست میشه؟
- انشالله اره، پسر خوبیه، فقط کافیه یه ذره از عقلش بیشتر استفاده کنه! یکتا چی؟
- اونم مثل نیماست، فعلا از خدا شاکیه که چرا سرطان گرفته، باید با بیماریش کنار
بیاد؛ ولی من دلم روشنه، زن داداش خوبی میشه!
آرام میخندد و تکیه اش را از دیوار برمیدارد؛ حرفی داشته انگار که از زدنش منصرف
شده، شب بخیری می گوید و می رود.
یادم باشد پس فردا که دیدن یکتا میروم، چند کتاب خوب برایش ببرم که بخواند.
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد_و_یک راوی: مادر شهید عصب پا_ق
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد_و_دو راوی: مادر شهید کفش کتانی محمدحسین خیلی نگران بود که این مشکل مانع ادامه ی حضورش در منطقه بشود. یک روز از صبح تا پاسی از روز در یکی از اتاق ها سرگرم کاری شده بود، صدایش زدم :«مادر جان! محمدحسین! ناهار آماده است، نمی آیی؟» گفت :«چشم مادر! آمدم.» وقتی وارد اتاق شد، برقی در چشمان معصوم و گیرایش می درخشید :«مادر جان! راهش را پیدا کردم. دیگر هیچ مشکلی ندارم.» بعد با آن ابتکارش برای راه رفتن مواجه شدم. او با ذوق و سلیقه، راهی برای حل مشکل خودش پیدا کرده بود. به جهت اینکه پایش به همراه قطعه ی پلاستیکی، راحت در کفش جای بگیرد، یک کفش کتانی خریده بود که دو سه شماره بزرگتر بود. شلوارش را هم کمی گشادتر از معمول گرفته بود. بعد یک نخ ضخیم به بند های کتانی بسته بود و آن را داخل پاچه ی شلوار رد کرده بود و تا کمربندش بالا آورده بود. انتهای نخ را هم یک حلقه وصل نموده بود. انگشت دستش را درون حلقه می کرد و موقع راه رفتن آن را می کشید؛ به این ترتیب نوک پنجه ی پا بلند می شد و وقتی قدمش را برمی داشت، دوباره نخل را شل می کرد و پا به حالت اول بر می گشت. فکر خوبی کرده بود! هیچ کس متوجه نمی شد وتنها ایراد کار در این بود که برای نگه داشتن حلقه، دستش مدام به کمرش بود تا چند مدت که نسبتا سلامتی اش را به دست آورد، به همین شکل راه می رفت. فقط بعضی از دوستانش از این ماجرا خبر داشتند. به همه سفارش می کرد به کسی نگویید که پای من اینطور شده است. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد